eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر خاک کجایی پسرت خاک نشد مادر آب کجایی پسرت آب نخورد 😭😭😭                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 با مشت ضربه ای به بازوش زدم از درد صورتش جمع شد،عصبی داد زدم:-داشتم پس می افتادم،اصلا انگار عین خیالتم نیست که میخوان بکشنمون! -نترس نمیذارم بلایی سرت بیاد! -اگه بلایی سر توهم بیاد انگارسر من اومده! نفس عمیقی کشید و به سختی خودشو بالا کشید و تکیشو به دیوار طویله داد:-اولین بار که دیدمت هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی باهم توی طویله زندونی بشیم،اونم توی همچین شرایطی! نگاهی به چشمای مظلومش انداختمو با خودم عهد کردم این بار که اژدرخان خواست بهش آسیبی بزنه همه چیز رو بگم،حقش نبود این همه سختی رو تحمل کنه اورهان آدم خوبی بود،بهترین آدمی که توی زندگیم میشناختم! توی همین فکرا بودم که صدایی از اومد و ساواش و هول زده وارد شد و رو به اورهان گفت:-پاشو داداش خان ده پایین داره میاد،آقات گفت نباید بذاریم چیزی بفهمن، به آدمای عمارتم سپردن خان گفته اگه حرف از دهنشون بیرون رفت زبون از حلقومش بیرون میکشه! اورهان عصبی ابروهاشو توی هم گره زد:-چی میگی ساواش؟من که از حرفات چیزی سر در نیاوردم! -کجاشو نمیفهمی؟خان ده پایین داره میاد میخواد پسری که خان برای دخترش در نظر گرفته رو ببینه،آقات میگه نمیخوام بفهمه چه اتفاقی افتاده میگه نمیخواد توی دهشون بپیچه که خان بالا امانت دار نیست،پسراش به ناموس هم دست درازی میکنن،اینا بهونشه من از اولم میدونستم به مردنت رضایت نمیده،حالا اگه فهمیدی کمک کن بلندت کنم،باید بری لباساتو عوض کنی،آقات شرط گذاشته اگه ساکت بشینین و حرفی از دهنتون در نیاد از خونتون میگذره،اگه خان پایین چیزی بفهمه دیگه نمیشه به این راحتیا درستش کرد! منظور ساواش رو اصلا نمیفهمیدم اینقدر تندتند حرف میزد و توضیح میداد که هر دومون رو گیج کرده بود، ساره با چشمای ورم کرده از گریه به کمکم اومد و خواستیم به طرف اتاق بریم که اورهان عصبی لب زد:-کجا میبریش؟ -نترس داداش بلایی سرش نمیاره میره لباس عوض کنه الانه که آقاش سر برسه صلاح نیست این شکلی ببیندش! اورهان سری تکون داد و همراه ساره وارد اتاق شدیم و هنوز قدم داخل نذاشته بودیم که شعبون داد کشید:-ارسلان خان و آدماش اومدن! توی چشمام اشک حلقه زده بود پس هنوزم اونقدری برای آقام اهمیت داشتم! دست و صورتمو توی تشتی که ساره برام آورده بود شستمو لباس تمیزی به تن کردم:-خان چطوری راضی شد از خونمون بگذره ساره؟ -نمیدونم خانوم جان من که جرأت نزدیک شدن بهشون رو نداشتم اما اول ساواش و بعدش حوریه خاتون خیلی باهاشون حرف زدن،انگارمثل همیشه اون تونسته راضیشون کنه،هر چند خود خان هم راضی به مردن اورهان خان نمیشد همین چند وقت پیش یه پسر از دست دادن هر خطایی هم که کرده باشن نمیتونستن خودشونو راضی کنن اورهان خان رو هم از دست بدن من که همه ترسم از جانب شما بود میترسیدم،خان بخواد شمارو سر به نیست کنه ،خدا رو شکر میکنم که آقاتون به موقع رسید! آه از ته دلی کشیدم،ساره جلو اومد و جلیقه مشکی رنگی تنم کرد:-فقط حواستون باشه خانوم جان یه وقت حرفی نزنین آقاتون متوجه قضیه بشه! نمیدونستم خان چی تو سرشه که میخواد همه چیز رو مخفی نگه داره اما خوب میدونستم به فکر خیر و صلاح من نیس،با دستای لرزونم روسریمو سرم میزدم که عصمت هول زده وارد اتاق شد:-زود باشین خان صداتون میکنه! با وحشت نگاهی به ساره انداختمو از روی زمین بلند شدم،تموم تنم کوفته بود،پاهام به خاطر کشیده شدنم روی زمین پوسته پوسته شده بود و میسوخت اما انقدر ترسیده بودم که هیچ دردی حس نمیکردم،با پاهای لرزون وارد مهمونخونه شدمو تموم چهره هارو از نظر گذروندم،لبخندی مصنوعی روی چهره همه نقش بسته بود،اما نفرت رو از نگاهشون حس میکردم،با شرم سلام آرومی کردمو بوسه ای به دستای زمخت آقام زدمو کنارش جای گرفتم:-خوبی دخترم؟ نگاهی به اخمای درهم اژدرخان انداختمو با ترس لب زدم:-بله آقاجون!💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴
از خدا ميخوام 🙏 تو زندگيت فقط يكبار تو دو راهي بمونی اونم تو 🕌 بين الحرمين 🕌 كه ندوني جلو حسين(ع)💚 زانو بزنی🙏 يا عباس(ع)💚 شبتون بخیر 🌷🌹💐⭐️✨🌙🌟
┄┅─✵💔✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💐❤️🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴           @hedye110 🏴🖤🏴
💔 آل عبا بدون پناه اسٺ العجل بر روے نیزه ها سر ماه اسٺ العجل یا این دل شڪسٺہ ے ما را صبور ڪن یا از براے زینب ڪبرے ظهور ڪن                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 با محبت دستی به سرم کشید و زیر لب الحمداللهی گفت! اژدرخان بادی به غبغبش انداخت و درحالیکه که خیلی سعی داشت عصبانیت رو از لحن کلامش حذف کنه گفت:-ارسلان همونطور که بهت گفتم من دخترت رو نمیتونم به غریبه بدم،کاری به گرویی بودنش ندارم چون هر چی نباشه دیگه از ناموس ماست،اسم پسر من روش بوده،برای همین ازت خواستگاریش کردم،حتما برای این قضیه اومدی،درسته؟ پوزخند تلخی اومد گوشه لبام میدونستم اژدرخان چرا میگه نمیتونم به غریبه بدمش و ناموس و یادگار پسرم و اینا همش بهونس اون فقط به فکر آبروی خودش و خاندانش بود و بس! آقام نگاهی بهم انداخت و در جواب اژدرخان گفت:-راستش من به شما و تصمیماتتون احترام میذارم خان،اما من همین یه دخترو دارم،حق بده نگران آیندش باشم،مادرش پا به ماهه اونم دل تو دلش نیست میخواد تکلیف دخترش مشخص بشه! با حرفای آقام ،اشک توی چشمام حلقه زد،پس من راجع به آنام اشتباه کرده بودمو اون تموم این مدت به فکرم بود! با صدای اژدرخان از فکر بیرون اومدم:-ایرادی نداره ارسلان بلاخره توهم حقته داماد آیندتو ببینی و بشناسی! نگاهم توی چشمای اورهان که با سر و صورتی زخمی،اما لباسای تمیز و شیک کنار ساواش نشسته بود گره خورد،شاید هردومون منتظر بودیم تا اژدرخان حرف خواستگاری اورهان رو پیش بکشه اما با حرفی که از دهانش بیرون اومد هردومون متعجب بهم زل زدیم:-ساواش برو آوان رو بیار پسر! ساواش با چشمایی بیرون زده نگاهی بین منو اورهان رد و بدل کرد و اجبارا چشمی گفت و از جا بلند شد! پوزخندی عصبی روی لبام نشست دیگه از دست دادن اورهان برام تکراری شده بود، انگار همیشه باید یه چیزی پیدا میشد تا مانع بهم رسیدنمون بشه،مطمئن بودم تمام اینا زیر سر حوریه اس فقط اون میتونست اینجوری نقشه بکشه! نا امید سر به زیر انداخته بودم و کم مونده بود به گریه بیفتم که با صدای اورهان که از خشم دورگه شده بود جریان خون توی بدنم متوقف شد:-ارسلان خان اگه اجازه بدین من میخوام دخترتونو برای خودم خواستگاری کنم،برادرم آوان نمیتونه شوهر مناسبی برای براش باشه! آقام گیج نگاهش رو بین اورهان و اژدر خان می گردوند قلب همه آدم های عمارت با حرف های اورهان مثل من به لرزه افتاده بود،سهیلا با رنگ و روی پریده و چشمای گشاد