eitaa logo
اخبار لفور
1.6هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
14.1هزار ویدیو
209 فایل
هرچیزی که درباره #لفور بایدبدانید #لفور جایی که بایدرفت ودید اخبار و مطالب ارسالی شما👇👇 @Ab_Azizi #تبلیغات پذیرفته می‌شود👆👆 کانال ایتا @akhbarelafoor گروه ایتا eitaa.com/joinchat/131203086C0505ea2121 کانال تلگرام t.me/akhbarelafoor
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ داستان " طالب و زهره" : ⭐️ قسمت چهارم ⭐️ 🔵 حوالی غروب ، طالب به نزدیکی های آمل رسیده بود که کمی دورتر از خویش سایه سه سوار را دید ، با دقت بیشتر و از روی نوع پوشش آنها فهمید که آنها زن هستند ، وقتی سواران و طالب به هم می رسند ، زهره با دیدن طالب روبند را به کناری می زند و طالب او را می بیند ، طالب جویا می شود که زهره و خواهرانش آنجا چه می کنند ؟ و جواب میگیرد که زهره را دارن به منزل قادر می برند تا خانواده قادر عروس خود را از نزدیک ببینند ( ظاهرا آن موقع رسم بر این بود که عروس را به خانواده داماد می بردند تا خانواده داماد عروس ، را ببینند ، نمی دانم چرا؟ ، ولی تصور کنم جهت حفظ منزلت و حرمت بزرگترهای خانواده داماد ، عروس که جوان تر و کم سن بود به آنجا می رفت که رنج سفر بر بزرگان هموار نگردد ) ، طالب به معشوق گلایه می کند و خرده می گیرد که چرا مرا که عاشق سینه چاکت هستم خبردار نکردی ؟ و هنوز عرض گلایه طالب گل نکرده بود که سوارانی دیگر از راه رسیدند ، برادر زهره بود به همراه تنی چند از مردان فامیلش که بعنوان همراه و بلد و محافظ اسب عروس و همراهانش از پشت سر می آمدند ، طالب با دیدن آنها خود را به کناری کشیده و به آنها عرض سلام می کند ، برادر زهره که طالب را دید ، به دیگران دستور حرکت می دهد و سایرین حرکت می کنند ولی خودش همانجا می ایستد ، هنگامی که سواران چند صد متری از او و طالب دور شدند ناگهان برادر زهره با یک حرکت تبرزین کشیده و آن را به شانه طالب می کوبد و تا طالب بخواهد بگوید آخ ، اسبش را هی کرده و از آنجا دور می گردد . ( چرا که برادر زهره در جریان عاشقانه های طالب و خواهرش بود ) .  آنها رفتند و طالب تنها شد ، زخمی و خون آلود ، احساس درد می کرد ، اما نه دردی که ناشی از زخم تبرزین باشد که درد دل بود که طالب را به فغان در می آورد ، طالب با همان حال ، در حالیکه خون از بدنش می رفت ، نم نمک به سمت شهر حرکت می کند ، در حالیکه زیر لب با خود نجوا می کرد و رجز می خواند که : زهره جان اگر بخاطر تو نبود ، برادر زار و نحیف تو کجا مرد میدان من بود؟! من که در شمشیر کشیدن سهراب ثانی ام و کمان در دستم گرز کیانی است ، من که در نیزه بازی بسان فرامرزم و کمند که بیندازم کوه و در و دشت را اسیر می کنم ، کدام یکه سواری چون من توانی یافت در تمامی پلور و اشرف (بهشهر ) و آمل و ساری!!! من که اگر رگ غیرتم بجوش بیاید اسب و سوارش را به دوش میگیرم ، من اگر با تبر به کسی سوار بر اسب بزنم با ضربه ام اسب و سوارش چهار تکه می شوند ، من که در چوب زنی در مازندران بی همتایم و در تبرزین کشی چون من در نور و لاریجان نیست ، این زخمی که بر من وارد آمد زخم عشق است که اینگونه در جان من شعله ور شده و مرا اتش می زند ... 🔵 ادامه دارد... ⭐️ به کانال اخبار لفور بپیوندید 👇👇👇 https://eitaa.com/akhbarelafoor 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✳️ داستان "طالب و زهره" : ⭐️ قسمت پنجم ⭐️ 🔵 طالب با همین رجزخوانی ها خود را به دشت کرسنگ می رساند ، به آنجا که رسید ناگاه هوا بارانی شد و بارانی سیل آسا گرفت ، طالب در خیال خود به خویش می گفت ، مبادا هنگام گذر از کرسنگ اسبم در گل و لای بلغزد و من اینجا زمین گیر شوم و اینگونه شود که من زهره ام را از دست بدهم؟!….