eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
اما یکم به فکر خودت باش...تا چند وقت دیگه می خواي بشینی غمبرك ....بگیري ....وقتشه که کم کم گذشته ها رو بریزي دور دستت رو از زانوت بگیري و بلند بشی و یه زندگی جدید رو براي خودت ...بسازي و شروع کنی نگاه خیره ام را به نقطه اي دوختم و گفتم: نمی تونم....هیچ وفت دیگه نمی خوام و نمی تونم زندگیمو از نو بسازم.... همه چیز براي من تموم شده ....مهران اون بهراد آریایی که یه روز همه از شکوه و قدرت و خوشبختیش دم می زدند و به حالش حسرت می خوردند مرد و به جاش اینی که الان جلوي روت ...نشسته رشد کرد اخم ظریفی روي چهره اش نشست و با تحکم گفت: خجالت بکش مرد گنده .... ...پس بفرما من دو ساعته دارم براي در و دیوارا حرف می زنم دیگه نبینم از این مزخرفات بگیا والا من می دونم و تو.....اوکی؟ ....سرم را به معناي تایید تکان دادم و نگاه خسته ام را به رویش پاشیدم دستش را بر شانه ام فشرد و همانطور که از جایش بلند شد گفت : خوبه.... من ....می رم یکم این اطراف بچرخم تو هم یکم دیگه بیا ....صداي خش خش پایش را شنیدم که ازم دور می شد کاش من هم شرایط زندگی مهران را داشتم حداقل می دونستم وقتی از این ...خراب شده خلاص بشم یکی چشم انتظارم هست اما الان چی ....هیچ کس منتظر موجود احمق و تنهایی مثل من نبود دلم از این همه تنهایی و غم گرفته بود....کاش من هم یکی بودم مثل بقیه آدم .....ها اما افسوس که چشم نارفیقان تمام هستی و زندگی ام را برباد فنا داد ...انگشتم را روي دکمه اتومات فشردم و شیشه ماشین بالا رفت ...سوز سرمایی که از لاي پنجره می اومد درد دستم را تشدید می کرد فکرم خراب شده بود ...سردر نمی آوردم آخه مامان و بابا اون هم این موقع از ....سال یعنی چه اتفاقی افتاده بود که این همه راه از شهرستان بلنده شده و اومده ....بودن اینجا نکنه کسی بهشون خبر داده بود که من و پریماه با هم مشکل داریم و اون ها ....هم بی خبر تصمیم گرفته بودند بیان تا مچمون رو بگیرند ....انگشت اشاره ام را با ناراحتی بر لبم فشردم ....صداي تند موزیک اعصابم را متشنج کرده بود ....انگشتم دکمه ي استپ را نشانه رفت و موزیک قطع شد ....نفس عمیقی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی چسباندم نباید می گذاشتم توي این مدت اقامتی که توي خونه مون داشتن متوجه ...کدورت و سردي بینمون بشند با صداي ترمز شدید ماشینی از فکر بیرون آمدم و وحشت زده پام را برروي ...ترمز فشردم و ماشین با صداي بدي از حرکت ایستادم ....خوشبختانه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد ....راننده ي ماشین روبه روي چند تا فحش جانانه نثارم کرد ....با دهن کجی اداش رو در آوردم و ماشین را به حرکت در اوردم ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
ترافیک سنگینی توي خیابان نزدیک شرکت به راه افتاده بود... ماشین را ....متوقف کردم ....چشمانم روي شلوار سفید مردانه ام سرخورد ....با دیدن لکه هاي خون خشک شده روي لباسم لبم را گاز گرفتم ..... چرا از اول دقت نکرده بودم اگر با این لباس ها می رفتم شرکت خودم را مسخره ي خاص و عام می کردم ....و تا عمر داشتم نمی تونستم توي چشماي کسی نگاه کنم ....ترافیک تقریبا باز شده و ماشین ها در حال حرکت بودند ....بالاجبار مسیر آمده را دور زدم و راهم را به سمت دیگري کج کردم ...داخل خیابان هاي اصلی خیلی شلوع بود نمی دونم همه امروز چه مرگشون شده بود که اینطوري ترافیک درست کرده ...بودند چهره ام بی اختیار در هم رفت...جلوي پاساژ ماشین را پارك کردم و پیاده ....شدم یکراست به سمت مغازه اي که از آشناهاي قدیمیم بود و همیشه براي خرید ....به انجا مراجعه می کردم، رفتم خوشبختانه مغازش شلوغ نبود و من خیلی زود تونستم چیزي که مطابق سلیقه م باشه پیدا کنم و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با فروشنده از آنجا ......بیرون اومدم نگاه محافظ اهنی جلوي در کردم...با دیدن قفل بسته آهی از ته دل کشیدم .... ....کلید را از داخل جیبم بیرون آوردم و داخل قفل چرخاندم ....در با صداي بدي باز شد ....با قدم هاي محکم وارد شرکت کردم... در را پشت سرم بستم ....به سمت اتاق کارم حرکت کردم شرکت برعکس همیشه سوت و کور بود.... چشمم به میز خالی پرهامی ....افتاد چقدر خوب بود که این دختر اعصاب خورد کن جلوي چشم نبود و از مجموعه ...حذفش کردم ...اگر الان اینجا بود بدون شک نمی گذاشتم یک موي سالم توي سرش بمونه کاش از همان اول که براي استخدام و گزینش به شرکت اومده بود فکر ...اینجاها را می کردم و استخدامش نمی کردم پرهامی با اومدنش مثل گردبادي همه چیز را بهم ریخت و آرامش را از شرکت ...ربود و رفت باعث شد دوستم...برادرم ...کسی که براش پدري کردم و نذاشتم طعم تلخ ...نداشتن پدر رو بچشه ....براي همیشه از دست بدم ...اما چه سود گذشته ها گذشته بود و نمی تونستم کاري از پیش ببرم ....نگاهم را با نفرت از آن سمت گرفتم و قدم هایم را به سمت اتاقم تند کردم .... در را پشت سرم محکم بستم 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
