#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهفتم
نا امید خواستم سر به زیر بندازم که چهره جذابش وقتی که داشت وارد یکی از اتاقای عمارت میشد برق از سرم پروند،حس میکردم صدای قلبم از ساز و دهلای عمارتم بلندتر میزنه،توی فکر خودم بودم که اردشیر سوار بر اسب وارد شد و دختر بچه های کوچیک جلوی اسبش شروع به رقصیدن کردن،صدای دست زدن ها بلند شد و مادرمو عزیز جلو رفتن تا همونطوری که زنعمو گفته بود از اردشیر استقبال کنن و همون لحظه از میون جمعیت دستی روی بازوم قرار گرفت برگشتمو با دیدن چهره آتاش برای لحظه ای قلبم از تپیدن ایستاد چنگی به پهلوی گلناز زدم،آتاش بی توجه به حضور گلناز در حالی که سعی داشت بلندی صداشو کنترل کنه غرید:-مگه بهت نگفته بودم خودت همه چیز رو بهم میزنی وگرنه آبرو برات نمیذارم؟زبونم از ترس قفل کرده بود،حال گلنازم دست کمی از من نداشت:-راه بیفت بیا دنبالم!
-من هییی...هیچ جا با شما نمیام!
سرشو به گوشم نزدیک کرد و با خنده گفت:-مثل اینکه بدت نمیاد همینجا آبروتو ببرم؟ یکم تن صداشو بلندتر کرد و ادامه داد بگم که دیگه دختر... تا اینجا که رسید ترسیده دستم رو به سمت دهانش بردمو وسط راه نگه داشتم و با بغض نالیدم:-باشه میام،تورو خدا آروم حرف بزنین!
میرم تو همون اتاقی که...پوزخندی زد و گفت همون اتاقی که اون شب باهات حرف زدم،تا چند دقیقه دیگه میای اونجا وگرنه هیچی برام مهم نیست تا پای بهم زدن عروسی خواهرمم میرم که سایتو از زندگیم کم کنم،حالیت شد؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادمو طولی نکشید که هیکل چندش آورش از جلوی چشمام محو شد!
بعد از رفتن آتاش درحالیکه بدنم میلرزید نگاهی به گلناز که از ترس زبونش بند اومده بود انداختمو قدم برداشتم سمت اتاقی که تموم آرزوهای دخترونمو توش چال کرده بودم،هنوز گام بعدیمو برنداشته بودم که گلناز وحشت زده بازومو چنگ زد:-کجا دارین میرین خانوم جان؟
-مگه نشنیدی چی گفت؟اگه نرم آبروی آقام جلوی همه میره!
-اما اگه دوباره بلایی سرتون آورد چی؟
-دیگه میخواد چیکار کنه گلناز؟کاری که نباید میکرد رو کرده، میشه تو هم باهام بیای؟آخه هنوز از اون اتاق...میترسم؟!
وحشت زده چندبار سرشو به نشونه تایید بالا و پایین کرد و دستمو محکم گرفت توی دستاشو خواستم تا کسی متوجه ما نیست از پشت جمعیت برم سمت اتاق که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، نگاهی به اطرافم انداختمو چشمم خورد به مجید دوست اردشیر که به عنوان ساقدوشش توی مراسم شرکت کرده بود،چقدر ازش متنفر بودم انگار خود اردشیر بود اما هیزتر و بی ملاحظه تر همونجا کنار دیوار ایستادم،گلناز با وحشت رو بهم گفت:-چی شد خانوم جان چرا وایسادین؟🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