بعد نماز عشاء رفقاء در حیاط سازمان جمع بودند تا از زیر قرآن رد شوند و به طرف.... حرکت کنیم.
قرآن باز کردم و استخاره گرفتم و سوره عنکبوت آمد:
والذین آمنوا و عملوا الصالحات لنکفرن عنهم سیئاتهم و لنجزینهم أحسن الذی کانوا یعملون...
معادلات منطقه، در دستان
فرزندان علیبنابیطالب است.
سیدنصرالله،
سیدسیستانی، سیدبدرالدین.
و در راس همهی اینان، ولی امر مسلمین جهان آیتالله العظمی امام خامنهای روحی له الفدا
به نماز صبح و شبت سلام_5949782559805149201.m4a
2.62M
آقای من سلام💔
حالمان خراب است
کجایی جانان؟!
آرزوی نابودی اسرائیل
با ما بزرگ شده
اما با ما به گور نخواهد رفت !
الهی
به حق این ایام که شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است
شهادت ما را در راه آزادی قدس شریف رقم بزن.
اللهم عجل لولیک الفرج به حق علی و اولاد طاهرینش
برای رفتن به میدان جنگ
آماده شده بود.
خطبه خواند و فرمود:
بدانید!
اگر حنا رنگ موی زنان است؛
#خون نیز
رنگ محاسن مردان به شمار میآید!
و در میان کارهایی که عاقبت خیر دارد
هیچ کاری بهتر از "صبر و ایستادگی" نیست...
اشجعالناس، علیعلیهالسلام
وقعهصفین،ص۴۷۶
سلام بر شما مردم عزیزم
که جان من هزاران بار فدای شما.
ایام شهادت مادر سادات است
برای عاقبت بخیری یکدیگر بسیار باید دعا کنیم.
پیامهای شما از طریق خیمهگاه ولایت به بنده منتقل میشود.
پیرامون مستند داستانی امنیتی فصل پنجم بیش از حد صبوری به خرج داده اید. حق با شماست.
دعا کنید واقعا
که خدا کمکمان کند تمامش کنیم
چون مشغله نمیگذارد
یاعلی
برادر کوچکتان
عاکف سلیمانی
از صبوری های ما در آخرالزمان، صبر بر شهادت فرماندهان مقاومت است. در حالی که میدانیم اشکهای ما دشمن را شاد میکند، امشب ما قهرمانی از قهرمانان گمنام مقاومت را در دنیای فانی از دست دادیم و شاید این راز ماندگاری مقاومت باشد که خون پاک ترین افراد به دست رذل ترین موجودات عالم، روی زمین جاری بشود تا مقاومت ادامه پیدا کند. اینجاست که حرفهای شهید آوینی را بهتر میفهمیم که میگفت:
خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است.
با کشتن تو همه چیز تمام نشد؛
تو فقط یک نفر نبودی!
تو یک تفکری! تو یک راهی!
بودی، هستی، و ادامه خواهی داشت...
ترور نافرجام بود،
چرا که:
ملت ما بیدارتر شد
#عاکف_سلیمانی
#عاکف_سلیمانی
#عاکفسلیمانی
@akef_soleimany
@akef_soleimany
@akef_soleimany
سلام
هر صفحهای تحت عنوان نام بنده #عاکف_سلیمانی
از سایت و وبلاگ و صفحه اینستاگرام و توییتر و تلگرام و سروش و بله و... باشد جعلی است و بنده رضایت ندارم.
تنها فضایی که به آن دسترسی دارم، همین کانال شخصیام است و
تنها راه ارتباطی با بنده هم، ادمین خیمهگاه ولایت است. ولاغیر.
@akef_soleimany
خاطرهنگاری کوتاه از 1401
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سلیمانی
قسمت اول
کوتاه
اغتشاشات به اوج خودش رسید و بهم گفتند باید حضور میدانیم و بیشتر کنم.
موهام و اصلاح کردم و دور موهام و آلمانی زدم؛ ریشام و به دلیل مسائل امنیتی ماشین صفر کردم.
یه سیبیل داش مشتی گذاشتم و کلاه پشمی گذاشتم سرم. شلوار لی تنگ با زانوانی پاره و کتونی مشکی پوشیدم با یه کاپشن نارنجی.
اسلحهام را گذاشتم پشت کمرم، شوکر و اسپری را از داخل کیفم برداشتم و در دو طرف جیب کاپشنم گذاشتم.
با سید عاصف عبدالزهراء و مرتضی سه نفر دیگر از همکارانم به خیابانی که باید میرفتیم، رفتیم. بخاطر اینکه کسی شک نکند، به صورت جداگانه و با فاصله، سوار بر موتور هوندایی شدیم و رفتیم به سمت خیابان وحدت اسلامی.
از 200 متری دیدم تجمع است و یک بیلبورد تبلیغاتی را به پایین کشیدند و آتش زدند.
به سیدعاصف گفتم:«من و همینجا پیاده کن. برو زیر پل یه گوشه بایست و سیگارت و بکش و موتورت و توی پوشش بشین تعمیر کن که کسی شک نکنه. منتظر خبر من باش تا بگم باید چه کنی.»
