همیشه فردایی نیست؛
تازندگی فرصت دیگری
برای جبران این غفلت ها به مادهد
کسانی راکه
دوست داری
همیشه درکنارخود داشته باش
وبگوچقدر به آنهاعلاقه و نیاز داری
مراقبشان باش
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
پیام یکی از هموطنان عزیزمان
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
همهی آدمها وقتی آرام باشند
زشتی هایشان تهنشین میشود
و زلال به نظر میآیند ،
برای اینکه آدمی را بشناسید
قبل از مصرف خوب تکان دهید !!
#مازیتوفسکی
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
111111111111111111
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
4_270538606995571405.mp3
1.22M
#دعای_عهد
آغاز روز با دعای عهد👆
التماس دعا
🙏🙏🙏🙏🙏
https://eitaa.com/hebye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_60😍
گریه ام کمتر شد
-بهتری خانومم ؟!
با صدای دورگه ای گفتم:
_خوبم
آروم من و از خودش جدا کرد
– ببین با چشمهات چیکار کردی؟
دست کشید روی گونه هام و اشکهام و پاک کرد
_آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون
...جواب مامانم و چی بدم ؟
بازم تکرار کردم
-خوبم !
پوفی کرد
- معلومه ...یه دقیقه بشین الان میام
با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم ...
دیگه توانی تو بدنم نمونده بود!
- بچرخ صورتت رو آب بزنم!!
نگاه گیجم رو دوختم به امیر علی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر
نگاهم می کرد
پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم ...
مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم
...سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت
-یخ زدم امیر علی!
دستش مثل یک نوازش کشیده میشد روی صورتم
-از عمد آب سرد گرفتم ...حالت و بهتر میکنه!
دوباره مشتش رو پر آب کردو به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام ... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر میکردمثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش!
-بهترشدی ؟
با تشکرو یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :
آره خوبم
-میخوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین
-نه می خوام کنارت باشم
لبخندی به صورتم پاشیدو بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست
سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من...چشمهام رو با انگشت اشاره و
شصتم فشار دادم
– میشه سرم و بزارم روی پات؟؟!
با تعجب نگاهم کرد
- اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم ...
-اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب
صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش
-پات اذیت میشه؟
- نه چشمهات و ببند ...سرت درد می کنه؟
فقط سر تکون دادم و امیر علی مشغول رانندگی شد...
عطیه مشکوک چشمهاش و ریز کرد
– گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم:
_بی خیال عطیه مهلت جواب دادن هم بده
یک تای ابروش و داد باالا
– خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیر علی باهمون چادر دراز کشیدم
–هیچی ...
عطیه- آره قیافه ات داد میزنه چیزی نیست ...
امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم
-جون محیا بی خیال شو..
بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق
- از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من
نمی تونی
سرگیجه داشتم ...
چشمهام رو فشار دادم روی هم...
هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی
کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
-چی شده محیا؟؟!
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa