#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادسوم🌺
:-چرا میگی بدوئه اگه سرش خورد جایی چی؟
-ای بابا میدونی وقتی من بچه بودم چند دفعه توی این حیاط خوردم زمین و چیزیم نشده،در ثانی تو که به خاطر اورهان این همه حرص میخوری پس فردا چطوری میخوای این دوتا فسقلی رو بزرگ کنی؟
نگاهی به صورت معصومشون توی خواب انداختم:-مادرشونم هست کمکم میکنه،حس میکنم خدا با آوردنشون نور امید به زندگیم تابیده!
کشیدم توی بغلش و در گوشم زمزمه کرد:-خدا دوستشون داشت که فرستادشون پیش تو،از چشماتم بیشتر مراقبشونی…
از آغوشش بیرون کشیدمو دستاشو گذاشت روی بازوانم:-برات چندتا خبر دارم،یکی خوب یکی یه ذره خوب!
برگشتم سمتشو متعجب پرسیدم:-یه ذره خوب؟یعنی چی؟
-خوبیش که خوبه ولی نمیدونم خوشحالت میکنه یا نه، مهمون داری!
-مهمون؟کی اومده،اونم این موقع؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:-ساواش اینا از شهر اومدن!
-اومدن پی بی بی؟
-نه اومدن بمونن!
با این حرف ابروهام بالا پرید و متعجب لب زدم:-بمونن؟برای همیشه؟
-نمیدونم فعلا که هستن!
-پس خونه زندگیشون توی شهر چی میشه؟
-چه خونه زندگی ای بهت که گفتم ساواش خان بدهی بالا آورده تموم خونه و زندگیش رو داده برای اون،طلبکاراش گیرش آوردن میخواستن بندازنش هلفتونی دامادش بخشی از بدهیاشو صاف کرده،تموم این مدت ساره و عمه نورگل توی خونه دومادش زندگی میکردن،الانم نمیخواست برگرده اینجا میگفت روی رو به رو شدن با تورو نداره،اما دلم به حالش سوخت خوب نیست دستش جلوی دومادش دراز باشه مخصوصا که قبلا کارگریشو میکرده،تو که ناراحت نمیشی مگه نه؟
بغض کرده سری به چپ و راست تکون دادم،درسته نیت خوبی برام نداشت اما راضی به بدبخت شدنش هم نبودم لبی تر کردمو گفتم:-من ازش ناراحت نیستم شاید اگه اون کارو نکرده بود الان کنار تو اولدوز و سلدوز نبودم!
سرمو توی بغل کشید و در گوشم گفت:-خب خدا روشکر خیالم راحت شد،حالا خبر دوم رو بهت میدم،مطمئنم خیلی خوشحال میشی،همین الان از ده بالا آدم فرستادن آیلا همین امروز زایمان کرده،بچشم یه دختره صحیح و سالمه!
ذوق زده جیغ کوتاهی کشیدم که اولدوز شروع کرد به گریه کردن: -واقعا؟هنوز که خیلی زوده!
آتاش خنده ای کرد و از جا بلندش کرد و همونطور که تکونش میداد با خوشحالی گفت:-معلومه دروغم چیه!
-باید بریم پیشش دخترم حتما اونجا خیلی احساس غریبی میکنه!
با این حرف لبخند از لب آتاش ماسید،دستی به موهاش فرو برد و گفت:-میترسم بریم و فرحناز با دیدنمون جری بشه،موندم چیکار کنیم!
-چرا بخواد جری بشه؟مگه نه این که منو بخشیده؟حتی جلوی بزرگای ده هم اینو گفته،دخترم اونجا بی کسه فرحناز دلسوزش نیست مگه نمیدونیباید تا چله بچه کنارش بمونم،نباید تنها باشه!
-خیلی خب،همون فردا همراه هم راه می افتیم،فقط قبلش باید یه چیزی بهت بگم!
منتظر زل زدم به لب هاش،دستی دور دهنش کشید و کمی این پا و اون پا شد،انگار توی گفتن حرفش مردد بود!
نفسی بیرون دادمو گفتم:-اگه چیزی هست بگو میخوام برم اسباب سفر ببندم!
سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:-راستش شاید عصبانی بشی،اما من یه چیزایی رو ازت مخفی کردم،میدونستم اگه بفهمی آروم نمیشینی!
راستش فرحناز همینطور الکی هم از خونت نگذشته…یه شرطی گذاشته!
با این حرف بدنم یخ کرد،قدمی به عقب برداشتمو پرسیدم:-یعنی چی؟چه شرطی؟
اولدوز رو که حالا دیگه آروم شده بود سرجاش خوابوند و اشاره کرد بشینم!
مضطرب کاری که گفته بود رو انجام دادم:-نکنه شرط گذاشته نمیتونم برم ده بالا؟آره؟
اگه اینجوریه صبر میکنم آیلا بهتر بشه میارمش پیش خودم!
نشست کنارمو سر به زیر گفت:-نه!
-پس چی؟نکنه شرط گذاشته من نباید تا آخر عمرم دخترم و نوه ام رو ببینم؟بگو دیگه نصف عمرم کردی!
-شرط گذاشته که بچه ی آرات و آیلا رو پیش خودش نگه داره،به جای خون فرهان!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادچهارم🌺
نفس توی سینه ام حبس شد شوک زده از جا بلند شدم باورم نمیشد آتاش همچین قضیه مهمی رو بهم نگفته باشه:-چی میگی آتاش اون بچه بی گناه چه تقصیری داره؟
با عجله از جا بلند شد و انگشتشو به نشونه سکوت گذاشت روی بینیش:-آروم باش بچه ها بیدار میشن،نگفتم من موافقم یا نه گفتم همچین شرطی گذاشته،منم اون موقع که هاشم بهم گفت فهمیدم که دیر شده بود،آیلا و آرات جلوی بزرگای ده با فرحناز قول و قرار گذاشته بودن!
