eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند چشم انتظاری در دلم درد عجیبی میکند تعجیل در ظهور ♥️تاظهوردولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 "خودت باش. خود خودت نه دکمه آویزان به پیراھن دیگری" چشمم روی یک تبلیغ پزشکی در مجله ای ثابت می ماند. "دیگر نگران سینه ھای تابه تایتان نباشید. با خیال راحت آنھا را به دستان ما بسپارید" چشم ھایم گشاد می شود. سعی می کنم خودم را کنترل کنم ولی نمی شود. دستم را روی دھانم می گذارم و سرم را عقب می برم و غش غش می خندم. فرھاد به طرف من برمی گردد. با انگشت تبلیغ را نشانش می دھم. او ھم لبخندی می زند. جعبه شکلاتی که برایش خریده ام را روی کانتر آشپزخانه می گذارم. دارد داخل یک سینی بزرگ بساط صبحانه می چیند. چند تکه نان سنگک. یک قالب کوچک پنیر داخل نعلبکی. چھار پنج تا مغز گردو. شکرپاش. دست آخر دو استکان چای می ریزد و داخل سینی می گذارد. اگر حماقتم به گوش مامان برسد جھنمی به پا می کند. سر از خانه مردی درآورده ام که ھیچ شناختی از او ندارم. در کنار آخرین ھا دارم اولین ھا را تجربه می کنم. ریسک می کنم. پیراھن آبی راه راه پوشیده با شلوار جین. با کش نازکی موھای ریخته روی پیشانی اش را بالا داده. برمی گردد و نگاھم را غافلگیر می کند. دستپاچه می شوم . جعبه شکلات را روی کانتر می گذارم. -قابل نداره. سینی به دست نگاه می کند به جعبه. معنی اش را می فھمم. -اولین باره خونت میام. ھر چند خانه اش یک سوئیت خیلی کوچک است. گوشه لبش بالا می رود به لبخندی. -ممنونم. بیا صبحونه بخوریم. نمی گوید خورده ای یا نه. فقط دعوتم می کند. ساعت نه صبح است و تا دو باید برگردم مجتمع. می رود و وسط اتاق می نشیند. کنار پنجره بسته اتاقش، چسبیده به دیوار، اتاقکی دیده می شود. از ھمانجا می پرسم: -اون چیه؟!. مسیر نگاھم را دنبال می کند. -استودیو خانگیه. گاھی وقتا ھم غار تنھایی. بستگی به حالم داره. گاھی میرم توش ساز می زنم. گاھی میرم فکر می کنم. گاھی تنھاییمو باھاش تقسیم می کنم. حرف ھا و حس ھایش برایم عجیب است. پس تنھاست!. چرا باید تنھا باشد؟!. پسر بدی به نظر نمی رسد!. می روم و طرف دیگر سینی می نشینم. در سکوت با ھم نان و پنیر می خوریم. به من نگاه نمی کند. حرکاتش پر از آرامش است. به انگشتانش نگاه می کنم که با چاقو پنیر را روی نان میمالد. باریک و بلندند. پوستش لطیف به نظر می رسد. ھمه ھنرمندھا اینطوری اند؟!. یک جورایی خاص؟!. لابد دیگر!. سرش را بالا می گیرد و زل می زند در چشمانم. او با لقمه ای در گوشه لپش و من با لقمه ای میان دستم به ھم خیره ایم. ھیجانی بدنم را به لرزه می اندازد. یکدفعه محتویات معده ام به طرف بالا می آید. با دستی جلوی دھان به سرعت از جایم بلند می شوم و به طرف تنھا در اتاق می دوم. ھر چه خورده ام را بالا می آورم. دیروز برای اولین بار شیمی درمانی شده ام. ھر چقدر اصرار کردم به کسی نیاز ندارم بابی تنھایم نگذاشت. صورتم را آب می زنم. ضعف دارم. دیگر نا ندارم. به خودم در آینه نگاه می کنم. زیر چشمانم کمی گود افتاده اند. آرایش کرده ام تا قیافه ام خوب به نظر برسد. دست به روشویی می گیرم و به خودم می گویم: -یادت باشه سرطان داری. یادت باشه. دل باختن نداریم. حقشو نداری. دستم را بند روشویی می کنم و زانو می زنم. اشکم راه می افتد. از خودم می ترسم. از دلم. از شیمی درمانی. دکتر گفت ریزش موھایم شروع خواھد شد. می ترسم کم بیاورم. بی صدا گریه می کنم. زیر لب می گویم: -کمکم کن. کمکم کن. فرھاد به در می کوبد. -خوبی؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین که داری نفس میکشی ، کم دلیله ؟ ‌ ‌ ‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه صدای خوب و دلنشینی داره😍🌿                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان عالم بر لب آمد ای خدا نیامد به ولادت به استقبال مولود التماس دعای فرج 🙏🌸                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
