eitaa logo
⛅ امام زمان (عج)
3.1هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
12.9هزار ویدیو
373 فایل
اقا جانم از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 🌥اللهم عجل لولیک الفرج تعجیل در ظهور اقا #صلوات ⚘ 🌟حتما به کانال کودک مهدوی سر بزنید: @montazer_koocholo تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 💟اين سخنان را از خيلي ها شنيدم.اينکه هادي ويژگي هاي خاصي داشت. هميشه دائم الوضو بود. 🎤مداحي مي کرد. اکثر اوقات ذکر سينه زني هيئت را مي گفت. اهل ذکر بود. گاهي به شوخي مي گفت: من دو هزار تا يا حسين حفظ هستم. 🔆يا مي گفت: امروز هزار بار ذکر يا حسين گفتم، عاشق امام حسين و گريه براي ايشان بود. 💧واقعاً براي ارباب با سوز اشک مي ريخت. 🌟اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسي از او تعريف مي کرد، خيلي بدش مي آمد. ✳ وقتي که شخصي از زحمات او تشکر مي کرد، مي گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد❗ 🔘يعني ما کاري نکرده ايم. همه کاره خداست و همه ي کارها براي خداست. 🔲حال و هوا و خواسته هايش مثل جوانان هم سن سالش نبود.دغدغه مندتر و جهادي تر از ديگر جوانان بود. ♦انرژي اش را وقف بسيج و کار فرهنگي و هيئت کرده بود. در آخر راهي جز طلبگي در نجف پاسخگوي غوغاي درونش نشد. 👂من شنيدم که دوستانش مي گفتند:هادي اين سالهاي آخر وقتي ايران مي آمد 🌟 بارها روي صورتش چفيه مي انداخت و مي گفت: اگر به نامحرم نگاه کنيم راه شهادت بسته مي شود. 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
♥️🇮🇷♥️ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 📚 💠راه بیست نهم.. یکی از مدافعان حرم و همرزمان شهید سلیمانی به نقل از سردار می گوید: سردار سلیمانی گفت: یکبار از ماموریت بر میگشتم منتظر نماندم که ماشین بیاد دنبالم از فرودگاه مستقیم، سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی جوانی بود و یک نگاه معنا داری به من کرد. بهش گفتم چیه؟ آشنا به نظر میرسم؟ باز هم نگاهم کرد و گفت شما با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟ برادر یا پسرخاله ایشون هستید؟ گفتم من خود سردار هستم. جوان خندید و گفت: ما خودمان این کاره ایم. شما می خواید من رو رنگ کنید. خندیدم و گفتم من سردار سلیمانی هستم. باور نکرد گفت: بگو بخدا که سردار هستی! گفتم: بخدا من سردار سلیمانی هستم. سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. پرسیدم: چرا سکوت کردی؟ حرفی نزد. گفتم: چطوره زندگیت؟ با گرونی چه میکنی؟ چه مشکلی داری؟ جوان نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی من هیچ مشکلی ندارم! ♥️♥️♥️ بله مسئولان ما اگر مردمی باشند اگر درد مردم برایشان مهم باشد... مردم ما مردم خوبی هستند . قدرشناس و مومن! و چه زیبا و با شکوه قدر سردار دلهایشان را دانستند. ادامه دارد.... 🏴🏴🏴 @mahdisahebazman
♥️🇮🇷♥️ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 📚 💠راه بيست و نهم.. در یکی از شب هایی که در بیت الزهرا (منزل حاج قاسم در کرمان) دعای کمیل و مراسم بود، دیدم حاج قاسم نشسته جمعی از جوان ها دورشان هستند و آرام با آنها صحبت می کنند: _دعای کمیل دعای خلوته! درسته که حالا مرسوم شده دعای کمیل را در جمع میخونن، اما این دعا مال خلوته. انسان تنها باشه با خدای خودش این دعا رو بخونه. به ترجمه اش توجه کنه و با خدای خودش راز و نیاز داشته باشه و توجه کنه. ♥️♥️♥️ خدایا! شاید بتوان آتش سوزان تو را تحمل کرد اما به دوری از تو چه کنم؟ من که به غیر از تو کسی را ندارم! یا رب یا رب یا رب یا الهی و سیدی و مولای ای صاحب تمام وجود من! ای مالک زندگی من! ای کسی که دار و ندارم را از تو دارم! ای کسی که ضررها و نداری های مرا میدانی! پروردگار من توان بده بدن مرا، تا خدمت تو کنم تقویت کن مرا تا... ✌️ 🏴🏴🏴 @mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد و در این بین خبری از عثمان نبود نه تماس نه ملاقات و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید بهایِ‌ سلامتی مادر زیادی سنگین بود دل کندن  ازامنیت و آرامش بریدن از خاطرات جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت بیچاره یان که نمیدانست،‌ نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم درست مانند زندگیم  درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد لرزیدم نه از سرما لرزیدم از فرط ترسیداز ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم و عثمانی که به بدرقه ام نیامد با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را و من همیشه مجبور بودم نفسهایم را عمیقتر کشیدم باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم صدایی مردانه، نامم را خواند سارا.. سارا عثمان بود شک نداشتم سر چرخاندم کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد یان ایستاده لبخند زد بالاخره اومد پسره ی لجباز عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود فکر کردم پرواز کردین خیلی ترسیدم کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد بلیطا رو بده من منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود بی حرف نگاهش کردم چشمانش چه رنگی بود هیچ وقت نفهمیدم زبان به روی لبهایش کشید تصمیمتو گرفتی میخوای بری با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم لبهایش را جمع کرد پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته و من فقط نگاهش کردم او در مورد من چه فکر میکرد به چه چیزی دلبسته بود دلم به حالش میسوخت دستی به چانه اش کشید پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد سارا ایستادم. در مقابلم قرار گرفت صورت به صورت هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم استوار نگاهش کردم میدونم لبخند زد با لحنی پر مِن مِن سا..سارا من من واقعا دوستت دارم اگه مطمئن شم که توام حرفش را بریدم سرد و بی روح تو فقط یه دوست خوبی نه بیشتر  خشکش زد چشمانش شیشه ایی شد لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند سری تکان داد، پر از بغض نگران نباش جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده من.. منم همیشه دوست دوستت میمونم هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن جوانه زدن؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟ دلم به حالِ‌ عثمان سوخت کاش هیچ وقت دل نمیبست آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم او هم آمد و ماند، تا آخرین  لحظه و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم اما دریغ هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم بدون عثمان بدون یان… ⏪ ... 🍃🌺 @Mahdisahebazman ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