{📚×🌅×🇮🇷}
✍|داستان این کتاب ماجرای روستایی به نام سیاه چمن است که مردم آن مورد ظلم خان و ارباب ستمگر و زورگو قرار گرفته اند و برای نجات خود و در جریان انقلاب دست به کارهایی می زنند که داستان را جذاب و شنیدنی می کند.
برگـ☘ـی از کتاب|
احساس می کرد در زیر چتر گسترده حمایت برادر قرار گرفته است. دلش می خواست سر بر سینه او بگذارد و گریه کند.
یارمحمد با مهربانی پرسید:تو را چطور زد؟
امان داد به گلویش دست کشید و با زحمت بغضش را فروخورد و گفت: با اسب و سگ دنبالم کرد، افتادم تو رودخانه، آن وقت میرداد با شلاق...
بقیه حرفش را نتوانست ادامه بدهد، نگاهش از چهره یارمحمد پایین لغزید و اشک در چشم هایش حلقه زد. برای اینکه کسی متوجه گریه اش نشود، از جا برخاست و لنگ لنگان از کپر خارج شد.
#سیاه_چمن