#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلدوم
✨﷽✨
گفتم : نظرشون رو پرسیدین ؟
گفت : نه خیر ...
گفتم : به من بگین شما موافقین ؟
گفت : خوب در صورتی که مادرم بخواد , حرفی ندارم ... ولی می ترسم بهش بگم ...
گفتم : آقای مرادی به من اجازه ی دخالت می دین ؟
گفت : اختیار دارین لیلا خانم , محبت می کنین ... ولی بهتون بگم راضی کردن اونم کار ساده ای نیست , من مادرم رو می شناسم ...
گفتم : بذارین من سعی خودم رو بکنم ...
همون جا آدرس آقای مرادی رو گرفتم و فردای همون روز , صبح پنجشنبه , بعد از اینکه کارهامو کردم رفتم در خونه ی اونا ...
انتهای هاشمی , میفتاد تو یک خیابون خاکی که خونه های کوچیک و بزرگ نوساز و نیمه کاره خیلی زیاد بود ...
انتهای یک کوچه , یک در بزرگ آهنی بود با یک خونه ی دو طبقه ای که هنوز کامل نشده بود ...
زنگ زدم ...
مدتی بعد یک زن جوون درو باز کرد ...
پرسیدم : منزل آقای مرادی ؟ ...
مادرش اومد جلو و اون زن رو پس زد و نگاهی به من کرد , منو نشناخت ... پرسید : بله , اینجاست ... با کی کار دارین ؟
گفتم : حاج خانم من لیلا هستم , یادتون هست ؟ شما اومده بودین خونه ی خاله ی من ؟
نگاهی دقیق تر کرد و گفت : نه , شما نبودین ... اون دختر خیلی با شما فرق داشت ...
گفتم : اگر اجازه بدین میام تو براتون تعریف می کنم ...
منو برد تو یک اتاق و نشستیم ...
یک ساعتی حرف زدم و اون گوش داد ... پیدا بود که اصلا نمی تونست حدس بزنه من چه منظوری دارم ...
اولش فکر می کرد برای این اومدم که زن مرادی بشم ولی من از پرورشگاه گفتم ... از دخترایی که اونجا بزرگ می شن ... از محرومیت هایی که تو زندگی می کشن ...
و اون گوش داد ...
در پایان هم ادامه دادم : شما زن فهمیده و دانایی هستین , به من بگین چه ثوابی توی این دنیا می تونه شما رو به بهشت ببره ؟ فکر می کنین بیشتر از اینکه یکی از اونا رو سر و سامون بدین کار بهتری سراغ دارین ؟ ...
گفت : حالا بگین منظورتون چیه ؟ می خوای یکی رو فرزندی قبول کنم ؟
گفتم : یک طورایی درست متوجه شدین خانم مهربون ... دقیقا همینطوره ...
راستش آقای مرادی از یکی از این دخترای ما خوشش اومده ... خیلی دختر خوب و بسازیه , می تونه براتون عروس خوبی باشه ولی به موافقت شما احتیاج داره ... البته من می دونم که شما مخالفتی ندارین ولی ایشون از بس شما رو دوست داره , دلش نمی خواست ناراضی باشین ...
گفت : یعنی یک دختر پرورشگاهی رو برای پسرم بگیرم ؟ وای , نه ...
گفتم : فقط به من بگین چه اشکالی داره ؟
گفت : دختر جان شما تجربه ندارین , معلوم نیست پدر و مادر اینا کی هستن ... بدتون نیاد تو رو خدا , من به حلال زادگی خیلی اهمیت می دم ...
آدم اینا رو میاره تو زندگیش , اگر بد از آب در بیاد دیگه نمی دونی چیکارشون کنی ... کس و کاری ندارن که طلاقشون بدیم ...
نه تو رو خدا , این نون رو تو کاسه ی من نذارین ...
گفتم : آخه اگر اونا پدر و مادر ندارن که گناه اونا نیست ... ولی من کس کارش می شم ... اگر منو قبول ندارین , خاله ی منو که قبول دارین ... شما فقط یک بار اونو ببینین , اگر دلتون نخواست خوب انجامش ندین ...
گفت : باشه ... ببینم چی می شه ... حالا شما برو من فکرامو می کنم ... خانم , پسر من خاطر اون دختر رو می خواد ؟
گفتم : اینطوری معلوم میشه ولی خاطر شما رو بیشتر می خواد ...
گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ بیام پرورشگاه ؟
گفتم : نه تشریف بیارین یک بار دیگه خونه ی ما , من سودابه رو میارم اونجا ...
گفت : پس بذارین تو هفته ی دیگه هم من فکر کنم , هم استخاره ... عجله ای که نیست ... اگر شد , می گم پسرم بهتون خبر بده ...
وقتی از در بیرون اومدم احساسم این بود که دل مادر مرادی رو نرم کردم ... از این بابت خوشحال بودم چون مرادی مرد خوب و مهربونیه و برای سودابه شوهر خوبی می شد ...
خیلی زود برگشتم پرورشگاه تا زودتر کارامو بکنم و بعد از مدت طولانی به اصرار خاله برم کلاس موسیقی ...
اون خودش با عفت خانم تماس گرفته بود و چون منتظرم بود , نمی تونستم نرم ...
از طرفی خانجانم هم هنوز خونه ی ما بود و نمی خواستم برم و ویولن خودم رو بردارم ... این بود که طرفای غروب از همون جا , یکراست رفتم خونه ی عفت خانم ...
دم در ماشین هاشم رو دیدم و متوجه شدم اونم اونجاست ...
مدتی بود ازش خبری نداشتم و فکر می کردم بی خیال من شده ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلسوم
✨﷽✨
خواستم برگردم ولی پشیمون شدم ... حالا یک حس دیگه ای نسبت به اون داشتم ...
از اینکه به فکرم بود , از اینکه اینقدر به من احترام می گذاشت و با تمام بی توجهی های من بازم دلسرد نمی شد , راضی بودم و دلم می خواست ببینمش ...
زنگ زدم ... در کمال تعجب هاشم درو باز کرد و گفت : سلام , خوش اومدین ...
با خوشرویی مثل اون اولا که باهاش آشنا شده بودم , گفتم : سلام ...
و وارد شدم ...
عفت خانم اومد جلو و با من روبوسی کرد و گفت : ببخش لیلا جون نیومدم به دیدنت , ولی همش جویای احوالت بودم ...
همه برات ناراحت شده بودیم , مخصوصاً برای اون بچه ها که خیلی اتفاق بدی بود ... می دونم این مدت تو خیلی عذاب کشیدی ...
هاشم روی صندلی نشست و گفت : شما نمی دونی زن دایی , خیلی زیاد ... مصیبت وحشتناکی بود ...
عفت خانم با یک لبخند شیطنت آمیز پرسید : ویولونت رو نیاوردی ؟
گفتم : خانجانم خونه بود , اگر دست بهش بزنم دیگه جواب سلامم رو نمی ده ...
