eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 حس میکردم هم رنگ گچ دیوار شدم که با نزدیک شدن عمه از فرصت استفاده کردمو سریع گردنبند رو زیر لباسم پنهون کردم،بعد از رفتن عمه صدای کل کشیدنا بلند شد و بقیه هدیه ها رو نورگل جمع کرد و به دستور بی بی پا گذاشتیم به حیاط تا اورهان گره طناب داری که قرار بود گردنم بسته بشه رو دور کمرم محکم کنه،بی بی دستمال قرمزی به سمت آتاش گرفت،بغضم گرفته بود دلم میخواست هر چه زودتر از اونجا دور بشم و تا جایی که جون دارم اشک بریزم اما مجبور بودم بایستم و جون دادن خودمو به چشم ببینم! آتاش دستمال رو توی مشتش فشرد و به سمت سهیلا رفت و همراه با شعر محلی که همه با هم یک صدا میخوندن اونو دور کمر باریک سهیلا بست و طبق رسم و رسوم سهیلا به نشونه پذیرفتن پیمان خواهر برادری بینشون دست آتاش رو بوسید و با نیش باز کنار اورهان جای گرفت و آتاش هم پوزخند به لب برگشت کنار من انگار با نگاهش میخواست بهم بفهمونه تا چند دقیقه دیگه کسی که دوسش داری تبدیل میشه به برادرت،قبلا هر موقع این رسم رو میدیدم آرزو میکردم منم برادر شوهر داشته باشم تا کمبود برادر رو توی زندگیم پر کنه نمیدونستم قراره همچین سرنوشتی داشته باشم،حالا نوبت اورهان بود که منو شبیه یک بسته کادو پیچ شده ببنده و تحویل برادرش بده،داشت به سمتم میومد که که آتاش در گوشم زمزمه کرد:-گفته بودم کاری میکنم داغش به دلت بمونه! لبخند تلخی زدمو نگاهمو دوختم به اورهان که حالا توی فاصله چند سانتی متری ازم ایستاده بود و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به صورتم بندازه دستشو به همراه دستمال به دورم حلقه کرد و همونجور که همه مشغول دست زدن و شعر خوندن بودن در گوشم زمزمه کرد:-کافی بود بهم بگی! با چشمایی پر از بغض نگاهی بهش انداختم پس با دیدن گردنبند همه چیز رو فهمیده بود،گره کمرمو محکم کردو سر به زیر انداخت دستای مردونشو توی دستای لرزونم گرفتمو بوسه ای بهش زدم با احساس خیسی اشکام روی دستش،دستشو پس کشید و ازم فاصله گرفت و دستی به صورتش کشید کنار سهیلا ایستاد،انگار حال اونم دست کمی از من نداشت،داشتم با گوشه روسری اشکامو پاک میکردم که با احساس سوزش پهلوم چشم از اورهان گرفتمو به انگشتای آتاش زل زدم که وحشیانه توی پهلوم فرو رفته بود:-اگه میخوای گریه کنی بهتر به حال آقات گریه کنی چون قراره تا... با دیدن پسر نوجونی که آستین کتشو گرفته بود توی دستاش و محکم تکون میداد جملشو نصف و نیمه رها کرد و رو بهش گفت:-چیه چی میخوای؟ پسر بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه آتاش رو میکشید و به سمت در عمارت اشاره میکرد، انگار ازش میخواست دنبالش بره:-چی میخوای نکنه لالی؟گمشو کنار! آتاش هر چقدر سعی کرد پسش بزنه اون با حرکات و اشارات صورتش میخواست بهش بفهمونه که کار مهمی داره و اصلا قصد بیخیال شدن نداشت،آتاش برای چندمین بار آستین کتشو از دستش بیرون کشید و خیلی جدی گفت:-خیلی خب راه بیفت ببینم چیکارم داری!🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