اما قبل از اینکه بنشینم لباس ها را زا کاورش در آوردم و مشغول تعویض ....لباسهایم با لباس هاي قبلی شدم خدا را شکر می کردم که مامان متوجه این لکه هاي روي شلوارم نشده بود ....چون در ان صورت حتما مرا کلی بازخواست می کرد ....حوصله ي این یکی را دیگر نداشتم لباس هاي کثیف را کناري گذاشتم و بی حال روي صندلی میز کارم ولو ....شدم ....همه جا در سکوت عجیبی فرورفته بود مشتی قربون هم نبود که حداقل یکم سروصدا کند و شرکت را از این حال و ...هوا بیرون بیاورد توي دلم هرچی فحش دلم می خواست نثار پرهامی و ماهان کردم و چشمانم ....را بستم ... تنها صداي موجود صداي خیابان بود...حوصله ي هیچ کاري رو نداشتم ....دست و دلم به کار نمی رفت ....واقعا امروز چه مرگم شده بود منی که حتی یک ثانیه هم بی کار نمی نشستم توي کار انقدر سست و تنبل ....شده بودم ....صداي باز شدن در ورودي باعث شد چشمانم را از هم باز کردم آب دهانم را قورت دادم و با صداي نیمه رسایی گفتم: کیه...؟ ...صداي مشتی قربون از بیرون امد که گفت: منم آقا ...کسی نیست نفس راحتی کشیدم و چشمانم را دوباره بستم...دلم یک خواب عمیق می ....خواست ....خوابی که رنگ آرامش داشته باشه و حبري از غم و بدبختی در آن نباشد نمی دونم چقدر در همان حالت بودم که با صداي مشتی قربون چشمانم را ....باز کردم روي میز صاف نشستم و گفتم: کاري داشتی با من مشتی قربون؟ ...مشتی قربون در را بست و گفت: بله آقا راستش....چیزه... یعنی..چیز ....حس می کردم چیزي را می خواهد بگوید اما در گفتنش تردید داشت نگاه عمیقی بهش کردم و گفتم: راحت باش مشتی قربون چیزي می خواستی بگی....؟ مشتی قربون کلاهش را از روي سرش برداشت...سرش را کمی خاراند و گفت: ....آره آقا... راستش چطور بهتون بگم ....سکوت کرد کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره با من من گفت:آقا راستش می خواستم از ...تون یه خواهشی کنم....یعنی....یه سوالی داشتم نگاه مرددش را به چشمانم دوخت و ادامه داد: می خواستم ازتون بپرسم ...تکلیف این بنده خداهایی که اومدن اینجا براي استخدام چی می شه آقا ...البته شرمنده فضولی می کنم آقا ....شرم زده سرش را به زیر انداخت 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
لبخندي به رویش پاشیدم و گفتم: این چه حرفیه مشتی قربون...شما جاي پدر منی...آدم که با پسر خودش این حرفا رو نداره.... تو و اختر خانم مثل پدر و ....مادر خودم هستین برام ....نه عزیز فعلا تصمیمی براشون نگرفتم هیچ کدوم شرایطی که من می خواستم و می خوام رو ندارن.... پس با این ...حساب فعلا منتفیه قضیه استخدامشون ....آشکارا برق شادي را توي چشمانش حس کردم ....یک لحظه سرش را بلند کرد و نگاهم کرد لبخندي روي صورت چروکیده اش نشست و گفت: آقا پس اگر امکانش هست می شه یه خواهشی ازتون بکنم؟ حدس می زدم می خواهد چه چیزي بگوید با این حال لبخند کمرنگی زدم و ...گفتم: بگو مشتی قربون راحت باش کلاهش را توي دستش فشرد...لبش را گزید و با تردید گفت: آقا راستش می خواستم ازتون خواهش کنم اگر امکانش هست پسر یکی از دوستام بنده خدا خیلی وقته از دانشگاه فارغ التحصیل شده اما هنوز نتونسته جایی استخدام بشه...چند وقته دیگه هم اگر خدا بخواد و قسمت باشه می خوان براش آستین ....بالا بزنند و زن بگیرند می خواستم...می خواستم اگر اجازه بدید بیاد اینجا و شرایطش رو توضیح بده ...و بعدش میان حرفش آمدم و با لبخند گفتم: باشه بگو بیاد مشتی قربون من حرفی ....ندارم لبخندي روي لبش نشست و به حالت تعظیم کمی خم شد و گفت: مرسی آقا واقعا لطف کردید بخدا...انشاالله هرچی از خدا می خواین بهتون بده لبخندي زدم و همانطور که سرم را توي برگه هاي پیش روم فرو می بردم گفتم: من که کاري نکردم مشتی قربون ...حالا اگه کاري نداري با من می ....تونی بري سرکارت صداي شادش را شنیدم که گفت: بله چشم آقا.... با اجازتون من رفتم باز هم ....ممنون ازتون ....سرم را تکان دادم .... صداي بسته شدن در امد صداي خسته ي پیرمرد باعث شد سرم را از روي زانوهایم برداشتم و به ....احترامش صاف نشستم پیرمرد لبخندي به پهناي صورتش نشاند و همانطور که کنارم می نشست گفت: خیلی تو فکري جوون...چیزي شده بابا؟ سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه چیزي نیست...این خراب شده مگه جاي فکري هم براي آدم باقی می ذاره...؟ پیرمرد لبخند غمپگینی زد ...به دور دست ها خیره شد و گفت: می فهمم ... جوون .....درکت می کنم....تازه شدي مثل خودم ...تمام زندگیم شده غرق شدن تو خاطرات تلخ و شیرین گذشته ... اشتباه کردم....به خودم ظلم کردم اما تو با خودت این کار رو نکن بابا تو هنوز سنی نداري...خیلی جوونی و از حالا خیلی زوده فکرتو درگیر خیلی ....چیزا کنی ....می دونی بابا 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
