eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🦋 🌿﷽🌿 هرچندکه هنوز رک وصریح به هم اعتراف نکرده بودیم چون هم یه شرم وحیایی وجودداشت وهم دغدغه هاومشکلات زندگی وقت سرخاروندن بهمون نمیدادن چه برسه به اعتراف عشق! بعدرفتن پاکان با بی میلی کمی صبحونه خوردم تاکمی ازگرسنگیم رفع بشه .بعدازصبحونه به فرنوش زنگ زدم که بعدچندبوق پیاپی صدای شنگولش توی گوشم پیچید:به به سلام به روی ماه نشستت به به سلام به روی خانوم بی معرفت درضمن صورتمم شستم- بی معرفت عمته -بیشعور عمم مرده- خدارحمتش کنه حالا چی شده که مزاحم من شدی؟ خجالت بکش من مراحمم- -اون که بعله ازنوع نقطه دارش- -نخیرم ازنوع بی نقطش خب حالا چه خبر؟کجایی؟ سلامتی،خونه پای تلویزیون نشستم..این فرهودم سلام میرسونه- لب گزیدم وفقط گفتم:سلامت باشه -توچیکارمیکنی؟کجایی؟ بیای اینجاباهم بریم سرخاک امروزپنج-شنبست منم خونه ام تازه صبحونه خوردم دلم برات تنگ شدگفتم آهان ساعت چندبیام؟ -دیگه آماده شوبیا- -باشه فقط اجازه میدی این فرهودم باخودم بیارم؟بچه توخونه دلش گرفت. سریع گفتم:اصلا خودتم نیاتوسرجهازی، زیادداری -باشه باباچرا قهرمیکنی خب یه کلمه بگو نه دیگه پس تایه ساعت دیگه تنها اینجاباش به خداقسم فرهودم دنبال خودت راه بندازی تاعمردارم- توروت نگاه نمیکنم حواستوجمع کن قسم خوردما اونم به خدامن سرم بره قسمم نمیره -خدافظ بلا گرفته- آره پس دیگه خدافظ- باشه باشه باشه خوبه؟ خندیدم وتماس روقطع کردم وبه خونم رفتم تاآماده بشم. پاکان مقابل دراتاق باباایستادم مرددبه درقهوه ای رنگ خیره شدم .باوجودتمام حرف هایی که آیه زدبازهم ازروبه روشدن با بابامیترسیدم دلم میخواست تاوقتی که گذرزمان همه چیوحل میکنه ازبابافرارکنم چون دل روبه روشدن باهاش رونداشتم باباروباتمام وجودم درک میکردم سخت ترین ودردناک ترین اتفاقی که میتونه واسه یه مردبیفته اتفاقیه که واسه باباافتاده ...بابارومیفهمیدم خصوصا اینکه حالا دیگه خودم هم واژه عشق رولمس کرده بودم وپاک باخته بودم...من حالا خوب میفهمیدم باباداره چی میکشه .فکراینکه حتی انگشت آیه برای لحظه ای تن وبدن مرددیگه ای جزمن رولمس کنه دیوونم میکردوهمین بودکه باعث مشیدحال پدرم روکه تازه فهمیده بود ایالش بافرهادهای زیادی بوده روخوب میفهمیدم ودرک میکردم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بغضم روقورت دادم ونفس عمیقی کشیدم تاکمی آروم بشم هرچندکه بی فایده بودومیدونستم اگه تاصبح هم این جانفس عمیق بکشم آروم نخواهم شد.تقه ای به دراتاق زدم ودرروبازکردم.واردکه شدم بابارو میون دودغلیظ سیگاردیدم. جلورفتم وپرده نازک دودروکنارزدم تادیدم به باباکمی بهترشد وقتی منو دیدنگا هشو ازم گرفت وبه یه نقطه خیره شد .بابغضی که سعی درسرکوب کردنش داشتم مقابل پاش زانوزدم وسرموخم کردم وگفتم:بابا بزن منو بابا باصدایی که توش بهت وتعجب موج میزدگفت:چی داری میگی؟ چیو میگفتم اما نگفتم .بابابزن تاهم توخالی بشی- بابامن اشتباه کردم من بایدازهمون اول به شما می‌گفتم وهم من ازاین عذاب وجدان لعنتی راحت بشم بزن بابا... دوباره اشکام جاری شده بودن وکم کم داشتم باورمیکردم که یه پسربچه لوس وننرم که تاتقی به توقی میخوره اشکش درمیاد.بابادستی به سرم کشیدوگفت:پاکان توهیچ اشتباهی نکردی توهیچ تقصیری نداری همه چی تقصیرمن بودمن نباید تورو با اون زن تنهامیذاشتم من فقط یه اسم برات انتخاب کردم یه اسم پاک وسپردمت دست یه زن ناپاک وتوئم به راه اون کشیده شدی .