ویولن خودشو داد دست من و گفت : بزن ببینم بعد از این مدت چیکار می کنی ...
هاشم گفت : یک روز صبح یواشکی ببرین پرورشگاه , همون جا هم تمرین کنین ...
گفتم : اونجا فرصت اینکه یک چایی بخوریم هم نداریم ... نمی دونم , شاید این کارو کردم ...
بعد با اشتیاق شروع کردم به زدن ...
و وقتی قطعه ای رو که دفعه ی قبل یاد گرفته بودم بدون نت زدم , عفت خانم با شوقی وصف نشدنی برای من دست زد و هاشم با نگاهی پر از محبت که حالا احساس می کردم بهش نیاز دارم , به تماشا ایستاده بود ...
وقتی کارم تموم شد و خواستم برم , جلوی عفت خانم گفت : میشه من برسونمتون ؟
نگاهی با شرم به عفت خانم انداختم و گفتم : آخه ... نمی شه ...
عفت خانم گفت : چرا نمی شه ؟ برو لیلا جون ... خوب تو رو می رسونه دیگه , چه اشکالی داره ؟ ...
فورا قبول کردم ... راستش دلم می خواست باهاش برم ...
دلیلش برام روشن نبود ... خودمم نمی دونستم می خوام چیکار کنم ...
با همون ادب خاص خودش در رو برای من باز کرد و به آرومی گفت : مرسی لیلا ...
سوار شدم ...
وقتی نشست پشت فرمون , با خجالت گفتم : من از شما ممنونم , تو این مدت خیلی به من محبت کردین ...
گفت : من به خودم محبت کردم ... دلم پیش شماست , نمی تونم فراموشتون کنم ...
با من ازدواج کن , بذار من بهت بال و پر بدم و تو منو به اونچه که آرزو دارم , برسونی ...
از هیجان و تشویش داشتم پس میفتادم ...
گلوم خشک شده بود و نمی تونستم جوابش رو چی بدم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلچهارم
✨﷽✨
نزدیک غروب , دیگه همه چیز آروم شده بود ... ولی همه ی ما از خستگی رو پا بند نبودیم ...
اینکه من سرگرم کار بودم دلیل این نبود که به فکر کاری رو که هرمز با من کرده بود , از ذهنم رفته باشه ... یا اینکه به هاشم فکر نکنم ...
احساس می کردم دارم دو نیمه می شم و تنها چیزی که از خدا می خواستم این بود که اصلا به جز پرورشگاه , چیزی ذهنم رو مشغول نکنه ...
خانجانم خسته شده بود ... مرتب می گفت : مادر نمی ریم خونه ؟
گفتم : شام بچه ها رو که دادم , می ریم ...
گفت : پس من می رم به زبیده کمک کنم ...
همون موقع تلفن زنگ زد و من رفتم تو دفتر و گوشی رو برداشتم ...
خاله بود ... گفت : باز تو اونجا موندگار شدی ؟ امشب بیا خونه , کارِت دارم ...
پرسیدم : چیزی شده خاله ؟
گفت : آره , انیس جواب می خواد ... حالا بگو نظرت چیه ؟ بیاد یا نه ؟ ...
یکم مکث کردم و پرسیدم : شما چی میگی خاله ؟
گفت : والله نمی دونم ... راستش هم آره , هم نه ... آخه تو رو می شناسم , می ترسم با اونا کنار نیای ... ولی اگر تو قول بدی با انیس بسازی , دیگه چه بهتر از این ؟ ...
تو خودتم می دونی که چقدر سرتق هستی , بعید می دونم با اون کنار بیای ... ولی اینطور که معلومه حسابی دل پسرش رو بردی , اونم اَمون انیس رو بریده ...
گفتم : پس بگین بیان , من دیگه اون لیلای سابق نیستم ... بعدم انیس خانم رو دوست دارم , فکر کنم می تونم باهاش کنار بیام ...
گفت: یا خیر خدا , چی شد یک مرتبه تصمیم گرفتی ؟ یا از قبل فکر کرده بودی ؟
گفتم : چه فرقی می کنه ؟ ... هاشم که دست بردار نیست ... امروز نشه , فردا ... می دونم که بالاخره کار خودشو می کنه , پس توکل به خدا ...
ببین خاله , شب از خانجان اجازه بگیر ... دلم نمی خواد ناراحت بشه ... یک طوری وانمود کنین که یعنی من نمی دونم ...
گوشی رو گذاشتم ... احساس می کردم دست و پام حس ندارن ... قلبم تند تند می زد ...
فکرِ اینکه هاشم الان چقدر خوشحال می شه , یک لبخند روی لبم آورد ...
یاد اون شب افتادم که تو ماشین داد می زد لیلا دوستت دارم و پنهونی فرستادن اون پول باعث شده بود احساس خوبی داشته باشم ...
نمی دونم , شایدم چیز دیگه ای باعث شده بود که من قال قضیه رو بکنم و نه برای خودم امیدی بذارم نه برای کس دیگه ...
خانجان داشت به زبیده کمک می کرد ... از وقتی اومده بود پرورشگاه , با هم خیلی رفیق و همزبون شده بودن و مدام از این ور اون ور حرف می زدن ... حتی شنیدم که خانجان از بی وفایی اولاد می گفت و زبیده از ظلم شوهر ...
من خوشحال بودم چون سرش گرم شده بود و به کار من کار نداشت ...
یکم تو آشپزخونه ایستادم ولی ظاهرا کاری برای من نمونده بود ...
بر گشتم که با بچه ها حرف بزنم که آقا یدی لای درو باز کرد و گفت : لیلا خانم , دم در با شما کار دارن ...
پرسیدم : کیه ؟
گفت : نمی دونم , تشریف بیارین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلپنجم
✨﷽✨
با عجله خودمو رسوندم به در و به یدی گفتم : مراقب باش , جایی نرو ...
ولی تا درو باز کردم , هاشم رو پشت در دیدم ...
دستش به کلاهش بود و یک لبخند شیطنت آمیز روی لبش و زیرچشمی منو نگاه می کرد ...
گفتم : چی شده آقا هاشم این وقت غروب ؟
گفت : دلتنگی , بانو ... گفتم که من وقتی تو رو نمی ببینم دلم برات تنگ می شه ... حالا که قبول کردی بیایم خواستگاری , خودت بگو می تونستم تو خونه بند بشم ؟
گفتم : یدی می دونست شما اینجایی ؟
گفت : پول حلال مشکلاته ... خریدمش بانو , تا تو رو ببینم ...
گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین ؟ انیس خانم دوست نداشت زن بیوه بگیره ... دوست نداشت من تو پرورشگاه کار کنم ... فکر نکنم دوست داشته باشه شما الان اینجا باشین ...
