#یک_داستان_یک_پند
✍گویند عروسی پیش جاریه خویش رازی از مادرشوهرشان گفت. جاریه کلام جاریه خویش به مادر شوهر رساند و مادر شوهر از عروس قهر کرد.
🥀پدر شوهر که از داستان مطلع شد از عروس پرسید: چرا از جاریه خویش قهری؟!
🔥عروس گفت: چون منافق است و رازدار من نبود.
🌬پدر شوهر گفت: چگونه با کسی قهر میکنی به خاطر عیبی (دهن لقی) که خود هم آن را داری؟!!!
@akhlag_dar_ghoran
#یک_داستان_یک_پند
مردی در میانسالی روی به پسر خود کرد و گفت: پسرم! حسرتی در دل دارم و ترسی از آینده!!!
🍁پسر پرسید: آن چیست؟ پدر گفت: ترس دارم آیا وقتی من به سن پیری رسیدم تو نیز مرا مراقب خواهی بود؟
🕊پسر سکوت کرد. مادر در این هنگام روی به پدر کرد و گفت: تو را چه سِزد به عمر پسر خود چنین امیدوار شوی، به کسی تکیه کن که یقین داری هرگز نخواهد مُرد و اگر تو پیر و ناتوان شوی در او پیری و ناتوانی برای مراقبت از تو راهی ندارد.
@akhlag_dar_ghoran
#یک_داستان_یک_پند
✍بازرگانی در بازار حجره فرش داشت. او را چهار زن بود که همگی در خانه ای بزرگ در کنار خود جای داده بود. روزی به حجره او دختر جوان زیبایی آمد و از او دلبری کرد و دل بازرگان پیر ربود.
🌺بازرگان از او خواستگاری کرد و به دروغ گفت: مرا سه زن است که هیچکدام را جمال و دلبری تو نیست. اگر خواهی تو را هم مدتی بعد به عقد خود درآورم تا حلقه زنان خویش در امر پروردگارم تکمیل کرده باشم. دخترک گفت: مرا نیز خواسته تو خواسته ام باشد.
🌸بازرگان چون به خانه رسید تصمیم گرفت یکی از همسران را برای طلاق انتخاب کند. پس سراغ اولین زن خود رفت و مدتی چنان زندگی بر او تنگ گرفت که زن از او جدا شد. پس از آن بود که جای خالی برای دخترک ناز در خانه بازرگان برای زن چهارم باز شد و او همسر چهارم آن بازرگان گشت.
💰💎دیگر زنان از علت رفتار خواجه بی خبر بودند مگر دخترک جوان که بازرگان را خوب شناخته بود. پس دخترک را ذکاوت جمع شد و در منزل شوی،صندوقچه ای در نهانخانه منزل پنهان ساخت. خواجه را دلبری می کرد و از او زر می ستاند و در صندوقچه پنهان می نمود.
🗃روزی یکی از همسران او آن صندوقچه بدید و راز آن از دخترک پرسید. دخترک داستان ازدواج اش را با بازرگان گشود. و گفت: من وقتی به سرای بازرگان آمدم یقین کردم روزی مرا هم بی دلیل از این سرای بیرون خواهد کرد پس در اندیشه آن روز، چرا در این روزهای خوشی ام نباشم و ذخیره ای برای آن روز خود نکنم؟!
🎡 و این همان مَثَل دنیایی است که ما با غفلت از آخرت خود در آن در حال عیش هستیم.
✍گرگ اجل یک یک از این گله می بَرد
این گله را ببین که چه آهسته می چَرد
@akhlag_dar_ghoran
#یک_داستان_یک_پند
🍷🍾جوانی در محضر عالمی نشسته بود و با آن که می دانست شرب خمر گناه است ولی قدرت ترک آن نداشت. روزی جوان از عالم التماس کرد در ترک شرب خمر او را کمک کند.عالم گفت: فلان روز ناهار منزل من بیا.
🦃عالم بوقلمونی جوان کشت و با ریاحین پخت و برای آن جوان حاضر کرد ولی سفره را در نزدیک مبال گشود.
🥘جوان گفت: چگونه طعام چنین خوشمزه را نزد بوی مبال تناول کنم؟ عالم گفت: همان بوی بد مبال از همین غذای خوشبو و خوش طعمی است که خورده شده است.
🫗پس زمانی که شراب می خوری و لذت می بری باید نتیجه آن کار هم که عذاب الهی است در کنارش ببینی که نتوانی آن عصیان خدا کنی چنان چه الان نمی توانی از لذت این طعام بهره بری.
