#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستهشتم 🦋
🌿﷽🌿
لبخندعمیقی زدم وگفتم :وای پاکان دستت دردنکنه
خیلی خوشگلن
-قابل تورونداره
به وسایل یه نگاه انداخت ویدفعه زدبه پیشونیش وگفت:ای
وای کفش مجلسی یادم رفت
خندیدم وگفتم:نترس دارم
جدی میگی؟
-اوهوم-
یه سوال بپرسم؟
-بپرس-
میخوای آرایش کنی؟
-خیلی کم فقط یه ذره ازحالت بی روحی دربیام-
-اونجاآدمی هست که حتی اگه آرایشم نکنی
چشتودرمیاره اگه آرایش کنی که دیگه...
حرفشوادامه ندادومنم پیگیرنشدم وفقط گفتم:اینجاهم
دختری هست که حتی ذره ای به اون آدم
توجه نداره
لبخندی زدوگفت:میدونم امااون آدم نمیفهمه که این
دخترمال منه
لبخندی زدم وچون میدونستم اگه چندلحظه دیگه بشینم
پاکان نمیتونه خودشوکنترل کنه سریع
بلندشدم ووسایال روجمع کردم وگفتم:من برم ایناروبذارم
توکمد
چشماشوبه نشونه تاییدروی هم گذاشت ومن هم به خونم
رفتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستنهم 🦋
🌿﷽🌿
"پاکان"
بعدازرفتن آیه رفتم پیش باباتاباهاش راجب خودم وآیه
حرف بزنم تقه ای به دراتاقش زدم که
گفت:بیاتو
رفتم داخل وگفتم:وقت داری بابا؟
-میخوام راجب خودموآیه حرف بزنم-
چه حرفی-
واسه حرف زدن-
واسه چی؟
معترض گفتم:بابا-
نه پاکان وقت ندارم
-بابا و زهرمار
-پاکان قبلا گفتم که تولیاقت آیه رونداری-
یعنی چی بابامگه میخوام خلاف شرع وقانون کنم؟
امابابامن آیه رومیخوام توئم بایدپاپیش بذاری وازش
خواستگاری کنی-
-عه امردیگه؟
بابااذیت نکن دیگه قول میدم قسم میخورم که همیشه
دوسش داشته باشم وخوشبختش کنم-
قول میدی بهش وفادارباشی؟
-وفادارچی؟
یه دفعه بغض بدی به گلوم چنگ زدودرحالی که قورتش
میدادم گفتم:من پسرلعیاهستم من
کاراونوادامه دادم امامن عاشق آیه ام پس لطفادیگه
منوبااون زن مقایسه نکن
بابابه سمتم اومدوگفت:پاکان من منظورم این نبود
اونقدرعصبی شده بودم که صدام ازکنترلم خارج شد:پس
منظورت چی بود؟ها؟
دستشوروی شونم گذاشت وگفت:آروم باش
دستشوپس زدم وفریادزدم:آره من پسرلعیام من پسراون
زن کثیفم امامطمئن باش اونقدرعاشق آیه
هستم که تاآخرعمرم به یه دختردیگه حتی یه نگاه هم
نمیندازم
حرفموکه زدم ازاتاق بابابیرون اومدم ودروباتموم قدرت
بستم وبه اتاق خودم پناه بردم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستدهم 🦋
🌿﷽🌿
روزجشن بود.
آیه ازصبح توخونش بودومن هم هریه ساعت یه باربهش
سرمیزدم که فهمیدم آرایش کردن
بلدنیست وهی خراب میکنه هی میره صورتشومیشوره
خندم گرفته بوددلم میخواست خودم برم
وآرایشش کنم امامیدونستم که بهم اجازه نمیده وجالبش
اینجابودکه حتی دیگه خودمم به خودم این
اجازه رونمیدادم ...ساعت 6ونیم بعدازظهربودکه آیه
ازخونش بیرون اومدچادرسرش
بودومانتوشلواری رو
که خریده بودم تنش کرده بود.یه آرایش خیلی ملایم
کرده بودکه باتمام ناشی بودنش قشنگ ازآب
دراومده بودوبخاطراینکه هیچوقت آرایش نمیکردزمین
تاآسمون تغییرش داده بود وخیلی زیباشده
بود.ناخوداگاه به سمتش رفتم اماتودوقدمیش یادم
افتاددختری که روبه رومه آیه ست نه سوگل نه
یکی ازدوست دخترام .متوقف شدم وبالبخندنگاهش کردم
وگفتم:خیلی نازشدی
لپاش دوباره گل انداخت که منوبی قرارترکرد.اماقاطع
گفتم:اگه من پاکان پاکزادم تاهفته بعداین
موقع مابهم محرم شدیم شک نکن
متعجب نگاهم کردکه خندیدم وگفتم:جدی میگم من که
دیگه طاقت ندارم
توهمین موقع بابااومدوتاآیه رودیدلبخندعمیقی زدکه این
روزاازش خیلی بعیدبود ،وگفت:اووه
دخترم چه خوشگل شده
آیه باشرم گفت:مرسی بابایی
باهم سوارماشین شدیم آیه عقب نشست اماازآینه همش
نگاهش میکردم حتی یه بارم کم مونده
بودبزنم به یه ماشینی که باباسریع بهم تلنگرزدوگرنه
ازعروسی افتاده بودیم.