دلم براشون می سوزه , شما وادارشون کردین که بیاد خواستگاری ... و من از عواقبش می ترسم
گفت : مثل شیر ازت حمایت می کنم ... دیدی که هر کاری رو اراده کنم , انجام می دم ...
اونم خودش فهیمده تو هزار تا حُسن داری ... باهوشی , زیبایی , با عرضه و بالیاقتی , و از همه مهم تر مهربونی ... خوب من دیگه چی می خوام ؟
گفتم : کاش این حرفا رو یک جایی مکتوب می کردی و فردا زیرش نمی زدی ...
گفت : به چشم , همین الان که رفتم خونه یک نامه برات می نویسم و همه ی اینا رو توش مکتوب می کنم تا بدونی این حرفا باد هوا نیست ...
گفتم : خیلی خوب , پس حالا لطفا برین ... من کار دارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلششم
✨﷽✨
گفتم : خیلی خوب , پس حالا لطفا برین ... من کار دارم ...
گفت : صبر می کنم زنم رو می رسونم ...
گفتم : نه , تو رو خدا ... خانجانم اینجاست , از اون شب که منو با شما دید تنهام نمی ذاره ...
گفت : خوب با خانجان می برمتون ...
گفتم : نمی دونه ... امشب خاله می خواد ازش اجازه بگیره و جریان رو بگه ...
گفت : باشه , پس من می رم ولی نمی تونم از بابت ماشین بهت قول بدم ... حریفش نمی شم , ممکنه برگرده ... اگر اومد , تقصیر من نندازی ...
خنده م گرفت و با همون حال گفتم : تو رو خدا برین ...
سوار شد که بره , گفتم : راستی ازتون ممنونم ... دست شما درد نکنه ...
گفت : قابلی نداشت , ولی برای چی ؟
گفتم : حالا ...
با نگاهی که اشتیاق از اون می بارید , گفت : تو همیشه بخند ...
و گاز داد و رفت ...
منم مثل هر زنی نیاز به تایید و محبت داشتم ... اینکه یکی منو خوب ببینه و تحسینم کنه ...
و هاشم همونی بود که یک زن آرزوشو داشت ... احترام و محبت و عشق رو یکجا نثارم می کرد ...
این بود که دیگه تردید رو کنار گذاشتم و اونو انتخاب کردم ...
درست همین کارو یک روز با علی کرده بودم ... دوباره یادش افتادم ... یاد محبت هاش و اینکه هیچ وقت از گل بالاتر به من نگفت و تا آخرین لحظه ی عمرش , ازم حمایت کرد ...
دلم گرفت ...
البته می دونستم که با وجود عزیز خانم اگر علی زنده بود , عاقبت خوبی هم نداشتیم ...
دو روز بعد , قرار بود انیس الدوله بیاد خونه ی خاله و منو خواستگاری کنه ...
من تند تند کارای پرورشگاه رو کردم و می خواستم زودتر برم خونه ...
خاله زنگ زد و بهم یادآوردی کرد که : ساعت چهار خونه باشی تا بتونی آماده بشی ...
منم همین قصد رو داشتم ...
بعد از اینکه بچه ها رو از مدرسه آوردم و کلاس های تو پرورشگاه هم تعطیل شد و معلم ها رفتن , یکم به حساب و کتاب رسیدگی کردم ...
ساعت سه و نیم بود ... هنوز وقت داشتم و سرم به کار گرم بود که توی حیاط , سر و صدا شنیدم ...
یک زن داشت با صدای بلند , جیغ و هوار می کرد ...
هراسون دویدم بیرون و پرسیدم : آقا یدی ولش کن ببینم چی میگه ؟
یک زن با چادر سفید و مندرس , خیلی آشفته و بیقرار و لاغر و نحیف که آثار زجر و عذاب دنیا روی صورتش پیدا بود , دوید طرف من و گفت : بچه ام کجاست ؟ چیکارش کردین ؟
گفتم : آروم باشین تو رو خدا ... بیاین تو , با هم حرف بزنیم ... چرا سر و صدا می کنین ؟
گفت : اون مرتیکه الدنگ دم در نمی ذاشت بیام تو ... من بچه م رو می خوام , گفتن آوردنش اینجا ...
دستشو گرفتم و گفتم : باشه , من پیگیری می کنم ... بیاین تو , فقط آروم باشین ...
گفت : تو رو خدا دخترمو بدین ...
گفتم : آخه من که نمی دونم دختر شما کیه ؟ بعدم این بچه ها دست من امانت هستن , همین طوری که نمی تونم بدم به شما ... چند سالشه ؟
سرشو به علامت درموندگی حرکت داد ...
گفتم : با من بیا تو دفتر ... سودابه جان یک لیوان آب براش بیار ...
با دستی لرزان یکم از اون آب رو خورد و گفت : وقتی شوهر گور به گور شده م اونو ازم جدا کرد , دو سالش بود بچه ام ... الهی بمیرم , هنوز شیر می خورد ...
مرده سگ , شبونه برد و اونو فروخت ...
و شروع کرد زار زار گریه کردن که : همه جا رو دنبالش گشتم ... مردی که بچه مو خریده بود می خواست وادارش کنه به گدایی اما بچه رو گم کرده بود ... الان سه سال گذشته , باید پنج سالش باشه ...
یکی بهم گفت برم شیرخوارگاه , شاید اونجا باشه ..
یک بچه با نشونی های بچه ی من همون زمان اونجا بوده , میگن فرستادنش اینجا ... این نامه رو بهم دادن ...
گفتم : اسمش چیه ؟
گفت : اسم دختر من گلناز بود , ولی تو شیرخوارگاه اسمشو آمنه گذاشته بودن ...
یک مرتبه دنیا در نظرم سیاه شد ... انگار سقف روی سرم اومد پایین ...
چشمم پر از اشک شد و با دردی شدید صورتم رو به یک باره خیس کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلهفتم
✨﷽✨
گفتم : همچین اسمی ما نداریم ... دختری به این نام اینجا نبوده ... شما برو بچه ها رو ببین , شاید شناختی ...
- سوادبه جان ایشون رو ببر تو خوابگاه بچه ها ... حرفی نزنن , فقط نگاه کنن و بیاین ...
سودابه با سر از من پرسید : چیکار کنم ؟
گفتم : برو نشونشون بده ...
اون که از در رفت بیرون , دستم رو گذاشتم رو صورتم و از ته دلم ناله زدم : خدایا چرا ؟ ... خدایا چرا نشونی این بچه رو به مادرش دادی ؟ حالا من چیکار کنم ؟ چطوری بهش بگم ؟ کاش الان دخترشو پیدا کنه و اسم اونو اشتباهی بهش داده باشن ...
زنگ زدم به خاله و با گریه گفتم : خاله یکم دیر میام , مادر آمنه پیدا شده ...
گفت : یا امام زمان به فریادش برس ... مطمئنی ؟
گفتم : ظاهرا اینطوریه , از شیرخوارگاه نامه داره ...
