🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_بیست_و_سوم
✳....به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوي درب دانشگاه چه خبر بود❓
⭕ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه مي گويي پلاکاردبزرگ تصوير
حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم
رهبري‼
🔗لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم:
هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات⁉
💟يكي ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه
خبرايي هست و ما نميدونيم⁉
❇خنديد و گفت: امروز مي خوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچه هاي بسيج
آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است.
⛔گفتم: مگه نميخواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني
صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه.
✴لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي مي خوايم كه تو كشور ما امنيت
باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره.
🔴بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو
كه داره دير ميشه مقری بود كه نيروهاي بسيج در آن
بودند
🚶رفتيم به سمت ميدان انقلاب. يك مقر
مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور
باشيم.
⚠در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان
موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد.
🚫هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من
گفت: همينجا بمون..
💟 سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه.
من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كار......
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
♥️🇮🇷♥️
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#قسمت_بیست_و_سوم
#کتاب_حاج_قاسم 📚
💠راه بیست و سوم...
خبرنگار و عکاس آمده بود، نه یکی و دوتا!
دلیلش هم فوت پدر حاج قاسم بود!
من هم جزء همین عکاس ها بودم که دیدم حاج قاسم اشاره می کند بروم کنارش.
با همان لبخند و نگاه مهربان گفت:
از اینکه اومدید تشکر، اما خواهشم اینه که به همکاراتون بفرمایید منم یه آدمم مثل بقیه مردم ایران. این همه گروه اومدید اینجا، هم زحمت شماست، هم شرمندگی من!
♥️♥️♥️
این ادبیات پیامبر خداست؛
که تنها پیروان راستگو آن را دارند،
"انا بشر مثلکم"
من مثل بقیه مردم ایران!
مسئولینی که با روی کار آمدن، رنگشان عوض می شود، صحنه مبارزه شان عوض شده است.
به جای مبارزه با نفس و شیطان و آمریکا، می شوند شبیه هوس ها و شیطان و آمریکا!
مستکبری زندگی می کنند. شبیه مستضعفین نیستند.
#علمدار_مقاومت ✌️
🌹🍃🌹🍃
@mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیسـت_و_سـوم
✍قدرت دستان مادر، هر دو ما را به
سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش این اولین تجربه بود شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام باباآنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست گیج بودم از حرفای پدر از زمین خوردن از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان از برخورد مادر بالای سرش ایستادم دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت وسوسه شدم به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد گوشهایم یخ زد
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم انگار جانهایش داشت ته میکشید نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم نگرانی شادی یا غمگینی اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم گوشیم زنگ خورد یک بار دوبار سه بار جواب دادم صدای عثمان بود
صدای عثمان بلند شد:چرا جواب نمیدی دختر با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم: عثمان بیا خونمون همین الان گوشی را روی زمین انداختم مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت.عقب عقب رفتم تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم یعنی این مرد در حال مرگ بود چرا ناراحت نبودم چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد هیچ وقت زندگی نکرد همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد حالا باید برایش دل میسوزاندم دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم صدای زنگ در بلند شد در را باز کردم عثمان بود با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش..
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:چی شده؟ طوریت شده کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:سارا با توام تموم راهو دوییدم حالت خوبه به سمت پدرم رفتم:بیا تو درم ببند پشت سرم آمد در رابست وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا اینجا چه خبره چه بلایی سرش اومده سر جای قبلم نشستم مست بود داشت اذیتم میکرد مادرم هلش داد
💕🌹💕🌹💕
✍فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی مثه الان ساکت میشینی سرجات زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:نه اما وضعش خوب به نظر نمیاد جلوی پایم زانو زد بخور رنگت پریده لیوان را میان دو مشتم گرفتم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم: بیرون نمیاد فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه سرش را به سمتم چرخاند دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد به سرعت به طرف در رفت:پس یادت نره چی گفتم
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم بی حرف و بی احساس امدادگران کارشان را شروع کردند ماساژ قلبی تنفس مصنوعی احیا هیچ کدام فایده ایی نداشت نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل..
مُرد تمام شد لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسیداما چرا خوشحالی در کار نبود یکی از امدادگران به سمتم آمد:خانوم شما حالتون خوبه صدای عثمان بلند شد دخترشه ترسیده چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:اجازه میدی، معاینه ات کنم عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست زانوهایم قدرت ایستادن نداشت دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد:سارا جان کجا میری صبر کن باید معاینه شی چقدر فضا سنگین بود انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد!
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @Mahdisahebazman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