⭕️ در قسمت ۲ چه گذشت؟
🔹 پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟!
- هیچی! چیزی نیست.
- فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمیداشتی؟! نکنه میشناسیش؟
- نه آرتور، نه! معلومه که نمیشناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین!
- به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست.
ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم!
🔸 و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟!
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۵
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ افشاگری نماينده مجلس شورای اسلامی درباره فرزندان هاشمی
👤نوباوه :پسر هاشمی رفسنجانی 400 میلیون دلار رشوه گرفته بود.
👆 #ببینید😊
@Akharinkhorshid
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ #گزارش
#ملودی_قدمها
🚈 اینجا، وسطِ هیاهویِ روز،
در قلبِ شلوغیِ تهران، ایستگاهِ مترویِ #تجریش است!
حالِ خوبِ این دختر، فقط محصولِ قلبِ عاشقِ اوست!
❤️براستی که عشق، مرز نمی شناسد!
⭕️ در قسمت ۳ چه گذشت؟
🔹 قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی از کنار آنها عبور میکرد. ناخودآگاه نظر ادموند را به خود جلب کرد و به نظرش آشنا آمد. همین که نگاهش با نگاه دختری که در کنار راننده نشسته بود تلاقی کرد، رنگ از رویش پرید، مانند مردهای بیحرکت ایستاده بود. این اتفاق از نگاه تیز بین پدر فیلیپ پنهان نماند. با وجود اینکه آن خودرو در حال عبور بود، ادموند همچنان حیران و آشفته ایستاده بود و دور شدن آن را نظاره میکرد، توان تصمیمگیری نداشت. پدر فیلیپ صدایش زد: اِد، پسرم، حالت خوبه؟
🔅 و او بعد از لحظهای جواب داد: بله خوبم، خیلی متأسفم که رشته کلامتون رو پاره کردم.
- نیازی به تأسف نیست! بعضی چیزها کار دل است نه عقل و از عهده ما خارجه که درصدد مقابله با آن باشیم.
- نه پدر، اینطور نیست، فکر کنم سوءتفاهم شده!
پدر با لبخند سری تکان داد و گفت: سوء تفاهم در چی؟! در حال وروز الان تو که به وضوح رنگت پریده؟
ادموند هرچه تلاش کرد نتوانست او را متقاعد کند اما زمان خداحافظی پدر فیلیپ نیم نگاهی به او انداخت و گفت: آنها را میشناسی؟
- نه نمیشناسم؛ و آنچنان این جمله را با صداقت بیان کرد که پدر در آن تردیدی نکرد.
- شاید این همان راه جدید باشد پسرم. موفق باشی و خدا نگهدار.
- خدا نگهدار پدر........
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۶
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭صدبار اگر توبه شکستی بازآ😭
❌ با خدا دعوا نکنیم😔
👌 #بسیار_زیبا_و_تاثیرگزار 👆
🎤خطیب حجت الاسلام
#انصاریان
♻️ #نشر_دهید ♻️
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 #سخنرانی_مهدوی
✅ قبل ازدوران مهدی موعود (عج)، آسایش و راحت طلبی و عافیت نیست
🎤 رهبر معظم انقلاب آیت الله #خامنه_ای
✅ #پیشنهاد_ویژه_دانلود👆
♻️ #نشر_صدقه_جاریه ♻️
@Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۱۰ چه گذشت؟
🔹 ملیکا دختری با بیستوهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر و شادابتر از دختران همسن خود به نظر میرسید، رنگ پوست نهچندان روشن و چشمان تیرهاش نشان از نژاد ایرانیاش داشت که بر جذابیت و ملاحت زنانهاش افزوده بود و هر زمانی که ادموند صورت او را در نظرش مجسم میکرد بیشتر مطمئن میشد این دختر همان کسی است که در خوابهایش دیده است. در دل افسوس میخورد؛ ایکاش بهجای آن چند ماهی از عمرش را که با دختر سبکسری مثل الیزابت هدر داده بود، برای پیدا کردن همسری با حداقل شباهتها به ملیکا بیشتر وقت گذاشته بود. اینقدر غرق در افکارش بود که اصلاً متوجه نشد جلوی درب منزل ایستاده است!
🔸 روز چهارشنبه ۲۴ ژانویه ادموند در محل کارش حاضر بود. چند روزی میشد که برای رسیدن به هدفش و همکاری با ملیکا برنامهریزیهای لازم را انجام داده بود، مدارک را کمکم از دسترس خارج و قبل از آن در چند جای مختلف از آنها رونوشت تهیهکرده و در مکانهای مطمئنی ذخیره کرده بود. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر میکرد. گرچه سعی میکرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچکترین مسئلهای ذهنش به سمت او میرفت و در قلبش شعف و شادمانی وصفنشدنی احساس میکرد.