....صداي قِیژ قیژ در آهنی حرف پیرمرد را ناتمام گذاشت ....نگهبان از پشت پنجره ي کوچک بالاي در همه را به دقت وارسی می کرد ....ضربان قلبم نامنظم شده بود حضور نگهبان آن هم در این ساعت عادي نبود و تنها یک علت می توانست ...داشته باشد ...چشمانم را بستم ....خداي من یعنی می شه اسم من رو بگه.... بهراد.... خداي من .... خدایا خودت کمکم کن ....صداي نگهبان رشته ي افکارم را پاره کرد ....متوجه نامی که بر زبان اورده بود نشدم اما نگاهش به پیرمرد بود پیرمرد که حالا نگاهش به نگهبان خیره مانده بود لب هایش را از هم باز کرد و ...به زحمت گفت: منم ....نگهبان گفت: آزادي ...وسایلتو جمع کن ....چشمانم را محکم بستم ....نمی توانستم این ثانیه هاي زجر آور را نظاره گر باشم و دم نزنم ....چقدر تو بدبختی بهراد....تازه یه همزبون خوب پیدا کرده بودي ...کسی که واقعا تو رو می فهمید...کسی که مثل خودت دردآشنا بود دیدي...دیدي این هم داره تنهات می ذاره و می ره.....؟ دیدي هیچ کس موندنی نیست؟ فقط تویی که عمر و جوونیت توي این خراب شده داره از دست می ....ره......خـــــــــــدا دلم می خواست از ته دل زار بزنم اما حتی دیگه اشک هام هم خشک شده ....بودند ....صداي پیرمرد مثل آهنربایی من را از میان افکارم بیرون کشید ....چشمانم را باز کردم و نگاهم را به صورت پیر و چروکیده اش دوختم ...بغض توي گلوم گیر کرده بود انقدر در افکارم غرق شده بودم که حتی متوجه نشدم که چه زمانی از کنارم بلند شده بود؟ پیرمرد لبخند مهربانی زد و گفت: انقدر خودت رو اذیت نکن بابا همه ي ما ....رفتنی هستیم... چه زود چه دیر همه می ریم پس چه بهتر دوروز دنیا رو براي خودت باشی و هیچ وقت غم رو به دلت راه ....ندي ...نگاهم را به چشمانش دوختم و لبخند غمگینی زدم ....حرف هایش آرامش عجیبی را به دلم می نشاند نمی دونم این موجود چه چیزي داشت که تا این حد مرا به سمت خودش ....جذب می کرد ....صدایش را شنیدم که گفت: خب من با اجازت کم کم برم پسرم فقط کاغذي را از جیبش در آورد ... به سمتم گرفت و گفت: این آدرس خونه ي ....منه بابا هروقت دلت از دنیا و ادماش گرفت می تونی بیاي پیشم در خونه ي من همیشه به روي تو بازه و این رو فراموش نکن که دنیا محل ....گذره و هیچ وقت ارزش غم و غصه رو نداره پس به خودت بیشتر برس و فکر هیچی رو هم نکن ...باشه؟ ....با صداي بسته شدن در،نگاه غمزده ام را به در آهنی دوختم تصویر نگهبان و پیرمرد از قاب کوچک پنجره ي بالاي در که هر لحظه دور و ....دورتر می شدند غم را به دلم نشاند ....عصبی چنگی به موهایم زدم و زانوهایم را در آغوش کشیدم ....با رفتن پیرمرد همین اندك امیدي هم که داشتم از دست رفته بود نگاه کاغذ مچاله ي شده ي توي دستم کردم...آدرسی که پیرمرد داده بود بهم ...چشمک می زد ....حلقه ي اشک توي چشمام جمع شده بود 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
...کاغذ را مچاله کردم و توي مشتم فشردم ...... ....کلید را داخل قفل چرخاندم بوي خوش غذاي اخترخانم مثل همیشه فضاي خانه را پرکرده و اشتهاي آدم ...را تحریک می کرد ....چشمانم را بستم و عطر خوش غذا را با لذت به درون ریه هایم فرستادم ....توي دلم به حال مشتی قربون غبطه می خوردم از این جهت که همیشه می تونست از دستپخت خوش اخترخانم نهایت ... استفاده رو ببره اما برعکس اخترخانم پریماه زیاد علاقه اي به آشپزي و کارهاي خانه نشان نمی داد و طی این چند سال حسرت به دلم مانده بود که یک بار غذاي خانگی دسپخت خودش را بخورم .... افسوس که خودش هم نمی خواست و با آمدن اخترخانم بهانه ي خوبی برایش جور شده بود و تقریبا دست به سیاه و ....سفید نمی زد صداي مهربون مامان مرا از میان افکار مختلفی که به یکباره به ذهنم هجوم .....اورده بود بیرون کشید .... کتم را ازتن بیرون کشیدم و گفتم: سلام لبخندي به پهناي صورتش نشست و گفت:سلام به روي ماهت عزیزم...خسته ....نباشی جلو رفتم در آغوش کشیدمش و گفتم: مرسی مامان شما هم خسته ....نباشید مامان مرا از خودش دور کرد و گفت: ناهار خوردي؟ ....سرم را به معناي نفی تکان دادم و گفتم: نه نخوردم میل ندارم اخم ظریفی روي صورتش نشست و گفت: یعنی چی میل ندارم....این که نشد ....کار پسر صبحانه هم نخوردي ....زود برو دست و صورتت رو یه آب بزن تا من میز رو می چینم ...باز این گیر دادن هاي مامان شروع شد ....خداي من چطور این چند روز تحمل می کردم ....مامان تا حرف خودش را به کرسی نمی نشاند دست بردار نبود ....با درماندگی نگاهش کردم و به سمت سرویس بهداشتی کنار پله رفتم ....آستین هایم را تا آرنج تا زدم ....مشتی آب خنک برداشتم و به صورتم پاشیدم ....سرماي آب از حرارت درونم کاست ....دست و صورتم را با حوله خشک کردم و از انجا بیرون امدم حوصله ي رفتن به آشپزخانه را نداشتم چون احتمال می دادم پریماه هم انجا ....باشد به محض دیدنش صحنه هاي دیشب یک به یک جلوي چشمم ظاهر می شد و ....اعصابم بیش از پیش در هم می ریخت راهم را به سمت پله ها کج کردم که صداي مامان از آشپزخانه برجا میخکوبم ....کرد بهراد.... بهراد...کجا می ري عزیزم؟ مگه نمی خواستی ناهار بخوري؟ ....خدایا خودت یه صبر ایوب به من بده این چند روز رو تحمل کنم دندان هایم عصبی روي هم کلید شد و گفتم: یکم کار دارم توي اتاقم مامان ....باشه براي بعد صدایش را شنیدم گه گفت: باشه پس الان سینی می کنم غذاتو یا خودم می ....یارم یا می دم اخترخانم برات بیاره براي جلوگیري از هربرخورد دیگه اي لبم را گزیدم و بی هیچ حرفی از پله ها ....بالا رفتم ....کیفم را گوشه اي پرت کردم و در اتاق را محکم بستم ....خداي من این چه شانسی بود که من داشتم اون از دیشب این هم از الان باید کاري می کردم تا از زیر نگاه هاي موشکافانه ي مامان که با دقت همه ....چی را زیر ذره بین نگاهش قرار می داد فرار کنم حدالامکان باید خودم را از دسترسش دور می کردم و گرنه بیچاره می شدم و ....مامان همه چیز را می فهمید 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
