eitaa logo
🌸 آخرین خورشید ولایت 🌸
197 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
33 فایل
🔸بی اذن توهرگز عددی صد نشود بر هرکه نظر کنی دگر بد نشود 🔹زهرا، تو دعا کن که بیاید مهدی زیرا تو اگر دعا کنی، رد نشود اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج کانال شهدایی ما: @shohaday_110 خادم کانال: @abasaleh_almahdi313 تبادلات : @La_15h
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ در قسمت هشتم چه اتفاقی افتاد؟ 🔹 چند لحظه‌ای به این منوال گذشت تا اینکه ملیکا با تعجب پرسید: آقای پارکر، حالتون خوب نیست؟! به نظر میاد رنگتون خیلی پریده. اگه بد موقع مزاحم شدم می‌تونم برم یه وقت دیگه بیام! - اوه، نه خوبم، متأسفم اگه با رفتارم بیخودی نگرانتون کردم. - نه اصلاً! فقط احساس کردم چندان سرحال نیستید. - من فقط یه کم سردرد دارم. خب بفرمایید بنشینید. چطور می‌تونم کمکتون کنم؟ و درحالی‌که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند، پشت میزش قرار گرفت و صندلی روبروی آن را به ملیکا نشان داد. - بله. ممنونم. خب برای اینکه زیاد مزاحم وقت شما نباشم میرم سر اصل مطلب. - صبر کنید. اول یه سؤالی دارم اگه حمل بر بی‌ادبی من نباشه! شما اون روز تو پارکینگ این ساختمون چی کار می‌کردید؟ تا جایی که من فهمیدم شما دانشجوی رشته مطالعات تاریخی هستید و باید در دانشکده ویلکینز در خیابون گاور مشغول به تحصیل باشید! علاوه بر اینکه اینجا بیشتر ساختمان اداری و حقوقیه، دانشجوها کمتر به اینجا میان. 🔸 ملیکا بدون مکث و قاطعانه پاسخ داد: اومده بودم شما رو ببینم. دقیقاً به همون دلیلی که الآن اینجا هستم. تعجب ادموند بیشتر شد، در دل با خودش تکرار می‌کرد؛ خدایا چه چیزی برای من در حال رخ دادن است؟! سرنوشت مرا به کجا خواهد برد؟ (ادامه دارد...) 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱۱ @Akharinkhorshid
خدایــ♥️ـــا وقتی همه چيز را به تو مي سپارم نورِ بي كرانِ تو در من جريان مي یابد! و دعايم؛به بهترين شيوه ی ممكن متجلی می شود پس هم اكنون خود را در آغوش تو رها مي كنم تا تمام آشفتگی ها،و سردرگمي هايم در حضور امن و گرمِ تو به آرامی ذوب شوند و از ميان بروند . . . #الهی_به_امید_تو ↷❈🔅🍃❣🍃🔅❈↶ @Akharinkhorshid
پیش هرڪس مےروم، فوراً جوابم مےڪند تو پناهم مےدهے!هرچند بےعارم حسین💚 جان زهرا هیچ وقٺ، ازخانہ بیرونم مڪن من ڪه جایےرا ندارم،اے ڪس وڪارم حسین💚 #دورت‌بڱردم @Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۴ چه گذشت؟ 🔹 ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته آن‌ها نمیدید، این چنین شروع کرد: فقط یک ماه اول نامزدی باهاش حس خوبی داشتم، انگار هرچه زمان پیش می‌رفت نقابی که به چهره زده بود بیشتر کنار می‌رفت. اوایل فکر می‌کردم من خیلی وسواس دارم و باید راحت‌تر با بعضی چیزها در جامعه کنار بیام؛ اما رفتارش از حد تحمل من خارج‌ شده بود. من رو متهم می‌کرد که رفتار و افکار قرون ‌وسطایی دارم و این روزها دیگه کسی مثل من مُتحجِّر زندگی نمیکنه. بی‌بند و باری های اخلاقیش رو پشت توهین به اعتقادات دینی من پنهان می‌کرد تا منو بشکنه و به هدفش برسه. وقتی بحث به اینجا رسید ادموند از عصبانیت قرمز شده بود و به وضوح می‌لرزید. - رفتار زننده‌ای در دانشگاه و مکانهای رسمی و غیررسمی داشت،کافی