واردخونه آرمانیناشدیم وآیه به اتاق تعویض لباس رفت
ومن وباباهم به پدرومادرفرنوش وآرمان
تبریک گفتیم وبعدسرمیزی نشستیم که آیه هم بعدمدتی
اومدپیش ماومن مات نگاهش میکردم
چون واقعاتواون لباس مشکی طلایی زیباشده بودوداشتم
خودم رولعنت میکردم بخاطرخریدچنین
لباسی...آیه تواین لباس فوق العاده شده بودونگاهای زیادی
باتموم محجبه بودنش روش بودوهمین
منواذیت میکردخودموبه بابانزدیک کردم وآروم
گفتم:میبینی همه دارن چشم دخترتودرمیارن الان
اگه موافقت میکردی من وآیه زودترازفرنوش وآرمان
عروسی کرده بودیم وهیچ کس جرات
نمیکردنگاهش کنه
باباچپ چپ نگاهم کردوگفت:هیچوقت موافقت نمیکنم
بیخودی زورنزن
ناخوداگاه صدام بالارفت:بابامن فقط میخوام زن بگیرم-
چون میخوای لقمه بزرگترازدهنت برداری-
باباچرابامن این کارومیکنی؟
بابابه آیه اشاره کردکه فهمیدم آیه صداموشنیداگه
نمیشنیدبایدتعجب میکردم .به آیه نگاه کردم که
سرخ شده بودوسرشوتاآخرین حدممکن پایین انداخته
بود...مدتی گذشته بودوفرنوش وآرمان هم
اومده بودن که سروکله فرهودم پیداشدوبه محض ورودش
به سالن چشمش گشت دنبال آیه که
بانگاه پراخم وغضب من مواجه شدوفکرکنم تمام نفرتش
ازمنوریخت تونگاهش چون من هم متقابلا
همین کاروکردم...فقط دلم میخواست روزیو ببینم که آیه
مال من میشد...همسرمن وعروس من
میشدو اونموقع حال فرهودومیدیدم...ازفکرعروسی باآیه
لبخندپهنی رولبام جاخوش کرد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستیازدهم 🦋
🌿﷽🌿
"آیه"
مدتی ازاومدن آرمان وفرنوش به مهمونی میگذشت که
دوستای پاکان به سمتش اومدن واونوبه
اجباربه پیست رقص بردن وپاکان تاآخرین لحظه نگاهش
رومن بودمطمئن بودم دلیل حساسیت
هاش فرهوده ونمیخوادمنوتنهابذاره وبخاطراینکه خیال
پاکان راحت بشه بلندشدم وکنارصندلی
بابانشستم تاحداقل خیالش راحت باشه که کناربابائم...به
پاکان ورقصیدنش نگاه میکردم به اینکه
چقدرقشنگ میرقصید.که یدفعه نگاهم به
باباخوردمسیرنگاهشوکه دنبال کردم رسیدم به فرنوش
وآرمان.نگاه غم زده وحسرت آلودش روبه عروس
ودامادمجلس دوخته بودوقتی متوجه سنگینی
نگاهم شدطوری که بشنوم گفت:منم باعشق ازدواج کردم
امایه عشق یه طرفه
ازحرص اینکه هیچ کلمه ای برای التیام بخشیدن زخم
های روحش نمیتونستم به زبون بیارم فقط
دندون هام روباتمام قدرت بهم فشردم.بابادوباره لب
بازکرد:زن من خوب نبود...پاک ونجیب
نبود...پسرمم مثل اون شد...خیلی ناراحتم که پاکانم شبیه
اون شد...خیلی...
لبخندی زدم واینبارچون دهنم پرازحرف بودلب
بازکردم:باباناراحت نباش چون پاکان عوض شده
پاکان دیگه اون کسی که قبلا میشناختی نیست اگه عوض
نمیشدمنم هیچوقت بهش علاقه
مندنمیشدم...