به اورهان نگاه می کرد و حوریه هم با اشاره از اورهان میخواست که ساکت باشه که همون لحظه ساواش به همراه آوان که سرش رو زیر انداخته بود و با انگشتاش بازی می کرد داخل شد:-خان دایی آوان رو آوردم! چشمای اژدر خان به خون افتاده بود شاید اگه آقام اونجا نبود با یه تیر هر دومون رو خلاص میکرد اما انگار که حرف اورهان رو نشنیده باشه رو به آوان گفت:-بیا بشین اینجا پسرم! آوان عصبی و وحشت زده پشت سر ساواش پنهون شد:-آوان نمیاد،آقاش ازش متنفره،کتک میزنه! ساواش دستی به صورتش کشید و شرمزده دست آوان رو گرفت و نزدیک اژدرخان نشوند،چهره آقام حسابی عصبی بود کارد میزدی خونش در نمیومد با اخمای توهم رفته نگاهی به اژدرخان انداخت و از جا بلند شد:-خان تو با این کارت به منو دخترم بی احترامی بزرگی کردی،خودت حاضری دخترتو اینجوری شوهر بدی؟من همین الان دخترمو از اینجا میبرم،شما هم خودتون تکلیف دخترتون رو مشخص کنید! سه روز از برگشتنم به عمارت میگذشت و تموم این سه روز چشمم به در عمارت خشک شده بود تا شاید خبری از اورهان برسه،نگران حالش بودم هر چند میدونستم اژدرخان نمیتونه به کشتن پسرش رضایت بده اما مطمئن بودم برای فراری دادنم یا اون حرفایی که شبی که آقام اومده بود زده بود حتما ازش حساب پس گرفته یا شایدم شکنجش کرده باشه،از طرفی هم نگران این بودم که نکنه اورهان رو پشیمونش کرده باشن،رختای کثیفمو توی تشت رو به روم انداختم دبه ای آب روش خالی کردمو شروع کردم به چنگ زدن،از وقتی ناهید رفته بود تمام بار عمارت افتاده بود روی دوش گلناز و منم نمیخواستم براش بار اضافی بشم و از طرفی با چنگ زدن به لباسا و شستنشون هم سرگرم میشدمو هم کمی از حرص و نگرانیمو سر اونا خالی میکردم،اوضاع عمارت کاملا معمولی بود و به جز داد و بیدادای گاه به گاه اردشیر صدای دیگه ای شنیده نمیشد،عزیز مثل پروانه دور مادرم میگشت انگار که مادرم قرار بود پادشاه بعدی رو دنیا بیاره،اوضاع سحرناز از همه بدتر بود حسابی گوشه گیر و افسرده شده بود هم به خاطر دوری از مادرش و هم به خاطر جداییش از اکبر انگار توی این مدت اومده بود و طلاق سحرناز رو داده بود،دلم براش میسوخت حس میکردم اون داره تاوان رفتارا و کارای بد مادرشو پس میده اما هر چی سعی میکردم بهش نزدیک بشم از خودش میروندم،با صدای در دستام از حرکت ایستاد مثل تموم این سه روز دعا کردم خبری از ده بالا باشه و با دیدن بهمن یکی از کارگرایی که موقع کتک خوردن اورهان توی حیاط دیده بودمش و داشت با راهنمایی مراد به سمت اتاق عزیز میرفت گل از گلم شگفت.           @hedye110
ݥــــَـــجݩــۅݩ أݪـځـــــُـــښینٍْ؏_۲۰۲۱_۰۸_۲۰_۲۰_۳۸_۳۷_۴۰۸.mp3
8.73M
با کلام ب لشکر زدن عمه هام دستامون بسته بود توی شهر شام شام نشد حریف منو گریه هام... حاج 🎙 شهادت امام سجاد علیه السلام تسلیت                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 مسجد كوفه پر از جمعيّت مى شود; همه مى خواهند ببينند كه چه خبر شده است. امير كوفه (نُعمان) به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: اى مردم! به سوى فتنه ها نرويد كه باعث ريخته شدن خون هاى زيادى خواهد شد! با كسانى كه با ما جنگ نكنند، كارى نداريم; امّا اگر آنان دست به شمشير ببرند، ما هم تا پاى جان با آنها به جنگ خواهيم پرداخت. مثل اين كه زياد جاى نگرانى نيست; چرا كه سياست امير كوفه همان سياست حفظ آرامش است. گوش كن! يك نفر از ميان جمعيّت بلند شده است و با صداى بلند امير كوفه را خطاب قرار مى دهد و چنين مى گويد: "اى امير كوفه! اين فتنه اى كه كوفه را آشفته كرده است، جز با شمشير پايان نمى گيرد، اين سخن تو نشانگر ضعف توست". خدايا! اين كيست كه چنين گستاخانه سخن مى گويد؟! او عبد الله حَضرَمى است كه از طرفداران سرسخت يزيد است; او از اينكه دوستان مسلم در اين شهر به آزادى، رفت و آمد مى كنند، سخت غضبناك شده است. به راستى امير كوفه جواب او را چگونه خواهد داد؟ آيا سخن او را خواهد پذيرفت؟ آيا او دستور حمله به مسلم و دستگيرى او را خواهد داد؟ امير كوفه جواب مى دهد: "من اطاعت از خدا را بيشتر از معصيت خدا دوست دارم". چون سخن او به اينجا مى رسد، از منبر پايين مى آيد و به سوى قصر خود مى رود. خواننده محترم! دلم مى خواهد، روى اين سخن امير كوفه خوب فكر كنى. اين يك سند تاريخى بسيار مهم است. آرى، فضاى عمومى كوفه به گونه اى آماده شده است كه امير كوفه هم مى داند كه اگر براى مقابله با مسلم و ياران او اقدامى انجام دهد، معصيت خدا را نموده است. اين يك برگ برنده در دست مسلم است. در واقع اين سخن امير كوفه نشان دهنده اين است كه مسلم و يارانش به يك حركت فرهنگى دست زده اند و تا حدود زيادى در اين كار موفّق بوده اند. مسلم در اين مدّت كوتاه توانسته است، فضاى كوفه را به گونه اى آماده كند كه حتّى امير كوفه هم مخالفت كردن در مقابل قيام امام حسين(ع) را گناه مى داند. خبر سخنرانى نُعمان به گوش مسلم مى رسد و او به اين نتيجه مى رسد كه شرايط از هر جهت آماده است. از آن طرف، مردم گروه گروه به نزد مسلم مى روند و با او بيعت مى كنند. آيا مى دانيد تاكنون چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ ديگر چه شرايطى بهتر از اين مى تواند باشد؟ هجده هزار نفر با او بيعت كرده اند. امروز، دهم ذى القعده سال شصت هجرى مى باشد و مسلم سى و پنج روز است كه در شهر كوفه است. اكنون ديگر لحظه موعود فرا رسيده است. مسلم قلم در دست مى گيرد. او مى داند كه امام حسين(ع) در مكّه، منتظر رسيدن نامه اوست. قرار بر اين شده است كه مسلم پس از بررسى اوضاع شهر كوفه، نامه اى براى امام خويش بفرستد و او را از شرايط اين شهر، باخبر كند. او در اين نامه خطاب به امام اين چنين مى نويسد: هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد! مسلم اين نامه را به يكى از يارانش مى دهد تا هر چه سريعتر آن را به امام حسين(ع) برساند. چرا مسلم در نامه خود از امام مى خواهد كه با عجله به سوى كوفه بيايد؟ مسلم مى داند، اكنون بهترين شرايط براى قيام، فراهم شده است; بيعت هجده هزار نفر و سياست صلح آميز امير كوفه! اكنون بايد هر چه زودتر از اين شرايط بهره بردارى كرد. قبل از اينكه يزيد از خواب خويش بيدار شود، بايد كوفه را تصرّف كرد; زيرا قلب جهان اسلام در كوفه مى تپد. <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌼 ❤️امام صادق علیه السلام: ای شیعیان! شما منسوب به ما هستید،پس مایه‌ی زشتی(بدنامی) ما نباشید. مشکات‌الانوار ۱۳۴/۳۰۵                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌼 تذڪــر یڪــ هدیــــه اســت🎁 ❤️ علیه السلام: 🌱أَحَبُّ إِخْوَانِي إِلَيَّ مَنْ أَهْدَى إِلَيَّ عُيُوبِي (محبـوب تريـن دوستـانـم نزد مـن كسي است كه، عيـب‌هايــم را بہ مــن هديــه ڪنــد) ﴿تحف العقول عن آل الرسولﷺ، ج ۲، ص ۳۶۶﴾                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