گفت : می خوای بیام ؟
گفتم : نه , شما الان مهمون دارین ...
گفت : دختر , اونا مهمون تو هستن ... باید بیای وگرنه انیس بهش برمی خوره ... زودتر یک کاری بکن ...
وقتی اون زن , نا امید و با گریه برگشت , حتم کردم که مادر آمنه اومده و من باید به اون حقیقت رو می گفتم وگرنه تا آخر عمر دنبال گمشده ی خودش می گرده و این , روا نبود ...
سودابه و زبیده هم اومده بودن ... گفتم : پیداش نکردین ؟
گفت : نه , من بچه ی خودمو از ده فرسخی می شناسم ... اینا نبودن ... حالا کجا برم؟ ... به کی بگم ؟ ... کجا دنبال بچه ام بگردم ؟ ... رفتم مشهد و دخیل شدم ... خانم , یک هفته خودمو بستم به ضریح ...
وقتی برگشتم نشونی گرفتم از بچه ام , می دونم پیدا می شه ... حالا چیکار کنم ؟
گفتم : بشین تا برات تعریف کنم ...
پرسید : شما می دونی باید چیکار کنم ؟
گفتم : آره ... تو می دونی تیفوس چیه ؟
گفت : بله , برا چی می پرسین ؟
گفتم : آروم باش ... صبور باش ... خواهش می کنم کار منو سخت نکن ...
سودابه و زبیده دو طرف اون نشستن ...
و این سخت ترین کاری بود که من در عمرم کردم ...
گفتم : دخترت اینجا بود پیش من ... باور کن خیلی دوستش داشتیم , خیلی خوب و مهربون بود ...
با چشم های از حدقه در اومده به من نگاه می کرد ...
خیس عرق شده بود و از شدت اضطراب نمی تونست حرکت کنه ...
در حالی که صدام به سختی در میومد , ادامه دادم : ولی متاسفانه اینجا خیلی ها تیفوس گرفتن و آمنه هم ....
دهنش رو باز کرد , سرشو برد عقب از ته دلش نعره کشید ...
زبون گرفت و گریه کرد ... ناله هایی که یک مادر دل سوخته باید می کشید رو سر داد ...
و ما هم پا به پای اون دلمون رو خالی کردیم ...
من که دیگه داغون بودم ولی زبیده و سودابه مدت زیادی از آمنه براش گفتن و اونم گریه کرد ...
وقتی می رفت , ساعت نزدیک شش و نیم بود ...
بی رمق و نا امید تا دم در بدرقه اش کردم و قرار شد دوباره بیاد و با هم بریم و خاک اونو نشونش بدم ...
دیگه حالی برام نمونده بود ...
کاش این خواستگاری انجام نمی شد ...
راه افتادم تا برم خونه ... خاله صد بار زنگ زده بود ...
دم در هرمز رو دیدم که اومده بود دنبالم
با چشمی گریون و بغضی تو گلو گفتم : آخه تو چرا اومدی ؟ باز لیتا ... یعنی نباید میومدی ...
گفت : لیتا چی ؟ کسی بهت حرفی زده ؟ ...
گفتم : نه چه حرفی ؟ می ترسم باز غربیی کنه و بهانه بگیره , نباید تنهاش می ذاشتی ...
دستشو گذاشت رو شونه ی من و گفت : برو بشین به این چیزا فکر نکن , سعی کن فراموش کنی ...
ولی من نمی تونستم ... صورت آمنه و مادرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفتن ...
تا نشستم رو صندلی , دوباره بغضم ترکید و بی اختیار های های گریه کردم ...
دیگه حتی نمی تونستم خودمو دلداری بدم ...
گفت : تو رو خدا اینطوری نکن , من نمی تونم گریه ی تو رو تحمل کنم ...
و یک دستمال طرف من دراز کرد ...
گفتم : کیفم کو ؟ خودم دارم , مرسی نمی خوام ...
گفت : بگیر تمیزه , مادر گذاشته تو جیبم ...
دستمال رو گرفتم رو صورتم ... همین طور شونه هام تکون می خورد ... دلم می خواست داد بزنم از این بی عدالتی که در حق اون زن شده بود ...
کلافه بودم ...
وقتی رسیدیم خونه , هرمز گفت : تو برو , من نمیام ...
گفتم : چرا خوب ؟ تو هم باش ...
گفت : به همون دلیل که تو وقتی من برگشتم , غیبت زد ... به همون دلیل که تو اتاق عقد من نیومدی ...
گفتم : اصلا ربطی به تو نداشت ... تو که نمی دونی , قبلا من چقدر از دست حسین ناراحت شده بودم ... بهت نگفتم چون فرصتش نبود ...
سر عقد هم خانجان می خواست چادر سرم کنه , از ترس اون نیومدم بالا ... باور کن راست می گم ...
آخه برای چی نخوام سر عقد تو باشم ؟ ... حالا تو می خوای تلافی کنی ؟
گفت : نه , نه ... تو برو , من بعدا میام ... گفتم که جایی کار دارم ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلهشتم
✨﷽✨
ولی پیاده شد و در خونه رو زد و صدا کرد : خاله ؟ مادر ؟ لیلا اومد ...
هر دو شون اومدن جلو و پشت سرشم انیس خانم اومد و گفت : وای لیلا جون , چرا اینطوری می کنی دختر جون ؟ دنیاست دیگه , نباید برای هر چیزی خودتو اینقدر ناراحت کنی ...
همه ی ما رو هم به هم ریختی ... مثلا امشب شب خواستگاری توست , ببین چیکار کردی ..
خاله دستم رو گرفت و همین طور که خانجان نگرانم بود , رفتیم تو اتاق ...
هاشم و یکی از خواهراش , عفت خانم , ... ملیزمان و ایران بانو و لیتا , همه اونجا بودن ...
پلک هام قرمز شده بود ولی سعی کردم مجلس رو به هم نزنم ...
در حالی که بازم از دست هرمز که انگار می خواست چیزی رو به من بفهمونه عصبانی بودم , داشتم فکر می کردم شاید عمدا این کارو می کنه که ازدواج من و با هاشم به هم بزنه ...
در این صورت آدم خودخواه و بی ملاحظه ای بود که حساب احساسات منو نمی کرد ...
ولی من با تمام قوا تصمیم گرفته بودم این کارو بکنم و زن هاشم بشم ...
سلام کردم و نشستیم ... وقتی اونا رو نگاه کردم دیدم انگار من تنها کسی نبودم که اونقدر متاثر شدم ...
همه با دیدن من اشک تو چشمشون جمع شده بود و با من همدردی کردن ...
انیس خانم همینطور که نوک دماغش از گریه و ناراحتی قرمز شده بود , گفت : اگر ناراحت نمی شی , برامون تعریف کن ببینم چی شده بود ؟ ... این مادرش از کجا پیدا شد ؟
گفتم : شوهرش , آمنه رو وقتی هنوز دو سالش نشده بود برای گدایی فروخته ... مادرش تمام مدت دنبال بچه اش گشته و بالاخره تو شیرخوارگاه نشونی می ده و پیداش می کنه ...
