eitaa logo
عاکف سلیمانی
4.9هزار دنبال‌کننده
57 عکس
8 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد نماز عشاء رفقاء در حیاط سازمان جمع بودند تا از زیر قرآن رد شوند و به طرف.... حرکت کنیم. قرآن باز کردم و استخاره گرفتم و سوره عنکبوت آمد: والذین آمنوا و عملوا الصالحات لنکفرن عنهم سیئاتهم و لنجزینهم أحسن الذی کانوا یعملون...
معادلات منطقه، در دستان فرزندان علی‌بن‌ابی‌طالب است. سیدنصرالله، سیدسیستانی، سیدبدرالدین. و در راس همه‌ی اینان، ولی امر مسلمین جهان آیت‌الله العظمی امام خامنه‌ای روحی له الفدا
به نماز صبح و شبت سلام_5949782559805149201.m4a
2.62M
آقای من سلام💔 حالمان خراب است کجایی جانان؟!
آرزوی نابودی اسرائیل با ما بزرگ شده اما با ما به گور نخواهد رفت ! الهی به حق این ایام که شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است شهادت ما را در راه آزادی قدس شریف رقم بزن. اللهم عجل لولیک الفرج به حق علی و اولاد طاهرینش
برای رفتن به میدان جنگ آماده شده بود. خطبه‌ خواند و فرمود: بدانید! اگر حنا رنگ موی زنان است؛ نیز رنگ محاسن مردان به شمار می‌آید! و در میان کارهایی که عاقبت خیر دارد هیچ کاری بهتر از "صبر و ایستادگی" نیست... اشجع‌الناس‌، علی‌علیه‌السلام وقعه‌صفین‌،ص۴۷۶
سلام بر شما مردم عزیزم که جان من هزاران بار فدای شما. ایام شهادت مادر سادات است برای عاقبت بخیری یکدیگر بسیار باید دعا کنیم. پیامهای شما از طریق خیمه‌گاه ولایت به بنده منتقل میشود. پیرامون مستند داستانی امنیتی فصل پنجم بیش از حد صبوری به خرج داده اید. حق با شماست. دعا کنید واقعا که خدا کمکمان کند تمامش کنیم چون مشغله نمیگذارد یاعلی برادر کوچکتان عاکف سلیمانی
از صبوری های ما در آخرالزمان، صبر بر شهادت فرماندهان مقاومت است. در حالی که میدانیم اشک‌های ما دشمن را شاد میکند، امشب ما قهرمانی از قهرمانان گمنام مقاومت را در دنیای فانی از دست دادیم و شاید این راز ماندگاری مقاومت باشد که خون پاک ترین افراد به دست رذل ترین موجودات عالم، روی زمین جاری بشود تا مقاومت ادامه پیدا کند. اینجاست که حرف‌های شهید آوینی را بهتر می‌فهمیم که می‌گفت: خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است.
با کشتن تو همه چیز تمام نشد؛ تو فقط یک نفر نبودی! تو یک تفکری! تو یک راهی! بودی، هستی، و ادامه خواهی داشت... ترور نافرجام بود، چرا که: ملت ما بیدارتر شد @akef_soleimany @akef_soleimany @akef_soleimany
سلام هر صفحه‌ای تحت عنوان نام بنده از سایت و وبلاگ و صفحه اینستاگرام و توییتر و تلگرام و سروش و بله و... باشد جعلی است و بنده رضایت ندارم. تنها فضایی که به آن دسترسی دارم، همین کانال شخصی‌ام است و تنها راه ارتباطی با بنده هم، ادمین خیمه‌گاه ولایت است. ولاغیر. @akef_soleimany
خاطره‌نگاری کوتاه از 1401 قسمت اول کوتاه اغتشاشات به اوج خودش رسید و بهم گفتند باید حضور میدانیم و بیشتر کنم. موهام و اصلاح کردم و دور موهام و آلمانی زدم؛ ریشام و به دلیل مسائل امنیتی ماشین صفر کردم. یه سیبیل داش مشتی گذاشتم و کلاه پشمی گذاشتم سرم. شلوار لی تنگ با زانوانی پاره و کتونی مشکی پوشیدم با یه کاپشن نارنجی. اسلحه‌ام را گذاشتم پشت کمرم، شوکر و اسپری را از داخل کیفم برداشتم و در دو طرف جیب کاپشنم گذاشتم. با سید عاصف عبدالزهراء و مرتضی سه نفر دیگر از همکارانم به خیابانی که باید می‌رفتیم، رفتیم. بخاطر اینکه کسی شک نکند، به صورت جداگانه و با فاصله، سوار بر موتور هوندایی شدیم و رفتیم به سمت خیابان وحدت اسلامی. از 200 متری دیدم تجمع است و یک بیلبورد تبلیغاتی را به پایین کشیدند و آتش زدند. به سیدعاصف گفتم:«من و همین‌جا پیاده کن. برو زیر پل یه گوشه بایست و سیگارت و بکش و موتورت و توی پوشش بشین تعمیر کن که کسی شک