eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
بخاطر همین بیشتر درسا رو بهراد باهام کار می کرد و چیزایی رو هم که نمی تونست عمو برام معلم گرفته بود بهم یاد می داد........ خلاصه اون سال ها هم با هربدبختی بود گذشت.... تا اینکه به سن دبیرستان رسیدم....... اونموقع ها به لطف عمو توی درسام خیلی پیشرفت کرده بودم و همیشه شاگرد اول کلاس بودم...... برعکس کوچیکیم که با بهراد زیاد میونه ای نداشتم حالا که بزرگتر شده بودم باهاش خیلی مچ شده بودم...... تقریبا می شه گفت بیشتر وقتایی که مدرسه نبودم و توی خونه با بهراد بودم...... با اینکه ازم بزرگتر بود اما حالا دیگه من اونو برادر خودم می دونستم...... بهراد بهترین دوستم بود......... کافی بود در مورد چیزی لب ترکنم بهراد سریع برام فراهم می کرد....... تا اینکه زد و بهراد درسش تموم شد........ اون روزا بهراد تازه توی شرکت عمو مشغول شده بود.......... اما بهراد جدیدا بعد از تموم شد درسش خیلی تو خودش رفته بود......... بیشتر وقتا یا بیرون بود یا اگرم خونه بود انقدر خودش رو سرگرم کارش میکرد که حتی به ندرت برای خوردن شام و ناهار پیداش می شد......... بهراد خیلی عوض شده بود دیگه تحویلم نمی گرفت...... هربار ازش یه چیزی می خواستم بهانه می آورد و کارم رو موکول می کرد ب بعدا....... اما بعدا هم که می شد کاری برام نمی کرد........ بعدش می فهمیدم که اونموقع فقط می خواسته من رو از سرش باز کنه...... از کارای بهراد خیلی ناراحت بودم........... توقع نداشتم کسی که ازش همیشه محبت دیدم باهام اینکارارو بکنه......... حتی عمو و زن عمو هم ازکارای بهراد خسته و کلافه شده بودند......... تا اینکه بالاخره زن عمو با بهراد صحبت کرد و از زیر زبونش کشید بیرون که دردش چیه؟وقتی زن عمو جریان رو با ما هم در میون گذاشت ...... فهمیدیم که بهراد عاشق یکی از همکلاسیهاش شده و میخواد باهاش ازدواج کنه...... عمو با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد حتی به بهراد گفت اگر این کار رو بکنه بخشی از دارایی هاش رو به نامش می کنه..... اما من از شنیدن این خبر که بهراد می خواد ازدواج کنه نه تنها خوشحال نشدم بلکه ناراحتم شدم...... نه که به دارایی عمو چشم داشته باشم نه؟ فکر اینکه بهراد می خواد از پیشم بره و با رفتنش تنها دوست و حامیم رو از دست می دم خیلی ناراحتم می کرد........ من بهراد رو خیلی دوسش داشتم خیلی وابسته ش بودم...... جوری شده بود که ندیده از دختری که عمو اینا برای خواستگاریش رفته بودند متنفر شده بودم..... چون داداشمو بهرادو داشت ازم می گرفت....... اون بود که با اومدنش باعث شده بود بهراد دیگه بهم توجهی نکنه....... انقدر از اون دختر بدم می اومد که برخلاف اصرارهای عمو اینا حتی توی مراسم خواستگاری و عروسی بهراد هم شرکت نکردم........ 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
🔹 🦚  تموم تنم به یکباره یخ کرد مثل یه تیکه یخ محکم به زمین چسبیده بودم حتی جرأت سر بلند کردنم نداشتم میدونستم اگه تو چشمای اورهان نگاه کنم حتما از خجالت آب میشم،با صدای عزیز به خودم اومدم:-دختر مگه با تو نیستم برو یه لیوان آب بیار! چشم آرومی گفتمو خواستم از اتاق خارج بشم که برای یه لحظه نگاهم تو چشمای اورهان گره خورد،انگار بیشتر ناراحت بود تا عصبانی،لعنت به من که باعث شده بودم اینجوری دلش بشکنه،سریع درو بستمو دویدم سمت آشپزخونه،اشکام پشت سر هم میریخت گلناز دویید سمتمو شونه هامو گرفت و تکونی بهم داد:-خانوم جان تورو به خدا بگین دیشب چه اتفاقی افتاد؟مطمئنم یه چیزی شده میتونین به من اعتماد کنین، نمیتونم اینجوری ببینمتون! نگاهی به چشمای نگرانش انداختم،دیشب؟اصلا دوست نداشتم خاطرات اون شب وحشتناک رو دوباره به خاطر بیارم،کاش اورهان فقط یه روز زودتر میومد نفسمو صدادار بیرون دادمو گفتم:-چیزی نشده گلناز،یه لیوان آب بهم بده،فقط گرم باشه! یک روز پیش... با صدای آنام از خواب پریدم:-دختر پاشو امروز مراسم عقدکنونته هنوز خوابی؟پاشو ببین تو عمارت چه خبره،لباساتم حاضر شده،توی این بقچس ببین گذاشتمش اینجا پاشو کلی کار داریم،کلافه غلتی توی رختخوابم زدم حوصله هیچ مراسمی رو نداشتم،همون فردای خواستگاری اهالی عمارت بالا اومده بودن و برای خرید بردنم بازار بر عکس دفعه پیش هیچ ذوقی نداشتم حتی برام مهم نبود چه پارچه ای برام انتخاب میکنن،همه خریدامو نورگل خاتون خواهر اژدرخان انتخاب کرد،زن مهربونی بود قطعا اگه توی شرایط دیگه ای باهاش آشنا میشدم ازش خوشم میومد،صدای آنام دوباره بلند شد:-دختر مگه با تو نیستم بیا مهمونخونه عزیز کارت داره! چشم آرومی زیر لب گفتمو بعد از جمع کردن رختخوابا رفتم سمت مهمونخونه،عزیز با عصای قهوه ای رنگش روی صندلی نشسته بود و با ذوق به عروس جدید عمارتش نگاه میکرد،دختری که قرار بود خواهر شوهر آینده من باشه و به خاطر اون فرصت زندگی با اورهان رو از دست داده بودم.💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