اونجا هم نامه می دن و می فرستنش پیش ما ...
نمی دونم بیچاره الان چه حال و روزی داره ؟ خیلی خراب بود وقتی می رفت , من نمی تونم فراموش کنم ...
انیس خانم و خانجان هر دو گریه می کردن ... خاله گفت : بسه دیگه ... امشب نباید گریه کنین , خوبیت نداره ...
انیس خانم دماغشو گرفت و گفت : طفلک لیلا ... من که فکر می کنم تو به درد این کار نمی خوری , آدم باید جون سخت باشه که بتونه این چیزا رو تحمل کنه ...
از این موردها بوده و بازم پیش میاد , باید خودتو آماده کنی یا پرورشگاه رو ول کنی ...
بعدم راستش من عروس گریون نمی خوام , بهت گفته باشم ... از همین شب اولی شروع نکن ...
یالله بخند , امشب شب خوشحالیه ...
خاله گفت : منظر , یک اسپند دود کن ... همه باید صدقه بذارین ...
ملیزمان و ایران بانو کنار من نشسته بودن و خیلی هوای منو داشتن ...
شایدم خاله بهشون سفارش کرده بود که انیس خانم بدونه که من بی کس و کار نیستم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهل نهم
✨﷽✨
به هر حال اون شب بیشتر در مورد همین چیزا حرف زدن و من گوش دادم ...
کمی بعد , انیس خانم گفت : خودتون می دونین که من شخصا لیلا رو دوست دارم , دختر خوبیه ... ولی جلوی دهن مردم رو نمی شه بست ... من باید برای پسرم سنگ تموم بذارم تا کسی فکر نکنه چون لیلا بیوه است ما نخواستیم عروسی درست و حسابی بگیریم ...
خاله گفت : وا ؟ تو به حرف مردم چیکار داری ؟ ببین خودت چی می خوای ؟
انیس گفت : می خوام یه قولی هم به من بدی لیلا ... اگر می خوای تو پرورشگاه کار کنی , باید طوری باشه که در شان خانواده ی ما باشه ...
هاشم گفت : مادر خواهش می کنم , کار کردن که شان نداره ... لیلا همون طوری کار می کنه که دلش می خواد ...
انیس خانم یک خنده ی مصنوعی کرد و گفت : ای وای , منظورم رو خوب نفهمیدین ... می خوام خودش اذیت نشه , زیادی با مشکلات پرورشگاه خودشو درگیر نکنه ...
خاله گفت : خودت می دونی انیس جان , نمی شه اونجا بود و بی تفاوت موند ... به هر حال مهم نیست , ول کنین این حرفا رو ... بریم سر اصل مطلب ...
انیس خانم گفت : آره بابا , مهم اینه که لیلا دختر خوبیه و می دونم عروس خوبی برای من می شه ... خودشم می دونه چقدر دوستش دارم ... تا حالا هواشو داشتم , بعد از اینم دارم ...
تعجب کرده بودم ...
از انیس خانم بعید بود اینطور نرم شده باشه ... هنوز مدت زیادی نگذشته بود اون همه حرف بار من کرده بود ...
حالا چی شده بود ؟ نمی دونستم !!!
اصلا موضع اون برای من روشن نبود , بوی ریا از حرفاش میومد ...
ولی من دلیلی برای این کار نمی دیدم که به حسم اعتماد کنم ...
خواهر هاشم , آذر بانو , به نظرم زن مهربونی اومد و مرتب منو دلداری می داد و با محبت به من نگاه می کرد ...
بالاخره قرار و مدار گذاشتن که ما رو نامزد کنن و پیش از محرم برامون عروسی بگیرن ...
و چند روز بعد برای خرید حلقه و چیزای دیگه بیان دنبال من ...
مجلس رو انیس خانم و خاله می گردوندن و من و خانجان تماشاچی بودیم ...
فقط نگاه می کردم ... نه خوشحال بودم نه ناراضی ... اونقدر فشار به مغزم اومده بود که به مرز بی تفاوتی رسیده بودم ....
بالاخره اونا رفتن ... خاله که باز برای من سنگ تموم گذاشته بود ...
پیشکش ها رو آورد و گذاشت جلوی من ...
بقچه های ترمه رو باز کرد ... مقدار زیادی پارچه های گرون قیمت , انگشتر و چند تا النگو ...
کله قند و شیرینی و آجیل رو خیلی قشنگ بسته بندی کرده بودن ...
از پیشکش های انیس خانم معلوم بود که نباید زیاد با این وصلت مخالفت داشته باشه ... به هر حال داشت ظاهر قضیه رو حفظ می کرد ...
اون شب فهمیدم چقدر اشتباه می کردم ... من این همه کس داشتم ...
با وجود همه ی اون نگاه هایی که منتظر و نگران من شده بودن , احساس می کردم خوشبختم و برای نداشتن چیزایی که حق من نبود یا صلاحم نبود , نمی تونستم ناشکری کنم ...
شایدم من خیلی بیشتر از سهمم تو این دنیا نصیبم شده بود ...
پس فکر حرفایی رو که هرمز به من زده بود رو از سرم بیرون کردم و تصمیم گرفتم تنها به هاشم فکر کنم و به ازدواجم با اون ...
فردا وقتی وارد پرورشگاه شدم تا بچه ها رو ببرم مدرسه , مادر آمنه رو جلوی در دیدم ...
صورتش مثل گچ سفید بود و چشماش ورم کرده بود ... فورا گفت : اومدم بریم سر خاک بچه ام ...
گفتم : چشم ... اول من باید کارامو بکنم , به محض اینکه سرم خلوت شد با هم می ریم ...
نزدیک ظهر بچه ها رو که از مدرسه آوردم , با فاطمه رفتیم سر خاک آمنه ...
❣️❣️😢😢😢
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاه
✨﷽✨
مادر بیچاره ساعتی روی خاک افتاد و اشک ریخت و ناله زد ...
کنارش نشستم و براش از آمنه گفتم و رابطه ای که با من برقرار کرده بود و اینکه درد من کمتر از اون نیست ...
و اونم از شوهرش که هنوز معتاده و خودش گرفتار سه تا بچه ی دیگه هم هست ...
وقتی برگشتم , هاشم رو باز دم در دیدم ... گفتم : وای سلام ... ماشین , باز تو نتونستی خودتو نگه داری و از اینجا سر در آوردی ؟ ...
هاشم پیاده شد و خیلی جدی زد رو سقف ماشین و گفت : دیدی گفتم لیلا دعوات می کنه ؟نگفتم نرو ؟ حرف گوش نمی کنی و میگی دلم تنگ شده ... حالا برو دنبال کارِت ...
گفتم : شما هم عجب گیری کردین از دست این ماشینِ حرف گوش نکن ...