-پس برای همین اونقدر عصبی شده بودی؟میدونستم یه چیزی شده،چرا همون موقع نگفتی؟چرا خودت مخالفت نکردی؟
-چرا نمیفهمی کاری از دستم برنمیومد…
لحن صداشو آروم تر کرد و گفت:-هر چی بود از مردنت بهتر بود!
-واقعا فکر میکنی بهتره؟یعنی میذاری اون بچه تقاص کار منو پس بده؟ من همچین اجازه ای بهش نمیدم،نمیذارم اونو به خاطر کار من اذیت کنه،همین الان میرم ده بالا حتی شده تنها!
-میخوای بری چی بگی،هان؟خیال کردی اون بچه برای تو از آیلا و آرات مهم تره؟اونا پدرو مادرشن وقتی همچین تصمیمی گرفتن یعنی نمیخوان از دستت بدن،یه نگاه به این بچه ها کن،مگه خودت نگفتی میخوای بزرگشون کنی؟حالا میخوای وسط راه جا بزنی؟اونا بهت دل بستن آیسن،فکر دل منو نمیکنی به فکر اونا باش!
اشکی که از خشم به چشمم دویده بود رو پس زدم:-خیال میکردم دیگه خودخواه نیستی آتاش،اما اشتباه میکردم،چطوری میتونی چشماتو ببندی؟
-قرار نیس فرحناز اون بچه رو به بردگی بگیره،فقط گفته با خودش بزرگ میشه همین،الانشم کنار پدر و مادرشه،جلوی همه قول داده مثل یه خانزاده واقعی بارش بیاره!
-لازم نکرده نمیذارم نوه ی منم بکنه یکی مثل فرهان،یه دفعه سکوت کردم به خاطر گناهش من تاوان پس دادم،یادته که تو خودت تاوانشو ازم پس گرفتی،حالا نمیذارم همین کارو با نوه ام بکنه،اصلا اون زن حقشه که تنها بمونه برای یه بارم که شده خودش تاوان گناهشو پس بده،شده حتی دستمم به خونش آلوده کنم میکنم!
میخوام بقچمو ببیندم،اگه خواستی همراهم بیا نخواستی تنها میرم!
آتاش مات برده با دیدن عصبانیتم ساکت ایستاد،نمیدونم چرا تعجب کرد خوب میدونست هر خفت و خاری تحمل میکنم اما نمیذارم کسی به خونوادم آسیبی برسونه…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادپنجم🌺
اصلا برای همینم بود که باهاش ازدواج کردم،عصبی مشغول جمع کردن وسایلم شدم و آتاش از اتاق بیرون رفت،چند تیکه لباس برداشتمو گره آخر رو که به بقچه ام زدم غزال نگران داخل شد:-چی شده خانوم جان آقا گفت میخواین برین جایی!
-آره غزال چند روزی خودت مراقب بچه ها باش،نگران نباش کسی به چیزی شک نمیکنه،بگو خانوم سپردتشون دست من،سعی میکنم زود برگردم،شاید هم یه همبازی خوب براشون آوردم،نوه ام دنیا اومده،دعا کن عاقبت به خیر بشه!
دست گذاشت روی سینشو نفسی بیرون داد:
-خدارو شکر خانوم گمون کردم اتفاق بدی افتاده آخه آتاش خان عصبی به نظر میرسیدن،حالا که گفتین زایمان دخترتونه خیالم راحت شد،ان شاالله که خدا عاقبت بخیرش میکنه شما کم به من محبت نکردین،همین که بچه هام کنارمن و میتونم خوشبختیشونو ببینم هر روز خدا براتون دعا میکنم!
برای اینکه خیالشو راحت کنم لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم میدونم دل پاکی داری،این چند روز به پیشنهادم فکر کن،محمد پسر خوبیه،از تو هم خوشش اومده از رفتاراش مشخصه،نه که فکر کنی میخوام از بچه هات دورت کنم،ان شاالله اگه قسمت هم بودین همینجا کنار خودم میمونی،کنار بچه ها!
با خجالت سرشو پایین انداخت میدونستم از محمد بدش نمیاد،چند باری که برای آوردن محصول اومده بود همدیگه رو دیده بودن و محمد در موردش از آتاش یه چیزایی پرسیده بود!
-خانوم جان میدونم آقا محمد پسر خوبی ان اما من به دردشون نمیخورم،هیچی از گذشته من نمیدونن حتما اگه…اگه بفهمن چه بلاهایی سرم اومده پا پس میکشن،نمیخوام به چشمشون خار بشم!
-چرا همچین حرفی میزنی غزال برات زندگی خودمو که تعریف کردم اورهانم این حرفا براش مهم نبود،منم از همین چیزا میترسیدم اما دیدی که همه ترسم الکی بود،تازه تو که مقصر نبودی مقصر اون پسره بی شرم بود اگه از گناهش نمیگذشتی آتاش درس خوبی بهش میداد!
-اصلا نمیخوام بهش فکر کنم،همین که طلاقمو ازش گرفتین برام کافی بود،حتی نمیخوام به یادش بیارم،چند وقتی میشه دیگه کابوسم نمیبینی…
پریدم توی حرفشو گفتم:-چند روز؟از وقتی محمد رو دیدی،مگه نه؟
سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه شالش شد،لبخندی زدمو بقچمو برداشتم از جا بلند شدم:-تا وقتی برمیگردم به حرفام فکر کن،محمد رو میشناسم آدم پا پس کشیدن نیست،من حتی حاضر بودم دختر خودمم بهش بدم از بس که بهش اعتماد دارم،نذار ترست باعث بشه بعدا حسرت بخوری!
