مردی نزد امام حسن (ع) آمد و گفت: اي فرزند پيامبر(ص) فلان شخص از من طلبي دارد، ولی من پولي ندارم، برای همين او میخواهد مرا زندانی كند.
امام فرمود: در حال حاضر مالی ندارم كه بدهی تو را بدهم؛ او عرض كرد: پس شما كاری كنيد كه او مرا زندانی نكند.
امام در حالي كه در مسجد مشغول عبادت (اعتكاف) بود، كفشهای خود را به پا كرد. خدمت امام عرض کردند ای فرزند رسول خدا مگر فراموش كرديد كه در حال اعتكاف هستيد (و نبايد از مسجد خارج شد)؟
فرمود:فراموش نكردهام، اما از پدرم شنيده ام كه رسول الله میفرمود: كسی كه در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بكوشد، مانند كسی است كه ۹هزار سال، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
مردی نزد امام حسن (ع) آمد و گفت: اي فرزند پيامبر(ص) فلان شخص از من طلبي دارد، ولی من پولي ندارم، برای همين او میخواهد مرا زندانی كند.
امام فرمود: در حال حاضر مالی ندارم كه بدهی تو را بدهم؛ او عرض كرد: پس شما كاری كنيد كه او مرا زندانی نكند.
امام در حالي كه در مسجد مشغول عبادت (اعتكاف) بود، كفشهای خود را به پا كرد. خدمت امام عرض کردند ای فرزند رسول خدا مگر فراموش كرديد كه در حال اعتكاف هستيد (و نبايد از مسجد خارج شد)؟
فرمود:فراموش نكردهام، اما از پدرم شنيده ام كه رسول الله میفرمود: كسی كه در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بكوشد، مانند كسی است كه ۹هزار سال، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️استاد رياضی در وقتِ خارج از درس گفت: اعداد کوچکتر از یک، خواص عجیبی دارند. شاید بتوان آنها را با انسانهای بخیل مقایسه کرد ...
مثلا عدد ( ۰.۲ = دو دهم) !!!
وقتی در آنها ضرب میشوی یا میخواهی با آنها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک میکنند:
۳×۰.۲=۰.۶
وقتی میخواهی با آنها تقسیم شوی یا مشکلاتت را با آنها تقسیم کنی و بازگو کنی، مشکلاتت بزرگتر میشوند:
۳÷۰.۲=۱۵
وقتی با آنها جمع میشوی و در کنار آنها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمیشود و چیزی به تو نمیآموزند:
۳+۰.۲=۳.۲
و اگر آنها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست ندادهای !!!
۳-۰.۲=۲.۸
🔹زندگی ارزشمندِ خودتان را به خاطر آدمهای کوچک و حقیر، بیارزش نکنید !
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹️میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست. سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبک لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند.
هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد. چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت: هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود!
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹مردی وارد داروخانه شد و با لهجهای ساده گفت: کرم ضد سيمان دارين؟
متصدی داروخانه با لحنی تمسخرآميز گفت: بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجی ميخوای يا ايرانی؟ خارجيش گرونه ها گفته باشم!
مرد نگاهی به دستانش کرد و رو به روی فروشنده گرفت و گفت: از وقتی کارگر ساختمون شدم، دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم .....
اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده!
لبخند روی لبان متصدی يخ زد !!!
🔹واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است.چرا که نمیداند بعد از بازی شطرنج
شاه و سرباز را در يک جعبه می گذارند
انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است
جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه "قبر" است
برای رسيدن به "کبريا" بايد نه "کبر" داشت نه "ريا"
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️كمانگیر پیر و عاقلی در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود.
نشانه كوچكی كه از درختی آویزان شده بود، به چشم میخورد.
جنگجوی اولی تیری از تركش بیرون میكشد، آن را در كمانش میگذارد و نشانه میرود.
كماندار پیر از او میخواهد آنچه را كه میبیند شرح دهد.
جنگجو میگوید: آسمان را میبینم، ابرها را، درختان را، شاخههای درختان را و هدف را».
كمانگیر پیر میگوید: كمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی.
جنگجوی دومی پا به پیش میگذارد و آماده ی تیراندازی میشود.
كمانگیر پیر میگوید: هرآنچه را میبینی شرح بده. جنگجو میگوید: «فقط هدف را میبینم».
پیرمرد فرمان میدهد: « پس تیرت را بینداز.»
تیر صفیركشان بر نشان مینشیند. پیرمرد میگوید: «عالی بود. موقعی كه تنها هدف رامیبینید، نشانهگیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز درخواهد آمد.» حواستان را به هدف جمع كنید.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بیایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد و به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکیها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: نمیخواهی بدانی چه کسی این خوراکیها را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹️از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان»
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹️جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی میکند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را میخورد و چاق و فربه میشود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج میبرد و نمیخوابد و مثل موی لاغر و باریک میشود.
🔹️صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو میرسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول میشود و تا شب میچرد و چاق و فربه میشود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا میکند یا نه؟ لاغر و باریک میشود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علفزار میخورم و علف همیشه هست و تمام نمیشود، پس چرا باید غمناک باشم؟
🔹تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست.