....صداي بسته شدن در اتاق اجازه ي ادامه ي فکر کردن را ازم گرفت به سمت عقب برگشتم و با دیدن مامان که سینی توي دستش را روي میز می گذاشت، گفتم: چرا زحمت کشیدي مامان من که گفتم الان چیزي نمی تونم ....بخورم مامان اخمی کرد و گفت: دیگه چی خودتو کردي پوست و استخون انداختی ...اونور به فکر خودت نیستی لااقل به فکر اون زن و بچه ي بدبختت باش که با دیدن ....تو به جاي اینکه روحیه بگیرن، از زندگی بیزار می شن اون دختر بدبخت که گناه نکرده به پاي تو داره می سوزه و می سازه و هیچی ....نمی گه ....منظورش پریماه بود ....چهره ام بی اختیار در هم رفت ...اخمی کردم و گفتم: مامان خواهش می کنم دوباره شروع نکنید ....مامان حق به جانب نگاهم کرد و گفت: وا من که چیزي نگفتم مادر ...فقط گفتم یکم هم به این بنده خداها بیشتر برس گناه نمی شه بخدا ...تازه ثواب هم می کنی. .....سرم را توي کتاب باز شده مقابلم فرو بردم ....دندان قروچه اي کردم و نگاهم را با حرص روي سطرهاي کتاب لغزاندم صداي متعجب مامان که با موشکافی مشغول وارسی اتاقم بود مثل برق گرفته ....ها از جا پراندم بهراد تو سیگار می کشی؟ ....آب دهانم را قورت دادم و نگاه پرهراسم را به مامان دوختم .... مامان با دهان نیمه باز به سیگار توي دستش و من نگاه می کرد ....اخم هایش کم کم در هم رفت .... پاکت سیگار را توي دستش فشرد ....مشکوك نگاهم کرد و با جدیت گفت:این آشغالا چیه بهراد ... لال شده بودم ....حس می کردم قدرت تکلمم را از دست داده بودم خدایا چطور باید الان به این زن می فهموندم که دچار سوتفاهم شده و هیچ ...خبري نیست ....صداي شاکی مامان اجازه ي ادامه ي فکر را ازم گرفت پاکت سیگار را توي دستش تکان داد و گفت: پرسیدم این چیه بهراد؟ ....جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم ....توي اون موقعیت به نظرم سکوت بهترین راه حل بود صداي عصبی مامان به گوشم خورد:خوبه والا... من گفتم پسرم آدمه اومده ...تهران آدم شده ....براي خودش کسی شده ...صاحب زن و زندگیه چقدر تعریفت رو پیش بقیه کردم ...دیگه نمی دونستم پسرم گرفتار همچین ...چیزاي کثافتی شده ....اون دختره بیچاره رو بگو چطور داره تحمل می کنه ....من بودم با این رفتارات یک ثانیه هم تحملت نمی کردم ....پریماه خیلی خانمه که داره صبوري می کنه و هیچی بهت نمی گه ....با شنیدن اسم پریماه انگار داغ دلم تازه شد .... مثل اسپند توي آتیش از جا پریدم با دست مامان را که همچنان در حال حرف زدن بود به سکوت دعوت کردم و گفتم:خواهشا شلوغش نکنید مادر من اولا که اون پاکت توي دستتون مال من ....نیست و من نمی دونم اصلا چطور اومده توي اتاق من در ثانی شما نمی خواد سنگ اونا رو به سینه بزنید،خودشون هیچ گله اي از ....این وضعیت ندارن و تا الان با شرایط موجود کنار اومدن ...مامان خواست حرفی بزند اما نگاهش روي بانداژ دستم خیره ماند متعجبانه به دستم نگاه کرد و گفت: دستت چی شده؟ ....دستم را پایین اوردم و گفتم: چیزي نیست یکم درد می کرد بستمش 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
🌺🌺🍃🍃 ....خودم هم از این دروغی که گفتم شاخام داشت درمی اومد .....اما توي وضعیت فعلی چاره ي دیگه اي نداشتم مامان که انگار حرفم را باور نکرده بود با ناباوري سرتکان داد و گفت: یعنی ...چی براي یه درد معمولی که باندپیچی نمی کنن دستو ....توي صورتم دقیق شد اخم هایش را در هم کشید و گفت: راستشو بگو بهراد دعوا کردین؟ یا خدا....با این نگاه هاي چپ چپ مامان باید دیگه فاتحه ي خودم را می ....خواندم ...خنده م گرفته بود .....مثل پسربچه هاي ترسو چهارساله شده بودم توي دلم به خودم نهیب زدم زشته بهراد...خجالت بکش مرد گنده....چرا مثل بچه ها خودتو باختی؟ حنده اي نمایشی برلب نشاندم و گفتم: نه مادر من دعوا کدومه.....کدوم دعوا اخه...اونم من؟ .....نه اصلا و ابدا مامان که به نظر می رسید انگار با این حرف ها قانع نشده گفت: به هرحال من .....که فکر می کنم هیچی این خونه سرجاش نیست این از تو که از ظهر که اومدي خودتو توي اینجا حبس کردي اونم از .....پریماه خدا فقط هرچی هست خودش بخیره کنه والا من که دیگه دارم از کاراي شما ...دوتا خل می شم ....بی توجه به مامان سرم را دوباره توي کتاب پیش روم فرو کردم می دونستم اگه اون موقع حرفی بزنم مامان سریع از لابلاي حرف هایم موضوع تازه براي بحث پیدا می کند و تا زمانی که بازرسیش تمام نشود دست ....بردار نیست مامان وقتی جوابی از من نشنید سینی را روي میز کنارم گذاشت و بی هیچ .....حرفی از اتاق بیرون رفت صداي بسته شدن در که آمد نفس راحتی کشیدم و با ارامش روي صندلی ....کارم ولو شدم ...نگاه غمزده ام را دور تا دور سلول چرخاندم ....هرکس مشغول کاري بود و هیچ کس حواسش به من نبود ....سکوت بیش از حد محیط اعصابم را بهم ریخته بود خدایا پس کی می خواي من رو از این خراب شده خلاص کنی... بخدا دیگه ....خسته شدم ....حالم از اینجا و آدماش بهم می خوره دیگه ....خدایا چقدر دیگه می خواي امتحانم کنی.... ؟ بخدا طاقت ندارم دیگه ....دستم مشت شد و روي پاهام قرار گرفت 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
