هدایت شده از صندوقچه.
حس میکنم روی گسل لرزه خیز ایستادی ؛ گاهی اوقات خیلی دور و خیلی ناامن بنظر میرسی گاهی خیلی نوازشگر و صمیمی و این باعث میشه همیشه تو سرم جدال داشته باشیم که میتونم راجع بهت فکرکنم یا نه باید ترکت کنم
اَخترپنجم؛
حس میکنم روی گسل لرزه خیز ایستادی ؛ گاهی اوقات خیلی دور و خیلی ناامن بنظر میرسی گاهی خیلی نوازشگر و
انقدر احساست حق بود که وای.
ولی شاید باید یه قدم بیای جلوتر تا بفهمم میخوای نزدیک بشی.
فکر کنم من کلا بچه ی ناسالم زندگی کردن نیستم😭
اینجوریم که اگر برم یه جایی که به مامانم نگفته باشم و بدونم احتمالا اوکی نیست تا آخرش از عذاب وجدان له میشم✨.
بعد همش اینجوریم که اگر من اینجا بمیرم مامانم چه فکری دربارم میکنهههه.
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
ما... ما... _ میدانی که ابراهیم_ به رفتنهای بیبازگشت مردان قبیله عادت داریم. ما بار نخستمان که نیست ابراهیم. بچه که نیستیم. ما طفلانمان را، یتیمانمان را بزرگ میکنیم؛ میپرورانیم؛ مرد میکنیم؛ برای رفتنهای بیبازگشت اصلا. بیخداحافظی حتی. شیرپسران طایفه ما، همه آرزوی رفتن دارند.پریدن. پیدا نشدن. ما _میبینی که ابراهیم_ بیتابی میکنیم اما جزع نه. ما این روزها را بلدیم. ما این شبها را مشق کردهایم. ما این وضعیت را نفس کشیدهایم. در پی قرنها رفتن بیبازگشت. بیخداحافظی حتی. ما بزرگمرد طایفه به مسجد فرستادهایم، فرق دو نیم تحویل گرفتهایم. ما زیباترین پسر رسول را به ساباط فرستادهایم، ران زخمی زهرآلود گرفتهایم. ما رعناترین جوان قبیله را به شط فرستادهایم، کمرخمیده و بیدست یافتهایمش. ما اشبهالناس به نبی را میان لشکر اشقیا فرستادهایم؛ بیبازگشت.ارباً اربا. نیافتهایمش. ما _ابراهیم_ کاملهمرد پنجاهوهفت ساله به گودال فرستادهایم... هیچ... هیچ... آه. بگو دختران بغض نکنند. بگو زنان چادر بهچهره نکشند. ابراهیم بگو این کاور به تنهای سفیدپوش اینقدر دنبال پیکر نگردند. بگو دور شوند. بگو ما یاد بنیاسد میافتیم که شبانه دنبال زندهای یا پیکری میگشتند در نینوا برای بازگرداندن. شادی و غم ما، بلاتکلیفی ما، غمهای دستهجمعی ما جز به روضه و یاد بازنگشتههای طایفه آرام نمیشود. تو کاش اما که برگردی.
«مهدی مولایی»
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
بوی دهه شصت پیچیده در مشامها. بوی انفجار. بوی خون بارانخورده. بوی تن آتشسوخته. بو به مشام کفتارها رسیده. طعم دهه شصت میدهد این روزها. طعم اشکشور مردم. طعم تلخ خداحافظیها. مزه بهدهان گرگها خوشآمده. صدای دهه شصت میآید از این شبها. صدای سقوط. صدای انفجار. صدای گریه مستضعفان. صدای پیام تسلیت امام از رادیو. صدا به گوش شغالان رسیده. من جوان دهه هفتادم. دهه هشتاد. من دهه شصت را عمری شنیدهام و لای کتابها ورقش زدهام. حالا این ماهها از اول فاجعه غزه و ریختن خون دختربچهها تا انفجار سفارت دمشق و سقوط بالگرد رئیسجمهور، شمّهای از دهه شصت را زیستهام. ترور را. تهمت به خوبان انقلاب را. بدون رئیسجمهور ماندن را. عزاهای عمومی پشتبهپشت را. بچهها مشکیها را آماده کردهاند. چفیههاشان را چندماه است که دمدست گذاشتهاند. بچهها پنجه در پنجه کفتارها و گرگها و شغالان انداختهاند. بچهها مینویسند. میخوانند. منتشر میکنند. حرفمیزنند. تجمعها را هماهنگ میکنند. انسانیتهای خاکگرفته و غبار نشسته تودهها را میتکانند. آقای انقلاب گفته بود که نسل امروز را بهتر از نسل آنروز دهه شصت میبینم. حالا همه جوانهای آخرالزمانی این نسل، مثل دهه شصت، بهتر از دهه شصت، پایکار آمدهاند. در پس غالب این تبیینها و پویشها و فعالیتها و تجمعهای سازنده این روزها، دستان گمنام جوانان این نسل مشغول است. حاجکمالها و متوسلیانها و همتها و حدیدچیها درحال پختهشدناند. بچهها حالا آرمانهاشان را زیستهاند. پستی بلندیهای این راه را آموختهاند. حالا چیزی تا فتح نهایی به دست اینان نرسیده. اینان؛ نسل جوان سردوگرم چشیده شیعه در آخرالزمان.
«مهدی مولایی»
وقتی بهم گفتی چرا خودت رو انقدر جدی گرفتی، انگار یه سیلی محکم تو صورتم بود.
واقعا چرا انقدر خودمو جدی گرفتم؟ چرا فکر کردم برای تو اونقدرا مهمم؟
اون چه حرف کوچیکی بود که باعث شد فرو بریزی یا خیلی خوشحال بشی؟
https://daigo.ir/secret/278221853