#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتشصتچهارم
بابا جونم .....بابا بهراد سوختم....تنم داره می سوزه بابایی....بابا جون.....
بابا.جونم بیا کمکم کن دارم می سوزم بابایی.....
بــــــــــابــــــــــــ ـا.........
صدای ناله های سوزناک ارمان با صدای جیغ های پی در پی زن مخلوط شده بود و قلـ ـبم را خراش می داد......
اشک توی چشمام جمع شده بود و تمام تنم مثل بید می لرزید.....
اما هرکار می کردم از زمین کنده نمی شدم انگار به بدنم دو تا وزنه ی سنگین آویزان کرده بودند....
حالا دیگرصداها نزدیکتر و بلند تر شده بود.....
صدای جیغ های زن اعصابم را بیش از پیش در هم می ریخت......
دستهام را روی گوش هایم فشردم تا بلکه صداها کمتر بشند....
اما فایده ای نداشت صداها مثل مته داشت مغزم را سوراخ می کرد.....
دست هام را محکم تر روی گوش هام گذاشتم....
فریادی از ته دل کشیدم و گفتم:خفه شو....خفه شو لعنتی....نمیخوام صدای نحستو بشنوم.....
خفه شو لعنتی.....
_ چی .....؟ با من بودین؟
صدای متعجب دختر من رو به خودم آورد.......
همانطور مات نگاهم می کرد.....
نگاه ظرف غذای توی دستش کردم.....
با دیدن تکه مرغ های سوخاری داخل ظرف حالم بیش از پیش بهم ریخت.....
بوی مرغ ها داشت حالم را بد می کرد.....
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتشصتچهارم
توی چند ثانیه قیافه زنعمو درهم شد،هم به خاطر ضایع شدن زنعمو خندم گرفته بود هم تعجب کرده بودم،آخه خودم با گوشای خودم شنیدم که توی طویله بهش گفت به زودی میره خواستگاریش، شایدم اون همون دختره توی طویله نباشه،اما اینجور که اردشیر از پاکی اون دختره که مثلا دوسش داره میگفت مشخصه که با اون توی طویله نرفته،نگاهی به چشمای سرخ شده عزیز که با عصبانیت به اردشیر زل زده بود انداختمو ناراحت گوشه لبمو به دندون گرفتم،اگه اردشیر راضی به ازدواج با دختر خان نمیشد عاقبت خوبی در انتظارمون نبود تازه اگه اونا به ازدواج راضی میشدن،با اومدن عمو اتابک از جلوی در کنار رفتیم و راه رو براش باز کردیم،
مستقیم و با قیافه جدی و خشنش رفت سمت اردشیر و یقه لباسش رو کشید و گفت:-چه گندی بالا آوردی مردک؟فقط برو دعا کن بهتون باشه وگرنه خودم میکشمت،فکر کردی میذارم تو یه الف بچه آبرومونو ببری؟
زنعمو ترسیده جیغ کشید:-تورو به خدا ولش کن مرد،این پسرته به جای اینکه پشتش باشی تهدیدش میکنی؟
عمو عصبانی تر از قبل فریاد کشید:-تو یکی دهنتو ببند که گناهت کمتر نیس،تو این پدر سوخته رو این جوری تربیتش کردی انقدر بهش رو دادی که بره سراغ دختر مردم الان باید بدمش دست خان بالا وگرنه جنگ راه میافته می فهمی؟
اردشیر نالید:-غلط کردم آقاجون 💩 خوردم تو رو بخدا من رو نده دست اونا!
عمو دستشو بالا برد که سیلی بخوابونه در گوشش که عزیز عصاشو کوبید به زمین و گفت:
_ولش کن اتابک به اندازه کافی کتک خورده دیگه کار از کار گذشته،بنشین یه فکری به حال خان بالا کن شنیدم گفتن شب میاد میدونی که مردای ترک چقدر روی ناموسشون حساسن!
داشتم توی ذهنم مجسم میکردم اگه آقام نامه اورهان به منو ببینه چی میشه که با صدای عزیز از جا پریدم:-آیسن برو پیش مادرت زن حامله رو به زور تو اتاق نگهش داشتم که این چیزارو نبینه روی بچش اثر میذاره!
-چشم عزیز!🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