بدون اینکه بفهمم به علاقم اعتراف کرده بودم وبابا یهدفعه
باچشمای گردشده نگاهم کردوپرسید:چی
گفتی؟
ازخجالت سرموانداختم پایین وباصدایی که خودمم به
زور میشنیدم گفتم:من پاکانودوست دارم
-یعنی توئم به ازدواج باپاکان راضیی؟
سرمو همون طورکه به سمت پایین بودچندباربه نشانه مثبت
تکون دادم که باباگفت:امامن نمیتونم به
پاکان اعتمادکنم وتوروبسپرم بهش بااینکه پسرمه
امامیدونم لیاقتتونداره اگه اذیتت کنه چی؟ اگه
دو روز دیگه علاقش تموم بشه؟اونوقت بایدجواب باباتوچی
بدم بابات قبل مرگش توروبه من
سپردمن چطوری ریسک کنم اگه پس فردا پاکان توزندگی
اذیتت کنه تواون دنیابابات یقه
منونمیگیره بگه مردحسابی من بخاطرتوجون
شیرینمودادم ودخترموتنهاگذاشتم اونوقت
تودخترمنودستی دستی بدبخت کردی.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستدوازدهم 🦋
🌿﷽🌿
بهت زده به بابانگاه کردم چی داشت میگفت؟ ذهنم
ازکارافتاد اونم فقط تویه لحظه کوتاه ...چی
داشتم میشنیدم چی پشت اون پرده ای بودکه هیچوقت
سعی نکردم کنارش بزنم ؟؟؟
فقط تونستم بگم:چی میگین بابا؟
باباکه انگاراین حرف هاروناخودآگاه به زبون آورده
بودخودش هم شوکه شده بودوقتی اصراربه
گفتن کردم بالاخره قفل لبهاش روشکوند:.....
یه باندکلاه
برداری بزرگ بودکه با یه سری اسنادجعلی
تهدیدم میکردن ومیگفتن اگه یه پول کلونی
رودراختیارشون قرارندم منوبه پلیس لومیدن وجالبش
اینجابودکه خودشون میگفتن نبایدبه پلیس چیزی بگم
وگرنه میکشنم اما
من ازطریق یکی ازدوستام باسرهنگ خداداد آشناشدم...ازطریق سرهنگ فهمیدم که این
باندتاحالا شرکتای خیلی زیادی روبدبخت کردن .سرهنگ
مردخوبی بودکمکم کردومنم دیگه تن به
خواسته های اونا ندادم وپلیس یه روزبرای اوناتوشرکت تله
درست کردووقتی اونامتوجه شدن به پلیس خبردادم طبق تهدیدشون میخواستن منوبکشن
.بین پلیس واوناکه درگیری پیش اومدهمه
ازمن غافل شدن یکیشون به سمت شلیک کردوسرهنگ
که تنهاآدمی بودکه حواسش به من بودمنو هل داد اما...اشک هاش جاری شدن اما متاسفانه
تیربه بابات خورد...توراه بیمارستان که بودیم توحالتی که بین مرگ وزندگی دست وپنجه نرم
میکرد بهم ازتوگفت.گفت یه دخترداره که
یکم سربه هواست ونیازبه مراقبت داره توروبه من
سپردوقسمم دادبعداون حامیت باشم واست
پدری کنم وفقط اینطوریه که میتونم دینموبهش اداکنم
آیه دخترم،منوببخش ...بابات بخاطرمن مرد...اگه من زنده
ام بخاطراینه که بابات
خودشوفداکرد...منوببخش...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستسیزدهم 🦋
🌿﷽🌿
اشک هام بدون اینکه بفهمم جاری شده بودن حس
میکردم تمام سالن وآدمادارن دورسرم
میچرخن...حقیقت هایی که فهمیده بودم هضمشون خیلی
سخت بودوتوان زیادی میخواست ومنم
ناتوان ترازاین بودم که قادربه هضمشون باشم ...چندنفس
عمیق کشیدم تااکسیژن بیشتری روببلعم
اماانگارهیچ اکسیژنی برای تنفس من وجودنداشت
دستموروی گلوم گذاشتم ازطرفی تیغ تیزبغض
بودکه روی شاهرگم کشیده میشدوامانم روبریده
بودازطرفی احساس خفگی داشت عذابم
میداد...بدون حرفی بلندشدم وباقدمهای تندبی توجه به
صدای بابا ازسالن بیرون زدم وبه گوشه ای
خلوت رفتم ...پاهام سست شدن ومن حتی دیگه قادربه
ایستادن هم نبودم...روی زانوهام افتادم
ولحظه ای بعدپخش زمین شدم.یدفعه بغضم رورهاکردم
واجازه دادم اشکهای گرمم جاری بشن
وصورتم روخیس خیس کنن...خیلی سخت بودکه بااین
موضوع کناربیام ...بااین حقیقت که اگر بابا نادرنبود بابا حسینم الان کنارم بود...خیلی سخت
بودتحمل کنم باباحسینم جونشوفدای
بابانادرکرده...