با شرم سری تکون داد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادششم🌺
با شرم سری تکون داد!
-خیلی خب تو دیگه اینجا کنار بچه ها بمون میسپارم به عصمت این چند روز خودش مطبخ رو بگردونه،راستی حواست رو جمع کن مهمون داریم،ساواش و خانوم جون اومدن،راجع به خودت با کسی صحبت نکن باشه؟
-چشم خانوم هر چی شما بگین!
برگشتمو دستی به سر دوقلو ها کشیدمو آروم بوسه ای روی سر هر دوشون نشوندم،بغض گلومو فرو دادمو از اتاق بیرون زدم و بعد از اینکه از همه اهالی خداحافظی کردمو به بهونه دیدن نوه ی جدیدم عازم ده بالا شدم!
خدا رو شکر با اومدن خانوم جون و ساواش لیلا هم نمیتونست دیگه همراهیمون کنه و میتونستم با خیال راحت جونمو بگیرم توی دستمو با فرحناز معامله کنم،نگاه آخرمو به عمارت انداختم حس میکردم آخرین باریه که میبینمش!
-از این طرف!
سرچرخوندمو سمت آتاش که با دلخوری به سمت گاری قدم برمیداشت،از اینکه با اون لحن باهاش صحبت کرده بودم پشیمون بودم شاید منم جاش بودم زنده موندنش رو با همچین چیزی معامله میکردم،آهی کشیدمو پشت سرش راه افتادم با رسیدن به گاری جلو تر ایستاد تا کمکم کنه،بدون اینکه نگاهش کنم سربه زیر گفتم:-معذرت میخوام اون حرفارو زدم میدونم به خاطر خودم بود که بهم چیزی نگفتی اما درکم کن نمیتونم بذارم بچه هام اذیت بشن من زندگی خودمو کردم!
پوزخندی زد اخم کرده سری به نشونه مثبت تکون داد
_اگه میشه سر راه بریم سر خاک اورهان!
بقچمو از دستم گرفت گذاشت بالای گاری:-میخوای ازش خداحافظی کنی یا بهش بگی منتظرت بمونه به زودی بهش ملحق میشی؟هرچند میدونم الکی داری این همه راه رو میری نمیتونی قول و قراری که گذاشته شده رو با جونت پس بگیری،خیال کردی اینجوری فداکاری کردی؟
نه تازه فداکاری آیلا و آرات هم میبری زیر سوال،به هر حال اگه میخوای غروب نشده برسی ده بالا نمیتونیم جایی بایستیم!
نگاهی بهش انداختمو دستمو گرفتم دیواره گاری و سوار شدم،اونم عصبی پرید بالا و به گاریچی دستور داد تا راه بیفته،با حرکت گاری چشمامو برهم گذاشتم،باید ذهنمو جمع و جور میکردم تا جلوی فرحناز از خودم ضعف نشون ندم در حالتی که سراپا ضعف بودم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادهفتم🌺
-بگیرش!
متعجب چشمامو باز کردم و نگاهم افتاد به لقمه ی توی دست آتاش و بی اشتها لب زدم:
-ممنون میل ندارم!
پوزخندی زد روشو برگردوند سمت مسیر و آه از ته دلی کشید!
نفسی بیرون دادمو برای اینکه دلخور نشه گفتم:-از سر لجبازی نمیگم واقعا میلی به غذا ندارم!
یادته چند سال پیش وقتی که باهم میرفتیم کلبه ننه زری،خدا بیامرزدش،اون بار هم لقمه رو گرفتم سمتت گفتی میلی ندارم،منتها از ترست بود،میترسیدی من بلایی سرت بیارم،فکر نکنم الان دیگه حسابی از من ببری،زیادی وا دادم اما اگه میخوای از حق نوه ات دفاع کنی باید سر پا بمونی بگیرش!
متعجب از اینکه چطور حرفای چند سال پیشمو یادشه سری تکون دادمو با ناراحتی لقمه رو ازش گرفتم!
تکیشو داد به دیواره گاری و بدون اینکه بهم نگاه کنه آهی کشید و گفت:-یادمه اونبار همش با خودم میگفتم چرا همراه خودم آوردمت از بس سوال میپرسیدی دیوونم کرده بودی اما هر کاری کردم نتونستم بذارم عمارت تنها بمونی،از فکر اینکه سهیلا یا هر کسی بلایی سرت بیاره عصبی میشدم،ترجیح میدادم خودت عصبیم کنی تا فکرت…
روشو برگردوند سمتمو ادامه داد:-دروغ چرا همون موقع هم یکم ازت خوشم اومده بود،از این که ازم حساب میبردی لذت میبردم،اولین بار بود همچین حسی تجربه میکردم،بالی سرکش بود شبیه خودم بود از هیچ کس هم ترسی نداشت،به خاطر اون ازش خوشم میومد اما تو متفاوت بودی یه دختر زیبا و در عین حال مهربون که همیشه سعی میکرد کار درست رو انجام بدی حتی وقتی به ضررش بود و در عین حال کنجکاو…مثل خودم سرش درد میکرد برای دردسر!
شاید اگه جون بالی به خاطر من تو خطر نبود هیچوقت حاضر نمیشدم طلاقت بدم!