....نگاهم به جاي خالی پیرمرد افتاد ....آه عمیقی کشیدم و نگاه حسرت بارم را از آن سمت گرفتم با امروز دقیقا سه روز می شد که پیرمرد رفته بود و من بیش از همه جاي ....خالیش را حس می کردم .....به حضور همیشگیش عادت کرده بودم همین که همیشه در حال فعالیت می دیدمش بهم کلی انرژي مثبت می داد و ....تحمل اینجا را برام آسان تر می کرد تازه یکی رو پیدا کرده بودم که مثل خودم بود اما اون هم مثل بقیه تنهام .......گذاشت و رفت خدایا آخه چرا انقدر من رو بدبخت آفریدي؟ یعنی بدبخت تر از من هم پیدا می شه؟ * ....حدود یک هفته از اقامت مامان و بابا به خانه ي ما می گذشت توي این یک هفته هیچ تغییري توي روابطمان به وجود نیامده بود و آتش تند ....کدورت و سردي همچنان بینمان شعله ور بود تنها تفاوتی که با بقیه ي وقت ها داشت این بود که صحبتمان از حد سلام و علیک معمولی کمی فراتر رفته و در چند تا واژه ي بی معنی خلاصه می ....شد نه من نه پریماه هیچکدام تلاشی براي از بین بردن سردي و کدورت بینمان و ...نزدیک تر شدن روابطمان نمی کردیم حس می کردم در یک دوئل تن به تن شرکت کردم و تنها بازیکنان این صحنه ....فقط من و پریماه بودیم و بقیه تماشاچی بودند البته فکر کنم مامان هم تا حدودي متوجه سردي رفتارمان شده بود اما بخاطر .....بابا به روي خودش نمی آورد و حرفی نمی زد بابا ناراحتی قلبی داشت و تا کنون دو بار بخاطر عمل قلب توي بیمارستان ...بستري شده بود دکترش سفارش اکید کرده و گفته بود که کوچکترین ناراحتی و شوك به قلب ...بابا مساوي با مرگش بخاطر همین همه از وقتی شنیده بودیم خیلی ملاحظه ش را می کردیم و ....نمی گذاشتیم آب در دلش تکان بخورد اما چیزي که برام عجیب به نظر می رسید این بود که مامان اینا این بار مدت ....اقامتشان طولانی شده بود ....سابقه نداشت مامان و بابا انقدر طولانی پیشمون بمونند مامان عادت نداشت هیچ وقت جایی طولانی بمونه چون همیشه اعتقاد داشت .....هیچ جا مثل خانه ي خود ادم نمی شود ....اما هرچه در این مورد فکر می کردم کمتر چیزي دستگیرم می شد یکی از همان روزها توي آشپزخانه پشت میزصبحانه نشسته بودم و مشغول ....هم زدن چاییم بودم ....بابا روي صندلی مقابلم نشسته و آرمان را در آغوشش گرفته بود .....مامان هم عینکش را زده و مشغول بافتن شال گردن براي آرمان بود سرم را پایین انداخته بودم و با قاشق کوچک محتویات درون فنجان را هم می .... زدم 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
شنیدم که مامان رو به بابا گفت: حمید اون قضیه اي که بهت گفتم رو چیکارش کردي؟ به کجا رسید؟ ....بابا روي سر آرمان را بوسید و گفت: جی رو چیکار کردم مامان چپ چپ نگاه بابا کرد که بابا خندید و گفت: خیلی خب خانم چرا اونطوري نگاه می کنی ؟ دیروز با اوس رحیم صحبت کردم گفت یه جاي خوش آب و هوا برامون سراغ ... داره خونه قدیمی سازه و دو طبقه هستش ....حیاطش هم خیلی بزرگه صاحبش هم رفته خارج از ایران زندگی می کنه ظاهرا خونه رو براي فروش گذاشته.....اگر خواستی یه قرار با بنگاهی بذارم بریم ....خونه رو با هم از نزدیک ببینیم مامان لب هایش را جمع کرد و گفت: باشه من حرفی ندارم بهتر از این ....بلاتکلیفیه به دیدنش می ارزه ....مهري هم می گفت دیگه جا نداره بخواد اثاثا رو بیشتر از این نگه داره .........محتویات چایی توي گلوم پرید و به سرفه افتادم ....مامان با هول از جایش پرید و محکم به پشتم می کوبید ...دستم را به علامت اینکه دیگه کافیه بالا آوردم ....مامان دست از کارش کشید و دوباره روي صندلیش نشست با نگرانی نگاهم کرد و گفت: چت شد یدفعه عزیزم؟ تو حالت خوبه بهراد...؟ .....چشمانم از شدت سرفه ي زیاد به اشک نشسته بود ....سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:آره خوبم ممنون ...چیزي نیست ....مامان نفسی از سرآسودگی کشید و گفت: خدا رو شکر رو به بابا کرد و همانطور که بافتنی می بافت ادامه داد: نگفت خونه چند متره کجا هست؟ قبل از اینکه بابا حرفی بزنه پیش دستی کردم و گفتم: اینجا چه خبره می شه ....به منم بگید بابا شانه اي بالا انداخت و با حنده گفت: من هیچکاره ام پسرم...از مامانت ....بپرس مامان از زیر عینک مطالعه اش نگاهم کرد و گفت: سرخونه داریم صحبت می ....کنیم عزیزم ....با بابات یه جا رو دیدیم قرار شده بریم محضر و کار رو یکسره کنیم ....نگاه متعجبم روي بابا و مامان به گردش در آمد و روي مامان ثابت موند خیره نگاهش کردم و گفتم: یعنی دارید می یاید تهران؟ ... حیف نیست خونه ي اونور ....آب و هواي تمیزاونجا رو ول کنید و بیاید توي این شهر پر دود و دم مامان عینک را از چشمش درآورد،بافتنی را کناري گذاشت و گفت: نه عزیزم.....خیلی وقت بود این تصمیم رو گرفته بودیم اما بالاخره این بار ....تونستیم عملیش کنیم ....