eitaa logo
⛅ امام زمان (عج)
3.1هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
13.3هزار ویدیو
386 فایل
اقا جانم از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 🌥اللهم عجل لولیک الفرج تعجیل در ظهور اقا #صلوات ⚘ 🌟حتما به کانال کودک مهدوی سر بزنید: @montazer_koocholo تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 (قسمت آخر) ✳خبر پيدا شدن پيكر هادي درست زماني پخش شد كه قرار بود شب جمعه، يعني شب اول ايام فاطميه درمسجد موسي ابن جعفر تهران براي او مراسم برگزار شود. ⭕همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، براي شهيد هادي ذوالفقاري چهار مراسم تشييع برگزارشده!هادي وصيت کرده بودپيکرش رادرسامرا،کاظمين،کربلاونجف طواف دهند. اين وصيت بعيدبوداجراشودزيراعراقيها شهداي خود را فقط به يکي از حرمين مي برندو بعد دفن مي كنند. 🔳اما درباره ي هادي باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامراوبعد به کاظمين بردند. سپس درکربلا و بين الحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلي برگزار شد. 🔘در همه ي حرمها نيز برايش نمازخواندند! پرچم زيباي ايران نيزبرروي پيكر اين شهيد، حرفهاي زيادي با خود داشت. اينكه مردم ما،برادران شيعه خود را رها نمي كنند. 🔗تشييع هادي در نجف بسيار باشكوه بود. چنين جمعيتي حتي در تشييع علما و فرماندهان ديده نشده بود.مرحوم آيت الله آصفي (نماينده ي مقام معظم رهبري) هم در نجف بر پيکرهادي نماز خواند. در آخر هم همه ي جمعيتي که براي تشييع پيکر هادي آمده بودند براي تدفين به سمت وادي السلام رفتند. 🔶مي گويند عراقي ها در نجف براي شهداي خودشان تشييع خوبي درحرم ها راه مي اندازند، ولي بعد از آنکه مي خواهند شهيد را دفن کنند، همه مي روند و فقط چند نفر مي مانند. ولي درتشييع پيکر هادي همه چيز فرق کرد.صدها نفر وارد وادي السلام شدند. 📌خود عراقيها هم از شرکت چنين جمعيتي در مراسم تدفين شهيد تعجب کرده بودند و مي گفتند اين شهيداستثنايي است.اما نكته ي ديگراينكه قطعه ي شهداي عراق درنجف ازحرم حضرت امير فاصله ي بسياري دارد اما مزار هادي به حرم حضرت علي بسيار نزديک است. 🔷اين قبر متعلق به يکي از دوستان هادي بود كه او هم قبر را براي مادرش در نظر داشت، اما هادي قبل از اعزام بااو صحبت كرد. او هم مادرش راراضي نمود تا مزار را براي هادي قراردهد.يكي از دوستانش مي گفت: هادي در اين روزهاي آخر،بيشترشبهاوسحرهابرسرمزاري که براي خودش درنظر گرفته بودحاضرمي شد و دعا و نماز مي خواند. 📎دست آخر درست در شب جمعه وشب اول فاطميه، در همان مزار (كمي جلوتر از قبر عالمه سيد علي قاضي) به خاک سپرده شد.شهيد ذوالفقاري وصيتهاي عجيبي براي تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه اش تحقق يافت. او وصيت کرده بود قبر مرا سياهي بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! 🔆اما امکانش نبود، قبرهاي نجف به شکلي است که ماسه هاي سستي دارد.ممکن است خيلي ساده فروبريزد.هادي در معرکه شهيدشدوغسل نداشت. خودش قبلاپرچم سياهي تهيه کرده بود که خيلي ناگهاني پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر قرار دادند! 🔴ناخواسته کل قبرش سياه ووصيت شهيد عملي شد. به گفته ي دوستانش يک شال 《يا فاطمـه الزهرا هم بود که آن را روي صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحدشهيدنوشتند: يا زهرا اما همه ي دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علت اين مفقوديت ارادت ويژه ي شهيد به حضرت زهرا بوده. چون وقتي پيکر او با اين تأخير چندروزه پيداشد،آغاز ايام فاطميه بود. شبي که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود. ⚠دوستانش مي گويند بعد از شهادت هادي وقتي به خانه اش رفتيم ديديم حتي سجاده اش پهن بوده است.انگارکه او بعد از نماز براي رفتن وجنگيدن به قدر سجاده جمع کردني هم درنگ نکرده است. "والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته" 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ پایان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش خدایی که ندیدمش در عین بودن این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟ هان استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخیدهیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده مریض که نیستم، گل پسرم مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد خدا پدرمو بیامرزه پس داری لاغر میشیا یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه برو بابت زحماتم شکرگذار باش پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد امیرمهدی اینجایی؟ کشتی منو تو آخه مادر همیشه باید دنبالت بدوئم چه موقعی که بچه بودی چه حالا امیر مهدی؟ منظورش چه کسی بود پرستار؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کردبشین سرجات بچه فقط خم و راست شدنو بلده؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی. حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد برو بابا تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر گل کوچیک پیشکش در ضمن فعلا مهمون منی حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش زن ویلچر به دست وارد اتاق شد بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا با من طرفی و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه سلام عزیزم خدا ان شالله بهت سلامتی بده قربون اون چشمایِ قشنگت برم با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم حسام کمی سرش را خاراند مامان جان گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه زن بدون درنگ به حسام تشر زد تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم مادرش بود آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد حسام با لبخند دست مادرش را بوسید الهی قربونت برم ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده باید از حالشون مطلع میشدم یا نه بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که... ⏪ ... 🍃🌺 @mahdisahebazman ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