بود به یه مهمونی دعوت بشیم تا در کنارش کل اعتبار خانوادگیم زیر سوال بره، با سر و وضع نامناسبی لباس می‌پوشید و قوانین رو زیر پا میذاشت، من چند بار سعی کردم با مهربونی توضیح بدم که رفتارش مناسب نیست ولی باز هم منو مسخره کرد. چند هفته پیش با آرتور، الیزا رو تو محوطه دانشکده با یه پسری دیدیم که... حرفش رو قطع کرد و ساکت شد، پدر و مادرش فهمیدند که تعریف کردن جزئیات آن اتفاق مثل بیماری جذام در حال خوردن روح و روان پسر عزیزشان است، پدر دستشو روی دستان ادموند گذاشت تا به او بفهماند که اجازه دارد از این قسمت گذر کند..... 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱۲ @Akharinkhorshid
﷽ ای یوسف پرده نشین ازتوخجالت میکشم حبس گناهان منی ازتوخجالت میکشم هرروزعهدی میکنم شایدگنه کمترکنم ازنقص عهدم دم به دم ازتوخجالت میکشم 🍃🌸اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج @Akharinkhorshid
4_5852617750890940544.mp3
3.42M
🔊 ❤️ 📝 پدر مهربانم 🌸 سلام بر خورشیدی که در پشت ابر گناهان امت خود پنهان شده و در غربت، نظاره گر لحظات زندگی آنهاست... @Akharinkhorshid
❤️ ❤️ 🍃🌸دیریست که آواره ی دشتی آقا 🌸🍃رفتی و دوباره برنگشتی آقا ... 🍃🌸شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم 🌸🍃از خیر تماممان گذشتی آقا....... 💚 💚 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست ⭕️ ماجرای شنیدنی از ارادت «محمد علی کلی» به امام حسین(ع) 🔸 ماجرای جریمه دو میلیون دلاری محمد علی کلی در روز عاشورا @Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۱ چه گذشت؟ 🔹 ادموند پارکر جوانی سی‌ساله بود،‌ اصالتا روستازاده‌ای که به‌دوراز هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکده‌ای کوچک به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان، مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود شش‌صد نفر به دنیا آمده بود. ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بی شک بسیار بالاتر و پخته‌تر از جوانان امروزی بزرگ‌ شده در شهرها بود. 🔸 پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل، یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت که در نوع خود جزء خانواده‌های بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان به‌حساب می‌آمد اما این رفاه و ثروت باعث نمی‌شد که در زندگی به‌دور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند. 🔺 ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان مؤسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد، مدرسه‌ای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تأسیس گردیده بود و چون هر دو خانواده جزء خانواده‌های خوش‌نام و با اصالت منطقه بودند و از صمیم قلب رضایت به این وصلت داشتند، این دو جوان خیلی زود باهم ازدواجکردند. ثمره این ازدواج در فاصله‌ای حدود یک سال بعد یعنی سال ۱۹۸۲ به دنیا آمد، ادموند پارکر. ☑️ دوران بارداری و زایمان برای مادر ادموند به دلیل سن کم و ضعف بدنی زیاد به‌سختی طی شد. پزشک بارداری مجدد را برای او قدغن و اعلام کرده بود که در صورت توجه نکردن به توصیه‌هایش ممکن است جان مادر و جنین هر دو به خطر بیفتد. ویلیام که حتی تصور یک‌لحظه زندگی بدون همسرش را نداشت، این توصیه را جدی گرفت و هرگز حتی به فرزند دیگری فکر هم نکرد..... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱۳ @Akharinkhorshid
