eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخندي به رویش پاشیدم و گفتم: این چه حرفیه مشتی قربون...شما جاي پدر منی...آدم که با پسر خودش این حرفا رو نداره.... تو و اختر خانم مثل پدر و ....مادر خودم هستین برام ....نه عزیز فعلا تصمیمی براشون نگرفتم هیچ کدوم شرایطی که من می خواستم و می خوام رو ندارن.... پس با این ...حساب فعلا منتفیه قضیه استخدامشون ....آشکارا برق شادي را توي چشمانش حس کردم ....یک لحظه سرش را بلند کرد و نگاهم کرد لبخندي روي صورت چروکیده اش نشست و گفت: آقا پس اگر امکانش هست می شه یه خواهشی ازتون بکنم؟ حدس می زدم می خواهد چه چیزي بگوید با این حال لبخند کمرنگی زدم و ...گفتم: بگو مشتی قربون راحت باش کلاهش را توي دستش فشرد...لبش را گزید و با تردید گفت: آقا راستش می خواستم ازتون خواهش کنم اگر امکانش هست پسر یکی از دوستام بنده خدا خیلی وقته از دانشگاه فارغ التحصیل شده اما هنوز نتونسته جایی استخدام بشه...چند وقته دیگه هم اگر خدا بخواد و قسمت باشه می خوان براش آستین ....بالا بزنند و زن بگیرند می خواستم...می خواستم اگر اجازه بدید بیاد اینجا و شرایطش رو توضیح بده ...و بعدش میان حرفش آمدم و با لبخند گفتم: باشه بگو بیاد مشتی قربون من حرفی ....ندارم لبخندي روي لبش نشست و به حالت تعظیم کمی خم شد و گفت: مرسی آقا واقعا لطف کردید بخدا...انشاالله هرچی از خدا می خواین بهتون بده لبخندي زدم و همانطور که سرم را توي برگه هاي پیش روم فرو می بردم گفتم: من که کاري نکردم مشتی قربون ...حالا اگه کاري نداري با من می ....تونی بري سرکارت صداي شادش را شنیدم که گفت: بله چشم آقا.... با اجازتون من رفتم باز هم ....ممنون ازتون ....سرم را تکان دادم .... صداي بسته شدن در امد صداي خسته ي پیرمرد باعث شد سرم را از روي زانوهایم برداشتم و به ....احترامش صاف نشستم پیرمرد لبخندي به پهناي صورتش نشاند و همانطور که کنارم می نشست گفت: خیلی تو فکري جوون...چیزي شده بابا؟ سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه چیزي نیست...این خراب شده مگه جاي فکري هم براي آدم باقی می ذاره...؟ پیرمرد لبخند غمپگینی زد ...به دور دست ها خیره شد و گفت: می فهمم ... جوون .....درکت می کنم....تازه شدي مثل خودم ...تمام زندگیم شده غرق شدن تو خاطرات تلخ و شیرین گذشته ... اشتباه کردم....به خودم ظلم کردم اما تو با خودت این کار رو نکن بابا تو هنوز سنی نداري...خیلی جوونی و از حالا خیلی زوده فکرتو درگیر خیلی ....چیزا کنی ....می دونی بابا 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
مشتی قربون روی یکی از مبل های راحتی نشسته و اون هم درست رو به روش نشسته بود.... با یاد آوری حرفی که چند ثانیه پیش بهم زده بود و اینکه اونم یه زن هست مثل تمام زن های دیگه... قشری که ازشون متنفر بودم، اخمی روی صورتم نشست.... مشتی قربون با دیدنم به احترامم از جاش بلند شدم که با دست به شانه اش فشار اوردم و به زور دوباره نشوندمش.... اما اون با دیدنم لب هایش را با حرص جمع کرد و نگاهش را ازم گرفت.... پوزخندی زدم و کنار مشتی قربون نشستم.... مشتی قربون با دقت تمام اغضای چهره ام را زیر نظر گرفته بود.... چهره اش کمی در هم رفت و با ناراحتی گفت: چقدر شکسته شدین آقا... با اونموقع ها خیلی فرق کردین... لبخند تلخی زذم و گفتم روزگاره دیگه مشتی قربون... با دیدن مشتی قربون تمام خاطرات تلخ و شیرین گذشته برام زنده می شد.... گذشته ای که سعی کرده بودم پشت پام چالش کنم ... همیشه از مرورشون غم روی دلم سنگینی می کرد... اما حالا یک به یک مثل فیلم عکاسی پیش روم قرار گرفته و تکرار می شدند..... 🔶🔶🔶🔶🌻🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