گفت : چند روز دیگه نامزد می شیم , اون وقت می فهمه که تو مال منی و دیگه از اینکارا نمی کنه ... قول می ده ... به جاش ما رو می بره گردش ...
آخ لیلا , یعنی اون روزا میاد ؟ تو با خیال راحت کنار من بشینی و از کسی نترسیم ؟
گفتم : آقا هاشم , مرسی اومدین ولی من سردمه ... از سر خاک آمنه میام , اونجا هم خیلی سرد بود ، یخ زدم ...
گفت : اومدم بهت بگم قراره پس فردا بریم خرید , حاضر باش ...
خندیدم و گفتم : حاضرم ... تا پس فردا که حتما حاضر می شم ... ولی خدا می دونه این ماشین تا پس فردا چند بار دیگه میاد اینجا ...
گفت : واقعا خدا می دونه , از عهده ی من که خارج شده ... خیلی خوب , برو تو سرما نخوری ... مراقب خودت باش ...
و سوار شد ...
منم داشتم می رفتم تو پرورشگاه که بلند گفت : غروب بیام دنبالت ؟
گفتم : نه , پسر خاله ام قراره بیاد ... تو بیای آبروریزی میشه ...
گاز داد و رفت ...
دو روز بعد , تو یک بعد از ظهر سرد پاییزی , هاشم و انیس خانم آمدن در خونه دنبال من تا با هم بریم خرید عروسی ...
خانجان با خاله و من تو ماشین هاشم , عقب نشستم و راه افتادیم ...
هاشم حرف نمی زد و ساکت بود ولی چشمش از تو آیینه به من بود ...
سعی می کردم بیرون رو نگاه کنم ...
ولی انیس الدوله زبون به دهن نمی گرفت ... نمی دونم می خواست با حرفاش چی رو به من حالی کنه که مدام از خودش و خانواده اش , از اصل و نسبش , از پدرش که چطور تو دربار بزرگ شده بود و اینکه تا حالا جز از خانواده های با اصالت با کسی ازدواج نکرده بودن , می گفت ...
و من فقط گوش می کردم ...
اونقدر این حرفا رو تکرار کرد که داشت حالم به هم می خورد ... صبرم تموم شد و تصور اینکه بخوام برای همیشه این سرکوفت ها رو بشنوم , اعصابم رو به هم ریخت ...
تا بالاخره جلوی یکی از جواهرفروشی های معروف تهران نگه داشتن و گفت : تمام بزرگون تهران از اینجا خرید می کنن , البته تو عادت نداری ...
هاشم برگشت و گفت : بفرمایید لیلا خانم ...
یکم لبم رو بین دندون هام فشار دادم تا حرصم تموم بشه ولی دیدم نمی تونم بیشتر از این جلو خودمو بگیرم و حرف نزنم ...
گفتم : انیس خانم لطفا منو تو دردسر نندازین ...
برگشت و پرسید : برای چی ؟
گفتم : من اصراری ندارم با آقا هاشم ازدواج کنم , خودتون هم می دونین ... اگر من وصله ی ناجورم برای شما , بذارین زندگی خودمو رو بکنم ... دنیای من مثل شما بزرگ نیست , اشرافی نیست و خیلی کوچیک تر از اونیه که شما تصورش رو هم بکنین ...
من نه امروز نه هیچ وقت دیگه نمی تونم خودمو عوض کنم , پس بیاین و از همین جا از خیر این کار بگذریم ... خواهش می کنم ...
بندازین گردن من و بگین من نخواستم , اصلا هر طوری صلاح می دونین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاهیکم
✨﷽✨
گفت : ای بابا , برای چی به تو برخورده ؟
گفتم : تو رو خدا بسه دیگه ... من یک دختر دهاتی هستم , همین که می ببینین ... ولی نمی خوام این حرفا رو بشنوم ...
هاشم با صدای بلند گفت : همین می خواستی مادر ؟ ... می خوای مدام به لیلا هم همین حرفا رو بزنی ؟
خوب مادر من , منم داشتم حرص می خوردم ... آخه به لیلا چه مربوط که شما اصل نسب داری ؟ تا کی باید تاوان اینو ما پس بدیم ؟ ... بابای بیچاره ی منو دق مرگ کردی از بس گفتی , حالا نوبت ماست ؟ ...
انیس خانم ناراحت شد و گفت : هاشم خجالت بکش , حرف دهنت رو بفهم ...
ای بابا , تو که باز جوش آوردی ... هر کاری گفتی کردم , بازم طلبکاری ؟
لیلا جون , دخترم , این حرفا رو زدم تا بدونی با چه خانواده ای وصلت می کنی تاخودتو همپای ما بکنی ...
نمی شه که عروس من از کسی کم بیاره ... به خدا عزیزم منظوری نداشتم , نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ...
بریم پایین دیگه , منتظرن ... ای بابا , به هم بزنیم یعنی چی ؟
حرف زدیم , بچه بازی که نیست ...
هم من هم هاشم اوقاتمون تلخ شده بود و هر دو اینو می دونستیم که انیس خانم بازم برای ساکت کردن هاشم و حفظ آبروش سر و ته قضیه رو هم آورده ...
خاله و خانجان هم رسیده بودن ... همه با هم رفتیم تو طلافروشی ...
و نمی دونم برای چی انیس خانم گرون ترین حلقه و زیباترین جواهرات رو برای من خرید ؟ ...
سرویسی که اون انتخاب کرد , خرج یک سال پرورشگاه بود که می تونستن به راحتی هر چی می خوان بخورن ...
خانجان و خاله خوشحال بودن و تمام حواسشون به اون جواهرات بود ...
ولی هاشم هوای منو داشت و سعی می کرد دوباره منو سر حال بیاره ...
دلم برای اون سوخت و به خاطرش دیگه به روی خودم نیاوردم ...
یک هفته بعد من داشتم تو پرورشگاه به بچه ها شام می دادم که خاله زنگ زد و گفت : زود بیا خونه , کارِت دارم ... لیلا گفتم زود ... اومدی ها ...
و قبل از اینکه من حرفی بزنم , گوشی رو گذاشت ...
دوباره خونه رو گرفتم , ولی کسی جواب نداد ...
خیلی دلم شور افتاده بود و تنها فکری که می کردم این بود که خانجان حالش بد شده باشه ...
کیفم رو برداشتم و دویدم تو راهرو و داد زدم : زبیده , من دارم می رم ... مراقب باش , درا رو قفل کن ...
و رفتم تو حیاط ... هنوز به دم در نرسیده بودم که مرادی وارد حیاط شد ...
گفت : سلام , کجا می رین ؟ من باهاتون کار دارم ...
گفتم : آقای مرادی باشه برای بعد , عجله دارم ...
گفت : من شما رو می رسونم ...