نکنه. منتظر خبر من باش تا بگم باید چه کنی.» هوا تاریک شده بود. با قدم‌هایی که آهسته بود، ناگهان با پیامکی دوکلمه‌ای که برایم از ستاد send شد، قدم‌هایم تند شد و به سمت جمعیت رفتم. خبر رسیده بود اعضای یکی از گروهک‌های تروریستی وسط جمعیت، بدنبال پروژه کشته سازی است. ناچار بودم به میان جمعیت بروم تا به سوژه اصلی نزدیک شوم و او را زیر چتر اطلاعاتی خودم بگیرم. یک نفر داشت تعدادی لاستیک را که در آن لحظه معلوم نبود از کجا رسیده، آتش میزد. رفتم سراغش تا فندکی که دنبالش بود را بدهم تا هم با دوربینی که روی گردنبندم نصب بود، چهره‌اش را بچه‌های پشت دوربین ستاد ببینند. بعد از دادن فندک به آن جوان برای آتش زدن لاستیک ها، برگشتم نزدیک نادر که از اعضای عملیاتی و قدیمی گروهک تروریستی منافقین بود. هدفم این بود که روی او مسلط باشم و به او اشراف داشته باشم! نادر یک نفر را که در کنارش ایستاده بود، با کف دست هول داد و با عصبانیت گفت: «برو علیه بالا تا پایین این نظام قاتل شعار بده ببینم». مرد میانسال گفت: «باشه آقا.» کمی اطراف نادر بازتر شد و نزدیک‌تر شدم. دیدم به یک زن هم اشاره کرد تا برود تصویر حاج قاسم و رهبری و شهید همت را آتش بزند. آن زن رفت و آن کار را انجام داد و دقایقی بعد برگشت در کنار نادر که هیکلی درشت و تنومند داشت ایستاد. اما لحظاتی بعد یک موتور سوار آمد در گوشه خیابان ایستاد و آن زن سمت چپش را نگاهی کرد و رفت به سمت موتور سوار. به صادق پیام دادم: «نمیخواد از دور مراقب من باشی. برو دنبال اون زن و مرد موتور سوار.» یکساعتی را ایستادیم و آن‌ها آتش زدند و من هم به همراه برخی از آن جمعیت، برعلیه نظام مجبور شدم شعار دهم تا کسی شک نکند. نمی‌توانستم بی صدا بمانم و بی حرکت. چون قطعا مشکوک میشدند. ترافیک زیاد شد و بوق‌های ممتد هم اعصاب همه را به هم ریخته بود. از جمعیت فاصله گرفتم و رفتم گوشه‌ای ایستادم و با خط امن وصل شدم به سیدرضی که پشت دوربین بود. سیدرضی جواب داد: _جانم حاج عاکف +اونجا نشستید چه غلطی دارید میکنید؟ سیدرضی هنگ کرد... گفت: _ما با پهپاد بالای سر شما و جمعیتیم. همزمان که چشمانم از دور به نادر بود تا گمش نکنم، به سیدرضی گفتم: +پس چرا هیچ کاری نمیکنید و جلوی اومدن خودروها به سمت وحدت اسلامی رو نمیگیرید؟ کوری؟ نمیبینی چه خطری داره مردم و تهدید میکنه؟ چرا با راهنمایی و رانندگی هماهنگ نمی‌کنید خیابون منتهی به این سمت و ببندند. یالا ببینم. تماس را قطع کردم و رفتم در چندقدمی نادر ایستادم و مشغول خوردن تخمه شدم؛ علیرغم میل باطنی‌ام سیگار ماموریتی میکشیدم. ناگهان دیدم ماموران ناجا دارند از بالای پل ماشین رو به سمت ما می‌آیند. همزمان نادر چیزی به اندازه یک خودکار شی‌یی را از جیبش بیرون آورد و رفت روبروی جمعیت و پشت به مامورانی که داشتند می آمدند قرار گرفت. چشمانم را بستم و در دلم گفتم: «یا ابالفضل العباس. تورو جان مادرت ام‌البنین به من و اون کسی که اومد اینجا و جزء پروژه کشته سازی قراره باشه کمک کن که کسی بهش شلیک نکنه!» چشمانم را باز کردم، دیدم ماموران ناجا دارند نزدیک میشوند، مجددا چشمانم را بستم و توسلی به خانم ام‌البنین کردم. با صدای شلیک گاز اشک آور نیروی انتظامی چشمانم که باز شد، دیدم نادر نگاهی به پشت سرش انداخت و سپس به جمعیت نگاهی کرد، ناگهان فریاد زد: «همه فرار کنند. مزدورای نظام اومدن.» جمعیت که یکی یکی داشتند متفرق میشدند و فرار میکردند، همین که پشتشان به سمت نادر شد، نادر به طرفة العینی دستش را بالا آورد و ناگهان صدایی پیچید. دیدم یک دختر مانتویی بدحجاب تیر به کمرش خورد، صدای شلیک بعدی هم آمد و یک زن فوق العاده بدحجاب دیگر هم نقش زمین شد. هدفون بلوتوثی کاملا کوچکی که درون گوشم بود و روی سرم کلاه بود و دیده نمیشد، به صدا آمد: _کاظمم عاکف جان.