یک دستم به در بود و با دست دیگه داشتم آستین های لباسم را می پوشیدم.... صدای عصبی ونازک دختر برجا میخکوبم کرد.... چه عجب بالاخره عروس خانم افتخار دادن و تشریف آوردن بیرون.... دستم روی دستگیره ی در خشک شد.... عجب آدم پررویی بود ..... واقعا که روی هرچی آدمه سمجه سفیده کرده بود.... بی اختیار اخمی روی چهره ام نشست.... خون خونم را می خورد اما بی اعتنا بهش پشتم را کردم و از پله ها پایین امدم.... قدم هام رو تند تر کردم.... می دانستم که در صورت ماندنم باید کلی جواب بهش پس بدم.... آه واقعا که چقدر این دختر پیله بود...... با نوک انگشت آرام به شانه ام ضربه ای زد که باعث شد از حرکت بایستم.... صدای ظریفش را دقیقا کنار گوشم می شنیدم..... اووووییی مشتی با تو بودما...... با دیوارا حرف نمی زنم.... البته با دیوار تا حالا حرف زده بودم حداقل یه واکنشی از خودش نشون می داد.... دندان هام عصبی روی هم کلید شد.... مردمک چشمانم از شدت خشم می پرید.... به سمت عقب برگشتم.... نگاهم توی چشمای گستاخ و وحشیش گره خورد... نگاهش وحشت زده می نمود.... نفس های تند و عصبیش به پوست صورتم برخورد می کرد.... حس کردم کم کم آن حالت ترس توی چشماش از بین رفت و جای خودش را به خنده داد.... چشماش می خندید اما لب هاش تکان نمی خورد.... عصبی نفسم را به بیرون فوت کردم و به راه افتادم که گفت: آهای آقا مگه کری....؟ کلید خونه رو بده بعد خودت هر قبرستونی می خوای برو ... خسته شدم از بس جلوی در خونم نشستم..... با شنیدن اسم خانه مثل برق گرفته ها از جا پریدم.... دستام کنار پاهام مشت شد.... به سمت عقب برگشتم.... با چشمایی به خون نشسته نگاهش کردم و گفتم: چی گفتی؟ خونه ی کی؟ پوزخندی زد..... ابروهاش رو به بالا پرت کرد و کفت: اخبار رو یه بار معمولا می گن جناب.... دندان هام را روی هم ساییدم..... عصبی نگاهش کردم..... دست به سیـ ـنه ایستاده و با نیشخند نگاهم می کرد..... خونم داشت از این همه خونسردیش به جوش می اومد.... چشماش با شیطنت می خندید..... صورتم را نزدیک صورتش بردم..... نفس های عصبیم به صورتش برخورد می کرد و لبه ی بلند روسریش را تکان می داد...... از میان دندان های کلید شده ام گفتم: نشنیدم چی گفتی..... خونه ی کی؟ حس کردم توی چشماش ترس نشست اما خودش را نباخت.... لبش را با زبانش تر کرد و گفت: خونه ی من.... ابروهام بیشتر توی هم رفت.... مثل اسپند روی آتش داشتم می سوختم..... نفسم را با خشم بیرون فرستادم و گفتم: ببین خانم... اگر فکر کردی با این کارا می تونی منو خر کنی و کلید خونه رو بدست بیاری،کور خوندی.... توی خونه ی من جای دخترای فراری و خیابونی نیست.... پس بهتره بیشتر از این وقت خودتو تلف نکنی دختر جون.... والا برات گرون تموم می شه.... انقدرم اینجا جلوی در حیاط واینستا من جلوی در و همسایه آبرو دارم...... شیرفهم شد یا جور دیگه حالیت کنم؟ مردمک چشماش می لرزید توی چشماش برق اشک رو می دیدم .... 💐💐💐💐💐💐💐💐💐 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd