شیشۀ نازک احساس مرا دست نزن !
چِندشم می شود از لکۀ انگشت دروغ…!!! …
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد ….
کو کجا رفت که احساس مرا خوب فروخت
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بالاترین سرعت دنیا
سرعت رنگ عوض کردن آدم هاس …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تو می دانی آنها که از چشم می افتند،
دقیقا کجا می افتند؟! …
به دنبال خــــــــــودم می گردم!!!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌺 سوره واقعه 🌺
🍀 امام صادق علیه السلام فرمودند:
هر کس در هر #شب_جمعه، سوره واقعه را بخواند، خداوند او را دوست می دارد و محبوب همه مردمانش می گرداند و هرگز در دنیا گرفتار بدبختی، فقر، درماندگی و هیچ آفتی از آفات دنیا نخواهد شد و از همراهان امیرالمومنین علیهالسلام خواهد بود. این سوره، ویژه امیرالمومنین علیه السلام است و کسی در آن شریکش نیست.
📚 ثواب الاعمال/ج۱/ص۱۱۷
@hedye110
3983806486.mp3
10.25M
شب چرا میکشد مرا؟..
ت نشسته ای کوجای ماجرا؟!!
من...
چنان گریه میکنم....
که خدا بغل کند مگر مرا :/
#مـۅزێڪ🎶
#شڼـىدنـے🎻
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یك چای به طعم لب تو
عیش جهان است؛
شیرین تر از آنی که دلم قند بخواهد☕️!
علیسلطانیوش☕🌱
#عـآشقآنھ❤
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🌹🦋🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
﷽
#سلام_امام_زمانم
هـــــزار قصـــــہ نوشتیـــــم
بـر صحیـــــفہ ےِ دِل
هنوز عشـــــقِ تـــــو
عنوانِ سَـر مقـــالہ ے ماسٺـــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهفتادچهارم
از چهرش مشخص بود حتی ذره ای درمورد حرفایی که میزنه شوخی نداره،نباید سر به سرش میذاشتم خوب یا بد امشب مرگ و زندگیم دست اون بود از مردن خودم نمیترسیدم همه ترسم از شکستن کمر آقام بود که با لبخند و چشمایی پر از بغض کنار اژدرخان ایستاده بودو نگام میکرد،سرمو چرخوندم سمت عزیز و آنام و سرمو با درد پایین انداختم زنعمو هم با لبخند کریحش کنارشون نشسته بود،نمیدونستم اون دیگه چه نقشه ای برام تو سرش چیده که اینقدر خوشحاله،اضطراب تموم وجودمو گرفته بود،نفهمیدم مراسم چجوری گذشت و چشم باز کردم و دیدم سر سفره شام کنار آتاش نشستم:-عروس چرا چیزی نمیخوری رنگ و روت نمونده چندتا لقمه غذا بخور!
نگاهی به عمه نورگل که بالا سرم ایستاده بود انداختمو چشمی گفتمو قاشقی غذا به دهنم فرو بردم!
دستی به پشتم کشید و با مهربونی گفت:آفرین دختر شب عروسیته باید قوت داشته باشی،غذاتو خوردی با آتاش بیاید دم در میخوان تحفه هاتونو بدن بعدشم که وقت بستن پارچه قرمزه!
با بغضی که توی گلوم نشست زل زدم به اورهان که اونور اتاق کنار سهیلا نشسته بود و با غذاش بازی میکرد،چجور باید تحمل میکردم اون برام پارچه رو ببنده،بدون مقدمه و هول زده رو به عمه نالیدم:-آوان پارچه رو میبنده؟
عمه نورگل تک خنده ای کرد و در حالیکه دستشو گرفته بود جلوی دهانش که اورهان حرفاشو نشنوه گفت:-نه دختر مگه دنبال شر میگردی،آنام به زور اجازه داده آوان تو مراسم شرکت کنه،تازه اون این کارا بلد نیست،اورهان میبنده و بلند شد و در حالیکه از اتاق بیرون میرفت رو بهمون گفت:-زود غذاهاتونو بخورین بیاین بیرون خوب نیست زیاد مردم رو منتظر بذارین!
چشمام توی چشمای به خون نشسته اورهان گره خورد،انگار ازش انتظار داشتم مثل همیشه معجزه کنه و منو از این شرایط نجات بده.
با رفتن نورگل آتاش خم شد و در گوشم با خباثت تموم گفت :-مثل اینکه قسمت شده قبل از ریختن آبروت یه بار دیگه مزت کنم!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