خیلی آرام گفتم: +جانم حاجی. _داریم با شیخ و بچه ها میبینیم تورو. این ماموریت خیلی مهمه. زنده میخوایم این نادر و. +دعا کنید این بی‌شرف و زنده بگیرمش. _میخوای خودت بری جلو؟ +بله حاجی. _لطفا با احتیاط کامل و در نظر گرفتن تمام جوانب. ارتباط قطع شد و قدم‌هایم در تعقیب نادر تندتر و استوارتر شد. پیام دادم به عاصف گفتم: «بیا سمت من. زیر چراغ راهنما ایستادم.» عاصف با موتور به سمتم آمد. تا عاصف برسد، فورا رفتم روی خط ستاد، به حاج آقای سیف مدیر کل ضدتروریسم که مستقیما این عملیات را نظاره میکرد گفتم: +حاجی _بگو عاکف. ✍ادامه دارد...
عاکف سلیمانی
خیلی آرام گفتم: +جانم حاجی. _داریم با شیخ و بچه ها میبینیم تورو. این ماموریت خیلی مهمه. زنده میخوا
گفتم: +ممکنه گمش کنم. لطفا به بچه‌های سایت بگید ردش و لحظه‌ای بزنن و گمش نکنن. نیاز نیست نیروی سایه برای من و سیدعاصف بفرستید. هوایی با پهپاد مارو کاور کنید. _باشه عاکف. حاج کاظم معاون سازمان که مشخص بود با سیف باهم دراتاق رصد و پایش میدانی هستند آن لحظه، آمد روی خط و گفت: _برو پسرم. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین. برات وجعلنا میخونم. صدای حاج کاظم، همرزم پدرم، کسی که تربیت شده دستانش در نبودِ پدرم بودم، دلم را قرص میکرد. بگذریم... تا عاصف به من برسد، نادر ترک موتور یک نفر نشست و با سرعت زیاد از منطقه دور شدند. معلوم بود که از قبل هماهنگ هستند. حدود 30 ثانیه بعد از رفتنشان عاصف رسید و فورا نشستم ترک موتورش. رفتم روی خط سیدرضی و گفتم: +سید موقعیت سوژه رو میخوام. فورا گفت: _به سمت میدان هفت تیر سوژه در حرکته. شما همین مسیر و ادامه بدید. مسیر و ادامه دادیم و یک دقیقه بعد، سیدرضی آمد روی خطم گفت: _قبل میدان یه بانکی داره، کنارش کوچه داره. پیچیدند داخل. زدم روی شانه عاصف و اشاره زدم: «تندتر برو.» سیدرضی آمد روی خطم و گفت: «نزدیک سوژه شدی. برو داخل کوچه.» زدم روی دوش عاصف و با صدای بلند گفتم،«برو داخل کوچه.» وارد که شدیم زدم روی شانه‌اش و دست راستم را بردم جلوتر از بدنش، به طوری که ببیند، کف دستانم را به آرامی بالا و پایین کردم و به عاصف که کلاه کاسکت روی سرش بود فهماندم آرام تر برود و سرعتش را کم کند. 100 متری‌شان بودیم. حالا نزدیک سوژه شده بودیم. دیدم ریموت را زدند و با موتور به داخل پارکینگ خانه‌ای دو طبقه شدند. رفتم روی خط سیدرضی گفتم: +سیدرضی، یه خودرو میخوام. فورا هماهنگ کن. _ده دیقه دیگه مصطفی که نزدیک ترین نیرو به شما هست با یه پژو پارس مشکی کنارتونه. +موقعیت خونه رو برام در بیار. چندتا درب ورودی، وضعیت ساکنین، مالکین و...؛ همه چیز و آماده کن برام. ضمنا خیلی فوری یکی از بچه‌ها رو بفرست تا با یه پرنده ریز از داخل فضای پارکینگ و... برامون آنلاین فیلم بفرسته. با عاصف رفتیم گوشه ای در تاریکی ایستادیم و خودرو که آمد، راننده پیاده شد و آمد موتور را از عاصف گرفت و رفت. من و عاصف سوار خودرو شدیم. عاصف نشست پشت فرمان و رفتیم گوشه‌ای نزدیک خانه پارک کردیم. به عاصف گفتم: +بخاری ماشین و بیشترش کن. خیلی سردم شده. _عقب ماشین چای هست. +بریز. بعدشم برو روی خط سیدرضی و ببین چیشد آمار خونه. عاصف فلاکس چای را گرفت و برایم یک لیوان چای زنجبیلی ریخت و بعد از آن بیسیم زد به سیدرضی: +سیدرضی جان سلام. صدای من و داری؟ _جانم عاصف جان. +وضعیت و قرار بود اعلام کنید! _همین الان آماده شده اطلاعات تکمیلی. +صداتون و حاج عاکف داره میشنوه. بگو. _طبقه اول خالی بوده تا یک ماهه قبل. یک هفته هست که دادنش به یه آقا که به نام مبین کرمی هست. طبقه دوم هم که کلا خالیه. مالک این ساختمون هم که فوت شده و خونه دست ورثه هست. بیسیم و از عاصف گرفتم و به سیدرضی گفتم: «قطعا مبین کرمی جعلیه. منتظر دستور باش.» با یک خط امن تماس گرفتم با آقای سیف مدیر کل ضدجاسوسی و ضدتروریسم سازمان... جواب داد: +سلام آقا. عاکفم. _سلام. خسته نباشید. بگو +اقا سوژه‌ها وارد خونه شدند. اگر دستگیر نکنیم ممکنه دوتا بدحجاب دیگه‌رو با جندتا پسر خوشگل و بزنن، بیفته گردن نظام. موج داره درست میشه توی کشور. دستور چیه؟ _عملیات دستگیری رو برنامه ریزی کن خودت. من باید با حاج کاظم بریم خدمت رییس و بعدشم شورای عالی امنیت ملی. این پرونده رو همین امروز جمعش کن. +بسیار عالی. یاعلی. تمام ذهنم رفت سمت این_که این اغتشاشات کاملا برنامه ریزی شده است و عوامل دشمن با برنامه وارد کشور شدند و مدتی قبل از استارت اغتشاشات در کشور، در کشور حضور داشتند و منتظر ساعت صفر عملیات آن بودند و ...؛ تماس گرفتم با میثم. گفتم: +میثم دوتا تیم عملیاتی 5 نفره میخوام آماده کنی. تا دوساعت دیگه صبر کن. ولی تیم آماده باشه. _حاجی برای دوساعت دیگه..؟؟ +بله. چون ممکنه سوژه بخواد تغییر مکان بده. باید به اوناهم برسم. _نیروها همه کف خیابون درگیرن و معطل کردن 10 تا نیروی عملیاتی برای دستگیری کمی ریسکش بالاست و ممکنه جایی دیگه به این نیروها نیاز بشه. چون دستور حاج کاظم این هست که نیروهارو نباید این روزها زیاد در حالت استندبای نگه داریم. +میثم جان چرا داری با من بحث میکنی؟ _نه حاجی من جسارت نکردم. فقط خواستم دستور معاون کل تشکیلات و بگم. +دستور معاون کل تشکیلات که حاج کاظم هست با من. خودم باهاش هماهنگ میشم. این مابین حکم قضایی برای ورود به خونه سوژه آماده بشه. تمام.
عاکف سلیمانی
خیلی آرام گفتم: +جانم حاجی. _داریم با شیخ و بچه ها میبینیم تورو. این ماموریت خیلی مهمه. زنده میخوا
ساعت 8 شب سوژه از خانه خارج نشده بود. کوچه خلوت شده بود و عبور و مرور خیابان هم کمتر شده بود و در خیابان‌های تهران جوی کاملا امنیتی حاکم بود. نیروهای عملیاتی به ما ملحق شدند. باقر و محمدعلی هم که دوتا سرتیمِ آن دوتیم 5 نفره بودند، آمدند داخل ماشین روی صندلی عقب نشستند و باهم طراحی کردیم چه باید کنیم. قرار شد یکی از نیروهای محمدعلی برود درب را باز کند و یک نفر هم داخل خیابان جهت پایش بماند و عاصف هم داخل خودرو منتظر ما باشد؛ و بقیه نیروها به اتفاق من برویم بالا. درب را بازکردند و فوری دوتا دوتا رفتیم داخل پارکینگ ساختمان. باقر با تیمش علیرغم اینکه گفته شده بود طبقه دوم خالی است، به آرامی رفتند بالا جهت اطمینان و پاکسازی. من و محمدعلی و تیمش هم در طبقه اول مستقر شدیم. شک ما روی طبقه اول بیشتر بود که نادر آنجا است. اسلحه‌ام را که در دستانم آماده بود، مسلح کردم. حسین درب طبقه اول را باز کرد. به محمدعلی اشاره زدم اول خودم میروم داخل و بقیه پشت سرم وارد شوند. اصرار کرد که خودش بعنوان اولین نفر برود. ✍ادامه دارد...