#رمان_مهدوی ۱۷
@MontazeranMouud
امان از بی غیرتی.mp3
1.97M
♦️امان از بی غیرتی
♦️امان از بی حیایی
👌 #بسیار_مهم_و_شنیدنی
🎤 خطیب استاد
#دانشمند
✅ #پیشنهاد_ویژه_دانلود👆
♻️ #نشر_دهید ♻️
@Akharinkhorshid
ماجرای قاسم مُوتَمَن.mp3
4.77M
📖حکایت قاسم موتمن
👌 زیبا و شنیدنی👆
🎤 خطیب استاد #دانشمند
♻️ #نشر_دهید ♻️
✅ #پیشنهاد_دانلود
@Akharinkhorshid
Panahian-Clip-BezarKoohHaletRaJaBiyare-64k.mp3
2.15M
🎵بذار کوه حالت رو جا بیاره!
➕راهکار امیرالمؤمنین(ع) برای رفع خستگی روح
🎤 خطیب استاد #پناهیان
👌 #پیشنهاد_دانلود👆
و
♻️ #نشر_دهید ♻️
@Akharinkhorshid
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
امام زمـــــــــــانم
🍃🌸اَمَنْ یُجیبْ...بخوان برایم
حالِ دلم اضطراری است!
🌸🍃در این دنیای شلوغ و هزار رنگ
دل خوشم به بودنت..داشتنت..
🍃🌸کاش می دانستم
این ندیدنٺ کی به پایان می رسد؟
🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
✨صبحت بخیر مولای غریبم
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Akharinkhorshid
🔹 از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر میکرد. گرچه سعی میکرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچکترین مسئلهای ذهنش به سمت او میرفت و در قلبش شعف و شادمانی وصفنشدنی احساس میکرد.
🔸 ساعت از ۱۰ گذشته بود و ادموند تقریباً همهکارهای روزانهاش را انجام داده و خودش را با کتابی سرگرم کرده بود اما فکرش جای دیگری سیر و سیاحت می کرد. آرتور دستی بر شانه ادموند گذاشت و فنجان قهوه را جلوی صورتش گرفت و با لبخند به او نگاه کرد.
- چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟ منظورت از این لبخند مرموز چیه آرتور؟
- اینکه خودت نمیدونی عاشقی ولی خب تفاوتی در اصل قضیه نداره!
- چی؟! حالت خوبه؟ باز برای اینکه حوصلهات سر نره دنبال دست انداختن احساسات من هستی؟
- آره حالم خوبه، این بار باهات شوخی نمی کنم، بلکه به حرفم مطمئنم جناب پارکر کوچک.
- خب؟!
- خب نداره، همینکه بهت گفتم، تو عاشق شدی بچه جان! خودت نمیفهمی یا شایدم غرورت اجازه نمیده باور کنی ولی هستی.
- بیا با هم معادله چند مجهولی رو حل کنیم! اول باید چیزی یا کسی برای عاشق شدن وجود داشته باشه، بعد من اعتراف کنم که عاشق شدم یا نه.
#رمان_مهدوی ۱۸
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ شباهت عجیب قوم بنی اسرائیل و مردم #آخرالزمان!
🎤 خطیب استاد
#رائفی_پور
👌 #پیشنهاد_ویژه
👆 فوروارد یادتون نره 🙏🌹
✅ @Akharinkhorshid
جدال ممنوع.mp3
9.12M
#فایل_صوتی 🎧
#استاد_محمد_شجاعی
❌دیدین،اصلاً نمیشه به بعضیا گفت؛
بالای چشمت ابروست؟
میشن یه گلوله آتیـ🔥ـش،وقیامتی بپـامیشه!
این آتشهای درونی رو زودتر خاموش کنیم!
خودمون اولین قربانیانِ این آتشیم!
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..!
خرگوشی از آن جا عبور می کرد
از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟
کلاغ حیله گرانه گفت: البتّه که می تونی..!خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد
ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد.کلاغ خنده زنان گفت: برای این که مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی ...
باید این بالا بالا ها بنشینی .. !
+ این حکایت همچنان باقیست...