هوا تاریک شده بود. با قدمهایی که آهسته بود، ناگهان با پیامکی دوکلمهای که برایم از ستاد send شد، قدمهایم تند شد و به سمت جمعیت رفتم.
خبر رسیده بود اعضای یکی از گروهکهای تروریستی وسط جمعیت، بدنبال پروژه کشته سازی است.
ناچار بودم به میان جمعیت بروم تا به سوژه اصلی نزدیک شوم و او را زیر چتر اطلاعاتی خودم بگیرم.
یک نفر داشت تعدادی لاستیک را که در آن لحظه معلوم نبود از کجا رسیده، آتش میزد. رفتم سراغش تا فندکی که دنبالش بود را بدهم تا هم با دوربینی که روی گردنبندم نصب بود، چهرهاش را بچههای پشت دوربین ستاد ببینند. بعد از دادن فندک به آن جوان برای آتش زدن لاستیک ها، برگشتم نزدیک نادر که از اعضای عملیاتی و قدیمی گروهک تروریستی منافقین بود. هدفم این بود که روی او مسلط باشم و به او اشراف داشته باشم!
نادر یک نفر را که در کنارش ایستاده بود، با کف دست هول داد و با عصبانیت گفت: «برو علیه بالا تا پایین این نظام قاتل شعار بده ببینم».
مرد میانسال گفت: «باشه آقا.»
کمی اطراف نادر بازتر شد و نزدیکتر شدم. دیدم به یک زن هم اشاره کرد تا برود تصویر حاج قاسم و رهبری و شهید همت را آتش بزند.
آن زن رفت و آن کار را انجام داد و دقایقی بعد برگشت در کنار نادر که هیکلی درشت و تنومند داشت ایستاد. اما لحظاتی بعد یک موتور سوار آمد در گوشه خیابان ایستاد و آن زن سمت چپش را نگاهی کرد و رفت به سمت موتور سوار. به صادق پیام دادم: «نمیخواد از دور مراقب من باشی. برو دنبال اون زن و مرد موتور سوار.»
یکساعتی را ایستادیم و آنها آتش زدند و من هم به همراه برخی از آن جمعیت، برعلیه نظام مجبور شدم شعار دهم تا کسی شک نکند. نمیتوانستم بی صدا بمانم و بی حرکت. چون قطعا مشکوک میشدند. ترافیک زیاد شد و بوقهای ممتد هم اعصاب همه را به هم ریخته بود. از جمعیت فاصله گرفتم و رفتم گوشهای ایستادم و با خط امن وصل شدم به سیدرضی که پشت دوربین بود.
سیدرضی جواب داد:
_جانم حاج عاکف
+اونجا نشستید چه غلطی دارید میکنید؟
سیدرضی هنگ کرد... گفت:
_ما با پهپاد بالای سر شما و جمعیتیم.
همزمان که چشمانم از دور به نادر بود تا گمش نکنم، به سیدرضی گفتم:
+پس چرا هیچ کاری نمیکنید و جلوی اومدن خودروها به سمت وحدت اسلامی رو نمیگیرید؟ کوری؟ نمیبینی چه خطری داره مردم و تهدید میکنه؟ چرا با راهنمایی و رانندگی هماهنگ نمیکنید خیابون منتهی به این سمت و ببندند. یالا ببینم.
تماس را قطع کردم و رفتم در چندقدمی نادر ایستادم و مشغول خوردن تخمه شدم؛ علیرغم میل باطنیام سیگار ماموریتی میکشیدم. ناگهان دیدم ماموران ناجا دارند از بالای پل ماشین رو به سمت ما میآیند. همزمان نادر چیزی به اندازه یک خودکار شییی را از جیبش بیرون آورد و رفت روبروی جمعیت و پشت به مامورانی که داشتند می آمدند قرار گرفت.
چشمانم را بستم و در دلم گفتم: «یا ابالفضل العباس. تورو جان مادرت امالبنین به من و اون کسی که اومد اینجا و جزء پروژه کشته سازی قراره باشه کمک کن که کسی بهش شلیک نکنه!»
چشمانم را باز کردم، دیدم ماموران ناجا دارند نزدیک میشوند، مجددا چشمانم را بستم و توسلی به خانم امالبنین کردم. با صدای شلیک گاز اشک آور نیروی انتظامی چشمانم که باز شد، دیدم نادر نگاهی به پشت سرش انداخت و سپس به جمعیت نگاهی کرد، ناگهان فریاد زد: «همه فرار کنند. مزدورای نظام اومدن.» جمعیت که یکی یکی داشتند متفرق میشدند و فرار میکردند، همین که پشتشان به سمت نادر شد، نادر به طرفة العینی دستش را بالا آورد و ناگهان صدایی پیچید. دیدم یک دختر مانتویی بدحجاب تیر به کمرش خورد، صدای شلیک بعدی هم آمد و یک زن فوق العاده بدحجاب دیگر هم نقش زمین شد.
هدفون بلوتوثی کاملا کوچکی که درون گوشم بود و روی سرم کلاه بود و دیده نمیشد، به صدا آمد:
_کاظمم عاکف جان.