روایت اول:
بانویی که همسرش را بهشتی کرده بود.
همسرش را از شک رهانیده بود.از تردیدی
که نزدیک بود مـــــــرد را تا لبههای دوزخ
بکشاند؛ دوزخِ بیحسین بودن. دلِ مرد را
یکدله کرده بود، با یک تلنگر؛ «تو را چــه
شده زهیر؟! پسرِ رسول خدا تو را دعـوت
کرده و تو رد میکنی؟!» نهیبِ بانو، مــرد
را از جا کند. از دودلی رهـــــانید. از خیمه حسین (ع) که برگشت، همه وجـــودش را
شوقی غریب آکنده بود. « آقا، چیـــزی به
شما گفته؟ وعدهای داده که این طور سر
از پا نمیشناسی؟!» مرد که چشمهـــــاش
میدرخشید جواب داد: «آقا گفتند جانت
در راهِ ما فدا خواهد شد.»
سلام بانوی زهیر بن قین ... سلام بر آن
لحظهای کـــــه همسرت را به بهشتِ بــا
حسین بودن رهنمون شدی.
پ.ن:
... فقالت له زوجته: - و هیَ دیلم بنتُ عَمر- سبحان الله! ایبعَثُ اِلیکَ ابن رسول الله ثمّ لا یأتیه؟!...
#زنان_عاشورایی
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
✅@akharinbaran
روایت چهارم:
مادری که از پسرش راضی نمیشد!
خسته و زخمخورده از میدان برگشته بود
و پرسیده بود: «از من راضی شدید مادر
جان؟»
نگاه مادرانهات را میهمان چشمهاشکردی.
چقدر ردای مسلمانی به پسرت میآمد.
تازه عروسش کــــه لابد توی دلش سیرو
سرکه میجوشید، آن طرفتر منتظـــــر
جواب «آریِ» تو بود که تمام بشوند این
دلآشوبها. قدری دورتر اما چشـم های
نگرانِ مردی از سویی به خیام بود و از
ســـــویی به سپاهِ روبرو. مردی که همه
حجّتِ مسلمانیِتان شده بود؛ شاهـــــد
شهادتین گفتنتان. مردی که ارزشش را
داشت آدم همه دار و ندارش را فـــداش
کند. نـــــگاهت دوباره گـــــره خورد توی
چشمهای وهب. همه رشتههــــــای تعلّق
مادرانه را پاره کردی، چشمهات را بستی
و جواب سؤالش را دادی: «به خدا از تو
راضی نمیشوم تا آنکه جانت را فـــدای
حسین کنی». تو توی آن چندروز اسلام
آوردنت از حسین چه دیده بودی؟ تو به
کجا متصل بودی وقتی این حرفهـــا را
میزدی؟ تو دریای مهر مادرانه را به کدام
اقیانوس رسانده بودی که موج های تعلق
تکانش نمیداد؟ تو اهل کـجا بودی وقتی
سر پسرت را جلوی آن نامرد ها انداختی
و گفتی چیزی که در راهِ خدا دادهای پس
نمیگیری؟
سلام مادرِ وهب! سلام بر تو کـــــه سندِ اسلام آوردنت را با خـــــونِ پسرت امضا کردی. که رشته محبت مـــــادرانه را به حسین پیوند زدی
#زنان_عاشورایی
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
✅@akharinbaran