گفتم : خیلی خوب می شه , مزاحم نیستم ؟
همینطور که می رفت طرف ماشین , گفت : نه بابا خواهش می کنم , سوار شین ...
وقتی راه افتاد , با نگرانی گفت : ان شالله که خیره , چرا عجله دارین ؟
گفتم : خودمم نمی دونم , از خونه زنگ زدن که زود برم ... شما با من چیکار داشتین ؟
گفت : می خواستم سودابه خانم رو ببریم خرید , حتما باید شما باشین ... مادرم داره کاراشو می کنه ولی خوب دلخوره , میگه نمی دونه درست و حسابی با کی حرف بزنه و گیج شده ...
گفتم : والله حق داره ... باشه , فردا با من تماس بگیرین بهتون می گم چیکار کنین ... الان فکرم مشغوله ...
گفت : در ضمن همون آقا که قبلا کمک کرده بود , یک مقدار دیگه پول داد به من ... اونم آوردم , تاکید کرده حتما بدم به خود شما ...
و باز همون طور که رانندگی می کرد , پول رو از جیب بغلش درآورد و داد به من ...
فورا در پاکت رو باز کردم ... به اندازه ی قبل نبود ولی بازم خوب بود و کمک زیادی به من می کرد ...
پرسیدم : تو اون آقا رو می شناسی ؟
گفت : بله , از نزدیک های خودتون هستن ولی قسم داده به شما نگم ...
گفتم : نگو ولی من می دونم که آقا هاشم این کارو می کنه ...
با تعجب گفت : چرا فکر کردین آقا هاشم کرده ؟ ایشون که مستقیم کمک می کنه ... نه ... نه , آقا هاشم نیست ...
گفتم : شما مطمئنی ؟
گفت : بله خوب , ایشون نیست ... کس دیگه ای بود ... خدا خیرش بده ...
پاکت رو گذاشتم تو کیفم ... از وقتی اومده بودم پرورشگاه , چنین پولی دستم نیومده بود و حالا نمی دونستم صرف کدوم یکی از کمبودهای بچه ها بکنم ...
رسیدیم در خونه ... تشکر کردم و فورا پیاده شدم ...
در زدم و منظر درو باز کرد ... پرسیدم : منظر جان , خانجان خوبه ؟
گفت : بله همه خوبن , چرا نگران شدین ؟
وارد شدم ... چمدون های هرمز که تو راهرو دم در بود , منو متوجه کرد که خاله می خواست قبل از رفتن هرمز خونه باشم ...
بی اختیار انگار یکی قلب منو تو مشتش گرفت و فشار داد ... یک حس غریب و نا آشنا تمام وجودم رو گرفت ...
یک حالی شبیه به روزی که اومده بود و رویاهای منو خراب کرده بود ...
به خودم مسلط شدم تا اونو موقع رفتن طوری بدرقه کنم که هرگز یاد من نیفته و به زندگیش برسه ...
و اولین کسی که دیدم , هرمز بود ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاهدوم
✨﷽✨
در حالی که سعی می کردم خیلی عادی باشم , گفتم : می خواستی بدون خداحافظی از من بری ؟
گفت : نه منتظرت بودم , مادر مگه بهت زنگ نزد ؟ ... یک مرتبه ای شد ... خوب چاره نبود ...
لیتا اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر هرمز و خودشو بهش چسبوند ...
گفتم : سلام لیتا جون , خوبی ؟ بالاخره داری می ری ؟ ...
با همون فارسی شکسته بسته گفت : ما دیگه لیلا جون می ریم , اونجا خوشبخت هستیم ...
قبل از اینکه بیایم ایران خیلی رابطه ی بهتر داشتیم , باید رفت ... اینجا عذاب داره ... تو شوهر کن , اون مرد به درد تو می خوره ...
شاید لیتا فارسی خوب بلد نبود ولی با همین چند جمله , همه ی درددلش رو به من گفت و حتی ازم گله کرد ...
بغلش کردم و گفتم : هر کجا هستی ان شالله خوشبخت باشی ... در کنار شوهر عزیزت ...
گفت : من می شم , تو هم بشی ... ان ... ان انشاله ...
هرمز چمدون ها رو برد تو ماشین خاله و ملیزمان و ایران بانو گریه می کردن ...
همه آماده شده بودن که خان زاده اونا رو ببره فرودگاه ...
فقط من و منظر و خانجان خونه موندیم ...چمدون ها رو که جابجا کرد , برگشت و از ما خداحافظی کرد و رفت از پله ها پایین و کنار دست خان زاده نشست و صورتش رو طرف دیگه گرفت ...
و تا زمانی که راه افتادن , برنگشت به من نگاه کنه ...
وقتی منظر آب رو پشت سرشون پاشید , به من گفت : آقا هرمز یک نامه براتون داده که گفت اگر نیومدین بهتون بدم ...
حالا بدم یا نه ؟
در حالی که حسی تو بدنم نبود , گفتم بده ...
خانجان گفت : بیا بریم برات قیمه ریزه درست کردم ...
گفتم : خانجان باید برم پرورشگاه , هنوز کارم تموم نشده بود که خاله زنگ زد ...
نامه رو گرفتم ... یک پاکت سفید بود ... کردم تو کیفم و در میون اعتراض خانجان راه افتادم طرف پرورشگاه ...
پیاده می رفتم ... پامو رو زمین می کوبیدم ... نمی دونستم حرصم رو سر کی خالی کنم ؟
آخه چرا ؟ چرا هرمز این کارو با من کرد ؟
معمای عجیبی بود , ولی به نظر شرافتمندانه نبود ...
یعنی اون می خواست منو تو آب نمک برای خودش نگه داره تا هر وقت از زنش خسته شد برگرده پیش من ؟ یا نه فقط می خواست زندگی منو داغون کنه ؟ ...
همون طور که دفعه ی قبل ذهن منو درگیر خودش کرد و زندگی منو خراب کرد ... اون بار هم اگر دلم پیش اون نبود , شاید الان سرنوشت دیگه ای پیدا کرده بودم ...
نه لیلا , نباید بذاری زندگیت دوباره خراب بشه ...
هوا سرد بود و من لباس مناسبی هم نداشتم ... ولی بدنم داغ بود و هیچی حس نمی کردم ...
پیاده , رو زمین پا کوبیدم و تا پرورشگاه رفتم ...
کیفم رو پرت کردم روی میز و در حالی که دستم اونقدر سرد بود که هنوز قدرت نداشت , دف رو برداشتم و از همون جا شروع کردم به زدن ...
بچه ها داشتن می خوابیدن ... با شنیدن صدای دف , همه خودشون رو رسوندن ...
یک آهنگ شاد که هر کسی رو به رقص وادار می کرد , همه رو سر حال آورد ... حتی زبیده رو ...
دستم گرم شده بود ... هر چی تندتر می زدم , دلم بیشتر قرار می گرفت ...
بی اختیار شروع کردم وسط بچه ها به رقصیدن ... چرخ زدم و به دف کوبیدم ولی اشکم صورتم رو خیس کرده بود ...