با آیه های مهربانی نگاهت💚 کافر مسلمان می شود وقتی بیایی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 چند بار پشت ھم نفس می کشم. دست به زمین می گیرم و بلند می شوم. دستمالی از جیب مانتویم در می آورم و اشک چشمان و رژ پررنگم را پاک می کنم. محکم جواب می دھم. -آره. خوبم. در را باز می کنم. فرھاد پشت در ایستاده. چشمانش نگرانند. توضیح می دھم. -دیشب ساندویچ خوردم. فکر کنم مسموم شدم. دروغ می گویم و او دقیق نگاھم می کند. به لبم. فھمیده رژم را پاک کردم؟!. سرم را پایین می اندازم. دستش ستون چارچوب است. -اگه ناراحتی بریم دکتر. روسری ام را مرتب می کنم و برای فرار از نگاھش به سمت سینی می روم. -بھتر شدم. بریم؟!. من خیلی مشتاقم. زودتر از من دست به کار می شود و برش می دارد. -مھمون منی. به احترامی که می گذارد لبخند می زنم. از خانه بیرون می زنیم . به سمت ماشینم می روم که چند خانه آن طرفتر پارک کرده ام. فرھاد ریموت پرایدی یشمی را می زند که زیر پنجره ھمسایه روبرو پارک شده است. ماشین را راه می اندازد و به من می گوید: - سوار شو. بی ھیچ حرفی سوار می شوم. بعدا می توانم ماشینم را بردارم. می نشینم و در را می بندم. فرھاد می گوید: -بازه. محکمتر ببند. در را باز می کنم و محکمتر می بندم. این بار با خنده می گوید: -محکم یعنی اینجوری لیلی خانم. به طرفم خم می شود و در را باز می کند و اینبار خودش می بندد. ماشین به لرزه می افتد. نگاھی به سقف می اندازم. -کشتید بدبختو. ماشین را به راه می اندازد و با خنده می گوید: -بیعارتر از این حرفاست. بی منظور می گویم: -ھر چی پیرپاتاله دور خودتون جمع کردید. متعجب به من نگاه می کند. -ویلن پیر. ماشین پیر. خونه پیر. یه تکون به اطرافتون بدید. نگاھش به روبروست ولی می بینم که چھره اش در ھم می رود و اخم می کند. از کوچه در می آید و ماشین را داخل خیابان رسالت می اندازد. حرف بدی زدم. به تته پته می افتم. -ببخشید. منظوری نداشتم. به من مربوط نیست. بدون تغییری در حالتش جواب می دھد: -شاید حق با تو باشه. بق می کنم. کیفم را محکم در بغلم می گیرم. به ترافیک خیره می شوم. او ھم دیگر چیزی نمی گوید. نیم ساعت بعد در محله فرجام وارد کوچه باریکی می شود. دیدن کوچه و خانه ھای قدیمی اش شک به جانم می اندازد. من منتظر استودیو بودم. ولی اینجا فقط خانه بود. ماشین را کناری پارک می کند. نگران می شوم. با ھم قدم می زنیم تا کنار دری کوچک می ایستد. دری فلزی که خاک روی رنگ سبزش نشسته. کلید می اندازد و وارد می شود. قلبم تند می زند. ترس به جانم افتاده. در خانه که باز می شود می توانم حیاط پردرختی را ببینم. اینجا دیگر کجاست؟!. پس گروه چه شد؟!. وارد می شود. من سرجایم ایستاده ام. بیرون خانه. فرھاد به طرفم برمی گردد. -بیا داخل. قدمی تو می گذارم. ھیچ صدایی نمی آید. خبری از موسیقی نیست. خبری از گروه ھم نیست. در را پشت سرم می بندد و قلب من از کار می افتد. به من نگاه می کند. چشم می چرخانم داخل حیاط. سکوت است و سکوت. یک راه باریکه بین درخت ھاست که می رسد به خانه ای ته آن. نکند آدمم را اشتباه انتخاب کرده ام؟!. پشیمان می شوم. فرھاد با ابروھای بالا رفته به من نگاه می کند. با دست به خانه اشاره می کند. جان از پاھایم رفته. می خواھم قدمی عقب بگذارم که صدای زیر دختری مانع می شود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باسلام و عرض ادب واحترام. از محضر دوستان و محبین اهل‌بیت علیهم السلام تقاضای عاجزانه و ملتمسانه میشود که چند مرتبه این کلیپ را ببینید و برای هرکس که میشناسید از قوم و خویش و دوست آشنا گرفته تا افرادی که به هر جهتی نام اونها را در دفترچه تلفنتان دارید ارسال کنید و همین متن را هم کپی کرده و بفرستید. ان شاء الله امید است فردای ظهور شرمنده امام زمان علیه السلام نشویم.
♨️ 🎊نصب کتیبه ویژه ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام در صحن آزادی حرم رضوی 💌 حال و هوای دوستانتان را امام رضایی کنید... @hedye110