در همین خیالات بود که مشاهده کرد دو سوار به او نزدیک می شوند ، وقتی سواران به هم می رسند ، طالب می بیند که دو تا از پسرهای عموی بزرگش هستند به نامهای یدالله و سعدالله ، پسر عموهای طالب برای شکار به جنگل و کوه زده بودند و تیری به یک شوکا ( نوعی آهوی ریز نقش مختص مناطق کوهستانی مازندران ) انداخته بودند ، شوکا زخم برداشت ولی فرار کرد ، آنها هم بدنبال شوکا بودند که به طالب رسیدند ، از حال طالب جویا شدند ، طالب گفت چیزی نپرسید ، فقط مقداری آب و غذا به من بدهید ، پسرعموها از خورجین خود آب و غذا دادند به طالب و با مشاهده وضع ناجور طالب او را به خانه عموی خود یعنی پدر طالب رساندند . پدر طالب به دنبال حکیم فرستاد ، حکیم که آمد پرسید چه شده؟ پسر عموها که بیخبر بودند ، گفتند ما فکر میکنیم که طالب دنبال شکار یک گراز نر بود که گراز با شاخش به او حمله کرده و شانه طالب را مجروح کرد ، حکیم نگاهی کرد و گفت ، اینگونه نیست ، جای شاخ گراز گرد است و گوشت را له می کند ولی این گویا جای تبرزین باشد چرا که جای زخم طویل و در یک خط است و عمق برداشته ، باز پسر عموها سعی کردند حکیم را مجاب کنند . حکیم گفت : اگر به حرف من ایمان ندارید می توانید نزد یک پیشگو بروید و از او بپرسید ، در همین حال طالب که در حال ضعف بود ولی سخنان را می شنید به سختی بیان کرد که آری ، گرازی به من حمله کرده و چنین شده است ، پدر طالب رو به طالب می گوید که پسرم ، تو دلاوری هستی و کسی را یارای مقابله با تو نیست ، چه شده؟ چه کسی این کار را کرده ؟ کجایی بوده؟ آیا چلاوی بوده یا لاریجانی ؟ یا از جایی دیگر؟ فقط بگو چه کسی بود که من سوار اجیر کنم و کت بسته بگیرمش و تحویل حاکم دهم ، طالب که نمی خواست کسی بداند که برادر زهره با او چنین کرده مجددا حرفهای خودش را تکرار می کند .  چند روز بعد ، در حالیکه زهره روی ایوان خانه نشسته بود و به یاد طالب برایش لباس می بافت ، دید تعدادی آدم وارد منزلشان شدند ، از مادرخوانده می پرسد که اینها کیستند ؟ مادر خوانده می گوید خویش و قوم قادر آمدند تا رسما تو را خواستگاری کنند و قرار آخر را بگذارند ، زهره رو به مادرخوانده می گوید که مگر با یک دست چند هندوانه می توان برداشت ، من متعلق به طالبم و با آه و فغان از خانه فرار می کند و کوچه ها را طی کرده و به درب منزل طالب می رسد ، در میزند و جویای احوال طالب می شود و می فهمد که چه بر سر طالب آمده ، زهره با حال زار دوان دوان و بر سر زنان خود را به امامزاده ابراهیم می رساند و برای شفای طالب نذر می کند و از آنجا به امامزاده قاسم می رود و آنجا هم دست به دعا و نذر بر می دارد ، زهره از فرط زاری و نیایش همانجا به خواب می رود و در خواب می بیند که طالب عمر نوح گرفته و مانند رستم بر رخش نشسته ... 🔵 ادامه دارد... ⭐️ به کانال اخبار لفور بپیوندید 👇👇👇 https://eitaa.com/akhbarelafoor 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✳️ داستان "طالب و زهره" : ⭐️ قسمت ششم (پایانی) ⭐️ 🔵 زهره به خانه بر میگردد ومادرخوانده از او می پرسد کجا بودی ؟ زهره هم پاسخ می گوید وخوابش را هم برای مادرخوانده تعریف می کندو به او اعتراض می کند که این لقمه را تو برایم برداشتی وتو پدرم را مجاب کردی که مرا به قادر بدهد،مادر خوانده هم می گوید این حرفها بی فایده است،چرا که بزرگانت نشستند وتفاهم کردند و تصمیم گرفتند. طالب،پس از چند روز استراحت واستفاده از داروهای طبیب بهتر می شود،یکی از این روز ها که طالب خیلی بهتر شده بود و احساس سلامت می کرد،تور ماهیگیری گرفته وکنار رودخانه می رود ومشغول ماهیگیری می شود،طالب یک ماهی آزاد درشت گرفته بود وخیلی خوشحال وخندان شده بود که ناگهان دید تنی چند از دختران که اتفاقا زهره هم در میان آنهاست به رودخانه نزدیک می شوند،زهره با دیدن طالب نزد او می آید،طالب ماهی آزادی را که گرفته بود در میان ظرفی که در دست زهره بود می گذارد،آنها کنار هم می نشینند ومشغول گپ وگفت می شوند ( بنا به روایتی می گویندکه این عاشق ومعشوق چنان سرگرم گفتگو بودندکه شب آمد و صبح شد وآنها نفهمیدند) زهره به طالب گفت سرمایه قادر چشمهای پدرم را کور کرده وپدرم جز این به چیزی دیگر نمی اندیشد،طالب هم قول داد که یکی دو شب دیگر با مقداری طلا وتحفه نزد پدر زهره برود وزهره را خواستگاری کند .... زهره همراه با ماهی آزاد درشتی که طالب به او داده بود به خانه بر میگردد،مادرخوانده از او سوال میکند این ماهی را ازکجا آوردی؟