با خودم می گفتم لیلا , همه چیز همین الان باید تموم بشه ... دیگه تو زندگی من جز هاشم کس دیگه ای نیست و نخواهد بود ...
و باز با شدت بیشتر می زدم و می چرخیدم و اون طفل معصوم ها از خوشحالی رو پا , بند نبودن ...
همه با هم قر می دادن و دور من دست می زدن ... هیاهویی عجیب بلند شد بود .. .
شب جامو انداختم تو اتاق بازی ... انگار خلقم تنگ بود و دیوارهای دفتر اذیتم می کرد و همون جا دراز کشیدم ...
همین طور که فکر می کردم , یاد نامه ی هرمز افتادم و پول هایی که تو کیفم بود ...
دلم می خواست نامه رو پاره کنم ... بلند شدم و رفتم دفتر و کیفم رو آوردم و تو رختخواب نشستم ...
دو تا پاکت شکل هم , با یک مارک تو کیفم بود ... یکی نامه و یکی دیگه پول ...
هر دو مال یک نفر بود ...
آهسته و با تردید نامه رو باز کردم ... نوشته بود :
لیلا , خواهرم , من دارم می رم ... برات آرزوی خوشبختی می کنم ... صبر کردم بیای تا ببینمت ولی متاسفانه نشد ...
همیشه موفق باشی و دعای خیر من همراه تو ..
هرمز
همین چند جمله , یک حس غم رو دوباره به من منتقل کرد ... انگار لابلای جملات اون دنبال رمزی می گشتم که اون خواسته باشه منو از اون آگاه کنه ...
از اینکه اون پولا رو هرمز داده بود , این حس رو در من بیشتر تقویت می کرد ... اون حتی فرصت تشکر رو هم از من گرفت ...
فردا از خانجان خواستم بیاد پرورشگاه و مراقب باشه تا من با مرادی و مادرشو و سودابه بریم خرید ...
خاله هم با خانجان اومد و خیالم راحت شد و رفتم ...
❤️❤️🔴😭
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاهسوم
✨﷽✨
تمام چبزائی که برای سودابه خریدن یه چادر سفید و یه جفت کفش و یه آینه و شمعدان...
لباس هم گفتن لباسهای زن مرادی هست چه غریبانه برای این دختر معصوم خرید کردن...پرسیدم تو با این وضعیت مشکلی نداری؟ وقت دیدم
صورتش در هم رفت و مثل اینکه دردی شدید تو شکمش احساس کرده بود , خم شد ... و با یک لبخند سرشو بلند کرد و گفت : هر چی شما صلاح بدونین ...
و این باعث شد من تمام پولی رو که هرمز داده بود , خرج سودابه بکنم ...
دو تا از پارچه های خودم رو دادم به خیاط براش لباس های شیکی دوخت و چند دست هم از بازار خریدم ...
خاله و انیس الدوله کمک کردن تا جهیزیه ی مختصری براش فراهم کنیم و من داشتم فکر می کردم که : منم جهیزیه ندارم ...
دارایی من مقداری وسیله ی به درد نخور و کهنه بود ... وقتش که بشه با این همه چیزایی که انیس الدوله برای من خریده , دست خالیم ...
یک هفته بعد , سودابه سر سفره ی عقد نشست و مهمون هاش ده تا از بچه های پرورشگاه ، من و خانجانم ، خاله و منظر و انیس الدوله و هاشم بودیم ...
و اینطوری سودابه از پیش ما رفت ...
من دو تا از دخترای اونجا رو به اسم حمیده و الهه , که خیلی کاری و خوب بودن رو جایگزین اون و یاسمن کردم ...
تو این مدت هاشم تقریبا هر روز میومد پرورشگاه و منو می دید ...
گاهی برام هدیه میاورد و گاهی گل می خرید ...
دیگه همه می دونستن که اون نامزد منه , برای همین گاهی هم میومد و ساعتی تو دفتر می نشست و می رفت ...
یک شب وقتی بچه ها خوابیدن , درا رو قفل کردم و رفتم تو دفتر تا به حساب و کتاب های پرورشگاه رسیدگی کنم که یکی زد به پنجره ی اتاق ..و
چون از سطح زمین خیلی بالاتر بود , از اونجا کسی رو ندیدم ..و رفتم کنار پنجره و هاشم رو دیدم ...
درو باز کردم و پرسیدم : باز ماشینت حرف گوش نکرد ؟
گفت : هیس , زود حاضر شو می خوام ببرمت جایی ...
گفتم : برو هاشم , نه نمی شه ... الان خانجان زنگ می زنه , ببینه نیستم نگران می شه ...
گفت : راه نداره , یک کاریش بکن ... زود باش ... منتظرم ...
و رفت به طرف در ...
چاره نبود ...
رفتم به زبیده گفتم : آقا هاشم اومده با من کار داره ... من می رم , تو مراقب بچه ها باش ...
خواب آلود گفت : باشه تو برو , ولی این موقع شب کجا می ری ؟
گفتم : خرید داریم , انجام می دم و میام ...
پاییز بود و هوا خیلی سرد بود ...
تا سوار شدم , یک بسته از عقب ماشین برداشت و داد به من و گفت : بپوش ... می خوایم بریم گراند هتل , شام بخوریم ...
روح انگیز هم می خونه و می دونم تو دوست داری ...
گفتم : بریم , خیلی عالیه ... آره که دوست دارم ...
سرشو تکون داد و گفت : قربونت برم , از این به بعد همش همینه باید خوش بگذرونیم ... دیگه نمی ذارم غصه بخوری ...
بسته رو باز کردم ... یک پالتو پوست گرون قیمت و خیلی لطیف و زیبا بود ...
ذوق زده اونو برانداز کردم و گرفتم تو بغلم و صورتم رو بهش مالیدم و گفتم : دستت درد نکنه ... خیلی قشنگه , مرسی ...
گفت : دلخور شدم , آخه یک کلمه ی محبت آمیز نمی خوای قاطیش کنی ؟
گفتم : مثلا چی ؟
گفت : عزیزمی , جیگرمی , نامزد نازنینمی ,
گفتم : خودتو لوس نکن , من از این حرفا نمی زنم ... می خوای اگر ناراحتی کت رو پس بدم ؟ ...
گفت : دروغگو من دیدم که با بچه ها چطوری حرف می زنی ...
و ادای منو درآورد و گفت : قربونت برم ... خوشگل من ... فدات بشم ...
گفتم : تو محتاج این حرفایی ؟ ...
منم ادای اونو در آوردم و گفتم : قربونت برم , خوشگل من , دختر نازم ... فدای اون موهات بشم , چرا شونه نکردی ؟
قاه قاه خندید و گفت : ای والله , همینم خوبه ... با من مثل اونا حرف بزن وگرنه حسودی می کنم ...😊😊
پایان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