هدایت شده از گمشدھ
من گریه میکنم. و میگم یه روزی تموم میشه.. و میگم بلاخره درموردش صحبت میکنم. درمورد اینکه چقدر سخت بود
اینکه چجوری نیمه شب ها سوگواری رو توی قلبت نگه داشتی و دستای لرزونت رو گرفتی سرپا موندی.
هدایت شده از قِید
سرم رو به عقب بر گردوندم و تو ، آدمی بودی که نگاهش رو بهم دوخته بود.
من خیابون ها رو طی کردم ، شهر رو زیر پا گذاشتم ، میون کوچه ها به سردرگمی و گمراهی رسیدم و اما باز هم سایه ی تو زودتر از خودت به من رسید .
من گم شدم و تو پیدام کردی ، اومدم و تو با نگاهت من رو بدرقه کردی . .
خوابیدم و وقتی چشم باز کردم صورتت جلوی چشمام بود ، موهای خرماییت روی پیشونی من پخش شده بود ، گرمای نفس هات گونه هام رو می سوزوند ، غمت تا عمق تنم نفوذ میکرد . .
سرم رو انداختم پایین ، چشمامو بستم ، خودم رو به خواب زدم و از تو فرار کردم
اما تو ، با اون تیله های پر رنگ که اسمون شب جلوی ستاره هاش کم میاورد بدون پلک زدن بهم نگاه می کردی ، انگار که اخرین باره ، ثانیه های پایانیه ، وقتمون تموم شده
و بعد وقتی سرم رو بالا اوردم ، وقتی جرئت نگاه کردن به چشم هات رو توی خودم زنده کردم و از فرار کردن دست کشیدم تا به تو پناه بیارم
تو بلند شدی تا بری . .
تو میرفتی و انگشت های من عاجزانه به گوشه استینت چنگ میزد تا جلوی رفتنت رو بگیره ، ترس به وجودم هجوم می اورد تا تو رو از من دریغ کنه ، نور همراه تو میرفت و چشم های من ابر میشد تا شاید بارون بیاد و مانع از رفتنت بشه
اما تو رفتی ، تو رفتی و اون دنیای سیاه و سفید نابود شد ، رنگ ها غرق شدن توی هم و هیچ ردی از روشنی نموند
فقط سیاهی موند و سیاهی ، ما تو یه هزارتو گیر افتاده بودیم
من تو رو میدیدم ، تو هم من رو میدیدی
من به یاد اوردم ، اما تو از یاد بردی .
هیچوقت
هیچوقت
فکر نمیکردم کسی که سه سال ازم کوچیکتره از خودم بیشتر درکم کنه و توی بدترین روزا کنارم باشه :)
اَخترپنجم؛
به طور کلی کسی نیستم که مدت خیلی طولانی از یه اکسسوری ثابت استفاده کنم.
ولی این خیلی عزیزه، انقدر عزیزه که انگار بخشی از وجودمه...
اَخترپنجم؛
؛
شاید به این فکر کنید که چرا با وجود اینکه این چند روزه تهران برف نیومده ولی من همش از برف عکس میزارم.
چون تا ابد ازش عکس دارم و هر بار میتونم یکیشو بهتون نشون بدم.