زهره پاسخ میدهد که طالب برایم گرفته ، مادرخوانده می گوید : هیچ می دانی اگر پدر و برادرت بفهمند که تو دیشب بیرون از خانه بودی خونت را حلال می کنند ؟ زهره هم پاسخ می دهد:من عاشق طالبم،بدون او نمی توانم زنده بمانم،حال اگر قرار است مرا به طالب ندهند،باداباد ، بگذار مرا بکشند که این مرگ درنظرم شیرینتر است،زهره به مادرخوانده توضیح می دهد که فردا شب طالب می آید منزل ما و مرا از پدرم خواستگاری میکند.  مادرخوانده با خود چاره اندیشی میکند که چگونه باید این دو را از هم دور کنم ؟! فکری به سرش می زند و به زهره می گوید : پس این ماهی را ببر و در سرداب بگذار تا وقتی که طالب امشب می آید از همین ماهی برایش شام تهیه کنیم و حسابی برای زهره زبان میریزد،زهره هم از همه جا بی خبر،تصور میکند که مادرخوانده را بر احوال او رحم آمده است.  طالب طبق قول و وعده ای که داده بود ، به خواستگاری زهره می آید و با اصرار پدر زهره برای شام می ماند،مادرخوانده زهره به دخترش می گوید تو آن ماهی را برای طالب سرخ کن من هم برایش برنج می پزم،زهره هم که از حضور طالب در آن خانه مست و سرخوش بود به دیده منت قبول کرده و کار انجام می دهد .  مادر خوانده،بدور از چشم زهره،داخل غذای طالب سم می ریزد ( البته با هماهنگی پدر زهره ) و طالب از همه جا بی خبر ، سرخوش از غذای معشوق،سرزنده از شور عشق،با اشتهای زیاد آن غذا را می خورد ، طالب پس از چند لقمه می فهمد که چه بلایی بر سرش آوردند و با حالی خراب،در حالی که به درب و دیوار می خورد و گاهی بر زمین می افتاد از خانه زهره بیرون می رود.  طالب از آنجا رفت و خود را به خانه پدر رسانید و باز پدر حکیم آورد و القصه باز هم طالب جان سالم به در برد،پس از چند روز که طالب حالش بهتر شده بود،دل شکسته و نحیف و دل آزرده از ستمکاری معشوق ( چرا که طالب می اندیشید زهره هم در جریان موضوع بوده،چرا که غذای طالب را زهره به او داده بود ) با خود تصمیم گرفت که از آمل برود،با خود اندیشید از آمل می روم به لاریجان،به تهران،شاید به اصفهان،بلکه این عشق احمقانه از سرم برود،چرا باید من عاشق دختری از تیره چلاوی بشوم که اینچنین رسوای خاص و عامم کند وسرانجام نیز با دستان خودش جام زهر به من تعارف کند؟!  طالب بیخبر از آمل می رود وکسی از او نشانی نداشت،زهره از همه جویای طالب می شود ولی هیچ نشانی بدست نمی آورد ( در باب جستجوی زهره در پی طالب اشعار بی نهایت زیبایی وجود دارد که به لهجه مازنی است)،از طرفی پس از موضوع مسمومیت طالب،زهره هم اقدام به خودکشی میکند ولی متوجه شده و جلوگیری می کنند و همین اقدام به خودکشی های زهره موجب می شود که قرار و مدار عروسی زهره و قادر نیز به هم بخورد،سالها گذشت و زهره نشانی از طالب بدست نیاورد و ناگزیر ازدواج کرد .  پس از گذشت سالها،اندک اندک اخباری از طالب می رسید که طالب به هندوستان رفته و با دختر پادشاه هند ازدواج کرده است و حاصل این ازدواج دو بچه است و روزی از روزها خبر مرگ طالب در هند به آمل می رسد ومتعاقبا هم خبر به گوش زهره می رسد،زهره برای شستشوی لباس به لب رودخانه میرودوپس از آن دیگر هیچکس زهره را نمی بیند....‌‌‌ 🔵 پایان 🔵 ⭐️ به کانال اخبار لفور بپیوندید 👇👇👇 https://eitaa.com/akhbarelafoor 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