مثنوی معنوی، دفتر پنجم
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکردند: در روزهای اوایل هیئت، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
🔹️به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
🔹️شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."
گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"
گفت :"چرا؟"
گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جا به جا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جا به جا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم.
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه عاشق خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️مردی با دندانپزشک خود تماس گرفت و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندانهایش از او وقت گرفت.
موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار گرفت، دندانپزشک نگاهی به دندان او انداخت و گفت: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر میکنم.
مرد گفت: راستی؟ موقعی که زبانم را روی آن میزدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است.
دندانپزشک با لبخندی بر لب گفت: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است! برای همین است که میگویند نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتر برود.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️حكيمى را گفتند: چگونه به عقل کسی میتوان پی برد؟
گفت: از حرفهایش
پرسیدند: اگر چیزی نگفت چه؟
پاسخ داد: هیچ کس آنقدر عاقل نیست همیشه سکوت کند...
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.
عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود؛ بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️پسرک بی آنکه بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت.
بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.
وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر پرندهای را بیازاری...!
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️ژنرال در باغ قدم میزد. او درختان، میوه ها و محیط باغ را بررسی کرد و پس از مدتی به باغبان همراهش گفت: کاشت درختان الماس را باید زودتر شروع کنی.
باغبان گفت: چشم قربان. ولی... ولی درخت الماس پس از صد سال میوه میدهد.
ژنرال پیر اندکی در فکر فرو رفت، آنگاه نگاهش را به افق دور دست دوخت و با جدیت تمام به باغبان گفت: اگر اینطور است پس همین حالا شروع کن.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
مبلغ اسلام بود. در یکی از مراکز اسلامی لندن عمرش را گذاشته بود روی این کار. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد.
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم.
پرسیدم: بابت چی؟
گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم و مسلمان شوم.
تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد؛ حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد. او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود، جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان میکنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیدهای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کردهای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را میبست، گفت: اگر میتوانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️شاه به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده سکه طلا بخرند. وزیر تعجب کرد و گفت: اعلیحضرت حتماً بهتر می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.
شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن.
وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید. شاه گفت حالا اعلام کن که هر شتر را بیست سکه می خریم. وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند. دفعه بعد سی سکه اعلام کردند و عدهای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای خود را فروختند.
به همین ترتیب قیمتها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند. شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می خریم و از آن طرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند.
مردم هم به طمع سود ده سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند. وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد. به همین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد. وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و اینبار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از درآمد قانونی و شرعی. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون اکثراً اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند.
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد.
هی در آن میدمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک میرفت پسرک خوشحالیاش بیشتر میشد.
مادر بزرگ نیز از این که نوهاش را خوشحال میکرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت.
برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد.
پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج میگرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفسهای مادر بزرگ در آن حبس بود.
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
حاکمی در کرمان رسم بنهاد هر که از مسافران و ساکنان دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند . این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوا بدزدید و بخورد . به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را در شهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار با دیدن آن حالت بسیار هیاهو بکردند.
هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید:
بسیار سخت میگذرد؟ دزد گفت نه!
حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم مردم هم که شادی میکنند و شادند از این بهتر چه هست؟
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست.
غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند.
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند. از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید.
نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم.
هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود.
بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم.
زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم.
در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید.
تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹️شخصی نزد عارفی دانا رفت و از سختیهای زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟ زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ کرﺩ …
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ. ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید
🔹از رحمت و برکت خداوند هیچوقت ناامید نشوید
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی....
وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وزیر غلامی داشت که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو . اول آنکه خدا چه می خورد؟
-غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ رابرمی گزینید؟
-آفرین غلام دانا.
- خدا چه می پوشد؟
-رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام.
وزیر که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومین را پرسید.
غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
-چه کاری؟
-ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.
پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست كه شاه، وزیری را در خلعت غلام وغلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
شخصی از عالمی پرسید: برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟
عالم گفت: یک روز قبل از مرگ
شخص حیران شد و گفت: ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
عالم جواب داد: پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹️مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت، با خدمتکارانش در بیرون شهر با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبه رو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: تصمیم گرفتهام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران قیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خندهاش بگیرد!
حکیم خندهای کرد و پاسخ داد: اگر خودت هم بالای سنگ قبر میایستی، سنگ قبر مرا از جنس آینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس! بگذار مردمی که بالای آن میایستند، تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب میکنند، نصیب خودشان شود.
مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت: اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمیایستند
و حکیم با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگیاش گفت: آنها آینهای بیش نخواهند دید.
آیینه چو نقش تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter
♦️هر روز یک حکایت
🔹روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان در چیست؟
حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلیست و درونش آب گوارا است، شما کدام را میخورید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.
حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را
#داستان_بخوانیم
#اخبارفوری_کردستان در تلگرام👇
@Akhbarkordestan
اخبار درگوشی سیاسی رو اینجا فالو کنید👇
http://instagram.com/_u/iranreporter