خیلی سخت بود ومن همیشه ضعیف ،نمیتونستم
زیربارسنگین این حقیقت قوی باشم ...من
نمیتونستم صاف بایستم وتظاهرکنم که همه چی مرتبه
...من نمیتونستم وانمودکنم ازاینکه پدرم بخاطریه آدمی که تاچندوقت پیش برام غریبه بودمرده
ومن بی کس شدم ناراحت نیستم.من
نمیتونستم لبخندبزنم وبگم پدرم مرد امادر ازای مرگ پدرم
یه پدرجدید یه خونه جدید یه خانواده
جدید پیداکردم ...من نمیتونستم ... بااینکه الان خوشبخت
بودم اماهمیشه توکنج این خوشبختی داغ
نبودپدرم ازگوشه قلب ترک خوردم تیرمیکشید...من
بایدبااین داغ چیکارمیکردم؟؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستچهاردهم 🦋
🌿﷽🌿
حتی دیگه سعی نمیکردم صدای گریموکنترل کنم
وزارمیزدم وفکرکنم حق داشتم که انقدربی قراربشم کم چیزی نبودمن تنهاکس وهمه کسموازدست
داده بودم ...پدرمن مرده بودوامروزفهمیده
بودم اگه خودشو سپربلای بابانادرنمیکردپدرمن الان زنده
بود...کنارم بود...بااینکه الان همه چی
داشتم یه پدرخوب یه خونه گرم یه تکیه گاه که سعی
میکردسریع ترباهم ازدواج کنیم وخوشبخت
بودم امامن حاضربودم تمام این خوشبختی هاروبدم
ودوباره کنارپدرم باشم!
همینطورگریه میکردم که یدفعه به خودم اومدم ودیدم
فرهود مقابلم روزانوهاش نشسته نگاهش
کردم که باتعجب پرسید:چی شده؟چراداری گریه میکنی؟ یه باردیگه بغضم شکست ومن هم صدای شکستنش
رو رهاکردم که فرهودپرسید:پاکان ناراحتت
کرده آره ؟
حتی توان اینونداشتم که باسرم جواب منفی بدم یدفعه
فرهودخواست بلندشه ومن فهمیدم که
میخوادبه دنبال پاکان بره بخاطرهمین سریع گوشه استین
کتش روگرفتم ومانعش شدم دوباره به
حالت قبل برگشت واینباردستشوجلوآوردکه اشکهام
روپاک کنه ومن نمیدونم چراصورتش هم
جلومیومد!!؟؟؟حتی قدرت اینونداشتم که پسش بزنم
یاحداقل خودموکناربکشم چون میدونستم
نیت خوبی نداره...تودلم خداخدامیکردم که یه بلای
آسمونی روسرش نازل بشه یابه هرجوردیگه ای
ازمن دوربشه چون من خشکم زده بودواونقدرذهنم
درگیرحقیقت های آشکارشده بودکه حتی دیگه
قادرنبودم خودم رو از خطراحتمالی
فرهوددورکنم...دستشوکشیدعقب اماصورتش همچنان
نزدیک
میومدخیلی آروم ...وچشماش هم آروم آروم بسته میشدن
ومن هم هنوزمثل یه مجسمه سنگی
خشکم زده بود...تمام فاصله هاداشت ازمیون میرفت ومن
چراتکون نمیخوردم؟همیشه درمقابل
پاکان گاردمیگرفتم حالا اماهمینطورنشسته بودم؟حالا حتی قدرت تکون خوردنم نداشتم وفقط
منتظربودم که خودخدانجاتم بده ازکابوسی که
فرهودتوسرش داشت ...یدفعه فرهودعقب کشیده
شد.نگاهم روپاکان ثابت موند...به لحظه نکشیدکه مشت
محکمی حوالی صورت
فرهودکردوفریادزد:داشتی چه غلطی میکردی؟....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستپانزدهم 🦋
🌿﷽🌿
مشت دوم ...مشت سوم...وفرهودکه شوکه شده بودحتی
نمیتونست ازخودش دفاع کنه ومن هم که
هنوزبی رمق روی زمین افتاده بودم وهیچ کس هم اون
اطراف نبودوشایدهم بابت این موضوع
بایدخداروشکرمیکردم چون حداقل جشن نامزدی بهترین
دوستم خراب نمیشد...مدتی
بعدفرهودهم به پاکان حمله ورشدومن هم باچشمایی که
کم کم دیدشون تارمیشدبه
اوناودرگیریشون خیره شده بودم که یدفعه همه چی سیاه
شدودیگه نفهمیدم چی شد...
