♦️هر روز یک حکایت
🔹شخصی نزد سقراط آمد و گفت: میدانی راجع به شاگردت چه شنیدهام؟
سقراط پاسخ داد: لحظهای صبر کن. آیا کاملا مطمئنی که آنچه که میخواهی بگویی حقیقت دارد؟ مرد گفت : نه، فقط در موردش شنیدهام.
سقراط پرسید: آیا خبر خوبی است؟ مرد پاسخ داد: نه، برعکس.
سقراط گفت: آیا آنچه که میخواهی بگویی، برایم سودمند است؟ مرد جواب داد: نه واقعا
سقراط گفت: اگر میخواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من میگویی؟
🔹مراقب نقل قولهایمان باشیم.
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
🔹️ژنرال در باغ قدم میزد. او درختان، میوه ها و محیط باغ را بررسی کرد و پس از مدتی به باغبان همراهش گفت: کاشت درختان الماس را باید زودتر شروع کنی.
باغبان گفت: چشم قربان. ولی... ولی درخت الماس پس از صد سال میوه میدهد.
ژنرال پیر اندکی در فکر فرو رفت، آنگاه نگاهش را به افق دور دست دوخت و با جدیت تمام به باغبان گفت: اگر اینطور است پس همین حالا شروع کن.
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
مبلغ اسلام بود. در یکی از مراکز اسلامی لندن عمرش را گذاشته بود روی این کار. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد.
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم.
پرسیدم: بابت چی؟
گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم و مسلمان شوم.
تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد؛ حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
🔹به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."
گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"
گفت :"چرا؟"
گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند.
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
اتومبيل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبور شد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.هنگاميکه سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري بهسرعت از روي پيچهای چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوي آب انداخت و آب پيچها را برد.مرد حيران مانده بود که چهکار کند.تصميم گرفت که ماشينش را همانجا رها کند و براي خريد پيچ چرخ برود.در اين حين، يکي از ديوانهها که از پشت نردههاي حياط تيمارستان نظارهگر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از 3 چرخ ديگر ماشين، از هرکدام يک پيچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پيچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست ميگويد و بهتر است همين کار را بکند.پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.هنگاميکه خواست حرکت کند، رو به آن ديوانه کرد و گفت: خيلي فکر جالب و هوشمندانهاي داشتي، پس چرا تو را توي تيمارستان انداختهاند؟ ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانهام، ولی احمق که نيستم.
#داستان_بخوانیم
♦️هر روز یک حکایت
🔹پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد.
هی در آن میدمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک میرفت پسرک خوشحالیاش بیشتر میشد.
مادر بزرگ نیز از این که نوهاش را خوشحال میکرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت.
برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد.
پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج میگرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفسهای مادر بزرگ در آن حبس بود.
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست.
غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند.
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند. از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید.
نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم.
هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود.
بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم.
زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم.
در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید.
تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
🔹️شخصی نزد عارفی دانا رفت و از سختیهای زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟ زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ کرﺩ …
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ. ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید
🔹از رحمت و برکت خداوند هیچوقت ناامید نشوید
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
شخصی از عالمی پرسید: برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟
عالم گفت: یک روز قبل از مرگ
شخص حیران شد و گفت: ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
عالم جواب داد: پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
🔹️مرد بسیار ثروتمندی که از حکیمی دل خوشی نداشت، با خدمتکارانش در بیرون شهر با حکیم و تعدادی از شاگردانش روبه رو شد. مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت: تصمیم گرفتهام پول خودم را هدر دهم و برایت سنگ قبری گران قیمت تهیه کنم. بگو جنس این سنگ از چه باشد و روی آن چه بنویسم تا هر کس بالای آن قبر بایستد و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خندهاش بگیرد!
حکیم خندهای کرد و پاسخ داد: اگر خودت هم بالای سنگ قبر میایستی، سنگ قبر مرا از جنس آینه انتخاب کن و روی آن هیچ چیز ننویس! بگذار مردمی که بالای آن میایستند، تصویر خودشان را ببینند و اگر هم آمرزشی طلب میکنند، نصیب خودشان شود.
مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود برای اینکه جلوی اطرافیانش کم نیاورد با تمسخر گفت: اما همه که برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر نمیایستند
و حکیم با همان تبسم گرم و صمیمانه همیشگیاش گفت: آنها آینهای بیش نخواهند دید.
آیینه چو نقش تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran
♦️هر روز یک حکایت
🔹روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان در چیست؟
حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلیست و درونش آب گوارا است، شما کدام را میخورید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را.
حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را
#داستان_بخوانیم
اخبار مازندران در تلگرام👇
@akhbarmazandaran
پاتوق مازندرانی ها در اینستاگرام 👇
http://instagram.com/_u/akhbare_maazandaran