عاکف سلیمانی
ساعت 8 شب سوژه از خانه خارج نشده بود. کوچه خلوت شده بود و عبور و مرور خیابان هم کمتر شده بود و در خ
✅کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال شخصی بنده(عاکف سلیمانی) مجاز است ✅ https://eitaa.com/joinchat/2950496281C6e553897b7
عاکف سلیمانی
ساعت 8 شب سوژه از خانه خارج نشده بود. کوچه خلوت شده بود و عبور و مرور خیابان هم کمتر شده بود و در خ
علیرغم میل باطنی‌ام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که متاهل بودند و توراهی داشتند. قفل درب ورودی به هال و پذیرایی را که حسین بازش کرد، محمدعلی فورا لگدی محکم به در زد و وارد شد. خواستم خیز بردارم و پشت سر محمدعلی وارد شوم که ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای تمام افکارم را به هم ریخت و محمدعلی جلوی پاهایم نقش زمین شد و گلوله صاف به زیر گلویش خورد. فورا دستم را بردم بالا و به نیروهای پشت سرم دستور عقب‌گرد دادم. با نیروها عقب نشینی کردیم. حسین نارنجک دودزا را به داخل خانه انداخت و فورا درب را بست و رفتیم روی پله‌ها ایستادیم. منفجر شد و درب را باز کرد و چندشلیک کور انجام دادیم و سپس وارد شدیم. ناگهان گلوله‌ای به سمتم شلیک شد و خورد به جلیقه‌ام. بچه‌ها دونفر را با شلیک تیر به زانوهایشان از پای در آوردند و منم رفتم به سمت اتاقی که با نگاه اول به آن شک کردم. درب را باز کردم و اسلحه‌ام را فورا نشانه گرفتم به سمت شخصی که دنبالش بودم. یعنی نادر. نگاهمان به هم گره خورد و دیدم اسلحه را به سمت سرش و به نشانه زدن مغزش بالا برد. کپسول سیانور را بین دندان‌هایش گذاشته بود و لبخندی تحقیر آمیز حواله‌ام کرد. اسلحه‌ام را آوردم پایین و به نیروها گفتم: بروند عقب‌تر بایستند. نیروهای باقر هم حالا به ما اضافه شده بودند. به نادر که از اعضای رده بالا و عملیاتی گروهک تروریستی منافقین بود گفتم: +آروم باش. کاری نکن. اسلحه‌ت و بیار پایین. کپسول را برد زیر زبانش و گفت: _برو گمشو عقب‌تر. اسلحه‌تم بنداز زمین. با نیروهات از این خونه برید بیرون. +چرا میلرزی؟ _خفه‌شو. +دلت به حال اون دوتا زن و دختر بی‌حجاب نسوخت که زدیش؟ _دروغ میگی! +خودم دیدم. سلاح اندازه خودکار بود. دوتا بی حجاب و زدی که بندازی گردن نظام!؟ _من باید از اینجا برم. به نیروهاتم بگو گورشون و گم کنن برن اون‌طرف‌تر بایستن. با دست اشاره زدم و تایید کردم خواسته‌اش را. همانطور که به من نگاه میکرد، خودش را به پنجره پشت سرش چسباند و دستش را به سمت پنجره برد و روی لبه پنجره نشست. گفت: _برید بیرون و درب اتاق و ببندید +خب خواسته‌ت و بگو صحبت میکنیم راجبش. چرا داری از پنجره میری بیرون. مثل آدم بیا از در برو بیرون. _من حرفم و با شما توی کف خیابون میزنم. برو گمشو بیرون. رفتم عقب و درب اتاق و بستم. عماد به سمتم آمد و تب‌لتی که در دستش بود برایم آورد. دستم و بردم سمت گوشم و به تک تیراندازی که بالای ساختمان روبرویی مستقر شده بود گفتم: «زانو به پایین. منتظر دستور باش.» با تب‌لت داشتم فیلم مستقیم دوربینی که روی پیشانی تک تیراندازمان نصب شده بود، لحظه پریدن نادر را میدیدم. ارتفاعی نداشت، نهایتا 4_5 متر ارتفاع طبقه اول با کف پیاده رو بود. از روی طاقچه‌ی پنجره‌ی آن خانه قدیمی کمی خیز برداشت که بپرد، فورا به تک تیرانداز گفتم: «حالا بزن...». تک تیرانداز جوری دقیق و حساب شده شلیک کرد که نادر را به کف اتاق خواب پرت کرد. در را باز کردم و نیروها رفتند بالای سرش. فورا به باقر گفتم: «دهنش.» باقر اسلحه نادر را با لگدی از او دور کرد و با لگد محکمی که به صورتش کوبید، کپسول سیانور را از دهانش خارج کرد. رفتم بالای سرش، نگاهی به او کردم و گفتم: +اون مریم رجوی لجن، خوب مُختون و شستشو داد. فکر کردید دلش برای شماها سوخته؟ با دردی که داشت، به زور تقلا کرد و گفت: _درمورد خواهر مریم درست صحبت کن مزدور نظام. +آدم مزدور جمهوری اسلامی باشه سگش شرف داره به اینکه بخواد کاسه ادرار آمریکا و اسرائیل و سعودی‌ها رو لیس بزنه. باقر گفت: _اون خواهر مریم شما، خودش یک هفته میره توی کشتی تفریحی الفیصل رییس سابق اطلاعات سعودی‌ها میخوابه، بعد شماهارو میفرسته کف خیابونای تهران علیه مردمتون اقدام تروریستی کنید و دختر و زن بی حجاب بکشید؟! گفتم: «ولش کنید این احمق و؛ بچه‌های اورژانس سرکوچه مستقر هستند. فورا بهشون خبر بدید که بیان تن لشش و جمع کنن ببرن برای درمانش. تا آماده بشه برای یه بازجویی درست و حسابی.» به بچه‌هایی که توی خیابون مستقر بودن گفتم کوچه رو خلوت کنن تا نادر و به راحتی ببرنش. قرار شد چندتا از بچه‌های عملیاتی هم آمبولانس و هدایت کنن تا از اون منطقه بره و مابین حملش راهزنی نکنن از ما. فورا رفتم سراغ محمد علی... محمدعلی همون لحظه به محض اصابت گلوله به گردنش شهید شد. بغلش کردم... دیدم گوشیش داره زنگ میخوره... مداحی مجتبی رمضانی بود. «دلم گرفته، بازم چشام بارونیه، خبر آوردن، بازم تو شهر مهمونیه...شهید گمنام سلام»... دلم داشت کباب می‌شد. با دست به سینه‌م میکوبیدم و میگفتم محمدعلی خوشنام و گمنام، سلام مارو به امام حسین برسون. چندسالی بود که دیگه جلوی اشکام و نمیگرفتم و بالای سر همکاران شهیدم همون صحنه عملیات چندقطره هم بود اشک می‌ریختم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_سوم علیرغم میل باطنی‌ام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصو
بچه‌ها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن. وقتی رفتن، من و عاصف و دوتا از بچه‌های عملیات موندیم توی خونه. برای پاکسازی کامل و جمع آوری موارد مورد نیاز. توی طبقه اول بودم و داشتم به مواردی که بچه‌ها جمع میکردن نگاه میکردم که مادرم زنگ زد. خواستم جوابش و بدم، چون میدونستم وقتی کشور آشوب میشه مادرم نگرانیش صدبرابر میشه. خواستم ردش کنم و جواب ندم که یه صدایی از توی خیابون تموم تمرکزم و به هم زد و باعث شد زودتر ردش کنم تماس مادرم و؛ سرم و از پنجره آوردم بیرون و دیدم دوتا دختره فریاد میزنن و میخندن و میگن «زن زندگی آزادی...». معلوم بود که از اغتشاشات دارن بر میگردن. یه کوچه داخل اون خیابون داشت که سه چهارتا جوان ریختن سر اون دختره و کشیدنش توی اون کوچه تنگ و تاریک. اول میخواستم دخالت نکنم، چون کار ما امنیتی بود و انتظامی نبود. ولی به دلم افتاد بی ارتباط با امور امنیتی نیست. به باقر گفتم: «فوری بریم پایین که یه دختره رو دارن میدزدنش.» به دونفر از بچه‌ها که جهت پاکسازی مانده بودند با ما، گفتم: من و باقرو از همین اتاق پوشش بدید. همانطور که داشتم میدویدم به سمت پله‌ها، دستم را بردم سمت گوشم و دکمه را فشار دادم و به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم: +دیدی دختره رو بردن توی کوچه؟ _بله حاجی. +با احتیاط کامل خیلی فوری و مسلح خودت و برسون سر کوچه. فوری رفتم سمت درب پارکینگ و درب را باز کردم و پشت سرم باقر و از وسط پیاده رو هم سیدعاصف به ما اضافه شد و رفتیم سمت کوچه. همین که نزدیک کوچه شدیم، دیدم دخترک جوان که حدودا 22_23 سال سنش می‌شد، با لباسی پاره و شلواری که تا زانوهایش پایین کشیده شده بود، با اشک و جیغ از کوچه خارج شد و دارد فرار میکند. باقر مسلح رفت داخل کوچه و من پشت سر دختر دویدم تا او را بگیرم. مجبور شدم موهایش را از پشت سرش بکشم تا مهارش کنم. برگشتم به عاصف که 50 قدم از من فاصله داشت گفتم: «برو ماشینو بیار.» به دختره گفتم: +رفیقت کجاست. با گریه و ترس گفت: _بردنش... فورا کاپشنم را در آوردم و دور کمرش پیچیدم که بدنش معلوم نباشد. همزمان دختر جوان با سیلی محکم زد