میدونم که تواونودیدی وازش کینه به دل گرفتی وخودت روهم مثل اون کردی تاهمجن سای اونوبازی بدی امادیگه نمیذارم به کارای لعیا گونت ادامه بدی نمیخوام پسرم مثل زنم بدباشه. لبخندی زدم وگفتم:باباخیلی وقته که کارای لعیاگونه روکنارگذاشتم. بابهت زده گفت:چی؟ صریح اعتراف کردم :فرشته ای که آوردی تواین خونه شد نشونه راه تاریکی که داشتم میرفتم ونجاتم داد الان تویه مسیرپراز نوردارم قدم برمیدارم تاخواستم بگم":آیه فرشته نجات من شدومن عاشق آیه شدم"بابا که حدس میزدمیخوام چی بگم سریع گفت:هیس هیچی نگو شوکه شدم :چرا؟ نگوپاکان آیه دست من امانته نمیتونم دست هرکسی بسپرمش- -دست شمادردنکنه حالا من شدم هرکسی؟؟ ناسلامتی پسرتما! -پسرمی اما لیاقت آیه رونداری! -بابامن دیگه پاکان گذشته نیستم آیه منو:61درجه عوض کرده باورکن قدرشومیدونم من آیه روخوشبخت ترین زن روی زمین میکنم باباخیره نگاهم کردوانگارکمی راجب حرفام فکرکرداماچندلحظه بعدگفت:نه همین که گفتم تولیاقت آیه رونداری الانم پاشوبرومیخوام تنهاباشم..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 تصمیم گرفتم موضوع خودم وآیه ومهرومحبت خاص بین قلبهامون روبذارم سرفرصت تامفصل با باباراجبش حرف بزنم بخاطرهمین گفتم:باشه میرم اماخواهشا توئم به ریه هات رحم کن اون زن ارزش نداره که خودتو بخاطرش داغون کنی. بابا آهی کشیدوگفت::این همه سال عاشق این زن بودم وتازه پی به بی ارزشیش بردم چطورمیتونم راحت بااین مسئله کناربیام؟چطورداغون نشم وقتی دیشب همکارم رفیقم کارنامه اعمال درخشان زنمو کوبید توسرم؟ اونقدرخردشدم که انگارتمام درودیوارای خونه تویه لحظه روسرمن خراب شده بود...ازیه طرف عشقی بودکه فهمیدم یه طرفه بود...ازیه طرف یه معشوقه خائن بودوازطرفیم آبروی رفتم بودکه روسرم آوارشدو... بغض اجازه ندادکه حرفشوکامل کنه وسکوت کردمنم روی لبهام قفل سنگینی زدم چون نمیدونستم چی بایدمیگفتم برای تسکین قلب مردی که یه شبه پیرشده بود... چی بایدمیگفتم به مردی که عشقش...غرورش ...آبروش وتمام زندگیش متلاشی شده بود...امایه چیزی بودکه زبونم هی سرکشانه میچرخیدبه گفتنش امامرددبودم بگم یانه...درآخرمغلوب زبونم شدم ولب بازکردم:بابامیدونم هرچی بگم هرحرفی بزنم بازم نمیتونم مرهم زخم دلت باشم امافقط اینوبدون که مشکل ازتو نبوداین لعیابودکه لیاقت نداشت اون بی آبرو بودنه تو.تواین دنیاکه نشدامامطمئن باش تویه دنیای دیگه تقاص پس میده تقاص بی آبروییاوخیانت هاش رو...مطمئن باش که کاراش بی جواب نمیمونه اون بالا یه خدایی هست که نمیذاره حقت پایمال بشه. بابالبخندتلخی زدوگفت:هم نشینی باآیه روت تاثیرگذاشته ازخداحرف میزنی؟ یه جورحرف میزنی انگارکه من خدانشناس بودم من فقط ومسیراشتباهی رفته بودم که شکرخدازودمتوجه شدم -خوب بوداگه11سالگی می‌فهمیدم؟بازم زوده دیگه- ازاون زن عقده به دل گرفته بودم- زود؟ بابافقط لبخندزدوچیزی نگفت منم برای اینکه راحت باشه وبیشترباخودش خلوت کنه گفتم:من دیگه میرم اماجون آیه دیگه سیگارنکش پرمعنی نگاهم کردوگفت:باشه لبخندی زدم وازاتاقش بیرون اومدم .احساس بهتری نسبت به وقتی که هنوزپشت این درایستاده بودم وبین رفتن ونرفتن مرددبودم داشتم...