فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای چشم برزخی یک جوان!
.
.
🎙استاد_رائفی_پور
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@delneveshte_hadis110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
༻﷽༺
#سلام_امام_زمانم
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز هجدهم)
🤲 خدایا مرا در این ماه به برکت های سحرهایش آگاه کن...
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
چادرم را دورم گرفتم و روبرویش چمباتمه زدم. برای اینکه
سکوت را بشکنم، گفتم: خسته نباشید. سری تکان داد. پارچه را از
دستم گرفت و با وجب اندازه کرد. بعد سر پارچه را به من داد و
قیچی کرد
در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی می شنیدم. کنجکاو
شدم ببینم آنجا چه خبر است. صدای یک زن از همه بلندتر بود.
مرتب با دلسوزی میگفت: آب رو بگیر اینجا، درست بگیر. چرا
این طوری می کنی؟ الان این بنده خدا می افته. شلنگ رو این
طرف بگیر...
وقتی میگفت؛ الان می افته. قلبم می ریخت. چندبار سر را
برگرداندم ببینم آنجا چه اتفاقی دارد می افتد. از بین در نیمه باز،
سر زنی را می دیدم که روی سکو خوابانده اند و آب از میان
موهای آویزانش جاری است و دست های دستکش به دست، با
سطل روی پیکرش آب می ریزند. چنین صحنه ایی را یک سال
پیش هم دیده بودم. ناهید، خواهر زن دایی نادعلی که موقع آماده
کردن منقل کباب، آتش گرفته و سوخته بود. با اینکه درصد
سوختگی اش بالا نبود ولی چون کلیه هایش از کار افتاده بودند به
رحمت خدا رفت. موهای بلند و لخت ناهید هم همین طور روی
سنگ غسالخانه توی آب پخش می شد، موج بر می داشت و می
رقصید. این صحنه تا مدت ها فکرم را مشغول کرده بود و آزارم
میداد. حالا باز شاهد چنین صحنه ای بودم
کار بریدن کفن ها که تمام شد، پیرزن گفت: بذارشون تو کمد
پارچه ها را توی قفسه کمد جا دادم و به سمت اتاق عقبی رفتم. در
دلم غوغایی بود. وقتی فکر میکردم با چه زحمتی خودم را به
داخل غسالخانه رسانده ام و چقدر توی جمعیت جلو و عقب رفته
ام، از همه مهم تر حالا که بدون اجازه دا و بابا اینجا هستم، باید
کاری انجام بدهم تا اگر بازخواست شدم دلیلی داشته باشم. از آن
طرف هم می خواستم همه چیز را تجربه کنم. با این فکر به داخل
اتاق رفتم اگر چه دیدن جنازه ها در آن وضع خیلی برایم سخت
بود. به هر ترتیبی بود پایم را درون اتاق گذاشتم. همین که زمین
آغشته به خونابه را دیدم، چادرم را زیر بغلم جمع کردم. حوض
وسط غسالخانه که جوی کوچک دورش پر از خون بود، زودتر از
هر چیز دیگری توجهم را جلب کرد. بی اختیار سلاخ خانه
کشتارگاه به نظرم آمد. زمانی که خانه مان انتهای خیابان مینا
نزدیک کشتارگاه بود، گاهی همراه دا و زنهای همسایه برای خرید
کله پاچه، سیرابی و... به آنجا می رفتیم. من به خاطر حس
کنجکاوی ام همیشه پشت پنجره سالاخ خانه می رفتم و داخل آنجا
را نگاه می کردم. پاین لاشه های گوسفندهایی که آویزان بود
جویی از خون جاری بود. دلم برای گوسفندها میسوخت. حالا
غسالخانه هم بی شباهت به آنجا نبود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
در دو طرف این اتاق دو سکوی سیمانی قرار داشت که جنازه ها
را روی آنها می شستند. پشت شیشه های مشجر پنجره های اتاق
چلوار سفید نصب بود تا حتی سایه ایی هم از بیرون دیده نشود.
نور لامپی هم که بالای حوض روشن بود توی آب منعکس می شد
و فضای این اتاق را روشن تر می کرد، چند زن مسن به غساله
ها کمک می کردند. دو، سه نفری هم شیر آب را باز و بسته می
کردند، لباس جنازه ها را توی تن شان قیچی می زدند و در می
آوردند یا با قسطل از داخل حوض آب کافور برمی داشتند و با
کاسه پلاستیکی قرمز رنگی در مرحله آخر روی جنازه ها می ریختند. کار یک جنازه که تمام می شد، بالافاصله
از کنار اتاق جنازه شهید دیگری بر می داشتند و روی سکو
میگذاشتند. از جراحت بعضی از پیکرها چنان خون روی زمین
می ریخت که انگار گوسفندی را ذبح کرده اند. وقتی آب روی
جراحت می ریختند، درباره خون با شدت بیرون می زد. دیدن این
چیزها روحم را آزار می داد و دلم را ریش می کرد. از آن طرف
صدای جیرجیر دسته زنگ زده سطل که با هر تکانی صدایش در
می آمد، اعصابم را به هم می ریخت. اصلا از آن سطل طوسی
رنگ حالم به هم می خورد.
همان طور سرجایم ایستاده بودم و اطراف را نگاه می کردم. زنی
که در سکوی روبه رو در حال کار بود و مسلط تر از بقیه به نظر
می رسید و کار زنهای دیگر را هم کنترل میکرد، رویش را
برگرداند، فوری شناختمش. زینب رودباری کارگر شهرداری در
جنت آباد بود. مانتو و شلوار سورمه ایی و روسری مشکی به تن
داشت. چکمه و دستکش سیاهی هم پوشیده بود و یک شال مشکی
هم دور کمرش بسته بود، می دانستم خانه اش یک لین قبل ما
است. گه گداری که او را توی کوچه و بازار می دیدم باهم سلام و
علیک می کردیم. روزهای عاشورا هم که نذری می دادیم، در
خانه اش نذری می بردم. اما حالا آنقدر غرق در کار بود که اصلا
متوجه سلام کردن من نشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef