eitaa logo
⛅ امام زمان (عج) 🇮🇷
3.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
14.6هزار ویدیو
411 فایل
اقا جانم از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 🌥اللهم عجل لولیک الفرج تعجیل در ظهور اقا #صلوات ⚘ 🌟حتما به کانال کودک مهدوی سر بزنید: @montazer_koocholo تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✳هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار مي كرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجره ي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد. 💟او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحب كار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. ❇چك ها و حساب هاي مالي صاحبكار خودش را وصول مي كرد. آن ها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چك های سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار مي دادند. ✴كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش مي شد و با موتور كار مي كرد. 🔶درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت. 🔳يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان مي داد. حتي وقتي با موتور مسافركشي مي كرد. 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
♥️🇮🇷♥️ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 📚 💠راه شانزدهم... 21ساله شده بود فرمانده گردان. اسمش ناصر بود و حاج قاسم فرمانده لشکرش بود. جانباز شد. خیلی ها سراغش نرفتند چون گرفتار زندگی کردند خودشان را. اما؛ حاج قاسم دم دم های عید که می شد، وقتی می خواست سری به کرمان و اقوام بزند، حتما یک زنگ می زد به خانه ناصر و می گفت: من دو روزی می آیم خانه شما! خرید هم می کرد. لباس نو و وسایل تهیه می کرد و می رفت خانه ناصر. همسر ناصر را هم به قول خودشان، می فرستاد مرخصی. می شدند دو رفیق شفیق! کار آشپزخانه می کرد و غذا آماده می کرد. با ناصر بگو، بخند و یاد ایام و... حمام را گرم می کرد و ناصر را نونوار تحویل تخت همیشه ساکتش می داد و... می رفت سراغ ماموریت بعدیش. راستی، ناصر دی ماه 1392 شهید شد. ♥️♥️♥️ عید که می خواهد بیاید؛ اول به فکر خانه خودمانیم، لباس خودمان، خرید خودمان... بعدا هم به فکر تفریحات خودمان!!! تازه زمان که برسد به فکر نقد فضای سیاسی و نظام و انقلاب در مهمانی ها! همین است که حاج قاسم یکدانه می شود در این دوران غفلت ها! به قول شهید سید مرتضی آوینی: برای خدا کار می کرده، نه کارهایش را،برای خدا! ✌️ 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣1⃣ 🔻حماسه ✨فرماندهان دشمن باور نمی کردند! اینکه نیروهای ما با عبور از این تعداد موانع در کانال سوم مستقر شده باشند. این را از فرار و دست پاچگی نیروهای دشمن میشد فهمید. آتش دشمن سنگین و کامل بر منطقه مسلط بود. اما گردان کمیل مصمم بود به هر وسیله ی ممکن، با تصرف خاکریزهای ب شکل و خاموش کردن آتش آن، از جاده عبور کند و راه را برای عبور بقیه نیروها باز کند. ✨نمی دانید چه شور و حالی داشتم. با اینکه خسته بودم و سرمای هوا شدید بود اما منتظر پایان کار بودم. بچه های آر پی جی زن با یک جهش ناگهانی و با شجاعت تمام، موفق شدند یکی از چهار لول ها و چند سنگر تیربار دشمن را منهدم کنند. بقیه نیروها هم به سمت دیگر سنگرهای دشمن هجوم بردند. دشمن حسابی غافلگیر شده بود. بعضی از آنها سنگر را رها کرده و فرار کردند. خودم دیدم که تعدادی از نیروهای دشمن در حالی که زیر پیراهن سفیدشان را به نشانه تسلیم دست گرفته بودند، به سمت بچه ها آمدند. ✨فقط چند سنگر مانده بود تا خاکریز ب شکل دشمن که خط آخر دشمن بود فرو بریزد. حالا دیگه مطمئن بودم که عملیات والفجر به پیروز نهایی خود نزدیک شده است. چون آخرین دژ دفاعی دشمن در حال فروپاشی بود. ثابت نیا با قرارگاه تماس گرفت و پرسید: گردان مالک کجاست؟ سریع بفرستید بیاید. اما برادر حاجی پور از آن سوی بی سیم گفت: ظاهرا محور تیپ نجف زودتر از شما باز شده، مالک را فرستادم که از سمت چپ شما جلو بیاید. برادر ثابت نیا خوشحال شد. اما در همان لحظه اتفاقی افتاد که باور کردنی نبود. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @mahdisahebazman
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 6⃣1⃣ 🔻حماسه ✨فرماندهان دشمن باور نمی کردند! اینکه نیروهای ما با عبور از این تعداد موانع در کانال سوم مستقر شده باشند. این را از فرار و دست پاچگی نیروهای دشمن میشد فهمید. آتش دشمن سنگین و کامل بر منطقه مسلط بود. اما گردان کمیل مصمم بود به هر وسیله ی ممکن، با تصرف خاکریزهای ب شکل و خاموش کردن آتش آن، از جاده عبور کند و راه را برای عبور بقیه نیروها باز کند. ✨نمی دانید چه شور و حالی داشتم. با اینکه خسته بودم و سرمای هوا شدید بود اما منتظر پایان کار بودم. بچه های آر پی جی زن با یک جهش ناگهانی و با شجاعت تمام، موفق شدند یکی از چهار لول ها و چند سنگر تیربار دشمن را منهدم کنند. بقیه نیروها هم به سمت دیگر سنگرهای دشمن هجوم بردند. دشمن حسابی غافلگیر شده بود. بعضی از آنها سنگر را رها کرده و فرار کردند. خودم دیدم که تعدادی از نیروهای دشمن در حالی که زیر پیراهن سفیدشان را به نشانه تسلیم دست گرفته بودند، به سمت بچه ها آمدند. ✨فقط چند سنگر مانده بود تا خاکریز ب شکل دشمن که خط آخر دشمن بود فرو بریزد. حالا دیگه مطمئن بودم که عملیات والفجر به پیروز نهایی خود نزدیک شده است. چون آخرین دژ دفاعی دشمن در حال فروپاشی بود. ثابت نیا با قرارگاه تماس گرفت و پرسید: گردان مالک کجاست؟ سریع بفرستید بیاید. اما برادر حاجی پور از آن سوی بی سیم گفت: ظاهرا محور تیپ نجف زودتر از شما باز شده، مالک را فرستادم که از سمت چپ شما جلو بیاید. برادر ثابت نیا خوشحال شد. اما در همان لحظه اتفاقی افتاد که باور کردنی نبود. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @mahdisahebazman
📚 6⃣1⃣ 🔰در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است. 🍃وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود. اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است. خداوند در آیه ۴ سوره بلد می‌فرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم. 🌟 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد. و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است 🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند. از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم. 🌿 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم. آنها مرتب از من تشکر می‌کردند و می‌گفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار می‌کنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود. ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید. 💠در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم. از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام. 🔆 دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاری‌های من بوده. حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده. 🌺 چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر می‌اندازد. خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب می‌کردند. زمان‌هایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی می‌کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه. 💢 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم‌. می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم. در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را می‌دیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! 🍀 می‌توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می‌رفتند. چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.به جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشته‌اند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند. 💠 به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم؟ او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم! ... 🌹🍃🌹🍃 @mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست توام یه مسلمونِ بدی مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنفرم و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم.. آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی! ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد تهوع به معده ام مشت زد ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک) ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم! از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد معده ام بهم خورد چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ 🌿🍂🌿🍂🌿 ✍تنهایی بدبختی بی کسی و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: همه اشونو میخوری فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش! رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست ظرف کیک را به سمتم هل داد:بخور همه اشو برات تعریف میکنم قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره واسه امروز زیادی زیاد بوداگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور و من باز تسلیم شدم: من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت: اول اینو بخورمعدت گرم میشه با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را!حوصله ی این لوسبازیارو ندارم ایستادم، قاطع و محکم دست به سینه به صندلیش تکیه داد:باشه، هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند عثمان آمد با چتری در دست:حتی صبر نکردی پالتومو بردارم بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.اما دلواپسی و سوال کم نبود با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم داشتم دیوونه میشدم چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش همینطورم شد به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده.... @mahdisahebazman ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