چشماموکه بازکردم وبه اطراف نگاه انداختم خودموتواتاق
پاکان وروتخت خواب پاکان دیدنم
چشمام گردشد...من اینجاچیکارمیکردم؟اولش ترسیدم
اماوقتی نگاه نگران باباوپاکان
روبالا سرخودم دیدم خیالم راحت شد...ولحظه ای بخاطربی
اعتمادی نسبت به مردی که دیوانه
وارعاشقش بودم ازخودم بدم اومد...به محض بازشدن
چشمام هردوسریع پرسیدن:حالت خوبه؟
گفتم:خوبم
وسعی کردم لبخندبزنم امانمیدونم چقدرموفق بودم
وآیااین لبخندمن بیشترشبیه دهن کجی نبود؟؟
بابا بانگاهی مغموم گفت:ازدست من ناراحتی بابا؟
شماکه تقصیری ندارین-
نه بابایی فقط یکم هضم این موضوع برام سخته وگرنه
بابا آه پرحسرتی کشیدوگفت:اگه میتونستم زمانوبه عقب
برمیگردوندم ونمیذاشتم بابات طوریش
بشه اماحیف که نمیتونم
بعدگفتن این حرف ازاتاق بیرون رفت که پاکان
گفت:بابا جریانو برام گفت خیلی ناراحت شدم
سعی کردم لرزش چونم روپنهون کنم اماازچشم پاکان
دورنموندولی هیچی نگفت تا راحت باشم
یدفعه یادفرهودودرگیری بینشون افتادم بانگرانی
پرسیدم:جشن فرنوش خراب شد؟
-نه نذاشتم کسی بفهمه
نفس راحتی کشیدم وانگارکه تازه قرمزی گونش رودیدم
.گفتم:الهی بمیرم
اخم کردوگفت:خدانکنه دیگه این حرفونزن
لبخندزدم به این عشق بزرگ که در ازای مرگ پدرم به
دست آورده بودم...به این مردخوب که سعی داشت جای پدرموپرکنه امانمیدونست
جای پدرمن جزباخودش پرنمیشه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستشانزدهم 🦋
🌿﷽🌿
پاکان
وقتی ازپیست رقص برگشتم وباباجریان روخلاصه واربهم
گفت دنبال آیه گشتم که بیرون ازسالن
گوشه ای خلوت پیداش کردم وفرهودمقابلش
بودومیخواست کاری بکنه که یقینا بعدانجامش
زندش نمیذاشتم وآیه هم بی حرکت نشسته بود انگارتویه
دنیای دیگه بودوهیچی ازاطرافش
نمیفهمید سریع به سمتش حمله ورشدم وتاجایی که
میخوردزدمش ویدفعه اون هم شروع کردبه
زدن با افتادن آیه هم دیگه رو ول کردیم سریع به
سمت آیه رفتم وبانگرانی صداش
کردم:آیه، آیه عزیزم چت شد؟
اماهیچ جوابی ندادچشمای زیباش بسته بودن وهمین
بودکه نگرانم میکردزیرلب ازش عذرخواهی
کردم وازروی زمین بلندش کردم مطمئنادوست نداشت
وراضی هم نبودکه بهش دست بزنم
امامجبوربودم داخل ماشین گذاشتمش وقبل ازاینکه برم
سراغ بابارفتم سراغ فرهودوبهش گفتم که
به زودی ازدواج میکنیم واگردست ازسرآیه برنداره
خونشومیریزم وبعدهم به باباخبردادم .وقتی به
خونه رسیدیم باخودم فکرکردم شایدآیه راضی نباشه بی
اجازه واردحریمش بشم بخاطرهمین اون
روبه اتاق خودم بردم ووقتی چشماشوبازکردومن ترس
روتوچشماش دیدم لحظه ای دلخورشدم
امابعدباخودم فکرکردم که سابقه درخشانم باعث شده تمام
زندگیم نسبت بهم بی اعتمادباشه...
