نور باشید، برای کسانی که دوست دارید...
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
ساکت بودم ، کور نه ...
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
“«این کوه جلوی چشمانت نیست که اذیتت میکند،بلکه سنگریزه داخل کفش ات است.»”
_محمد علی کلی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
چو تویی قضایگردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
خدایا به حق امام رضا (علیهالسلام)، آفت و بلا را از این کشور و ملت و خادمانش که همه خادم الرضایند دور بدار...
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
2.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نجوای ماندگار سید ابراهیم رئیسی با شهید سلیمانی
🤲 #یاعلیبنموسیالرضا
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایهی دستهای مبارک تو.
سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
دیدم این مشهد چرا هی بیقراری میکند ؛
جای باران؛ سیل در این شهر جاری میکند
دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش؛
عزم
خود را جزم و دارد گریه زاری میکند.
#رئیسی
😭😭😭😭😭
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدپنجاهششم ♻️
🌿﷽🌿
به بغل روی زمین می افتم و جلوی چشمانم شعله آتش می رود تا بالا. فرھاد پشت ربانه
آتش دیده نمی شود. انگار عزیزم را از دست داده باشم، ضجه می زنم:
-نه!. نه!!!.
فرھاد می آید جلو. حلوتر. از پله ھا می آید بالا. یک زانویش را جلویم می زند زمین. خوشحال
به نظر می آید در حالیکه چھارستون بدنم من می لرزد. درد می ریزد توی جانم. با لبخند می
گوید:
-خوبه. خوبه!. زبونت باز شد!. اگه می دونستم زودتر اون لعنتی رو آتیشش می زدم.
از ته دل به گریه می افتم. بدون ویلچرم چکار کنم؟!. چطور این ور و آن ور بروم؟!. بدون آن یک
فلج واقعی ام.
با صدای خش گرفته می گویم:
-چرا اینکارو کردی؟!. آخه چرا؟!.
نگاه می کند به ویلچری که توی آتش می سوزد. بعد رو به من می گوید:
-چون نمی ذاشت بلند شی. چون جای ھمه رو برات گرفته بود!. این اول کارمونه. باید بریم.
پھن شده روی زمین، ھق می زنم. لرزش دستانم نمی افتد.
-من باھات جایی نمیام. من مامانمو می خوام.
ناله می کنم:
-منو برگردون تھران.
با اخم نگاھم می کند.
-بچه شدی لیلی؟!.
-آره بچه شدم!. منو تا اینجا آوردی که ویلچرمو آتیش بزنی. منو ببر خونه دیوونه. نمی خوام
دیگه باھات باشم. اصلا چرا منو آوردی اینجا؟!.
نگاھی به دور وبرش می اندازد. لبخند کجکی می زند.
-که فقط من باشم و تو. بدون مامانت. بدون امیریل. بدون بابی. فقط من و تو. که کسی به
دادت نرسه. کسی نشناسدت.
اشک ھایم می ریزند روی جاجیم قرمز رنگ پھن شده توی ایوان. غم عالم ریخته توی دلم.
-چرا این کارو می کنی با من؟. داری کاری می کنی که پشیمون شم...
اخم می کند!. آنقدر اخمش مھربان است که خجالت می کشم و باقی حرفم را می خورم. از
آن بالا صدا می کند:
-تی تی بیا.
بوی چوب و لاستیک سوخته پیچیده توی حیاط. دود سیاه کم جانی از بالای ویلچر بلند می
شود. باز به رعشه می افتم. انگار جان از بدنم بیرون می رود. تی تی می آید بالا. فرھاد
دستھایم را می گیرد و روی کولش می گذاردم. نگاه من به ویلچر است. فرھاد با این کارش
داغ روی دلم می گذارد. بلند می شود. تی تی چادر توی دستش را دور کمر من و فرھاد می
بندد. پتوی نازکی را ھم می پیچد رویم. دست ھایم را ھم دور گردن فرھاد قفل میکند. فرھاد
راه می افتد. از کنار ویلچر رد می شویم. حالا بدون آن چکار کنم؟!. سرم را مثل آدم ھای
منگ می گذارم روی گردن فرھاد. از روی شانه ھایش به جاده و روستا نگاه می کنم. تی تی
سبد به دست کنارمان می آید. مردم از کنارمان که رد می شوند نگاھمان می کنند. بعضی
ھا با فرھاد سلام و احوالپرسی می کنند. بعضی ھا با تی تی. کم کم از روستا خارج می
شویم. راه می رود توی جنگل. تپه و دره. ھمه را پشت سر می گذاریم. باران قطع شده و
ھوا سبک است. ولی دل من پر است. پر از غصه و خیال و دلگیری از رفتارھای فرھاد.