با بغض نگاهی بهش انداختم،آهی کشید ادامه داد:-غذاتو بخور!
بی اختیار سری تکون دادمو گازی به لقمه ای که برام حاضر کرده بود زدم و زیر لب نالیدم:-خودت چی؟نمیخوری؟
با نگاهی که بهم انداخت از خجالت سر به زیر انداختم:-اشتهایی ندارم،درضمن دلیلی هم برای سرپا موندن ندارم!
اینو گفت و تکیه اشو داد به گاری و چشماشو روی هم گذاشت،دلم پر از غصه شد،لقمه توی دستمو نصف کردمو بهش نزدیک شد و ضربه ای زدم به بازوش:-اگه تو نخوری منم نمیخورم!
چشماشو باز کرد و با محبت نگاهم کرد:-واقعا فکر میکنی دلیلی برای زنده موندن دارم؟شاید دیگه وقتشه منم تسلیم بشم!
بغض کرده زل زدم توی چشاش:-میشه انقدر نا امید نباشی؟حس میکنم روز آخر عمرمه و تا چند ساعت دیگه قراره بمیرم!
اخمی کرد و در جوابم گفت:-همچین فکری نکن چون بمیرمم نمیذارم این اتفاق بیفته!
-پس چرا این لقمه رو نمیخوری؟برای محافظت ازم نباید سرپا بمونی؟
-شرط داره،البته اگه برات مهمم قبولش میکنی اگه نه که هیچ!
تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-چه شرطی؟فقط نگو بیخیال شو که نمیشه،خودم بچگی سختی داشتم آتاش دلم نمیخواد نوه ام هم اونارو تجربه کنه!
-کی گفت بیخیال بشی هان؟من که نمیگم بیخیال شی اما فقط میخوام بدونم به منم فکر کردی؟میدونی چقدر سختی کشیدم؟من نه بچگی کردم نه جوونی،تو از همه چیزم خبر داری،بچگیم با سرکوفتای حوریه و مقایسه شدن با اورهان گذشت،از بعد ازدواجم با تو هم که دیگه خبر داری،کجا خوشی کردم؟
اون از چند سال پیش که آب شدن بالی رو به چشم دیدم اینم از الان،ازت نمیخوام کوتاه بیای ولی بذار طوری که من میگم عمل کنیم،من خواهر خودمو بهتر میشناسم!
-منظورت چیه؟به خاطر فرحناز میگی؟میخوای ازش محافظت کنی؟مگه نمیگفتی دستی که سمت ناموست بره رو قطع میکنی؟نومون ناموست نیست؟
ابرویی بالا انداخت و صاف نشست:-از فرحناز نه،از تو، فکر کردی اگه بلایی سرش بیاری آدماش ولت میکنن؟
یا اگه تورو هم به جای بچه بگیره بازم دست از سر دخترت بر میداره؟
-خب تو میگی چیکار کنم؟بشینمو دست رو دست بذارم؟
-من یه فکری دارم اگه به حرفم گوش کنی ممکنه نتیجه بده!
لقمه رو گرفتم سمتشو گفتم:-اول اینو بخور بعد گوش میکنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادنهم🌺
-سلام آقاجون،سلام خانیم خوش اومدین!
با صدای آرات با لبخند سرچرخوندم،نزدیک شد و بقچه رو از دست آتاش گرفت:-بفرمایین آیلا چند ساعتی میشه منتظرتونه!
خندم گرفته بود انقدر هیجان زده بود که حتی فرصت نداد بهش تبریک بگیم،با عجله سمت اتاق آیلا راه افتاد،دل تو دلم نبود که نومو ببینم اما دم در که رسیدیم پاهام از حرکت ایستاد،جرات داخل شدن نداشتم،روی نگاه کردن به صورت آیلا رو هم…
-چی شد چرا ایستادی؟
با چشمای پر از اشک نگاهی به صورت آتاش انداختم،انگار از نگاهم همه چیز رو خوند دستشو گذاشت پشت کمرمو آروم در گوشم گفت:-آروم باش همین امشب حلش میکنیم نباید بذاری متوجه بشن میدونی!
سری تکون دادمو با نوک انگشت اشکامو گرفتم و داخل شدم و با دیدن آیلا و دخترش دوباره بغض توی گلوم نشست،چقدر بی کس اینجا فارغ شده بود!
آیلا با دیدنمون کمی نیم خیز شد و خوشحال گفت:- سلام آنا خوش اومدین چند ساعتی میشه منتظرتونم!
قدم برداشتم سمتشون و در حالیکه سعی داشتم ریزش اشکامو کنترل کنم کشیدمش توی بغلم و لب زدم:-مبارک باشه دختر،خدا دوست داشته اولاد دختر بهت داده،اینجوری تا قیام قیامت همدم داری!
-ممنونم آنا،نمیخوای بغلش بگیری؟
سری تکون دادمو گرفتمش توی بغل با دیدن صورتش بغضمو فرو دادم:-چقدر زیباس دقیقا شبیه بچگیای خودته،براش چه اسمی انتخاب کردی؟
-آلما،بهش میاد مگه نه؟
به جای من آتاش جواب داد:-اسمشم مثل خودش خوشگله،بقیه کجان چرا تنهایی؟
-آرات همه رو فرستاده پی تدارکت شام امشب مراسم نامگذاری دخترمونو میگیریم،لیلا کو؟نخواست خواهر زادشو ببینه؟!
-لیلا هم دوست داشت بیاد اما مهمون داشتیم،داییت اینا اومده بودن،میخوان برای همیشه توی عمارت بمونن،
با این حرف آیلا آهی کشید و گفت:-چه خوب،کاش ما هم میتونستیم بیایم اینجوری دور هم بودیم!