احساس سبکی داشتم انگاری که قبل ازورودبه این اتاق دوتاوزنه سنگین بهم وصل بودو حالا ازشراون وزنه هاخلاص شده بودم...حتی عذاب وجدانم هم کمترشده بودوحس میکردم خالی شدم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ازاین خالی شدن حس خوبی داشتم حس خلاصی حس راحتی...ازطرفی هم ازاعترافی که پیش باباکرده بودم احساس رضایت داشتم هرچندکه باباهم قشنگ توکاسم گذاشته بود اماباتمام احترامی که براش قائل بودم وقتی پای آیه وسط بودنظرهیچ کس حتی پدرم برام اهمیت نداشت...اگرقلب آیه به من گرایش نداشت بازیه چیزی اماوقتی یقین داشتم قلب آیه تمام وکمال به من تعلق داره حتی اگه ازآسمون سنگ هم میباریدازش دست نمی‌کشیدم من حاضرم که مثل فرهادبه دل کوه بزنم وعاشقی کنم چون توشیرینی بودن آیه شک ندارم...من حاضرم زندگیم روهم فدای آیه کنم چون یقین دارم اون قلب خرگوشیش برای من میتپه...آیه متقابلا عاشق من بودوحتی اگه دنیاهاهم جلوم می ایستادن بدون ترس ،بی پروا...بدون سلاح مبارزه میکردم باتمام سلاح های حریف...من جلوی لشکردنیامی ایستم تک وتنها...ولی اطمینان دارم یه تنه میتونم مقابل همشون بایستم چون مجنون بودم اونم مجنون یه لیلای واقعی...چون عشق آیه به من قدرت میده...یه قدرت باورنکردنی وعجیب که منو فراترازحدم میبره وازمن یه ابرانسان میسازه...عشق مادوطرفه بودومثل یه رودخونه زیباجاری بود که سنگ هاومانع هاباعث میشدن که صدای عشق گوشنوازبشه... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 واردآشپزخونه شدم.آیه نبودوازاونجاکه توسالن هم نبودحدس زدم توخونشه منم برای اینکه مزاحمش نشم نرفتم سروقتش وبه سالن رفتم وتلویزیون روروشن کردم.سعی کردم خودم روباتماشای تلویزیون سرگرم کنم امابعدازگذشت ساعتی کلنجاررفتن بادکمه های کنترل وشبکه های مختلف کلافه ازگشتن به دنبال یک برنامه خوب دست کشیدم وروی مبل ولو شدم که صدای زنگ آیفون بلندشد.بلندشدم وبه سمت آیفون رفتم .شخص پشت درآرمان بود.درروبدون حرفی بازکردم وخودم هم به استقبالش رفتم دروبازکردم ومنتظرش شدم جلوی درکه رسیدبه هم دست وسلام دادیم وگفتم:ازاین ورا؟ باهم به داخل رفتیم وگفت:ازاینجاردمیشدم گفتم یه سربزنم خوبه حالا خونه بودی چرانرفتی شرکت؟ -هیچی همینطوری؟ داخل سالن نشستیم که سروکله آیه پیداشد و وقتی آرمان و دیدگفت:سلام آقاآرمان خوب هستین؟ آرمان که به احترامش بلندشده بودبالبخندگفت:سلام ممنون شماخوبین؟ مرسی منم خوبم شکر توهمین موقع صدای زنگ آیفون اومدکه لبخندروی لبهای آیه نشست وگفت: فرنوش اومده- پرسیدم:مگه قراربودبیاد -آره میخوایم بریم سرخاک بابا باذوق به سمت آیفون رفت که خندم گرفت انگاری که یه دختربچه بودازاشتیاقش برای دیدن فرنوش معلوم بودکه خیلی دوسش داره درست مثل خواهرش اماحیف که فرنوش برادری داشت به اسم فرهودوهمین باعث میشدنگران بعد ازا زدواجمون وروابط آیه بااون خانواده بشم .لحظه ای ازتفکرات بریده ودوخته خودم خندم پرگرفت .من آیه روتمام وکمال مال خودم میدونستم واون روازهمین حالا همسرخودم میدونستم .آرمان هم که حالت ذوق کرده آیه رودیدگفت:معلومه خیلی صمیمی ان -دوستشم مثل خودش خوشگله- آره رفیق گرمابه وگلستان همن اخمام ناخودگاه توهم رفت وسریع به آرمان توپیدم:توبه چه حقی به آیه میگی خوشگل؟ چشمای آرمان گردشد:نبایدبگم؟ -معلومه که نه مرتیکه هیزچشم چرون..... آرمان که خیلی تعجب کرده بودبادهن بازنگاهم کردکه توهمون لحظه دخترارسیدن بعدسلام واحوالپرسی فرنوش باآرمان ویه سلام خشک وخالی به من، آیه گفت:خب دیگه بااجازه تون مادیگه میریم. سریع پرسیدم:کجا؟ -سرخاک ،گفتم که -آهان به کل یادم رفت مگه توواسه آدم حواس میذاری؟ باتعجب پرسید:من؟ عالوه برآیه فرنوش وآرمان هم باچشمایی به اندازه کاسه نگاهم کردن.وقتی آرمان گفت دوستشم مثل خودش خوشگله یعنی به نظرش آیه خوشگله واگه به نظرش آیه خوشگله یعنی آرمان قشنگ نگاهش کرده ومن نمیتونم یه همچین چیزی روهضم کنم وهمین موضوع مربوط به آیه بودکه حواس برام نذاشته بود. به دروغ گفتم:حواسم رفت پی ذوق کردنت موقع رفتن به استقبال فرنوش فرنوش لبخندی زدودستشو دورگردن آیه انداخت وپرسید:آخی ازدیدنم ذوق کردی عشقم؟ آیه هم باشیطنت خندیدوگفت:آره عشقم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 حرصم گرفت ازاینکه به کس دیگه ای جزمن میگفت عشقم هرچندکه طرف یه دختربودامابازهم من عاشق بودم وحسود.منوحتی یکبارهم اینطورصدانکرده اونوقت ...اخم کردم وگفتم:مگه شما نمی‌خواستیدبریدسرخاک؟ آیه:چرامیخواستیم روبه فرنوش کردبریم دیگه خداحافظی کردن وهنوزقدمی برنداشته بودن که آرمان. باصدای بلندگفت:میشه ماهم بیایم؟ آیه وفرنوش به سمتمون برگشتن وبهم نگاه کردن وانگاربانگاها شون باهم مشورت کردن من هم یه چشم غره به آرمان رفتم که لب زد:چته؟؟؟؟ امامن چیزی نگفتم ومنتظرموندم ببینم جواب دخترا چیه که آیه گفت:نمیدونم هرطورراحتید آرمان لبخندی شادزدوگفت:پس بریم من هم که ازخدام بودیه جای دیگه هم همراه آیه باشم مخالفتی نکردم. همگی سرسنگ قبرسرهنگ ایستادیم وشروع کردیم به خوندن فاتحه که چندلحظه بعدآیه نشست ودستی به سنگ قبرسردپدرش کشیدآرمان که تمام طول راه فهمیدم که چشمش فرنوش روگرفته چشمکی به من زدوبعدروبه فرنوش گفت:فرنوش خانوم بریم آب بیاریم؟آیه خانومم تنهابشن پاکانم میره گل وگلاب بخره فرنوش سری تکون دادوبه همراه آرمان رفت امامن حتی یک قدمم ازکنارآیه تکون نخوردم وبه آرمان اس ام اس دادم که خودش گل وگلاب بخره.کنارآیه نشستم وبه سنگ قبرخیره شدم وباخودم فکرکردم یعنی الان سرهنگ ازرفتاری که باآیه دارم راضیه؟ دیگه ازدستم عصبانی نیست؟ توهمین افکاربودم که صدای فین فین آیه بلندشددستمال کاغذی ازجیبم بیرون آوردم وبه سمتش گرفتم ازدستم گرفت ومیون گریه گفت:مرسی به جای "خواهش میکنم"پرسیدم:حتماخیلی دلت براش تنگ شده یدفعه بغضش شکست وزار زد:خیلی.خیلی دلم براش تنگ شده اونقدرکه نمیتونم تحمل کنم من تواین دنیافقط باباروداشتم اما الان تنهام خیلی وقته که تنهام ازدیدن اشکهای آیه بغض توگلوم جاخوش کردوبالحنی بغض آلودپرسیدم:پس من چی؟ باچشمای اشک آلودش نگاهم کرد.مستقیم وخیره ...چندثانیه همینطورنگاهم کردکه بازاین من بودم که پرسیدم:من نتونستم گوشه ای ازاین تنهایی روپرکنم؟ بازهم چندثانیه نگاهم کردوبعدیه مکث ونگاه خیلی طولانی گفت:اگه تونبودی تا الان میمردم وهمین چندکلمه به ظاهرساده کافی بودبرای بی قرارکردنم ...برای بی تاب کردنم...اونقدربی تاب که دلم میخواست همه حدومرزهاروزیرپا بذارم وهمینطورتمام عقایدواعتقادات آیه رو،وبغلش کنم دختری روکه غیرمستقیم به عشق متقابلش نسبت به من اعتراف کرده بود...واقعاسخت بودجلوی احساسی بایستم که وادارم میکردبه بغل کردن آیه... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 تمام سعیمو به کارگرفتم تاتونستم حسیوکه مجبورم میکردبغلش کنم روسرکوب کنم وفقط یه لبخندزدم که خودش معناهای زیادی داشت ومیدونستم که آیه خوب معماهاش رومیفهمه...وفقط آیه بودکه میفهمیدنه کس دیگه...چون این لبخندهافقط مخصوص اون بودوبه هیچ کس دیگه ای تعلق نداشت...بعدچندلحظه نگاه کردن بهم نگاهشوازم گرفت وبه روبه رونگاه انداخت و یدفعه گفت:حتمابدون نگار خانوم خیلی اذیت شدی؟ باتعجب پرسیدم:نگارکیه سریع نگاهم کردوبه سنگ قبرروبه رویی اشاره کردوگفت:نامزدسابقت یدفعه فهمیدم کیومیگه یادم اومدکه قبلا چه دروغی گفته بودم والانم دروغم فاش شده بود متعجب پرسید:نامزدسابقتونمیشناسی؟ نگاهموازش دزدیدم ودرحالی که زبونم روبه زورمیچرخوندم گفتم:دو...دروغ گفتم چشماشوبرای لحظه ای بست ووقتی بازشون کرد- من نه نامزدداشتم نه نامزدم مرده- چی? پرسوال نگاهم کردوفقط یه سوال پرسید:چرادروغ گفتی؟ تک سرفه ای کردم وگفتم:بخاطرتو تقریبا دادزد:بخاطرمن؟ هرکسی اطرافمون بودباتعجب بهمون نگاه کردکه خودش هم ازصدای بلندش پشیمون شدوآروم ترپرسید:چرابخاطرمن؟ گفتم- اون روزمن تعقیبت کرده بودم برای اینکه تونفهمی دروغ گفتم -برای چی تعقیبم کردی؟ اینبارنگاهش کردم وگفتم:اون روزاتازه تازه داشتم عاشقت میشدم احساس کردم چشماش برق زدولحظه ای بعدهم رنگ شرم گرفت ونگاهشوازم دزدیدوآروم گفت:دیگه هیچوقت دروغ نگو.بابام میگفت آدمی که یه دروغ میگه برای سرپوش گذاشتن رواون دروغش رفته رفته دروغای بزرگ تری میگه وحتی گاهی بادروغای زنجیره ایش یه زندگی رونابودمیکنه قول بده- باشه دیگه هیچوقت دروغ نمیگم -قول میدم- 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 یدفعه پرسید:چرافرنوش وآقاآرمان نیومدن؟ -نمیدونم بذاریه زنگ بزنم تاموبایلم رودرآوردم تازنگ بزنم خودشون پیداشون شدوبعدازشستن سنگ قبرسرهنگ باآب وگلاب وپرپرکردن گلا روسنگ قبرش همگی سوارماشین شدیم وتوراه برگشت بودیم که آرمان گفت:نظرتون چیه شب ۴تایی بریم سینما یدفعه آیه ذوق زده گفت:وای آره خیلی وقته نرفتم ازذوق بچگونش خندم گرفت وگفتم :پس میریم آرمان ازآینه به فرنوش نگاه کردوپرسید:نظرشماچیه؟ فرنوش هم موافقت کردوقرارشدهمگی شب به سینمابریم جلوی درخونه دخترا با آرمان که میخواست بره وشب برگرده خداحافظی کردن ومن موندم تابدرقش کنم.ازاونجاکه خیلی نسبت به فرنوش مشکوک میزدبه محض رفتن دختراچشمکی زدم وپرسیدم:جریان چیه؟ پرسید:چه جریانی؟ -فرنوش خودشوبه اون راه زد:جریان؟فرنوش؟منظورتونمیفهمم ضربه ای به بازوش زدم وباخنده گفتم:بن بسته داداش بن بسته...چی داری میگی؟کجابن بسته؟ کوچه علی چپ- خنده اش گرفت وگفت:ای آدم زرنگ- -عاشق شدی؟ ازش خوشم اومده دختره خوبیه نه؟ _مگه میشه دوست آیه باشه وبدباشه- پوزخندزدوگفت:خراب آیه شدیا- -خراب؟ کی عروسی دعوتیم داداش؟ -اول عروسی شما مافعلا یه مشکلاتی داریم- -چه مشکلی؟ به یادباباومشکل همیشگی لعیاکه مثل خوره به زندگیمون چسبیده بودآهی کشیدم وگفتم:هیچی بیخیال -انشاءالله زودحل میشه،من دیگه برم شب میبینمت. بعدخداحاقظی وبدرقه آرمان به خونه رفتم وازاونجاکه خونه توسکوت بودفهمیدم دختراتوخونه آیه ان رفتم طبقه بالا و اول یه سربه بابازدم که خواب بود.مردبیچاره کل شبوبیداربودوسیگارکشیده بودوحالا باوجودیه دنیامشغله ذهنی خوابش برده بودبعدبه اتاق خودم رفتم تاکمی استراحت کنم چون میدونستم اگه شب باآرمان بخوام برم بیرون تاآخرشب نمیتونم برگردم خونه.