ما دیگه طاقت دوري از تو و پریماه و آرمان رو نداریم بهراد ...دلمون می خواد این آخر عمري تنها نباشیم ....سرمون رو با خیال راحت بذاریم زمین و بمیریم خداي من اینا چی داشتند می گفتند؟ آخه این چه شانسیه که تو داري بهراد؟..... هیچ فکر کردي اگه اونا بیان و دائمی بخوان لاینجا باشن چی می شه ؟ بی شک اگه تا حالا هم متوجه نشدند اونموقع کامل در جریان قهر و دعوا و .....اختلافات بین پریماه و تو می شند زود باش یه کاري کن... یه فکري کن ....به حرفی بزن....نشین لال مونی بگیر ....لعنتی ... آب دهانم را قورت دادم نگاه مامان که لقمه هاي کوچک دهان آرمان می گذاشت کزدم و گفتم: ولی ....اخه آقا ...آقا تروخدا زودتر آماده شید ....آماده شید که فکر کنم رسما بدبخت _ ....شدیم.... اي واي خدا مرگم بده خد منو بکشه این روزا رو نبینم متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون...تو چرا اینجوري شدي؟ 💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
پرهراس نگاهم کرد و گفت: آقا تروخدا شما فقط آماده شید توي راه بهتون ....می گم ....چنگی به کتم زدم و کت را از روي میز برداشتم از جام بلند شدم که مامان متعجبانه نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده بهراد...؟ می خواي منم باهات بیام؟ دل توي دلم نبود زودتر خودم را به مشتی قربون برسانم تا ببینم چه اتقاقی افتاده.....؟ ....دلم نوید بد بهم می داد ....سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه احتیاجی نیست...من رفتم ....صداي نگران بابا را از پشت سرشنیدم که گفت: صبرکن باهات بیام بهراد ....بی توجه به بابا قدم هام را به سمت حیاط تند کردم ....مشتی قربون کنار ماشین منتظر ایستاده بود ....با دیدنم سریع در جلو رابرام باز کرد و سوار شدم وقتی ماشین به حرکت درآمد نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون؟ به نیم رخ مضطربش چشم دوختم و وقتی جوابی ازش نشنیدم،عصبی برسرش فریاد کشیدم و گفتم: می گه چی شده یا نه مشتی قربون...دیوونم کردي؟ ....پرهراس به سمتم برگشت،چشم هاش سرخ شده بود حالا دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده و مشتی قربون نمی تونه بهم ....بگه دهان باز کردم حرفی بزنم که مشتی قربون به گریه افتاد و گفت: آقا خواهش می کنم هرچی می خواید به من بگید ...کتک بزنید....فحش بدید...اما فقط خودتون رو ناراحت نکنید باشه؟ ....با دهان نیمه باز نگاهش می کردم اخم هایم کم کم در هم رفت و این بار با صداي بلندتري فریاد کشیدم: می گی چی شده یا نه لعنتی؟ گریه اش بیشتر شد و گفت: چی بگم آقا....؟ اشک هایش را با پشت دست پاك کرد و ادامه داد: کاش خدا منو مرگ می ....داد و این روز رو به شما نمی دیدم بیچاره شدیم آقا.... نمی دونم کدوم از خدا بی خبري توي حساباي شرکت ....دست برده و همه ي حساب کتابا بهم ریخته الان کلی طلبکار و شاکی توي شرکت ریخته و پلیسا هم مثل مور و ملخ اونجا ....ریختن ...از شنیدن حرف هایش مثل یخ وارفتم ....تمام هیجانی که براي شنیدن حرفاش داشتم به یکباره فروکش کرد ....حتی قدرت حرف زدن را هم از دست داده بودم ...زیانم توي دهانم سنگینی می کرد مشتی قربون با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و گفت: خدا مرگم بده آقا چتون ....شده...آقا تروخدا سکوت نکنید ....اصلا بزنید من رو بکشید ولی خواهش می کنم اینطوري سکوت نکنید اصلابه نظرم الان شرکت نریم بهتره چون قانون الان همه چی رو از چشم شما ...می بینه براتون خیلی بد می شه آقا می گم می خواید چند روز ببرمتون ویلاي لواسون؟ .....حتی نگاهش هم نکردم فقط توانستم بگم: نمی خواد...برو شرکت .....سري تکان داد و پاش را برروي پدال گاز فشرد هرچی به شرکت نزدیک تر می شدیم قلب ناآرامم بیشتر به درون قفسه سینه ....ام می کوبید ....خداي من این چه بدبختی بود به سرم نازل کردي .... جلوي ساختمان شرکت حمعیت زیادي حمع شده بود چند نفر داشتند داد و بیداد می کردند و بعضی ها هم به سمت در هجوم می ....بردند که مامورها جلویشان را می گرفتند .....چند تا ماشین نیروي انتظامی آن جا پارك شده بود ....آب دهانم را قورت دادم و از ماشین پیاده شدم 🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
پرهراس نگاهم کرد و گفت: آقا تروخدا شما فقط آماده شید توي راه بهتون ....می گم ....چنگی به کتم زدم و کت را از روي میز برداشتم از جام بلند شدم که مامان متعجبانه نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده بهراد...؟ می خواي منم باهات بیام؟ دل توي دلم نبود زودتر خودم را به مشتی قربون برسانم تا ببینم چه اتقاقی افتاده.....؟ ....دلم نوید بد بهم می داد ....سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه احتیاجی نیست...من رفتم ....صداي نگران بابا را از پشت سرشنیدم که گفت: صبرکن باهات بیام بهراد ....بی توجه به بابا قدم هام را به سمت حیاط تند کردم ....مشتی قربون کنار ماشین منتظر ایستاده بود ....با دیدنم سریع در جلو رابرام باز کرد و سوار شدم وقتی ماشین به حرکت درآمد نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون؟ به نیم رخ مضطربش چشم دوختم و وقتی جوابی ازش نشنیدم،عصبی برسرش فریاد کشیدم و گفتم: می گه چی شده یا نه مشتی قربون...دیوونم کردي؟ ....پرهراس به سمتم برگشت،چشم هاش سرخ شده بود حالا دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده و مشتی قربون نمی تونه بهم ....بگه دهان باز کردم حرفی بزنم که مشتی قربون به گریه افتاد و گفت: آقا خواهش می کنم هرچی می خواید به من بگید ...کتک بزنید....فحش بدید...اما فقط خودتون رو ناراحت نکنید باشه؟ ....با دهان نیمه باز نگاهش می کردم اخم هایم کم کم در هم رفت و این بار با صداي بلندتري فریاد کشیدم: می گی چی شده یا نه لعنتی؟ گریه اش بیشتر شد و گفت: چی بگم آقا....؟ اشک هایش را با پشت دست پاك کرد و ادامه داد: کاش خدا منو مرگ می ....داد و این روز رو به شما نمی دیدم بیچاره شدیم آقا.... نمی دونم کدوم از خدا بی خبري توي حساباي شرکت ....دست برده و همه ي حساب کتابا بهم ریخته الان کلی طلبکار و شاکی توي شرکت ریخته و پلیسا هم مثل مور و ملخ اونجا ....ریختن ...از شنیدن حرف هایش مثل یخ وارفتم ....تمام هیجانی که براي شنیدن حرفاش داشتم به یکباره فروکش کرد ....حتی قدرت حرف زدن را هم از دست داده بودم ...زیانم توي دهانم سنگینی می کرد مشتی قربون با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و گفت: خدا مرگم بده آقا چتون ....شده...آقا تروخدا سکوت نکنید ....اصلا بزنید من رو بکشید ولی خواهش می کنم اینطوري سکوت نکنید اصلابه نظرم الان شرکت نریم بهتره چون قانون الان همه چی رو از چشم شما ...می بینه براتون خیلی بد می شه آقا می گم می خواید چند روز ببرمتون ویلاي لواسون؟ .....حتی نگاهش هم نکردم فقط توانستم بگم: نمی خواد...برو شرکت .....سري تکان داد و پاش را برروي پدال گاز فشرد هرچی به شرکت نزدیک تر می شدیم قلب ناآرامم بیشتر به درون قفسه سینه ....ام می کوبید ....خداي من این چه بدبختی بود به سرم نازل کردي .... جلوي ساختمان شرکت حمعیت زیادي حمع شده بود چند نفر داشتند داد و بیداد می کردند و بعضی ها هم به سمت در هجوم می ....بردند که مامورها جلویشان را می گرفتند .....چند تا ماشین نیروي انتظامی آن جا پارك شده بود ....آب دهانم را قورت دادم و از ماشین پیاده شدم 🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
....قطره ي اشکی از گوشه ي چشمم پایین چکید و برروي گونه ام لغزید .......خدایا شکرت پس اشتباه نمی کردم واقعا با من بود ... سرجایم کمی تکان خوردم .....نوك انگشتانم را به دمپایی رساندم و از تخت پایین آمدم .....دستی از پشت روي شانه ام خورد .....به سمت عقب برگشتم ....مهران با چشمانی اشکبار نظاره ام می کرد .....تمام اجزاي صورتم را از نظر گذراند و در آغوشم کشید .....صورتش را بوسیدم و از خودم جداش کردم ..جدایی از مهران ... از کسی که مونس روزهاي تنهایی و غمم ....بهترین رفیقم توي این غربت... برایم خیلی سخت بود ....توي دلم آشوب بود اما با اینحال به زور لبخندي برلب نشاندم که اون هم به تبعیت از من لبخندي زد و گفت: دلم برات تنگ می شه رفیق....بالاخره به آرزوت رسیدي ...مواظب .....خودت باش سرش را در آغوش کشیدم ، پیشانیش را بوسیدم و لبخند گرمی به رویش ....پاشیدم صداي شاکی نگهبان که مدام مرا به نام می خواند اجازه ي کمی بیشتر ماندن ....را ازم گرفت .....به سمت عقب برگشتم و قدم هاي تندم را به سمت در آهنی برداشتم ...حتی به سمت عقب برنگشتم ....می دونستم با دیدن مهران طاقت نخواهم آورد.... دلم برایش می سوخت ....نگهبان حفاظ در را از پشت انداخت و به راه افتاد .....قدم هاي آرام و شمرده ام نگهبان را همراهی می کرد حال پرنده اي را داشتم که تازه از قفس آزادش کرده باشند و حس پرواز توي ....وجودش هست انگار حالا که می دونستم آزاد هستم توان و قدرت به پاهام برگشته بود و قدم ....هام تندتر شده بود ....نگاه حسرت بار زندانیان دیگر بدرقه ي راهم بود ....در دل به حالشان دل می سوزاندم اما کاري از دستم برنمی اومد به جز دعا فصل 9 ..... ساکم را توي دستم فشردم ....نور با شدت تمام توي چشمام می خورد .... چشمامو محکم بستم چند تا نفس عمیق کشیدم و هواي آزاد را با لذت تمام بلعیدم و به درون ریه ....هایم فرستادم ... درد بدي توي قفسه سینه ام پیچید ....به لباسم چنگی زدم....سینه ام خس خس می کرد ....چند تا سرفه ي عمیق زدم ....چشمام از شدت سرفه به اشک نشسته بود ....هضم هواي بیرون برایم سنگین بود ....انگار هنوز به این هوا عادت نداشتم ....اما به لذتش می ارزید....لذت آزادي ....چشیدن طعم شیرین خوشبختی ....چهره ام بی اختیار در هم رفت از کدوم خوشبختی حرف می زنی بهراد؟ ...از خانواده اي که ولت کردند و اصلا نمی دونی چه بلایی سرشون اومده ....از همسرت عشقت یا از نزدیک ترین کست که این بلا رو سرت آوردي از کدوم خوشبختی می گی هان؟ 💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