ای دل! چو فراق یار دیدی، خون شو وی دیده موافقت بکن، جیحون شو ای جان! تو عزیزتر نه‌ای از یارم بی یار نخواهمت ، ز تن بیرون شو ❤️ #امام_زمان_عج❤️ #اللهم_العجل_الوليك_الفرج 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 @Akharinkhorshid
به عشق امام زمان(عج) گناه نکنیم.mp3
3.35M
🎙 ✅ به عشق امام زمان(عج) گناه نکنیم 🎤 استاد 👈👈 بسیار زیبا و اثرگذار ✅ تعجیل در ظهور مظلوم‌ترین امام، مهدی (عج): صلوات با ذکر فرج @Akharinkhorshid
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ▫️از بس که تلخی غم هجران چشیده ام ▫️جانی نمانده است برایم، بریده ام ▫️عیب وصال چیست نصیبم نمی شود ▫️خیری که ازفراق وجدایی ندیده ام 🌺 #تعجيل_در_فرجش_صلوات 🌺 @Akharinkhorshid
......ادامه از شماره قبل 🔹 حدود هشت ماهی می‌شد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده و نامزد کرده بود. از دانشجویان زیست‌شناسی‌ترم آخر کارشناسی، حدوداً ۲۵ ساله، کمی دیرتر از حد معمول وارد دانشگاه شده و در نوع خودش دختر زیبایی بود! صورتش کشیده و کمی رنگ‌پریده، موهای بلوند تابدار، چشم‌های درشت و براق اما رنگ آن‌ها به تبعیت از نژاد اروپایی‌اش آن‌قدر روشن بود که گاهی قابل ‌تشخیص نبود، جزء آن دسته از دختران امروزی به‌حساب می‌آمد که با پرداختن اغراق‌آمیز به جنبه‌های ظاهری خود مرکز توجه قرار می‌گیرند. البته زمانی که با ادموند آشنا شده بود، دختر معقول و تیزهوشی به نظر می‌رسید و همین امر سبب شده بود که بعد از چند جلسه صحبت و معارفه معمولی برای نامزدی اقدام کنند اما ازدواج را به بعد از فارغ‌التحصیلی ادموند موکول کردند ولی هرچه این رابطه کهنه‌تر می‌شد، کمتر احساس خوشایندی داشت و بیشتر در لاک تنهایی فرو می‌رفت. الیزابت دختر شوخ‌طبع و بذله‌گویی بود که کم‌کم بخش خجالت و حیا را از شخصیت خویش حذف کرده و تبدیل به فرد سبک‌سری شده بود که این مورد ادموند را بسیار آزار می‌داد. رفتارهای وقیحانه و آزاردهنده‌ای با دیگران داشت که احساسات او را به سخره می‌گرفت، اما درنهایت قلب مهربان ادموند نگران این بود که با اعلام جدایی و پایان ارتباط نه‌چندان طولانی‌مدت باعث دل‌شکستگی و سرخوردگی الیزابت شده و همچنین پدر و مادرش از او ناامید شوندزیرا آن‌ها فکر می‌کردند او دچار یک نوع وسواس فکری در انتخاب همسر است و درنهایت تجرّد را پیشه خواهد کرد اما در واقعیت این‌گونه نبود و حالا بعد از گذشت این مدت تازه فهمیده بود که چقدر در انتخاب همسر آینده‌اش دچار اشتباه و پیش‌داوری شده است، در نتیجه غم بزرگی سراسر وجودش را فراگرفت. 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱۴ @Akharinkhorshid
AUD-20181231-WA0002.mp3
2.65M
👌 👆 ❣از این بهتر میخوام ❣از این بیشتر میخوام ❣از این قشنگتر میخوام ✅حتما حتما گوش کنید این فایل رو @Akharinkhorshid
#سلام‌_امام_زمانم❤️❤️ با صدای پای تو قلب زمانه می تپد ای امید نا امیدان کی می آیی از سفر 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 @Akharinkhorshid
تسلیم خدا بشید .mp3
1.92M
💯 تسلیم خدا شوید نه تسلیم.... 👌 بسیار زیبا و شنیدنی 🎤خطیب استاد 👆 ♻️ ♻️ @Akharinkhorshid