روی تخت درازکشیدم ودستم روپشت گردنم گذاشتم .چشمام روکه بستم اولین تصویری که توذهنم نقش بست مثل چندوقت اخیرتصویرآیه توپوشش زیبای چادربود...یه باردیگه آیه شدرویای خوابم وباآرامش مضاعفی که ازرویاش گرفتم به خواب رفتم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 "آیه" همینکه واردخونم شدیم ودروبستم سریع ازفرنوش پرسیدم :خب تعریف کن بینم -چیو؟ -سه ساعت باآرمان کجارفتید؟ فرنوش لبخندی شیطانی زدوباهیجان گفت:آرمان عاشقم شده توکه عرضه نداشتی بعداین همه مدت پیش پاکان موندن عاشقش کنی امامن حتی تلاش هم نکردم وآرمان عاشقم شد پوزخندی زدم وگفتم:کی گفته پاکان عاشق من نیست؟ یدفعه ماتش برد.آب دهنشوقورت دادوگفت:عاشقت شده؟ بالبخندپهنی وچشمایی که مطمئن بودم برق میزنن سرتکون دادم وگفتم:ماعاشق هم شدیم یدفعه وارفت ومات بهم چشم دوخت.بهش حق میدادم که انقدرشوکه بشه حتی من وپاکان هم ازعشقی که باوجوددنیاتفاوت هابینمون به وجوداومده بودشوکه شده بودیم .کی فکرشومیکردمنی که تنهامردزندگیم پدرم بود پدری که همیشه بهم سه چیزروتاکیدمیکرد:صداقت ،نجابت،متانت عاشق مردی بشم که نه نجیب بودو نه متین وصداقتش هم نم میکشید...وهمینطورپاکان عاشق دختری بشه که حتی فکرش روهم نمیکنه یه دخترچادری که بادخترای دنیای اون خیلی فرق داره ...نه مثل اونا بلده خودشوخوشگل کنه نه تیپ بزنه ونه دلبری کنه ...یه دخترساده حداقل ازنظرظاهر...هیچکس نمیتونست فکرش روهم بکنه پسری بی قیدوبندکه شماره دوست دخترهاش ازدست خودش هم دررفته وبه طورکل یه دختربازه بادختری که ازیه خانواده مذهبی بوده وپرازاعتقادات وعقایدخاص عاشق هم بشن وچیزی هم که فراتروجالب ترازاین قضیه بوداین بودکه حتی پاکان بخاطرعشق پاکمون تغییرکرده بودواین قضیه منوخیلی خوشحال میکرد... به اجبارفرنوش ازشروع عشقمون تاامتدادلحظات عاشقیمون روبراش توضیح دادم واون هم تمامی این لحظات بادهن بازوچشمای گردنگاهم کرد. بعدازتعریف اتفاق عاشقی که توزندگیم رخ داده بودفرنوش به مامان شینازنگ زدوگفت که شب دیرمیره خونه ومامیرسونیمش بعدهم باهم به آشپزخونه رفتیم ویه ناهارخوشمزه وساده درست کردیم فرنوش مسئول چیدن میزشدومن هم یه سینی برداشتم وبرای باباجداگانه غذاگذاشتم که فرنوش پرسید:برای کی میبری؟ -برای بابا -چرانمیادپایین بخوره؟ حالش خوب نیست- فرنوش سری تکون دادومن هم راهی اتاق باباشدم توپله هابودم که باپاکان روبه روشدم وازم پرسید:واسه بابامیبری؟ اوهوم زودبیا- چشم- لبخندمهربونی زدوگفت:بی بلا- 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 لبخندزدم وازش فاصله گرفتم وبه اتاق بابارفتم اماخواب بود.چون اطمینان داشتم تمام شب پلک روهم نذاشته مزاحم خوابش نشدم وباسینی غذابه آشپزخونه برگشتم که پاکان پرسید:خواب بود؟ -آره بعدابراش میبرم سری تکون دادومن هم سرمیزنشستم وفرنوش هم نشست که پاکان گفت :چه میزخوشگلی چیدی آیه یدفعه فرنوش زدزیرخنده ومن هم اخم کردم هیچوقت ازمیزچیدن من تعریف نمیکردوحالا ازفرنوش تعریف کرده بود.پاکان که با اخمای درهم منووخنده ء بلندفرنوش مواجه شدپرسید:چی شد؟چرایکی تون اخم کردیکی تون خندید؟ فرنوش میون خندش گفت:من میزوچیدم پاکان یدفعه به من نگاه کردمن هم طلبکارانه نگاهش کردم که یدفعه گفت:چه میززشتی چیدی فرنوش خانوم یه ذره سلیقه داشته باش یه ذره ازاین خانومی که کنارت نشسته یادبگیر ایندفعه منم خندم گرفت چون خیلی جدی این حرفهاروبه فرنوش میزدوهمینش جالبش کرده بود قبل ازاینکه کسی چیزی بگه موبایلم زنگ خورد.به صفحش نگاه انداختم سامان بود.یدفعه خشکم زدوناخودآگاه به پاکان نگاه کردم که پرسید:کیه؟ یدفعه حالت صورتش :61درجه تغییرکردوگفت:بده من- سامان ودستشوبه سمتم گرفت امابرای اینکه ازدعواشون جلوگیری کنم گفتم:نه خودم جواب میدم کمی صداش بالارفت:آیه میگم بده من دلخورنگاهش کردم که کلافه دستی به صورتش کشیدوگفت:خیلی خب جواب بده فقط بذار رو اسپیکر تماسوجواب دادمو اسپیکرروفعال کردم:بله؟ -سلام- سلام آیه -حالت خوبه؟ بدنیستم کاری داشتین؟ -راستش زنگ زدم بابت رفتاردیشب بابام عذرخواهی کنم- به پاکان نگاه کردم که پرغضب به موبایل تودستم خیره شده بود گفتم:فکرنمیکنین ازکسای دیگه ای جزمن بایدعذرخواهی کنین؟ باهات یه کاردیگه ایم داشتم- حق باتوئه عذرخواهی ازعمونادربمونه واسه وقت مناسبش -چه کاری؟ -باشه- یه سوال میخوام ازت بپرسم صادقانه جواب بده باشه؟ چرا جواب منفی دادی؟ -چون دوستون نداشتم برای من عشق خیلی مهمه- -بخاطرپاکان؟ به پاکان که مشتش روی میزگره شده بودنگاه انداختم وهمونطورکه بهش خیره بودم گفتم:بخاطرپاکان لبهاش لبخندزدن ومن چی میخواستم جزکشیده شدن این لبها به سمت بالا.یدفعه صدای بوق بلندشدکه فهمیدم سامان تماسوقطع کرده .موبایلوروی میزگذاشتم وبه پاکان نگاه کردم که چشماشوبست وبازکردواین کارش نشون ازاین میداد ازحرفایی که به سامان زدم راضیه من هم لبخندی نثارش کردم که فرنوش صداش دراومد:ای باباخجالت بکشیدمثلا من اینجا نشستما شرم کنین! پاکان باتعجب ازم پرسید:کی بهش گفتی؟ جای من فرنوش جواب داد:چنددیقه پیش، همه که من نمیشن همه چیومثل بی بی سی کف دست خانوم بذارن دستمو انداختم دورگردنش وگفتم:عزیزدلم دلخورنشودیگه -بروبرودیگه دوست ندارم لب ولوچم آویزون شدکه پاکان گفت:عوضش من اونقدردوست دارم که دیگه به دوست داشتن کسی احتیاج نداری ازخجالت سرمو تا آخرین حدممکن پایین گرفتم ومطمئن بودم که سرخ شدم یه همچین اعتراف واضحی اونم جلوی فرنوش بایدم خجالت زدم میکرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاکان دوباره گفت:عاشق همین خجالت کشیدناتم دلم خواست زمین دهن بازکنه ومنوببلعه اما اون لحظه زیرنگاه سنگین فرنوش ونگاه شیطانی وخیره پاکان نباشم...خداروشکرفرنوش باحرفش حداقل ازنگاه پاکان راحتم کرد:میگم آقاپاکان میخوایدمن برم راحت باشید؟ پاکان یدفعه به خودش اومدنگاهشوازم گرفت وبه فرنوش نگاه کردوگفت:ببخشیدحواسم نبود فرنوش باظاهری جدی امابه شوخی گفت:ماجوون بودیم حتی اسم شوهرمونم جلوی کسی نمیاوردیم جوونای الان چه بی حیاشدن والا .شرم وحیام خوب چیزیه به پاکان نگاه کردم اون هم به من نگاه کردوهمزمان باهم زدیم زیرخنده. ساعت 5شب بودوقراربوداول بریم سینماوبعدبریم شام بخوریم قبل رفتن به باباخبردادم وگفتم که غذاشوگرم کنه وبخوره وچون شک داشتم این کاروکنه به جون پاکان قسمش دادم که میدونستم ارزشمندترین دارایی زندگیشه. واردسالن سینماشدیم وتوردیفای آخرمن وفرنوش کنارهم نشستیم وپاکان کنارمن وآرمان کنارفرنوش نشست .تمام مدتی که درحال دیدن فیلم بودیم صدای زمزمه آرمانو می‌شنیدم که بافرنوش حرف میزدونذاشت فرنوش بیچاره چیزی ازفیلم بفهمه .