بلاخره می ایستد. سرش را بالا می گیرد. می گوید:
-باید از این کوه بریم بالا. نوکش یه امامزاده است که میگن معجزه می کنه.
ھاج و واج زل می زنم به کوه. تا کمر کشش بیشتر معلوم نیست. باقیش را مه گرفته.
کوھی پر از دار و درخت که به خاطر باران زمینش خیس خیس است. قله ای نمی بینم. ولی
معلوم است کوه بلندی است. چطور می خواھد مرا اینطور ببرد آن بالا؟!. پاک عقلش را از
دست داده!. از کدام معجزه حرف می زند؟!. نکند خیال کرده با رفتن به امامزاده خوب می
شوم؟!.
با تکانی مرا ھل می دھد بالاتر.-آماده ای؟!.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🏴🏴🏴🏴
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدپنجاههفتم ♻️
🌿﷽🌿
دوباره نگاه می کنم به راه!. کارش جنون است. نگاه تی تی ھم نگران است. دست روی
دستش گذاشته و با نگرانی ما را نگاه می کند. ھی تاب می خورد و چیزھایی زیر لب می
گوید. فرھاد می گوید:
-بسم الله.
منم زیر لب می گویم:
-بسم الله.
قدم اول را برمی دارد. می رویم بالا. نم را می توانم روی پوست سرم حس کنم. گاھی
صدای قورقوری می آید. درخت ھایی که شاخه ھایشان توی دل ھم رفته. ھیچ جاده ای
نیست. باید از میان درخت ھای کوچک و بزرگ رد شویم. پاھایم را محکم گرفته و دست ھایم
را دور گردنش پیچیده. نمی دانم تا کجای این راه می تواند مرا روی پشتش بکشد. گاھی
تکانی می دھد به من تا روی کمرش خوب جا شوم. کم کم شیب کوه تند می شود. صدای
نفس ھایش را می شنوم. تی تی ھی می رود و برمی گردد ما را نگاه می کند. فرھاد برای
بالا رفتن از شاخه ھا کمک می گیرد. می گوید:
-باورم کن لیلی. بھم شک نکن. به بودنم.
گلویم باد می کند. درد می گیرد. می خواھد خودش را به من ثابت کند!. فرھاد! فرھاد جانم!.
یکساعتی می شود که دارد از کوه بالا می رود. حالا وارد مه شده ایم. ھوا سردتر شده و
رطوبت بیشتر. چند متر آنطرفتر چشم چشم را نمی بیند. فقط سفیدی است و سفیدی.
زمین پر از گل و شل است. کم کم فرھاد نفس کم می آورد. می ایستد با کمری خم. چند
نفس عمیق می کشد. می بینم که زانوھایش زیر بار خم شده!. دستش را طرف تی تی دراز
می کند.
-یه کم آب بده.
تی تی از توی بطری آب می ریزد توی لیوان پلاستیکی و می دھد دستش. فرھاد سرش را
بالا می گیرد و قلپ قلپ آب می خورد. دھانش را با سرآستینش پاک می کند و برش می
گرداند. کاش کمی ھم به من می داد.
بالا رفتن را از سر می گیرد. ھر چه جلوتر می رویم خسته تر می شود و بیشتر می ایستد.
