#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهفتادپنجم
با عصبانیت نگاهش کردم از حرص سرم تیر میکشید اما اون بیخیال تموم غذاشو با اشتهای کامل خورد و از سر سفره بلند شد،داشت تموم تلاششو برای آزار دادنم انجام میداد و حسابی هم تو کارش موفق شده بود،غذامو دست نزده گذاشتمو با قدم های ناموزون دنبالش راه افتادم،دلم داشت زیر و رو میشد دیگه حتی به فکر آبروی آقامم نبودم فقط میخواستم هر چه زودتر این کابوس تموم شه و هر بلایی قراره سرم بیارن تا از شر آتاش راحت بشم،دوباره سر جای قبلیمون جای گرفتیمو نوبت دادن تحفه ها رسید!
اول از همه طلعت خاتون به سمت سهیلا اومد و بوسه ای به پیشونیش زد و رو بهش گفت:-عروس تحفه تورو از قبل دادم به اورهان تا به عروس آیندش بده،گردنبند آنای خدا بیامرزمه ارثیه خانوادگیمون،ان شاالله مبارکت باشه! توی یه لحظه انگار جریان خون توی بدنم متوقف شد حال اورهانم دست کمی از من نداشت،دستی به یقه لباسش برد و با شرم از طلعت خاتون تشکر کرد،حالم داشت بهم میخورد از این میترسیدم که زنعمو با شنیدن حرفای بی بی همه چیز رو راجع به قاحب اصلی گردنبند بفهمه اما خدارو شکر خیلی از ما فاصله داشت،بی بی بعد از سهیلا به سمت من اومد و چندتا النگو به النگوهای توی دستم اضافه کرد و گفت:-مبارکت باشه عروس،در حالیکه قلبم پر تپش میزد زیر لب تشکری کردمو بوسه ای به دستای چروکیدش زدم،همه یکی یکی تحفه هاشونو تحویل دادن تا نوبت به خانواده من رسید،عزیز نزدیک شد گوشواره ی طلایی به گوشم آویخت و بعد از اون مادرم خجالت زده کیسه مخملی به دستم داد،نمیدونستم چی توشه اما رسم بود برای عروسی طلا هدیه بدن و خوب میدونستم مادرم چیز زیادی نداره،نگاهی توی کیسه انداختمو با دیدن گردنبندی که برای عروسی فاطیما به گردنم آویخته بود اشک توی چشمام حلقه زد دست لرزونشو بوسیدم و خواستم بغلش کنم که هیکل گنده زنعمو مانعم شد،نگاه بدجنسشو دوخت بهم و با لبخندی که به زور سعی داشت طبیعی جلوش بده دست داخل جیبش برد و گردنبندی به گردنم آویخت و قبل از اینکه ببینمش خم شد و در گوشم گفت:-همینم از سرت زیاده اگه به خاطر آبروی اتابک نبود و پشتش حرف در نمیاوردن که خسیسه،همینم بهت نمیدادم اما بدم نشد امشبتو با یاد اون پسره تو بغل شوهرت بگذرون خیال کن همونه که بهش نامه میدادی
،ازم فاصله گرفت،معنی حرفاشو متوجه نمیشدم تا اینکه با دیدن گردنبندی که گردنم انداخته بود خشکم زد،سر بلند کردمو نگاهی به اورهان که با چشمای گشاد شده به گردنبند زل زده بود انداختمو قبل از اینکه طلعت خاتون ببینه توی مشتم گرفتمش.🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