eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت. همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت: –چندلحظه صبرکن. بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش می‌کرد. خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم. وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت: حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد.... هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم: –میخواد بارون بیاد. نگاهی به آسمان انداخت. –چی ازاین بهتر. همین که کنارماشین رسیدیم. رعدوبرق شد. صدایش وحشتناک بود. بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت: –این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم. پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد: –از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟ عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه: من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم! من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه... در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه. تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه... همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم: –من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری... جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم. تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم. کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمع‌شان اضافه شد. قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیل‌های هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشم‌هایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همه‌ی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود. همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده. کمیل دستهای یخ زده‌ام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت: –عالی بود. فکر می‌کنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد. فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت: –چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد. چند سال زندان رو شاخشه. فریدون را از اتاق بیرون بردند. من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم. هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم. مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند. –راحیل جان من همین یه برادر رو دارم. اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و... مادرش حرفش را برید و گفت: –من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط می‌خواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی. تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟ با تعجب نگاهی به کمیل انداختم. کمیل گفت: –خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید. ما باید بریم. بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. کمیل با خودش زمزمه کرد: –التماس کردنشونم با همه فرق داره. هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت: –من پدر فریدون هستم. این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست. مهم اینه که براش زندان بریدن. شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمی‌بینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقه‌ی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره. اگه موافقت کنی... کمیل حرفش را برید و گفت: –موافقت نمیکنه. پولتون رو خرج تربیت پسرتون می‌کردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد. بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست. پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند. به طرف ماشین پا تند کردیم. همین که کمیل قفل ماشین را زد. با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم. 💐☘❤️💐☘❤️💐☘❤️ ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️