🚽🥂کسانی که عصیان الهی می کنند. کسانی هستند که از نتیجه و عذاب گناه خود در زمان عصیان بی خبر و غافل اند.اگر شراب را در مبال نوشی از زشتی آن آگاه شده و دورش می اندازی....
@akhlag_dar_ghoran
#یک_داستان_یک_پند
✍️حکیم صاحب معرفتی را سوال کردند : اگر قرار بود ابلیس با انسان در معصیت و نافرمانی خدا مسابقه دهد کدام یک پیروز می شد و از دیگری در این امر سبقت می گرفت؟
👥گفت: انسان !! در شگفت شدند، و گفتند: چگونه انسان از ابلیس که دشمن قسم خورده انسان برای گمراهی اوست از او در عصیان الهی سبقت می گیرد؟
💥گفت: روزی مردی دیدم که عاشق زن رقاصه ای شد. برای وصل به او و فصل و طلاق زن مومنه اش دنبال راهی بود. روزی کارگری برای مرمت منزل به خانه دعوت کرد و زن را گفت: مراقب کارگر باش تا من برگردم و از خانه بیرون نرو مبادا کارگر چیزی از خانه بدزدد که تو را مجازات سنگینی کنم.
⚖️زن چنین کرد و مرد نزد قاضی شهر رفت و گفت: زن من با مرد غریبه ای طرح رفاقت بر هم انباشته و علم معصیت خدا افراشته است آن را من بتازگی فهمیده ام، پس ساعتی قبل به همسرم گفتم قصد سفر به شهر دیگری دارم تا او خود را در خانه تنها بیند و قصد شیطانی خود راحت اجراء کند. کنون آن مرد در خانه من وارد کرده است بروید و ببینید و حق من از این زن نابکار بستانید....
🚪قاضی همراه مرد به خانه آن مرد رفت و در را زد و صاحب خانه را صدا کرد. زن وقتی صدای قاضی شنید برای این که شوهرش به بی آبرویی متهم نشود سکوت کرد و کارگر در پستوی خانه پنهان ساخت و مدتی بعد در را گشود.
🔎قاضی چون داخل شد اوضاع پریشان زن مومنه را دید و شوهر به صدا آمد و گفت: آن مرد نابکار کجا پنهان ساخته ای؟!!!زن مومن چون نقشه شوم شوهر فهمید و بار سنگین این اجرای شیطان، سکوت کرد.
🪨 قاضی شهر به زن گفت: بیشترین تخفیفی که به تو دادم آن است که سنگسارت نکردم.مهری بر تو نیست و فرزندان ات را شایستگی مادری نداری ساعتی بیش تو را فرصت نمی دهم که این شهر را با همین لباسی که داری ترک کنی.......
🔥حکیم گفت: آن زن مومن آن روز با گریه نزد من آمد و من نمی توانستم بر او کاری کنم جز آن که نزد شوهر او رفتم و گفتم : امروز تو روی ابلیس سفید ساختی ابلیس با انسان خالص مومن کاری نمی کند و از خدای خود برای آزار انسان در جایی می ترسد چنان چه در کلام خدا از زبان ابلیس آمده است؛
✨إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ✨ (۱۶ حشر)
⚡️من از (عقاب) پروردگار عالمیان سخت میترسم.
ولی تو از ابلیس هم امروز برای ارضای هوای نفس ات سبقت گرفتی و از خدای خود هیچ نترسیدی.
@akhlag_dar_ghoran
#یک_داستان_یک_پند
💃 ابراهیم خواص در بیابان میرفت، کنیزی را بیرون از خیمهای دید که پای میکوبید و سربرهنه رقص میکرد. ابراهیم نزدیک رفت. هرچه دخترک را صدا کرد دخترک نشنید.
🧕 گفت: «سر بپوشان ای کنیز! از برای چه، چنین میکنی؟» گفت: «من مستم و انسان مست را عقلی نیست. امشب یارم از سفر برمیگردد. برای او خودم را حاضر میکنم. تو یاری نداری؟»
✨💎✨ ابراهیم گفت: «من یک یار بیش ندارم که او هم در آسمان است و من عاشق او هستم.»
🤍 کنیزک گفت: «از عشق بالاتر رو! چون من مست باش. تو عاشقی مرا دیدی، ولی من مست عشق بودم اما تو را ندیدم.»
🌹پس مست عشق باش، تا غیر از او دیگری را در چشم خود نبینی و ننگری.
@akhlag_dar_ghoran