به گوشم گفت: _ولم کن. بزار برم. دختر جوان و دو پیرمرد و آن زن و مرد میانسال که حواسشان انگار به دست راستم نبود، وقتی اسلحه‌ام را دیدند، فهمید یا مامورم، یا امنیتی، کمی عقب نشینی کردند و دخترک خواست داد و بیداد کند که به او گفتم: «نق بزنی زدم توی دهنت. شلوارت و اول بکش بالا.» عاصف با ماشین جلویمان ترمز کرد و رفت سمت آن چندنفر با شوکر آن‌ها را تهدید کرد متفرق شوند. چندبار شاسی شوکر را فشار داد و صدایش باعث شد آن‌ها متفرق شوند. سیدعاصف رفت پشت فرمان نشست. فورا درب عقب را باز کردم و همانطور که موهای دختر جوان را به آرامی دور دستم پیچانده بودم که فرار نکند، سرم را به داخل ماشین بردم و به عاصف گفتم: «دستبند.» دستبند را داد به من و دختر را داخل ماشین نشاندم و دستانش را با دستبند به دستگیره سقف خودرو قفل کردم. درب را بستم و به سمت کوچه‌ای که باقر رفته بود رفتم. اسلحه را مسلح کردم. کوچه تنگ و تاریک و غرق سکوت بود؛ اما نوری کم از دور دیده میشد که خیابان کریمخان منتهی به هفت تیر را نشان میداد. چراغ قوه‌ام را روشن کردم. صدای خس خسی آرام به گوش میرسید. حساس شدم و با احتیاط به سمت صدا رفتم. زانو به پایینِ پای یک نفر را که در کنار سطل زباله و انبوه زباله‌های کنار سطل آشغال دراز شده بود داشتم میدیدم. خدای من، چه میدیدم. فورا رفتم به سمتش. دیدم باقر دستش را بر روی شکمش گذاشته و دارد با درد نفس میکشد و میخواهد چیزی بگوید. مشخص بود با چاقو او را زده‌اند. نشستم روبرویش. گفتم: +هیچ چی نگو باقرجان. حرف نزن خون ریزیت بیشتر میشه. سرش را به سمت انتهای کوچه برگرداند و به من اشاره زد، یعنی از این سمت رفتند. به سختی گفت: «یه دختر و بردند.» رفتم روی خط سیدرضی گفتم: +یه مجروح داریم. آمبولانس اعزام کنید به موقعیت الف 12. باقر نفس نفس زدنش و خس خسش بیشتر شد. دیدم دستش را برد سمت جیب کاپشن ورزشی ساده‌ای که بر تن داشت، یک چیز کوچک را که در آن تاریکی به سختی می‌توانستم ببینم کشید بیرون و بین مشتش گره کرد. دیدم به زور دارد خودش را به سمتی میچرخاند... نشستم پشتش، سرش را به سینه ام چسباندم. بغض تمام گلویم را گرفته بود. دستانم که به خون باقر آغشته شده بود را بردم سمت گوشم، به عاصف گفتم: «دختره رو ببر سمت سایت، چون باقر زمین گیر شده.» عاصف (یا حسینی) گفت و ارتباطمان را قطع کردیم. آمبولانس رسیده بود و همانطور که سر باقر را به سینه ام چسبانده بودم، شروع کردند به زدن آمپول و سُرُم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_سوم علیرغم میل باطنی‌ام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصو
باقر هردوتا دستانش را به روی سینه اش گذاشت و خودم شنیدم که گفت «السلام علیک یا علی بن ابی طالب. علی جانم. سنه قربان.» ناگهان سرش را کمی به سینه ام محکم فشار داد و همانطور که چشمانش به انتهای کوچه‌ای که دختر فریب خورده جنبش زن زندگی آزادی را ربوده بودند دوخته شده بود، آسمانی شد. من ماندم و بغض هایم. من ماندم و حسرت رفقایی که پر کشیدند. بیسیم زدم به ستاد، گفتم: «وضعیت، یاحسین شهید.» باقر را لحظاتی بعد با آمبولانس بردند. با یکی از نیروها برگشتم سمت ستاد و بازجویی از آن دختری که به بهانه زن زندگی آزادی آمده بود کف خیابان، ولی همان مردان هرزه ای که از این جریان و جنبش فواحش حمایت میکردند، هدفشان در شبی تاریک و کوچه ای خلوت این بود که به او تجاوز کنند. اما باقر و محمدعلی فدا شدند تا حتی دست نامحرم به زنان فریب خورده جنبش زن زندگی آزادی نرسد. وَ چه باقرها و محمدعلی‌ها در سوریه و عراق و لبنان فدا شدند تا دشمن با داعشی‌ها وارد کشور نشود، تا همه از شل حجاب و باحجاب در کنار هم در اوج آرامش زندگی کنند. یاعلی نوکر ملت ایران ✅کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال شخصی بنده(عاکف سلیمانی) مجاز است ✅ https://eitaa.com/joinchat/2950496281C6e553897b7 @akef_soleimany @akef_soleimany @akef_soleimany
