eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 خدایا این یکیو دیگه کجای دلم بذارم،به خاطر آیاز مجبور بودم هنوزم تحملشون کنم چون اگه آنام میفهمید پسرش با ماهرخ دستش تو یه کاسس حتما ناراحت میشد،خدا رو شکر آنامم تا بهبودی کامل آقام دست رو دست گذاشته بود و بارداری قلابی ماهرخ رو برملا نکرده بود،وگرنه کی میخواست دهن اونو بسته نگه داره! با قدم هایی محکم به رباب خانوم نزدیک شدم:-خیر باشه رباب خانوم اینجا چیکار میکنین! هول زده کاسه ای از روی میز برداشت و‌گفت:-اومدم یکم حلوا برای دخترم ببرم بوش تموم عمارت رو برداشته! -مطمئنین؟آخه گمون میکردم زعفرون برای زن آبستن مثل سم میمونه! خنده ای مصنوعی کرد و گفت:-برای ماهرخ نمیخوام که دختر برای رعنا میبرم،البته اگه عیبی نداره! نگران نگاهی به ظرف حلوا انداختمو با شک به این که چیزی قاطیش کرده باشه اخمامو‌ بیشتر کشیدم تو هم:-بهتر نیست اول کمی ازش بچشین ببینین خوب شده یا نه. لبخندی مصنوعی به لب نشوند و قاشق پری حلوا از دیگچه کوچک آنام برداشت و یکدفعه ای بلعیدش و سری تکون داد و گفت:-قبل از اینکه بیای یکم ازش خوردم خیلی خوب شده! نفس راحتی کشیدمو با اینکه زیادم از رعنا خوشم نمیومد بهش اجازه دادم تا ظرفی حلوا براش ببره،صبر کردم تا از مطبخ بیرون رفت و پشت سرش منم قدم برداشتم سمت اتاقم که صدای آرات که داشت صدام میکرد مانعم‌شد،لبی به دندون گزیدمو دستی روی قلبم که بی مهابا میکوبید گذاشتم و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم به سمتش چرخیدم و همونطور که به کف حیاط نگاه میکردم سلام کردم! جواب سلاممو‌ داد و بی مقدمه گفت:-گفته بودی آدم بفرستم ده بالای چشمه! با چشمای گشاد شده سر بلند کردمو هول زده پرسیدم:-خب؟ -انگاری زیادی نگران حالشی! دوباره نگاهم دوختم به انگشتای دستمو گفتم:-خودت که میدونی چرا نگرانم،اگه دهن باز کنه و چیزی از وضعیت لیلا بگه... -خیلی خب میدونم نیازی به توضیح نیست،امروز صبح قاسم رو فرستادم سر و گوشی آب بده میگفت همه چیز عادی بوده،چیز عجیبی هم ندیده! -پس چرا عمه حتی برای عیادت از آقاجونمم نیومده؟مطمئنم تا الان خبرا به گوشش رسیده،حتما فرهان همه چیز رو بهش گفته که حاضر نشده برای دیدن آقاجونمم بیاد،اگه عمه بدونه کم کم همه با خبر میشن اون وقت معلوم نمیشه چی به سر لیلا میاد! نفسی بیرون داد و گفت:-نگران نباش،گمون میکنم تا اون موقع سهیلا خاتون لیلا رو از شر اون بچه خلاص میکنه،خبرش رو دارم یکی دو تا از کلفتا رو فرستاده خونه جمیله! -اما اگه بلایی سر لیلا بیاد چی؟ -نمیدونم اما بهتره تو این مسئله دخالت نکنی،صلاح ملک خویش خسروان دانند،حتما مادرش از منو تو بیشتر به صلاح دخترش فکر میکنه،در ضمن دلیلی نداره تو تاوان گناه یکی دیگه رو پس بدی،خودش خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه! -ممنون که کمکم کردی! ابروهاشو بالا انداخت و گفت:-دیگه کمک کردن بهت انگار که یکی از وظایفم شده،اما لطفا فقط تا وقتی عمو سرپا نشده دردسر جدید درست نکن اصلا وقت سر خاروندن ندارم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 اشک هام بدون اینکه بفهمم جاری شده بودن حس میکردم تمام سالن وآدمادارن دورسرم میچرخن...حقیقت هایی که فهمیده بودم هضمشون خیلی سخت بودوتوان زیادی میخواست ومنم ناتوان ترازاین بودم که قادربه هضمشون باشم ...چندنفس عمیق کشیدم تااکسیژن بیشتری روببلعم اماانگارهیچ اکسیژنی برای تنفس من وجودنداشت دستموروی گلوم گذاشتم ازطرفی تیغ تیزبغض بودکه روی شاهرگم کشیده میشدوامانم روبریده بودازطرفی احساس خفگی داشت عذابم میداد...بدون حرفی بلندشدم وباقدمهای تندبی توجه به صدای بابا ازسالن بیرون زدم وبه گوشه ای خلوت رفتم ...پاهام سست شدن ومن حتی دیگه قادربه ایستادن هم نبودم...روی زانوهام افتادم ولحظه ای بعدپخش زمین شدم.یدفعه بغضم رورهاکردم واجازه دادم اشکهای گرمم جاری بشن وصورتم روخیس خیس کنن...خیلی سخت بودکه بااین موضوع کناربیام ...بااین حقیقت که اگر بابا نادرنبود بابا حسینم الان کنارم بود...خیلی سخت بودتحمل کنم باباحسینم جونشوفدای بابانادرکرده... خیلی سخت بود ومن همیشه ضعیف ،نمیتونستم زیربارسنگین این حقیقت قوی باشم ...من نمیتونستم صاف بایستم وتظاهرکنم که همه چی مرتبه ...من نمیتونستم وانمودکنم ازاینکه پدرم بخاطریه آدمی که تاچندوقت پیش برام غریبه بودمرده ومن بی کس شدم ناراحت نیستم.من نمیتونستم لبخندبزنم وبگم پدرم مرد امادر ازای مرگ پدرم یه پدرجدید یه خونه جدید یه خانواده جدید پیداکردم ...من نمیتونستم ... بااینکه الان خوشبخت بودم اماهمیشه توکنج این خوشبختی داغ نبودپدرم ازگوشه قلب ترک خوردم تیرمیکشید...من بایدبااین داغ چیکارمیکردم؟؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