یک هفته ازاتفاقات اون روزمیگذشت تمام این یک هفته
آیه نه دانشگاه رفت ونه شرکت...حتی
دیگه ازغذاپختن هم دست کشیده بود...تمام هفته
رو خودشوتوخونش زندانی کرده بودومن وبابابه
زورچندلقمه غذابه خوردش میدادیم امابعدازگذشت یک
هفته دوباره شدهمون آیه سابق همون
دخترخوب ومهربون که منوعاشق خودش کرده
بود...انگاری به این یه هفته احتیاج داشت تاخودش
بشه تاموضوع پدرش روهضم کنه ...بعدازبرگشتن آیه به
زندگی عادی دوباره با بابا صحبت کردم که
بابابعدکلی حرف زدن گفت:باشه قبول ازش خواستگاری
میکنم چون میدونم اونم تورومیخواد
وقتی باباموافقت کرددیگه شدم خوشبخت ترین
مرددنیا...همینطورهم بودچه خوشبختی
بالاتر از اینکه آیه مال من میشد...شب بودوهرسه توسالن
نشسته بودیم که
باباسرصحبتوبازکردوازعلاقه متقابلمون گفت تاخواستگاری
وشایدخواستگاری ازآیه یکی ازمتفاوت
ترین خواستگاری هابوده باشه ...یه دورهمی ساده
وخودمونی وصمیمی وبه دورازتشریفات
وتعارفات ...ودرآخرباباپرسید:این تو...اینم پسرمن ...جواب
قطعیت رو رک وواضح بگوگل دخترم
بله؟
درحالی که ازاسترس ناخون هام رومثل بچه هامیجویدم
منتظربه لبهای آیه چشم دوختم وآیه هم
سرشوانداخت پایین وبعدازاینکه منودق مرگ کردگفت:بله
نفس راحتی کشیدم ونیشم تابناگوش بازشد...فقط
چتدقدم مونده بودکه خرگوش کوچولوم مال من
بشه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستهفدهم 🦋
🌿﷽🌿
حدوددوهفته ای ازروزی که بله روازآیه گرفته بودیم
میگذشت وروزنامزدیمون بودبخاطرعجله من
قراربودیه جشن کوچیک بگیریم فرهودبه محض شنیدن
خبرنامزیمون رفت آلمان اماسامان
اومدپیشم وگفت:بااینکه برام سخته اماتبریک میگم
لطفاخوشبختش کن
تاحالا سامان رواینطوری ندیده بودم وهمین بودکه شوکم
کرده بودانگارآیه فقط منوتغییرنداده
بود...جلوی درآرایشگاه ماشین رومتوقف کردم وپیاده شدم
هیجان داشتم اونقدرکه احساس
میکردم دست وپام میلرزه.وقتی آیه رودیدم ماتم بردتواون
لباس یاسی رنگ واقعازیباشده
بودوچهره میکاپ شدش واقعادلنشین بودزیادغلیظ
نبودومطمئن بودم خودش اینطورخواسته
چادرسفیدش
روجلوترکشیدوبیشترخودشوپوشوندوگفت:هنوزمحرم
نیستیما
لبخندی زدم وگفتم:توئم اگه جای من بودی نمیتونستی
خودتوکنترل کنی
باشرم لبخندزدکه ازپشت سرش فرنوش دراومدوگفت:ای
باباهمینطورمیخوایداینجاوایسید
بریدکنارببینم آقامون جلودرمنتظره
هردوخندیدیم وکناررفتیم تافرنوش ازآرایشگاه بیرون رفت
من
هم خودموکنارکشیدم وگفتم:بفرمایید بانو.
به محض اینکه به خونه رسیدیم صدای دست وسوت
مهمون ها بالارفت باهم به گوشه ای ازسالن
طبقه پایین رفتیم که سفره عقدچیده شده
بودوبعدازاومدن عاقدوگل چیدن وگلاب آوردن آیه
خانوم ،نوبت رسیدبه زیرلفظی ،سندخونه روبایه جعبه
کادویی که توش یه پلاک زنجیراسم خودم
بودروبهش هدیه دادم که اشک توچشماش جمع شدسریع
گفتم:گریه نمیکنیا
سری تکون دادوگفت :چشم
عاقددوباره پرسید:عروس خانوم آیاوکیلم؟
آیه باشرم جواب داد:بااجازه ی باباحسینم وبابانادرم بله
چشمام روبرای لحظه ای بستم وبازکردم بایدمطمئن
میشدم که این خوشبختی خواب نیست
بایدمطمئن میشدم که بیدارم واین رویای شیرین عین
واقعیته ...واقعیت بود...بااینکه شک داشتم
اماآیه مال من شده بود...بعدازاینکه دیگه شرعاورسمازن
وشوهرشدیم بایدبه جشنمون میرسیدیم
بخاطرمعذب نبودن آیه جشن مختلط نگرفته بودیم وسالن
طبقه بالا روزنونه وطبقه پایین رومردونه
کرده بودیم بلندشدم ودستموبه سمتش درازکردم ولحظه
ای بعدانگشت های ظریف وکشیدش
توحصارانگشت هام قرارگرفت وچقدرحس خوبی داشت که