این حرفش مثل این بود که کسی قلبمو فشار بده حتما از زندگی توی این عمارت ناراضی بود!
-ان شاالله یه روز همه دور هم جمع میشیم،چرا انقدر زود میخواین مراسم بگیرین هنوز که خوب نشدی؟!
نگاهی به آتاش انداخت و با خجالت کفت:-چیزیم نیست خوبم آنا،چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادهشتم🌺
لقمه رو از دستم گرفت و گاز محکمی بهش زد:-یادته چند سال پیش یه نامه بهم دادی تا ثابت کنی بچه توی شکم فرحناز از اردشیره؟همونی که فرحناز توش اعتراف کرده بود که… که خودش خواسته با اردشیر باشه؟
کنجکاو سری به نشونه مثبت تکون دادم!
-از اون استفاده میکنیم،تازه من یه چیزای دیگه ای هم میدونم که به نفعشه فاش نشه!
تای ابرومو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-مگه نامه همراهته؟
-نه اما فرحناز که خبر نداره،همون که از محتویاتش بگیم گمون میکنه داریمش،بهش میگم اگه از تصمیمش کوتاه نیاد،قید آبرومو میزنمو نامه رو تحویل بزرگای ده میدم تا بفهمن قبل از ازدواج با خانشون چه جور آدمی بوده،مطمئنم به خاطر حفظ موقعیتشم که شده کوتاه میاد!
-اگه قبول نکرد چی؟
-میکنه،هنوز فرحناز رو نشناختی،قبول نکرد میرم سراغ بزرگای ده بهشون همه چیز رو میگم،اونوقت اونا تصمیم بگیرن چه بلایی سرش میاد،مطمئنم از ده بیرونش میکنن!
-میدونی که فرحناز خواهرته اگه آبروی اون بره پشت تو هم حرف در میاد!
-جهنم،همه چیز رو میفروشیم دستتو میگیرمو با بچه ها از این آبادی میزنیم بیرون،میدونی که من از اولم آدم خان بودن نبودم!
با محبت زل زدم به چشمای مظلومش:- یعنی حاضری به خاطر من هم از خواهرت هم از آبروت بگذری؟
نگاهی بهم انداخت و پوزخند به لب گفت:-نمیدونم چرا دارم اینارو بهت میگم همین الانشم دیگه ازم حساب نمیبری!
لبخندی به روش زدم:-قبوله،اما فقط میترسونیمش،اگه قبول نکرد آبروشو نمیبریم،دوست ندارم تو اذیت بشی!
-خیلی خب پس تا وقتی میرسیم یکم بخواب روز سختی پیش رو داریم!
بی هیچ حرفی تکیمو دادم بهش، سرم رو گذاشتم روی شونش و پلکامو آروم بستم:-چه خوبه که هستی…
***
با لمس انگشتای آتاش روی صورتم چشمامو باز کردم،گاری ایستاده بود و هوا هنوز کمی روشن بود:-رسیدیم؟
-آره یکم مسیر باقیمونده رو پیدا بریم،نمیخوام جلب توجه کنیم!
سری تکون دادمو همراهش از گاری پیاده شدم،بقچمو گرفت دست و جلو جلو راه افتاد:-همون اول چیزی نمیگیم فقط میریم پیش بچه ها،بعد خودم میرم پیش فرحناز وباهاش حرف میزنم!
اینو گفت و ضربه ای به در عمارت زد و نگهبان به محض دیدنمون با روی خوش به داخل دعوتمون کرد،ترسیده به آتاش نزدیک تر شدمو همونجور که اطراف رو از نظر میگذروندم آروم لب زدم:-عجیب نیست انقدر بهمون خوشامد گفت؟
وقتی دیدم جوابی نمیده نگاهی به صورتش انداختم،لبهاشو جمع کرده بود و سعی میکرد جلوی خندشو بگیره!
جدی نگاهی بهش انداختم:-برای چی میخندی؟
آروم گفت:-همینجوری میخواستی آدم بکشی؟
پوفی بیرون دادمو نگاهی به در ورودی ساختمون انداختم:-خودت دیدی اگه پای بچه هام وسط باشه هیچ کس از پسم برنمیاد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتاد🌺
-آنا چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید!
-باشه دختر دستت درد نکنه پس تو هم یکم بخواب،زیر چشمت گود افتاده!
مضطرب سری تکون داد و با بیرون رفتنمون دوباره دراز کشید،همراه آتاش با بقچه ی توی دستم وارد اتاق بغلی شدیم و آتاش بلافاصله گفت:-آرات میگفت امشب تموم بزرگای ده دعوتن فرصت خوبیه میرم تا باهاش صحبت کنم بهش میگفت اگه اعلام نکنه از تصمیمش منصرف شده امشب همه چیز رو به همه میگم!
-کاش اول صبر کنی ببینیم چه خبر شده،آخه بچه پیش آیلا بود،اسمشم که خودش مشخص کرده شاید فرحناز دلش به رحم اومده منصرف شده باشه!
-نه گمون نمیکنم،از چهره آیلا مشخص بود اضطراب داره،حتی فرحنازم برای دیدنمون نیومد،بقیه اهل عمارت حتی ننه اشرف هم معلوم نیست کجان،لابد ترسیدن حرفی از دهنشون بپره و تو همه چیز رو بفهمی که بهشون اجازه ندادن بیان،در ثانی کدوم مراسم نامگذاری شب تولد بچه هست وقتی حتی هنوز مادرش حال نداره؟مطمئنم فرحناز دستور مراسم رو داده،میخواد امشب از بزرگای ده بخواد قانون رو اجرا کنن!
