#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدوازدهم🌺
به عادت وقتایی که بزرگتر از خودمون رو میدیدیم خم شدیم و نوبتی بوسه ای به دستش نشوندیم ،نگاهم روی محمد بود که با خجالت با اجازه ای گفت و از کلبه بیرون زد!
داشتم با نگاهم دور شدنش رو تماشا میکردم که صدای بی بی توی گوشم پیچید:-دیگه پاهام جونی ندارن که از این کلبه بیرون بزنم اگه این پسر نبود همین گوشه میمردمو کسی خبر دار نمیشد!
-دور از جون بی بی ،خدا بد نده چرا توی رختخواب خوابیدین؟!
-چی بگم دختر دیگه پیری و هزار درد و مرض،هر روز از خدا میخوام ببرتم شاید این پسر هم تو نبود من نفس راحتی کشید،جونی ندارم که براش آستین بالا بزنم خودش هم دلش راضی نمیشه تنهام بذاره و بره،صبح تا ظهر محصول درو میکنه و وقتی هوا تاریک شد به کارای کلبه میرسه...
اشاره ای به لیلا کرد و گفت:-اجاق گوشه اتاقه دختر چای هم حاضره پاشو برای خودتون چای بریز!
لیلا چشمی گفت و با چشمایی که بیشتر میخندید تا عصبانی باشه چشم غره ای بهم رفت و پاشد رفت سمت اجاق!
پیرزن دستمو گرفت و با مهربونی پرسید:-خیلی خب دختر بگو ببینم چی شده گذرتون به این طرفا افتاده؟همراه آقات اومدی؟
دهن باز کردم چیزی بگم که لیلا از همون گوشه اتاق داد کشید:-آره بی بی اومدیم چند وقتی کلبه بمونیم!
گوش تقریبا بزرگش رو از گوشه روسری بیرون کشید و گفت:-چی میگه؟بگو همه چیز همونجاست هر چی پیدا نکرد از محمد بپرسه،دیگه جون آشپزی کردن ندارم چند وقتی میشه که محمد شکم منم سیر میکنه،دستپختش تعریفی نداره فقط چندتا هویج و سیب زمینی میندازه تو آب اما همینکه گرسنگی رو برطرف میکنه کافیه!
با این حرف لبخند روی لبم نشست:-نگفتی دختر با آقات اومدی؟
-آره بی بی چند روزی اینجا میمونیم!
-خدا رو شکر دلم فکر این پسر بود میخواستم قبل از مردنم بسپارمش دست آقات،وقتی شوهر خدا بیامرزم دستش رو گرفت و آورد اینجا حتی نمیتونست درست قدم از قدم برداره،داشت توی تب میسوخت،آقا و آناش توی سرمای زمستون جون داده بودن،منم که اجاقم کور بود از خدام بود بزرگش کنم اما حالا که باید سر و سامون بگیره باید بذارمش و برم!
متعجب نگاهی به لیلا انداختم،انگار اونم بار اولی بود که میشنید:-غیر از آقات کسی رو سراغ ندارم که زیر بال و پرش رو بگیره،اگه تونستی بهش بگو یه سر بیاد پیشم میبینی که من جون ندارم روی پاهام بایستم!
با ناراحتی سری تکون دادم،نمیدونست آقام ما وآنامو هم با بال وپر شکسته رها کرده:-باشه بی بی حتما بهش میگم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
11.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌲🌸☀️سلااام 🤚😊 صبحتون طلایی💫
🍃🌲🌸☀️آفتاب امروزتون گرمی بخش دلای پاک و امیدوارتون 👌😊
🍃🌲🌸☀️الهی 🤲که امروزتون پر از لحظاتِشادی بخش باشه..
🍃💐🤲خدايا میان تمام تلاطم های زندگی
فقط همین بس که میدانم
🍃🍀☀️هستی . . .
🍃🍀☀️همیشه . . .
🍃🍀☀️و همه جا . . .
🍃🍀❣☀️درست در کنار من
🍃💐الهی🤲نگاه خود را از ما مگیر...
🍃🌺آمییین🤲.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5958778471885833969.mp3
10.12M
🎧❣🎼☀️آوای بسیااارزیبای :یادش بخیر ...
🍃🌲🎤فریدون آسرایی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
در خاموشی نشستهام
خستهام
درهم شڪستهام
من دل بستهام(:!
احمد شاملو☕🌱
#ڊڵٹـڼڳـے💔
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ترش رویی هم بکن
شیرین عسل "بانوےِ من" 🍯
گاه گاهی قاطی فالوده
لیمو لازم است 🍋`•
#ځـښ_ڂۈــب🔮
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
سخت است که تا نیمهے راه آمدھ باشی
ناگاه نبینی بغلٺ همسفرت رآ
چون دخترك گم شدهاے در وسط شهر
با بهٺ تماشا بڪنی دور و برت رآ . . .
ترانه جامه بزرگی☕🌱
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Mohsen Ebrahimzade - Eshgham Asheghetam (320).mp3
7.59M
دل بیقراره✨
نداره جز خودت دلبر♥️
#مـۅزێڪ🎶
#شڼـىدنـے🎻
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