eitaa logo
⛅ امام زمان (عج)
3هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
12.3هزار ویدیو
362 فایل
اقا جانم از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 🌥اللهم عجل لولیک الفرج تعجیل در ظهور اقا #صلوات ⚘ 🌟حتما به کانال کودک مهدوی سر بزنید: @montazer_koocholo تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔵هادي پريد تو حرف من و گفت: دارم تو دبيرستان دکتر حسابي غير حضوري درس می خوانم. 🔲 چند واحد از سال آخر دبيرستان مانده بود كه به زودي ديپلم مي گيرم.ُ ❇خيلي خوشحال شدم و گفتم: الحمدالله، خيلي خوبه، خب برو دنبال دانشگاه. برو شركت كن. مثل خيلي بچه هاي ديگه. ✳هادي گفت: اينكه اومدم با شما مشورت كنم به خاطر همين ادامه تحصيله، حقيقتش من نميخوام برم دانشگاه به چند علت. 1⃣مگه ما چقدر دكتر و مهندس ومتخصص مي خوايم. اين همه فارغ التحصیل داريم. ⚫پس بهتره يه درسي رو بخونم كه هم به درد من بخوره هم به درد جامعه. 2⃣در ثاني اگر ما دكتر و مهندس نداشته باشيم، مي تونيم از خارج وارد كنيم. 🔗اما اگه امثال شهيد مطهري نداشته باشيم، بايد چي كار كنيم. ✴تا آخر حرف هادي را خواندم. او خيلي جدي تصميم گرفته بود وارد حوزه شود. براي همين با من مشورت مي كرد. ☑هادي ادامه داد: ببين من مدرك دانشگاهي برايم مهم نيست. اينكه به من بگن دكتر يا مهندس اصلا برام ارزش نداره. ♦من مي خوام علمي رو به دست بيارم كه لااقل براي اون دنياي من مفيد باشه. ◼از طرفي ما داريم توي مسجد وبسيج فعاليت مي كنيم هرچقدراطلاعات ديني ما كاملتر باشه بهتر مي تونيم بچه ها و جوانها رو ارشاد كنيم. 🔳مي دانستم که بيشتر اين حرفها را تحت تأثير سيد علي مصطفوي مي زد. 🔵زماني که سيد علي زنده بود اين حرفها را شنيده بودم. هادي هم بارها در حوزه ي علميه ي امام القائم (عج)به ديدن سيد علي مي رفت. ⭕از وقتي سيد علي از دنيا رفت، هادي انسان ديگري شد. علاقهه به حوزه ي علميه از همان زمان در هادي ديده شد. 📚برگرفته از کتاب هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
♥️🇮🇷♥️ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 📚 💠راه سی و دوم... خدایا تو شاهدی، پنج روز مانده به عملیات والفجر هشت، صورت های بسیجی ها از اشک خشک نشد! گریه مدام، گردن های کج، فریاد و ناله که خدایا ما را شرمنده و روسیاه نکن. پیش از آنکه به دل اروند بزنند اروندی که هرگز نتوانسته بودیم در یک نقطه مشخصی که می خواستیم نیرو بفرستیم، بس که جزر و مدش شدید بود اما؛ بچه ها بیش از حرکت توسل خوانده و بی بی زهرا (س) را صدا زدند. فریاد یازهرا میان آب، در میان طوفان، موج های خروشان بلند بود. اشک ها عصای موسی (ع) شد و نیل را شکافت. اروند را شکافت و بسیجی های مظلوم را عبور داد. وضعیت آن شب تغییر کرد. دریا طوفان و آب خروشان شد. ما حالت ساکن می خواستیم، اما آسمان و دریا به هم خورد. وحشت وجود همه را گرفته بود. خدا شاهد بود که کنار اروند می لرزیدیم و نجوا می کردیم ((یازهرا)). بسیجیانمان میان موج ها «یازهرا» میگفتند اشک و فریاد... خدایا تو خودت موسی (ع) را از نیل عبور دادی، ما را هم عبور بده. خدایا تو خودت گفتی «وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدینّهُم سُبلَنا» خودت گفتی حرکت کنید، من هدایت میکنم. تو کمکمان کن. و خدا در آن شب عملیات، کمکمان کرد. و اروند شکافت... عملیات پیروز شد. و ما شادی لب های امام و مردم را میخواستیم. به خدا مردم! ما در این عملیات همه چیز را آماده شده می دیدیم. عملیات والفجر8 طرحی جنگی بود که بی نقص بود. اشک و توسل، ورد بی بی زهرا (س) ما را پیروز میدان کرد و خدا ما را با امام حسین (ع) محشور بفرماید. حسن یزدانی رفت. 18ساله بود. طلبه. جسمش ضعیف و روحش قوی، حسن اولین داوطلب عبور از اروند بود. 30بار برای شناسایی رفته بود. پیش نماز لشکر بود. امام جماعت لشکرم! حسین هم رفت، حسین یوسف اللهی، بدنش پاره پاره شده بود. کاظمی بدون پیکر، خبر شهادتش آمد محمد نصراللهی هم رفت. محمد هیچ وقت خستگی نمی فهمید. عاشق بی مادری که امیدی جز خدا نداشت. رنگ شهر را نمیدید و جبهه ها... محمدی خندان رفت. بر مرگ لبخند زد و رفت... ♥️♥️♥️ متن بالا سخنرانی پر از هق هق گریه ی حاج قاسم بود در همان دهه شصت... چقدر دلش سوخته بود و چقدر با رفتنش دل ما را سوزاند!
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم ذهنم،‌میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد دربان هتل لبخند زد مسئول رزرو لبخند کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زداینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو... در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم دانیال همیشه میخندید بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم لبخندش پر رنگتر شد احتمالا نوعی تمسخر مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد پرسید،‌میتوانم انگلیسی صحبت کنم و من میتوانستم این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت کمی عجیب به نظر میرسید... ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد گاه لبخند میزد گاه میگریست با یان تماس گرفتم آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم کجایی دختر ایرونی جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد هیچ معلومه کدوم گوری هستی آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی هیچ وقت اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود! حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم چندین بار گوشیم زنگ خورد عثمان بود جواب ندادم.ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید صوت داشت آهنگ داشت چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام درد به معده و سرم هجوم آورد حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت کاش گوشهایم نمی شنید منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت شیرِ آبِ‌کنارش را بازکرد آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد مرد چه میکردیعنی وضو بود اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند روبه رویم ایستاد:خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد مشتی این فارسی بلد نیست حالا مجبوری الان نماز بخوونی برو خونه بخوون مرد سری تکان داد نمازو باید اول وقت خووند پسر جوان سر از تاسف تکان داد یعنی مسلمان نبود دختری جوان از خانه خارج شد مشتی قبله اینوره سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز پیرمرد تشکری پر محبت کرد ممنون دخترم ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی دختر ایستاد نه ظاهرا از اهل سنت هستن اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند مهرم نداشت پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد نماز خواند تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت سجده رفت اما به روی سنگ خدای این مردمان در این سنگ خلاص میشد چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد اینبار یان بود دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله اون دیوونه که گذاشت رفت برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم صدایش نگران شد سارا حالت خوبه نه خوب نبود سکوت کردم سارا ما با هم دوستیم پس بگو چی شده مشکل کجاست حال مادر چطوره چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود از اینجا بدم میاد باز هم صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش! ⏪ ... @Mahdisahebazman ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