@Akharinkhorshid
MyTone -عالي آمادگي براي مرگ 1.mp3
1.94M
🖱دل نبستن به دنیا و بے تعلق جان دادن🖱
🔹چند حکایت بسیار عجیب🔹
🎤 خطیب استاد
#عالی
⬇️ #پیشنهاد_دانلود
و #نشر ♻️
@Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۱۱ چه گذشت؟
🔸 از آن جایی که عاشق را نمیتوان به رعایت جوانب احتیاط مجاب کرد و رفتارش هدایت شده از سرچشمه احساسی در حال جوشش است مانند آتشفشان فعال شدهای که هر لحظه ممکن است منفجر شود و هرگز نمیتوان جوش و خروش آن را با هیچ یک از کارهای پیشگیرانه مانع شد، عاشق هم با الگوبرداری از چنین رفتارهای غیرمحتاطانهای برای آرام کردن آشفتگیهای ذهنش و دلشوره های وجودش دائم در پی راهی است که به معشوق نزدیکتر شود و در کنار او باشد.
🔹 ادموند هم با اینکه قول داده بود در محیط دانشگاه و کار از ملاقاتهای پی در پی و گفتگو درباره پروژهای که قراراست انجام دهند، دوری و اجتناب کند ولی دلش آرام و قرار نداشت و دلیل آن را خودش هم نمیدانست. از غیبت آرتور استفاده و بهانهای برای خود پیدا کرد و به سمت دانشکده ویلکینز راهی شد. تا آنجا را با گامهای بلند و سریع پیمود اما وقتی به درب دانشکده رسید از کارش پشیمان شد، گویی عقلش تازه فرمان قلبش را در دست گرفته و به او نهیب میزد که نباید اینجا میآمدی.
🔺 بین عقل و احساسش جنگ سختی در گرفته بود که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. ملیکا پشت سرش بود، با دست پاچگی لبخندی زد و در دل خود را سرزنش میکرد که چرا چنین بی احتیاطی انجام داده است.
- انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم جناب پارکر!
- بله میدونم نباید میومدم اما دیدم چند روز گذشت و از شما خبری نشد برای همین...
#رمان_مهدوی ۱۹
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #شکاکیت
🔥 شکاکیت و عادت به گمانِ بد؛
آتَشی بر دامانِ اعتبار و آبرویِ شماست!
@unity_story
@Akharinkhorshid
🔹 ویلیام فرد ناآگاهی نبود، همیشه اخبار سراسر دنیا را از شبکههای مختلف تصویری یا از طریق اینترنت رصد میکرد و اجازه نمیداد که یک رسانه یا فقط آنهایی که بازیچه دست غرب و دولتهای دستنشانده علیه مردم دنیا هستند، بر ذهنش تسلط یابند؛ بنابراین بهخوبی درک میکرد که پرونده ویک فیلد یعنی چه و پسرش در این پرونده دنبال چه چیزی است؛ اما سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند و حداقل جلوی همسرش رفتار عجولانهای از خود نشان ندهد.
🔸 ادموند بعد از اینکه وسایل پدر و مادرش را جابجا کرد، سریع برگشت و اتاق را مرتب و کاغذهایی را که بر روی آنها مشغول مطالعه بود، جمع کرد. پدر نگاه غضبناکی به ادموند انداخت ولی او ترجیح داد به روی خود نیاورد که پدرش در مورد کاری که دارد انجام میدهد چه حدسهایی زده است! بعد از شام مادرش خیلی زود به خواب رفت، ویلیام و ادموند تنها شدند. پدر خیلی با خودش جنگید که به پسرش چیزی نگوید اما درنهایت دلش طاقت نیاورد و به او گفت: ادموند چرا این کار را میکنی؟ چرا دوست داری همیشه دنبال کارهای خطرناک و دردسرساز بری؟ چرا رفتی دنبال پرونده این پسره، عادل شارما؟
- پدر جان، خطرناک چیه؟! چرا فکر میکنید من دنبال دردسر هستم؟ برعکس من دنبال حقیقت میگردم و تا پیداش نکنم نمیتونم آروم بشینم.
- اما پسر چرا متوجه نیستی؟! این پرونده تا همینجا هم کلی سر و صدا به پا کرده! الآن هم که دنبال مختومه کردن و بدنامی اون پسر بیچاره هستند! تو چرا خودت رو وارد ماجرایی کردی که انتهاش معلومه.
#رمان_مهدوی ۲۰
@Akharinkhorshid
4_5877677493493695749.mp3
4.02M
🔊 #صوت_مهدوی
❤️ #دلنوشته_صوتی_مهدوی
📝 " خورشید پنهان "
📌 بسیار #ویژه و زیبا
👥گویندگان: آقایان ساعتی و بهمنی. خانم ها هادی و چک
@Akharinkhorshid
🍃آنڪه از شرم گُنه، باید ڪند غیبت منم
تو چـرا جُورِ گنه ڪاران عالـم میڪشـے
اللّهم عجل لولیک الفرج ..
#سلام_امام_مهربانم🌸🍃
@Akharinkhorshid