بهم محرم شده بودیم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستهجدهم 🦋
🌿﷽🌿
دیگه مال هم شدیم...به طبقه بالا رفتیم وتو کل جشن دستشوگرفته بودم واجازه نمیدادم ازکنارم جم بخوره واونم
خجالت میکشیدورنگ عوض میکردزیرگوشش زمزمه
کردم:خرگوش کوچولوی من انقدرخجالت
نکش دیگه زن وشوهریم
فکرمیکردم این حرف میتونه شرمش روکمترکنه
امابیشترکردومن عاشق همین خجالت کشیدن
هاش بودم...آخرشب بودمهمونارفته بودن وباباهم به بهونه
خستگی به اتاقش رفت تاماروتنهابذاره
.آیه به خونش رفت که دوش بگیره امامنم دنبالش رفتم
وگفتم:به این زودی نمیذارم ازدستم
فرارکنی خرگوشم
لبخندی زدوگفت:یه دوش میگیرم برمیگردم
-نمیشه که-
نوچ فردا دوش بگیر
جلورفتم وچادرشوازسرش درآوردم وگفتم:میشه خوبم
میشه
دوباره خجالت کشید.نوازشگرانه دستموروی گونش کشیدم
وگفتم:بالاخره مال من شدی
لبخندزدازاون لبخندهایی که بی قرارم میکردوچقدربرام
سخت بودصبرکردن تااینکه خرگوش
کوچولوم به این محرم بودن عادت کنه خودم روبه سختی
کنترل کردم ودستام رو،روی بازوهاش
گذاشتم وبوسه عمیقی به پیشونیش زدم وگفتم:خیلی
دوست دارم
صداش گوشم رونوازش کرد:منم دوست دارم
لبخندی عمیق زدم وگفتم:خرگوش کوچولوم
-جانم؟
واین"جانم"ی که نثارم کردبهم بال پروازدادوقدرت
پرواز!پرزدم ورفتم به آسمون ها...
لبخندم دندان نماشدوگفتم:میدونستی زندگیمی؟؟ریزوباشرم خندیدوهمونطورکه سرتکون میدادگفت:اوهوم
دلم هرری ریخت خنده هاش عجیب دلبری میکردازقلب
بی قرارعاشقم.
دستشوکشیدم وبه آغوشم بردمش.دستای اونم دورکمرم
حلقه شد.انگارکم کم داشت یخش آب
میشد.بایه نفس عمیق عطرخوش موهاشوکه بعدمدت
هاتازه فهمیدم پرکلاغیه بلعیدم
وگفتم:میدونستی همه چیزمی؟
خودشوبیشتربهم فشردوگفت:اوهوم
دوباره صدای خندی ریزودلبرانش:اوهوم-
میدونستی من باتوخوشبخت ترین مرددنیام؟
یدفعه حس کردم تمام عشقی که تواین مدت به آیه
داشتم فوران زده .نفسم روپرحرارت بیرون
دادم و گفتم:وای آیه اونقدرعاشقتم که حس میکنم دارم
میمیرم
خودشوازبغلم بیرون آورداماهنوزهم دستای اون دورکمرمن
حلقه بودوهم دستای من.بااخم ظریفی
ازاون فاصله نزدیک نگاهم کردوگفت:خدانکنه دیگه ازاین
حرفانزن
-چشم خانومم ،چشم نمیزنم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستنوزدهم 🦋
🌿﷽🌿
لبخندش عریض شد:مرسی آقامون
خندیدم وگفتم:ضعیفه؟
خندید...باصدای بلندوحس کردم دوباره دلم ریخت:جانم؟
-بپرتوبغلم
بازخندیدومحکم خودشوتوبغلم پرت کرد...
مدتی گذشت ازم جداشدکه بره حموم امااجازه ندادم
وبردمش روتخت یه نفرش! وگفتم که تمام
شبوبایدپیشم باشه ومیخوام تاصبح نگاهش کنم.کنارهم
درازکشیده بودیم.اون طاق بازونگاهش به
سقف بود.من روی پهلوسمت اون ودستم روزیرسرم
گذاشته بودم وبادست آزادم موهاش روکه
روی بالش پراکنده بودن نوازش میکردم.
همینطورکه نوازشش میکردم به این فکرمیکردم که من
اولیم!اولین کسی که دست آیه روگرفته
پیشونیشو بوسیده وبغلش کرده ونوازشش!اماآیه برای من
اولی نبود.دومی یاسومی هم
نبود...چندمین هم نبود...شایدهزارمین بود!و وای به من که
اینقدرگذشته کثیفی داشتم.یدفعه غم
تودلم نشست حتمااین موضوع برای آیه خیلی سخت
بودوبخاطرمن تحملش میکرد.
مرددلب بازکردم وگفتم:معذرت میخوام
باتعجب نگاهشوازسقف گرفت،نگاهم کردوپرسید:واسه
چی؟
باپشیمونی به چشماش نگاه کردم وگفتم:واسه اینکه
گذشته پاکی ندارم
چشمای خوشگلش تولحظه ای پرازاشک شدن .لعنت به
من!کاش هیچوقت وارداین مسئله نمیشدم
که توهمچین شبی اشک عزیزم رودربیارم.اشکش سریع
جاری شد.یدفعه جلواومدوخودشوتوبغلم
فشردوگفت:میبخشمت بخاطر الان که پاک شدی...پاکان
شدی!