تا نقش تو هست نقش آيينه ما   بوي خوش گل نشسته در سينه ما   در ديده بهار جاودان مي شکفد   با ياد تو اي اميد ديرينه ما! @Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۲ چه گذشت؟ 🔹 پرستار چشم غرّه‌ای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟! - هیچی! چیزی نیست. - فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمی‌داشتی؟! نکنه می‌شناسیش؟ - نه آرتور، نه! معلومه که نمی‌شناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین! - به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست. ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم! 🔸 و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟! 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱۵ @Akharinkhorshid
از هـركس #بپرسى از چـى متنفرى❓ سـريع ميگه: #دروغ❗️ همگى از #دروغ متنفريم❕ منتها از #دروغ طرف مقابل⁉️ دروغ خودمون كه #مصلحتیه♻️⚠️ #حکمتانه✒️ 🌺 @Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ افشاگری نماينده مجلس شورای اسلامی درباره فرزندان هاشمی 👤نوباوه :پسر هاشمی رفسنجانی 400 میلیون دلار رشوه گرفته بود. 👆 😊 @Akharinkhorshid
مولایم یا صاحب الزمان (عج) ✨بغضِ غمِ دوری‌ات گلوگیر شده ✨تعجیل بکن ؛ آمدنت دیر شده ✨از کودکی‌ام منتظرم برگردی ✨برگرد ، ببین منتظرت پیر شده #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @Akharinkhorshidd
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🚈 اینجا، وسطِ هیاهویِ روز، در قلبِ شلوغیِ تهران، ایستگاهِ مترویِ است! حالِ خوبِ این دختر، فقط محصولِ قلبِ عاشقِ اوست! ❤️براستی که عشق، مرز نمی شناسد!
⭕️ در قسمت ۳ چه گذشت؟ 🔹 قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی از کنار آنها عبور می‌کرد. ناخودآگاه نظر ادموند را به خود جلب کرد و به نظرش آشنا ‌آمد. همین که نگاهش با نگاه دختری که در کنار راننده نشسته بود تلاقی کرد، رنگ از رویش پرید، مانند مرده‌ای بی‌حرکت ایستاده بود. این اتفاق از نگاه تیز بین پدر فیلیپ پنهان نماند. با وجود اینکه آن خودرو در حال عبور بود، ادموند همچنان حیران و آشفته ایستاده بود و دور شدن آن را نظاره می‌کرد، توان تصمیم‌گیری نداشت. پدر فیلیپ صدایش زد: اِد، پسرم، حالت خوبه؟ 🔅 و او بعد از لحظه‌ای جواب داد: بله خوبم، خیلی متأسفم که رشته کلامتون رو پاره کردم. - نیازی به تأسف نیست! بعضی چیزها کار دل است نه عقل و از عهده ما خارجه که درصدد مقابله با آن باشیم. - نه پدر، اینطور نیست، فکر کنم سوءتفاهم شده! پدر با لبخند سری تکان داد و گفت: سوء تفاهم در چی؟! در حال وروز الان تو که به وضوح رنگت پریده؟ ادموند هرچه تلاش کرد نتوانست او را متقاعد کند اما زمان خداحافظی پدر فیلیپ نیم نگاهی به او انداخت و گفت: آن‌ها را می‌شناسی؟ - نه نمی‌شناسم؛ و آنچنان این جمله را با صداقت بیان کرد که پدر در آن تردیدی نکرد. - شاید این همان راه جدید باشد پسرم. موفق باشی و خدا نگهدار. - خدا نگهدار پدر........ 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱۶ @Akharinkhorshid
از نسل گل و بهار و آيينه تويي   منظومه انتظار ديرينه تويي   ما منتظران وعده ديداريم   خورشيد زلال روز آدينه تويي ✋ #السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان @Akharinkhorshid