اخرفیلم به عروسی ختم شدکه پاکان آروم گفت:یعنی میشه یه روزم عروسی مابشه؟ خجالت کشیدم وسرموپایین انداختم امانتونستم ازکش اومدن لبخندم جلوگیری کنم که پاکان بادیدن حالت چهرم گفت:اگه بدونی چقدرسخته وقتی لپات گل میندازه خودموکنترل کنم سرم تاآخرین حدپایین رفت حرفاش زیبابودن وحس خوبی بهم میدادن اماطوری هم بودن که خجالت زدم میکردن -دختربامن اینکارونکن. نمیگی چطوری تاوقتی محرم بشیم خودموکنترل کنم؟ها؟ خداروشکربلندشدن فرنوش وآرمان این فرصتوبهم دادکه بلندشم وکمی ازپاکان فاصله بگیرم. برای شام به یه رستوران شیک رفتیم وبعدشام هم سرتاسرشهروگشتیم وگشتیم وخوش گذروندیم ودرآخرآرمان من وپاکانوبه خونه رسوندوبعدهم قرارشدکه فرنوشوبرسونه وهمگیمون خوب میدونستیم که آرمان چرااول من وپاکانورسوند. یک هفته ازاتفاقات نافرجام اون روزمنحوس میگذشت وباباهم کم کم به زندگی عادیش برگشته بودهرچندکه هنوزهم حس میکردم کمرش خمیده ست ویه غم بزرگ توچشماشه امابازهم جای شکرش باقی بودکه خودشوازحصارسنگی دیوارای اتاقش خلاص کرده بودوسرکارمیرفت کارمیتونست حواسشوازغم هاوغصه هادورکنه وکم کم ازیادش ببره .هرچندکه موضوع مادرپاکان یه داغ بودوحتی اگه ازیادمیرفت بازهم جاش میسوخت وبرای همیشه دردناک باقی می موند.کم کم رنگ غمی که خونه به خودش گرفته بودداشت ازبین میرفت که یه روزپدرآرمان به بابازنگ زدوازش خواست که باخانواده فرنوش تماس بگیره وواسطه امرخیربشه...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 .جمعه شب بودکه وقت خواستگاری روگذاشته بودن من میخواستم زودتربرم پیش فرنوش تاپیشش باشم وکمکش کنم اماپاکان اجازه ندادوگفت که باخودش میرم وباخودش برمیگردم بخاطروجودفرهودومنم به خواستش احترام گذاشتم .شب خواستگاری کلا زیرنظرپاکان بودم وحتی برای لحظه ای ازکنارمادرفرنوش جم نخوردم وفرهودهم طبق دفعات قبل زل میزدبه من وپاکان هم حرص میخوردومثل آفتاب پرست رنگ عوض میکردومن هم فقط خجالت بودکه میکشیدم .آخرمراسم قرارشدکه خانواده فرنوش چندروزفکرکنن وجوابشون رو اعلام کنن .تقریبا1روزگذشته بودکه فرنوش وخانوادش جواب مثبت رودادن وتوجلسه دوم که جنبه بله برون داشت یه تعدادی مهمون هم داشتن ومراسم نامزدیم انداختن به تقریبا11روزدیگه وقرارشدجشن عقدشون روتوخونه آرمانیناویه مراسم مختلط بگیرن ومنم ناراحت شدم چون بایدباشال وروسری شرکت میکردم چند روزمونده بودبه جشنشون ومن هنوزلباس مناسبی روپیدانکرده بودم ومیخواستم دوباره بزنم به دل لباس فروشیاکه پاکان باچندتاکیسه اومدخونه وهم خودش وهم کیسه ها روپخش زمین کردوگفت:وای ازکت وکول افتادم ایناچین؟ -چندتیکه لباسه واسه توخریدم- واسه من؟ -آره دل وروده فروشگاهارودرآوردم ببین خوشت میاد- باذوق جلورفتم ومحتویات کیسه اولی روبیرون آوردم که مانتوآبی آسمونی بودذوق زده شدم وگفتم:وای پاکان خیلی قشنگه لبخندش عریض شد:خوشت اومد؟ اوهوم خیلی -بقیشم ببین- کیسه بعدی شلوارجین سرمه ای رنگ وروسری سرمه ای رنگ بودکه خیلی چشمموگرفت وکیسه بعدی هم کیف وکفش سرمه ای بودکه قراربودتمام تیرگی هاروشنی مانتوم روبه چشم بیارن .کیسه اخری یه لباس ماکسی مشکی طلایی آستین بلندبودکه فقط یقش یکم بازبودوگرنه هم زیبابودهم پوشیده ویه شال توری مشکی طلایی که اگردولاش میکردم موهام دیده نمیشدوبااون میتونستم قسمت گردنمم بپوشونم.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