نفسی می گیرد. خس خس سینه اش بلند و بلندتر می شود. قدم بعدی را که بر می دارد
پایش روی زمین گلی لیز می خورد و با صورت می خورد زمین. آخ بلندی می گوید. تی تی در
حالیکه روی دستش می زند می آید جلو می گوید:
- خدا مره مرگ بده آقا جان!.
فرھاد دست به زمین می گیرد و بلند می شود.
-برو کنار تی تی.
خستگی از صدایش می بارد. تند تند نفسش را از بینی اش می دھد بیرون.
به راھش ادامه می دھد. گام ھایش کوتاه تر شده اند و آھسته تر.
ھنوز خبری از قله نیست. صدای جیرجیر پیچیده توی درخت ھا. گاھی ھم واق واق سگی
می آید. توی مه راه می رویم. ھیچ چیزی معلوم نیست. فرھاد رو به تی تی می گوید:
-پتو رو بکش رو سرش.
تی تی می آید جلو. پتو را می کشد تا پیشانی ام. فرھاد راه می افتد. ھنوز چند قدم بیشتر
نرفته که پایش توی گودالی می رود و زمین می افتیم. تی تی به گریه می افتد.
-اقا جان تی سره فیدا!
فرھاد دراز به دراز روی زمین خیس افتاده. با حرکت سینه اش بالا و پایین می شوم. دست
ھایش را گذاشته زیر زانوھای من تا دردم نگیرد. تی تی می آید زیر بازویش را بگیرد و بلندش
کند که فرھاد دستش را پس می کشد و می غرد.
-چند بار بگم تی تی. طرف من نیا. نمی خوام کمکم کنی.
کمی طول می کشد تا روی دست و پاھایش بلند شود. آرام می گویم:
-بیا برگردیم.
مرا می فرستد بالای کمرش.
-فکرشم نکن. می ریم بالا.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🏴🏴🏴🏴
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدپنجاههشتم ♻️
🌿﷽🌿
جنگ فرھاد و کوه است!. نه برای شیرین برای من لیلی!. دلت به کدام معجزه خوش است
فرھاد؟!. بیا و کوتاه بیا!. دست ھای گلی اش را می گذارد زیر پاھایم. پایش را می گذارد
جلوتر که لیز می خورد و دوباره می افتیم. آخ بلندی می گوید. صورتش روی زمین است ولی
پاھای من را ول نکرده. مرا محکم گرفته. آتشی به قلبم می افتد. سرم را می گذارم پس
گردنش و ھای ھای گریه می کنم. سرش را بال می گیرد که تی تی با داد می گوید:
-خدا مره بوکوشه.
باز می آید جلو که فرھاد دست می کند توی گل ھا و یک مشت سمتش پرت می کند.
-نیا جلو. فقط من و لیلی. کسی تو این راه حق نداره کمکی کنه.
تی تی قدمی عقب می گذارد و ھی می زند روی ران ھایش و چیزھایی می گوید. فرھاد
دست می کشد روی پیشانی اش. دستش را که برمی دارد خون قرمزش کرده. جگرم آتش
می گیرد. با گریه می گویم:
-فرھاد برگردیم.
دست می گیرد به زمین و بلند می شود.
-تو نمی دونی بلند شدن بعد از زمین خوردن چه حالی میده!.چقدر فکرمان فرق دارد. من به زمین خوردن بعد از بلند شدن فکر می کنم و او برعکس من.
گاھی میان راه، وسط درخت ھایی که سرشان توی مه است، روی زمین خیس روی چھار
دست و پا خم می شود. سرش می افتد پایین. نفس نفس می زند. زیر لب "آخ خدا" گفتن
ھایش را می شنوم و "بسم االله" گفتن ھایش را موقع بلند شدن. یک دستش را زمین می
زند و دست دیگرش را به پشت من می گیرد و بلند می شود.
-ما می تونیم لیلی. ما می تونیم.
نمی دانم چند ساعت طول می کشد تا می رسیم به قله. بلاخره فرھاد از کوه بالا می کشد
و شکستش می دھد و خودش را در عاشقی ثابت می کند. نگاه خیسم را می دوزم به قله
بی درخت که یک امامزاده خیلی کوچک رویش ساخته اند. سقف مخروطی اش توی سفیدی
خیلی خوب معلوم نیست. فرھاد با کمری تا شده و نفس نفس زنان در چوبی را ھل می دھد
تو. چند فانوس گوشه گوشه اش می سوزد. یک اتاق دوازده متری بیشتر نیست که وسطش
یک قبر قرار گرفته که سی چھل سانت از سطح زمین آماده بالا. نه خبری از ضریح است نه
کسی آنجاست. تی تی ھم می آید تو. فرھاد زانو می زند زمین در حالیکه دست ھایش زیر
زانوھای من است. رو به تی تی می گوید:
-پتو رو پھن کن کنار قبر.
تی تی پتو را از توی سبد در می آورد و می اندازد جفت قبر. فرھاد گره چادری که دور کمرمان
بسته باز می کند و آرام مرا می خواباند روی پتو. دست می گیرد به کمرش. قیافه اش در ھم
می رود. کمی که حالش جا می آید انگشتانش را می گذارد روی سنگ قبر و فاتحه ای زیر
لب می خواند. من ھم دراز کش چشم ازش برنمی دارم. خوب تا اینجا با ھر بدبختی بود مرا
با خود کشاندی، بعدش چی؟!.
به تی تی که بی حرف بالای سرمان ایستاده، می گوید:
-سبد رو بذار اینجا و برو بیرون.
تی تی پا به پا می شود. نگاه پر از ترحمش را می دوزد به من که روی کف خوابیده ام. فرھاد
خودش سبد را می گیرد از دستش و می گذارد کناری. بعد بازوی تی تی را می گیرد و می
بردش بیرون. وقتی می آید تو و در را پشت سرش می بندد. می نشیند بالای سرم. سرو
صورتش حسابی گلی شده و خون پیشانی و کنار چشمش را قرمز کرده. لبش را تر می کند.
لیوان را از آب پر می کند و چند تکه نان از توی سبد در می آورد و می گذارد رو سنگ قبر
کنارم. بلند می شود و چند شمع از توی سبد برمی دارد. کنج اتاق توی دیوار یک سه گوش
کنده اند که پر شده از شمع ھای سوخته و نیم سوخته. کبریتی می کشد و شمع ھا را
روشن می کند. چند قطره که ازشان چکید سرپا محکمشان می کند. می آید می ایستد
بالای سرم. نور زرد افتاده روی صورتش. ترسناک به نظر می رسد.
-من کارمو تموم کردم. باقیش با خودت.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🏴🏴🏴🏴
محبت خاص امام رضا به زوار ایشان
عنایتی از وجود مقدس امام رضا برای یکی از برادران مومن و متعهد ما که یکی از خادمان حضرت رضا می باشد.اتفاق افتاده بود که تامل در آن عقل را حیران می کند.خادمی می گفت به تازگی در بخش فراشان مشغول به خدمت شده بودم.پیش خودم فکر کردم هنگام نظافت و جاروکشی فرش ها بهتر است زائران را زود بلند کنیم و کار با سرعت انجام شود و لذا همان روز اول با صدای بلند و به یک باره و به اصطلاح با توپ و تشر از زائران می خواستم که جایشان را عوض کنند تا نظافت انجام شود غافل از اینکه این رویه مورد پسند حضرت امام رئوف نمی باشد .شب در عالم رویا وجود مقدس حضرت رضا را زیارت کردم. خدام در حال جاروکشی و حضرت پیشاپیش آنها در حال اعلام برای بلند کردن زائران بودند.ندای ملکوتی حضرت آکنده از احترام ،رافت،محبت و کرامت بود.جانم فدایتان ....بلند شوید....جانم ...........فدایتان ....بلندشوید....👇👇👇👇👇👇👇https://sirerazavi.blogfa.com/post/493
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امامشناسی 🪴
#معجزه 🪴
#آقاجانسلام🪴
#عاشقانِامامرضا🪴
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊ارسالییکیازاعضایمحترمکانال