-خیلی خب پس منم همراهت میام!
-نه تو همینجا باش،تورو ببینه دوباره رم میکنه،زود برمیگردم!
اینو گفت و با عجله از اتاق بیرون رفت از لای در رفتنش رو تماشا کردمو مضطرب همون پشت در نشستم و شروع کردم به نذر و نیاز کردن!
چند دقیقه ای گذشت وقتی خبری از آتاش نشد مضطرب از جا بلند شدمو آروم قدم برداشتم سمت اتاق فرحناز و همون پشت در به انتظار ایستادم و بی اختیار طبق عادت همیشگیم سرمو به در نزدیک کردم،دست و پام از اضطراب یخ کرده بود،هر چه سعی کردم جز صدای آتاش چیزی به گوشم نرسید،خواستم برگردم که با جمله آتاش میخکوب شدم:-خیال کردی نمیدونم چه بلایی سر اصغر خان آوردی؟خوب میدونی من توی این عمارتم آدمای خودمو دارم،اگه تا الان سکوت کردم چون خواهرم بودی،از الان به بعد ملاحظه حالتو نمیکنم به اندازه کافی نکبت به بار آوردی و همیشه یکی دیگه رو به جای خودت قربانی کردی،الانم میل خودته،اگه میخوای تموم این آبادی بفهمن تو باعث مرگ خانشون بودی و قبل از اونم چه بی آبرویی هایی راه انداختی،کارتو ادامه بده،وگرنه من قید همه چیزمو میزنمو با مدرک به همه ثابت میکنم،اونوقت ببین جواب خونخواهی یه آبادی رو با چی میتونی صاف کنی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادیکم🌺
چشمام داشت از کاسه در میومد،یعنی چی که فرحناز باعث مرگ شوهرش شده؟
با اومدن خدمتکاری به داخل سالن لبخند مصنوعی به لب نشوندمو برگشتم به اتاق و درو بستم و نفس حبس شدمو بیرون دادم،واقعا این فرحناز چجور آدمیه؟
قلبم مثل طبلی توی سینه میکوبید،اضطرابی که چند دقیقه پیش داشتم صد برابر شده بود،باید دخترم رو هر جور شده از اینجا ببرم،اگه بلایی سرش بیاره چی؟
تا الان اگه کاری بهش نداشته به خاطر بچه بوده،مضطرب با اومدن آتاش چند باری طول و عرض اتاق رو با قدم هام طی کردم و به محض ورودش با صدایی ازرون پرسیدم:-چی شد؟
عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-تموم حرفامو بهش زدم،گفتم تا مراسم وقت داره اگه تصمیمش رو گرفت که هیچ وگرنه منم چیزایی که میدونمو به همه میگم!
-چرا بهم نگفته بودی فرحناز باعث مرگ اصغر خان شده؟
تای ابروشو بالا انداختو متعجب خواست چیزی بپرسه که منصرف شد دستی توی موهاش فرو برد و نفسی بیرون داد:-چرا بپرسم حتما گوش وایسادی دیگه!
-تو که این همه وقت میدونستی چرا گذاشتی دخترمو بفرستم اینجا تو خونه این جانی؟
-آروم باش آیسن میخوای خودت برگ برندمونو از بین ببری؟آیلا خودش همه چیز رو میدونه،قبل از ازدواجشم میدونست اگه بهت نگفته چون میدونسته فرحناز دلیلی نداره که بلایی سرش بیاره میخواسته نگرانش نباشی،منم همینطور!
-حالا چی؟حالا که بچشو گرفته،از کجا معلوم نخواد انتقام کاری که با پسرش کردمو با دخترم در بیاره،باید آیلا رو از اینجا ببیریم من دلم طاقت نمیاره اینجا بمونه!
-نگران نباش بهت که گفتم اگه کاری که گفتمو نکرد همه چیز رو به بزرگای ده میگم اونوقت دیگه اینجا زندگی نمیکنه که بخواد بلایی سر کسی بیاره!
دستمو گرفت و کشید سمت پشتی:-بیا اینجا بشین یکم آروم باش،این جوری وضع رو از اینی که هست بدتر میکنی!
-میخوام برم پیش آیلا دلم شور میزنه میترسم حالا که تهدیدش کردی بزنه به سرش و بلایی سر دخترم بیاره!
-باشه خیلی خب میری پیشش،ولی اینجوری ببینتت اونم هول برش میداره یکم آروم شدی برو پیشش منم میرم مراقبش باشم تا مراسم دست از پا خطا نکنه…هر جور شده تا چند روز دیگه همه از این جا میریم به این عمارت حس خوبی ندارم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتاددوم🌺
سری تکون دادمو از جا بلند شدم،مستقیم رفتم اتاق آیلا و تا زمان مراسم همونجا نشستم،چندباری خواستم ازش راجع به اصغر خان بپرسم،اما جلوی خودمو گرفتم،نخواستم از این بیشتر مضطربش کنم،نمیدونم به خاطر زایمانش بود یا اضطراب اما رنگ به رو نداشت،سعی کردم خودم رو با آلما مشغول کنم و کمی که گذشت منم کنارشون خوابم برد!
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای آیلا که داشت آروم با کسی صحبت میکرد،هوشیار شدم:
-مطمئنی آنات توی مراسم از قول و قرارمون چیزی نمیگه؟نمیخوام آنام چیزی بفهمه!
-بهش گفتم به نفعشه که حرفی نزنه وگرنه خودش نتیجشو میبینه،تو نگران نباش،ببین رنگ به روت نمونده!
