💖🌹
قلمت را بردار بنویس از همه ی خوبی ها
زندگی، عشق، امید
و هر آن چه برروی زمین زیباست
گل مریم
گل رز
روی کاغذ بنویس :
زندگی با همه تلخی هایش، زیباست
🌹💖
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌹🌻
گاهــی آدمـ دلــــشـــ مـیــخواهــد
کـفـــش هـاشـ را دربـیـــاورد
یــواشکیـ نوکـــ پـــا , نـوکــ پــا
از خـودشــ دور شــود
دور دور دور ……..
🌹🌻
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🦋🌹🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_مهربانم💚
قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز
دارد ظهورتان به خدا دیر می شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدپنجاههفتم
نفسی بیرون دادم تا کمی از اضطرابم کم بشه:-چیزی نیس،دنبال ساره میگردم کجا میتونم پیداش کنم؟
-حتما تو اتاق خدمتکاراس،الان میرم صداش میکنم!
سری تکون دادمو نشستم روی چهارپایه گوشه آشپزخونه و سرمو گرفتم توی دستام هضم چیزایی که شنیده بودم برام راحت نبود،اصلا نمیفهمیدم چی به چیه،وقتی به خودم اومدم که ساره کنار پام زانو زده بود:-چیزی شده خانوم جان؟سر درد دارین؟
نگاهی به چشمای کنجکاو خدمتکارا انداختم:-نه،بی بی باهات کار داره منو فرستاد پی ت!
سری تکون داد و با هم از آشپزخونه خارج شدیمو همین که از دید بقیه محو شدیم رو کردم سمتشو و با ترس لب زدم:-ساره سعی کن از اردشیر فاصله بگیری!
-چرا خانوم جان مگه اتفاقی افتاده؟
-نمیدونم اما حوریه خاتون از همه چیز با خبر شده میدونه اردشیر خاطرخوات بوده!
با دست ضربه ای محکم به صورتش زد و گفت:-از کجا میدونین خانوم؟ یعنی به خان هم همه چیز رو گفته؟
-نه فکر نکنم ،اگه میخواست بگه تا حالا گفته بود،فقط شنیدم به فرحناز میگفت برات یه نقشه ای تو سر داره،تا از سر راهش کنار بری!
نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:-حتما اشتباه میکنید خانوم جان حوریه اینقدرا با فرحناز رابطش خوب نیست،تازه فکر کنم از خداشم باشه زندگیش از هم بپاشه!
-من نمیدونم ساره ولی اینجوری که شنیدم حوریه باعث شده اردشیر تو تله فرحناز بیفته،خیلی مراقب باش،سعی کن چند روز از اینجا دور بشی!
وحشت زده نگاهی بهم انداخت:-اما من کجا رو دارم برم خانوم جان؟از بچگی اینجا کار میکردم!
-برو عمارت ما،پیش گلناز فقط اینجا نباش!
-خیر باشه مگه عمارت شما حلوا تقسیم میکنن؟
سر بالا آوردمو وحشت زده نگاهی به آتاش انداختم که رو به ساره گفت:-میتونی بری!
ساره چشمی گفت و نگران چشم ازم گرفت و برگشت توی آشپزخونه!
با نفرت زل زدم به چشمای آتاش و خواستم برگردم اتاق بی بی که جلوی راهمو سد کرد:کجا به این زودی؟
دستشو به سمتم دراز کرد وحشت زده هر دو دستمو گرفتم جلوی صورتم،پوزخندی زد و گفت:-نترس نمیخوام بزنمت،چند روز اینجا بودی بهت ساخته،تپل تر شدی،تو عمارتتون چیزی نمیدادن بخوری؟
با اخمای توهم رفته نگاش کردم و با حرص و بغض لب زدم:-ازت متنفرم!🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