کم کم تعجبم ازبین رفت...لبخندی عمیق روی لبهام
نشوندم ودستام روبه دورکمرش حلقه کردم
وگفتم:آیه تویه فرشته ای ...یه فرشته!
"آیه"
6"سال بعد"
به محض اینکه پاموازمطب بیرون گذاشتم ماشین پاکان
جلوی پام ترمزکردونگاهم باچشمایی مشابه
باچشمای زمردی باباتلاقی کردبادیدن امیرحسین تمام
خستگی کارازتنم دررفت ولبخندی روی
لبهام نشست ازماشین پیاده شدوپریدبغلم وگفت:سلام
مامانی خسته نباشی
بوسه ای به موهاش زدم وگفتم:مرسی پسرخوشتیپم!
هنوزچندلحظه هم نشده بودکه صدای پاکان دراومد:بسه
دل منوآب نندازیدسوارشید
خندیدم وامیرحسین رو روی صندلی عقب گذاشتم وخودم
هم روصندلی جلوجاگرفتم وگفتم:سلام
عرض شد
پاکان هم بالبخندجواب داد:سلام به روی ماهت خسته
نباشی
-مرسی
به آسمون نگاه انداختم وگفتم:تاهواتاریک نشده بریم دلم
نمیخوادامیرحسین شب توقبرستون باشه
پاکان درحالی که ماشینوروشن میکردگفت:چراامیروبهونه
میکنی خب بگوخودم میترسم
پوزخندی زدم وگفتم:منوترس؟هه! محاله!
یدفعه جیغ زد:آیه یه سوسک روچادرته
ترسیدم وسریع چادرموتکون دادم وجیغ زدم که صدای
خنده امیرحسین وپاکانوشنیدم وفهمیدم
گول خوردم ومعترض گفتم:چندنفربه یه نفرپدروپسرعلیه
من دست به یکی کردین؟
واون هابازهم به من خندیدن ومن هم کم کم خندم
گرفت.
ازماشین پیاده شدیم ویه دست امیرحسین رومن گرفتم
ودست دیگش روپاکان ...یک سال
بعدازدواجمون خدااین فرشته کوچولوروبهمون هدیه
دادفرشته ای که چشماش روازبابابه ارث برده
بودوباعث میشدهروقت نگاهش میکنم یادبابابیفتم
وباوجوداون کمترغصه بخورم...فرشته ای که به
پیشنهادپاکان اسمش روامیرحسین گذاشتیم .تاهم اسم
بابا بشه...سنگ قبرباباروشستم وروش
گلاب ریختم کارهرپنج شنبمون بودکه سه تایی باهم
میومدیم سرخاک.
بابا نادرهیچ وقت همراهیمون نمیکرد چون دلش
میخواست تنهابیادوبه باباسربزنه...بالا سرسنگ
قبرباباگل پرپرمیکردم ومردی که عاشقش بودم کنارم
نشسته بودوهمینطورثمره عشق بزرگ
وپاکمون... ومن خوشبخت بودم باوجودنبودن های
باباتوزندگیم، من خوشبخت بودم...وهرلحظه
خداروبخاطراین خانواده جدیدشکرمیکردم...به پاکان نگاه
انداختم که نگاه اون روهم روی خودم
دیدم ...لبخندزدم ولبخندزدومن باردیگه باشیرینی
لبخندش معجزه خداروحس کردم...یه روزی
تومنجالب فقروتنهایی دست وپامیزدم که دست
خدامنوبردتوخونه بابا نادرومن پاکانودیدم پاکانی
که هیچ وجه شبهی بینمون نبودودست سرنوشت بدون
اینکه بفهمم منواون روبهم متصل کردومن
رسیدم به اینجاو...خوشبختی رودرکنارشوهرم وپسرهم نام
پدرم به دست آوردم...اما،درازای مرگ
پدرم!
"دست تو رو سرم بکش
پاشو بهم یکم بخند
یه دنیا غم رو دوشمه
زخمای شونمو ببند
همینکه میدونم دلت
برای من دلواپسه
با سختیام کنار میام
همین برای من بسه
پاشو ببین کی اومده
ببین چقدر بزرگ شدم
همونی که خواسته بودی
وایستم رو پاهای خودم
♫♫♫
♫♫♫
نه نمیخوام گله کنم
که سرنوشت من بده
موقع تاب بازی چرا
کسی نبود هلم بده
باز نمیخوام گله کنم
باز گله های بیخودی
بازم بگم برای چی شب عروسیم نبودی
دلم برات تنگ شده ودر ازای مرگ پدرم نویسنده : نازنین آقایی و فاطمه زایری