مواظب نفوذ در بین سربازها باشید. دشمن بدنبال درگیری قومیتی بین سربازان شیعه و سنی است که در یک پادگان هستند، تا به روی هم اسلحه بکشند. آنوقت دیگر نمی‌توان آن حادثه شوم را جمع کرد. قطعا تبعات بدی خواهد داشت. 🔗 https://eitaa.com/joinchat/2950496281C6e553897b7
روز پدر را و روز مرد را به مادرانی که در نبود همسر شهیدشان، مردانه و پدرانه فرزندانی را تربیت کردند که به درد اسلام و مردم و انقلاب بخورند، تبریک میگویم. یاعلی مدد حیدر @akef_soleimany
Mohsen Chavoshi - Hamkhaab (128).mp3
2.96M
دلتنگم و با هیچکسی میل سخن نیست جات خالیه حاج آقا قاسم. امروز روزت بود ولی خودت نیستی هستی ولی چشمان کور من نمیبینه شمارو. امروز چقدر جات خالی بود
انالله و انا الیه راجعون لحظاتی قبل به بنده خبر دادند که همسر شهید سجاد طاهرنیا از شهدای دفاع از حرم به دیدار معبودشان شتافتند. بنده حقیر، ضمن عرض تسلیت به خانواده این مرحومه، برای بازماندگان از خداوند متعال و سبحان، تقاضای صبر دارم. ان‌شاءالله تعالی سبحان شهید طاهرنیا دستمان بگیرند. یاعلی عاکف سلیمانی
برای درست و سالم برگزار شدن انتخابات، عدم حمله تروریستی به برخی حوزه های انتخاباتی، به سرقت نرفتن آراء مردم، خیلی از جوانان گمنام و خوشنام این کشور فدا شدند و نامشان هم در جایی ثبت نشده و کسی نفهمیده است. مردم نجیب و صبور و باحیای کشورمان از وضع موجود گله دارند، اما گله خود را با حضور در پای صندوق رای و با رای دادن به کاندیدایی که انسان های متواضع و مردمی و دلسوز و رنج کشیده هستند نشان خواهند داد تا نماینده شان، بتواند وکیلشان و صدایشان در مجلس باشد. بسیجی و خادم مردم عاکف سلیمانی
یک دلیل برای رأی دادن همه کافیست ؛ دشمنای حاج قاسم میگن رأی نده! امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. امروز آمریکا و سازمان سیا و نتانیاهو می‌خواهند تو رأی ندهی. گله داریم همه. اما راهکارش رای ندادن نیست. اگر مشارکت در انتخابات فردا پایین باشد، دشمن امیدوار می‌شود. گرچه غلطی نمی‌تواند کند، اما مجددا هوس به آشوب کشیدن کشور را میکند. دشمن بدنبال فعال کردن گسل‌های اجتماعی در ایران است. سرویس امنیتی امریکا موساد قطر عربستان امارات فرانسه سوئد انگلیس اردن آلمان ترکیه فاسد و... می‌خواهند فردا تو نیایی. فردا بیایید رأی بدهید. به احترام تمام شهدای گمنام. وضع اقتصادي خراب است ولی من و تو می‌توانیم با رأی درست خودمان بهترش کنیم. بخاطر دستان پینه بسته آن کارگر بیا و رای بده و انسان‌های درست را وارد مجلس کن. به احترام آن رفتگر شهرداری که در این روزهای سرد و برفی دارد زحمت می‌کشد و نمایندگانی را دیگران در دوره‌های گذشته وارد مجلس کردند که حقش همچمان تضییع مانده. خواهر گلم داداش عزیزم با همسرت پدرت و مادرت با بچه‌هات بیا و فردا رای بده. دست که نه پاهاتون و میبوسم و نگذارید دشمن شهر و کشور من و شما مردم و به هم بریزه. همه ی نگاه ها به فردای من و شماست آقای خامنه‌ای فرمود ما به قله نزدیکیم. اگر میخوایم به دولت کمک کنیم تا اقتصادمون خوب بشه باید یک مجلس انقلابی داشته باشیم. حساب انقلاب و از اصولگرایان و اصلاحات جدا کنید. خادم شما عاکف سلیمانی حقیر
مواظب اغتشاشات پیشِ رو باشید. دشمن به شدت برنامه دارد. هر اغتشاش، کشور را ده‌ها سال عقب خواهد انداخت. مواظب باید بود هم تصمیمات اقتصادی مسئولین هم ضد زدن دشمن به ایران را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما یتیمان آل طاهائیم تو که یار یتیم‌ها هستی دست ما را بگیر آقا جان تو کریمِ کریم‌ها هستی چقدر من با این گریه کردم