-دست خودم نیست،میدونم اگه بفهمه آروم نمیشینه،طاقت از دست دادنشو ندارم آرات!
-انقدر نفوس بد نزن هیچ کس طوریش نمیشه،بهت که گفتم برنامم چیه،تا چند دقیقه دیگه مراسم شروع میشه بالی رو میفرستم کمکت کنه حاضر شی!
با شنیدن این حرفا دلم پر از غصه شد،لرزش چونه و بغض توی گلومو به زور کنترل کردمو با شنیدن صدای بسته شدن در نفسی کشیدم چشمامو باز کردم:-بیداری دختر؟چرا صدام نکردی؟
-دیدم خسته راهی دلم نیومد،خوب شد بیدار شدین الاناست که مراسم شروع بشه!
سری تکون دادمو پنهونی اشک گوشه چشممو گرفتم:-پس من میرم حاضر بشم!
-اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون، به محض اینکه وارد حیاط شدمو رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم پاشیدم،نفس عمیقی کشیدمو بیرون اومدم،اگه یک دقیقه دیگه بیشتر کنار آیلا میموندم نمیتونستم خودمو کنترل کنم،مطمئن بودم چشمم هم رنگ خون شده!
-کجایی داشتم دنبالت میگشتم!
هول زده چرخیدم سمت آتاش که این حرف رو زده بود و پرسیدم:-چی شد؟قبول کرد؟
مضطرب دستی به شقیقه اش کشید:-دیگه فرصت نشد باهاش حرف بزنم،اما انگار حرفام روش اثر گذاشته،آدمشو فرستاده پی همدستش تا مبادا دهن باز کنه،خیال میکنه میتونه این بارم فرار کنه…
پوزخندی زد و نگاهشو دوخت به در عمارت:-ایناهاش اینم آدمش دست از پا دراز تر برگشت،بذار ببینیم چیکار میخواد بکنه،نمیخواد نگران باشی تا چند دقیقه دیگه همه چیز مشخص میشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادسوم🌺
سری تکون دادمو روسریمو مرتب کردم و پشت سرش وارد ساختمون شدم و قدم برداشتم سمت آیلا که با کمک بالی و خدمتکارا به سمت سالن میرفت،دستمو پشتش گرفتمو و همراه هم راهی شدیم…
توی دلم آشوب بود انگار که کسی داشت اون تو رخت میشست،چند دقیقه ای گذشت کم کم همه بزرگای ده رسیدن و فرحناز با رنگ و رویی پریده داخل مجلس شد،نگاهش بین مهمونا دو دو میزد،شایدم به قول آتاش دنبال راه فرار بود!
خدا خدا میکردم تهدیدای آتاش جواب بده که مضطرب دهن باز کرد:-همگی خوش اومدین،گفتم اینجا دور هم جمع بشیم تا هم به دنیا اومدن اولین نومو جشن بگیریم هم اسمی که براش انتخاب کردمو روش بذاریم!
به اینجا که رسید حس کردم دستای آیلا توی دستم یخ بست،نگاهی به صورتش انداختم:-خوبی دختر؟اگه حال نداری بگم برات دوایی چیزی بیارن!
نفس نفس زنون گفت:-نه آنا خوبم،چیزی نیست!
میرزا با خوشحالی از اون سر مجلس گفت:-مبارک باشه،ان شاالله قدمش خیر باشه کاش اصغر خان خودش بود و این روزا رو به چشم میدید،به سلامتی چه اسمی براش انتخاب کردین؟
-میرزا انگار پیری بهت فشار آورده،این بچه با اصغر خان هیچ نسبت خونی نداره،اگه بود…
-اگه بود چی صابرخان؟ شما انگار پیری بهت فشار آورده و دست نوشته ای که از خود اصغر خان بهت نشون دادمو یادت رفته؟یادت رفته کی خان این عمارته،آدابه مهمانی که دیگه به کنار،به هر حال اهمیتی نداره…
آرات اینو گفت و رو کرد سمت میرزا و ادامه داد:-ممنون میرزا اسم آلما رو برای دخترم انتخاب کردیم،ان شاالله مبارکش باشه!
با شروع مراسم چشم دوختم به صورت فرحناز در هم بود و انگار به زور داشت خشمشو کنترل میکرد،حالا که فهمیده بودم از عمد اصغر خان رو کشته دیگه ازش خجالت نمیکشیدم،من برای دفاع از دخترم آدم کشته بودمو اون از عمد!
تو همین فکرا بودم که آلما رو توی بغلم گذاشتن بوسه ای روی پیشونیش نشوندمو انگشترمو به عنوان تحفه به توی قنداقش گذاشتم و بی توجه به فرحناز که غیضی نگاهم میکرد،از توی بغلم تکونش ندادم!
-خیلی خب حالا که به سلامتی مراسم هم تموم شد،فرحناز خاتون باهاتون حرف دارن!
آتاش اینو گفت و رو به فرحناز ادامه داد:-میفرمایید خانوم بزرگ یا من به جاتون صحبت کنم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادچهارم🌺
فرحناز سرفه ای کرد وگلوشو صاف کرد:-چیزی برای گفتن نیست،حالا که مراسم تموم شد بفرمایید برای شام!
-برای شام زوده،اجازه بدین طبیب هم برسن،خوبیت نداره بدون ایشون شروع کنیم!
با این حرف همون یه ذره رنگ هم از صورت فرحناز پرید،نفسی کشید و با اکراه گفت:-راستش راجع به تصمیمی که در مورد نوه ام گرفتم صحبت کنم گفتم شاید بعد از شام بهتر باشه،حالا که اصرار دارین الان میگم!
-آنا الان وقتش نیست،باشه برای بعد!
آتاش اخمی کرد و رو به آرات گفت:-بذار بگه پسر،اتفاقا الان وقت مناسبیه،بگو آبجی ما سراپا گوشیم!
-داشتم میگفتم،در مورد تصمیمی که برای نوه ام گرفتم،این که به جای خونبهای پسرم خواستم تا آخر عمر با من بزرگ بشه…
به اینجا که رسید با حس سنگینی وزن آیلا روی تنم سر چرخوندم نگاهم به صورت هم رنگ گچش که افتاد بی توجه به جمعیت بسم اللهی گفتمو چند قطره از آب لیوانی که مقابلم بود رو به صورتش پاشیدم،وحشت زده چشماشو باز کرد و چونه اش شروع کرد به لرزیدن،آرات عصبی از جا بلند شد و مقابلش نشست:-آقاجون گفتم که الان وقتش نیست!
آتاش دست آرات رو گرفت و کشید سمت خودش،آیلا رو بغل گرفتمو در گوشش بغض کرده لب زدم:-من همه چیز رو میدونم دختر،نترس چیزی نمیشه،نمیذارم دخترت تاوان کارمو پس بده!
-آنا…
هق هق بهش اجازه نداد جملشو کامل کنه،دوباره فشاری به کمرش دادمو گفتم:-نترس هیچی نمیشه منم جایی نمیرم،آتاش فرحناز رو تهدید کرده تا خوب بشی از این جا میبرمت!
آیلا کمی به عقب هلم داد و ناباور زل زد تو چشمام:-راست میگی آنا؟
اشکاشو پاک کردمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و همون لحظه آتاش گفت:-یالا دیگه بگو فرحناز خاتون چرا معطلی حرفت رو بزن!
آرات نگران جلو اومد و کنار آیلا روی زمین نشست و فرحناز تای ابروشو بالا داد و با ترسی آمیخته به غرور گفت:-خواستم بگم از تصمیمم صرف نظر کردم،چون داغ دار بودم همچین تصمیم پوچی گرفته بودم الان که فکر میکنم،میبینم بچه باید توی دامن مادرش بزرگ بشه،شرطی که گذاشتمو پس میگیرم!
با این حرف لبخند روی لبم نشست و نفس راحتی کشیدم،آرات ناباور به آیلا و من نگاه میکرد انگار حس میکرد اشتباه شنیده…!
با بلند شدن صدای پچ پچ آتاش تک سرفه ای کرد و گفت:-درستش هم همین بود همونجور که میدونید فرهان برادرمو کشت اما ما از خونش گذشتیم،اما خدا میخواست تاوان کاری که کرده رو پس بده و با خونش گناهشو بشوره،تو این جریان هم کسی مقصر نیست جز خودش،ان شاالله اون دنیا جایگاه بهتری داشته باشه!
اینو گفت و رو به آرات ادامه داد حالا میتونی زنت رو ببری،میخواستم هدیه نامگذاری دخترش رو از خود خانوم بزرگ بگیره،بقیه هم بفرمایید برای شام!
با این حرف آرات سری به نشونه تشکر رو به آتاش تکون دادو هم پای منو آیلا قدم برداشت سمت اتاق!
هر دوتاشون داشتن از خوشحالی بال در میاوردن، با ورودمون به اتاق آیلا دراز کشید و اشاره کرد آلما رو توی بغلش بذارم،نگاهی به صورتش انداخت:-دیگه هیچ وقت ازش جدا نمیشم…به خدا تنهاش نمیذارم…
-نباید هم بشی دختر،اون الان بچه توئه بهت نیاز داره!
-تازه درکت میکنم آنا،تازه میفهممت ببخش اگه زود قضاوتت کردم،میدونم به خاطر ما بود که تصمیم گرفتی دوباره ازدواج کنی،من هنوزم بهت نیاز دارم نمیخوام هیچوقت از دستت بدم!
-نمیدی عزیزم نمیدی تو دختر منی جون منی،چند روز میمونیم حالت که بهتر شد با خودم میبرمت عمارت،دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه!
بینیشو بالا کشید و پرسید:-چطوری راضیش کردین؟عمه رو میگم!
-قضیش مفصله،تو اول بگو ببینم قضیه مرگ اصغر خان چیه؟واقعا عمت باعث شد بمیره؟چرا به من چیزی نگفتی؟
لبی به دندون گزید و با ترس پرسید:-کی به شما گفت آنا؟از کجا خبر دار شدین؟نکنه با این تهدیدش کردین؟
-پس راسته،واقعا این فرحناز آدم عجیبیه،شوهرشو کشت از اونور پسرش جوون مرگ شد،راست میگن عاقبت گناهامون میاد سر راه عزیزامون،حالا چطوری این کارو کرد؟دوا به خوردش داد؟آخه تا اسم طبیب اومد رنگ از روش پرید!
با سری که به نشونه مثبت تکون داد،اخمام در هم شد،نگران بودم میترسیدم حالا که همه چیزشو از دست داده بخواد ازمون زهر چشم بگیره!
-چی شد آنا چرا رفتی تو فکر؟
-باید حواستو جمع کنی دختر،با این وضع تو نمیتونی سوار گاری بشی باید چند روز بمونیم،میترسم بخواد بلایی سرمون بیاره،هیچ چیزی به جز از دست من یا شوهرت نمیخوری فهمیدی؟
-آنا عمه اینقدرا هم که فکر میکنی جانی نیست!
-تو نمیشناسیش،این زن دست شیطونم از پشت بسته!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