....قطره ي اشکی از گوشه ي چشمم پایین چکید و برروي گونه ام لغزید .......خدایا شکرت پس اشتباه نمی کردم واقعا با من بود ... سرجایم کمی تکان خوردم .....نوك انگشتانم را به دمپایی رساندم و از تخت پایین آمدم .....دستی از پشت روي شانه ام خورد .....به سمت عقب برگشتم ....مهران با چشمانی اشکبار نظاره ام می کرد .....تمام اجزاي صورتم را از نظر گذراند و در آغوشم کشید .....صورتش را بوسیدم و از خودم جداش کردم ..جدایی از مهران ... از کسی که مونس روزهاي تنهایی و غمم ....بهترین رفیقم توي این غربت... برایم خیلی سخت بود ....توي دلم آشوب بود اما با اینحال به زور لبخندي برلب نشاندم که اون هم به تبعیت از من لبخندي زد و گفت: دلم برات تنگ می شه رفیق....بالاخره به آرزوت رسیدي ...مواظب .....خودت باش سرش را در آغوش کشیدم ، پیشانیش را بوسیدم و لبخند گرمی به رویش ....پاشیدم صداي شاکی نگهبان که مدام مرا به نام می خواند اجازه ي کمی بیشتر ماندن ....را ازم گرفت .....به سمت عقب برگشتم و قدم هاي تندم را به سمت در آهنی برداشتم ...حتی به سمت عقب برنگشتم ....می دونستم با دیدن مهران طاقت نخواهم آورد.... دلم برایش می سوخت ....نگهبان حفاظ در را از پشت انداخت و به راه افتاد .....قدم هاي آرام و شمرده ام نگهبان را همراهی می کرد حال پرنده اي را داشتم که تازه از قفس آزادش کرده باشند و حس پرواز توي ....وجودش هست انگار حالا که می دونستم آزاد هستم توان و قدرت به پاهام برگشته بود و قدم ....هام تندتر شده بود ....نگاه حسرت بار زندانیان دیگر بدرقه ي راهم بود ....در دل به حالشان دل می سوزاندم اما کاري از دستم برنمی اومد به جز دعا فصل 9 ..... ساکم را توي دستم فشردم ....نور با شدت تمام توي چشمام می خورد .... چشمامو محکم بستم چند تا نفس عمیق کشیدم و هواي آزاد را با لذت تمام بلعیدم و به درون ریه ....هایم فرستادم ... درد بدي توي قفسه سینه ام پیچید ....به لباسم چنگی زدم....سینه ام خس خس می کرد ....چند تا سرفه ي عمیق زدم ....چشمام از شدت سرفه به اشک نشسته بود ....هضم هواي بیرون برایم سنگین بود ....انگار هنوز به این هوا عادت نداشتم ....اما به لذتش می ارزید....لذت آزادي ....چشیدن طعم شیرین خوشبختی ....چهره ام بی اختیار در هم رفت از کدوم خوشبختی حرف می زنی بهراد؟ ...از خانواده اي که ولت کردند و اصلا نمی دونی چه بلایی سرشون اومده ....از همسرت عشقت یا از نزدیک ترین کست که این بلا رو سرت آوردي از کدوم خوشبختی می گی هان؟ 💐💐💐💐💐💐💐💐 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
خوشبختی و روزهای خوب زندگی برای تو دیگه مرده بهراد.....می فهمی مرده... سوسوی نور کمـ ـرنگی که توی چشمم افتاد باعث شد چشمامو دوباره محکم ببندم... خنده دار بود مثل بچه ی تازه متولد شده از شکم مادر چشمام هنور به نور عادت نداشت.... صدای بوق ماشین باعث شد چشمامو باز کردم .... دستم را برای تاکسی زردی که از دور بهم نزدیک می شد تکان دادم.... نرسیده به جلوی پام توقف کرد.... دستگیره در را چرخاندم و خودم را روی صندلی عقب ماشین پرت کردم.... هوای داخل ماشین کمی مطبوع تر از بیرون بود.... سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم...... برعکس تصوری که از آزاد شدن داشتم ،حالا که آزاد شده بودم هیچ گونه هیجانی از دیدن محیط غم زده ی بیرو ن نداشتم.... نگاه سرد و خسته ام روی عابرین پیاده و ماشین های در حال عبور سر می خورد... حس می کردم دیگر آن بهراد سابق نیستم.... بهراد مرده بود و به جاش بهراد آریایی دیگر متولد شده بود.... مجسمه ای با قلبی از سنگ و عاری از احساسات و عاطفه.... از همه کس و همه چیز حالم بهم می خورد.... رفت و آمد ها و جنب و جوش مردم در کوچه پس کوچه های این شهر غم زده بیشتر از هرچیزی اعصابم را بهم می ریخت.... صدای راننده مرا از میان افکار در هم و برهمم بیرون کشید.... لباس هایم را مرتب کردم و روی صندلی صاف نشستم.... راننده که مردی هیکلی و تنومند با سبیل های کلفت بود از توی آینه ی ماشین نگاهم کرد و گفت: رسیدیم داداش... ببین درست اومدیم؟ نگاهم متعجبم از آینه ی ماشین به بیرون چرخید.... ماشین جلوی ساختمان قدیمی دو طبقه ای ایستاده بود.... خنده دار بود حتی یک بار هم پام رو اینجا نگذاشته بودم حالا چطور باید به راننده اطمینان خاطر می دادم که راه را درست اومدیم....؟ دست کردم توی جیبم و اسکناس ده تومنی رنگ و رو رفته ای را بیرون اوردم و کف دست راننده گذاشتم.... صدای راننده را شنیدم که گفت: مرسی داداش... خدا بده برکت.... 💟💟💟🌹🌹🌹💟💟💟 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
در ماشین را محکم بستم.... صدای دور شدن ماشین را شنیدم.... اشک توی چشمام لرزید... پاهام توان حرکتشون رو از دست داده بودند.... نگاهم روی ساختمان قدیمی چرخید.... دیوارهای آجری بلند خانه و بوته های یاس درختی که از تراس طبقه ی دوم خانه آویزان شده بود اشک را به چشمانم نشاند.... دلم از بی وفایی و بی معرفتی اعضای این خانه گرفته بود.... چقدر زود تک پسرشون رو فراموش کردند.... آهی از ته دل کشیدم... قدم های سنگین و خسته ام را به سمت ساختمان برداشتم.... دستم تا نزدیکی زنگ در رفت اما نرسیده بهش پایین اومد .... کلید را از جیبم بیرون آوردم و داخل قفل چرخاندم.... در با صدای جیر جیری باز شد.... وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم.... همه ی چراغ ها خاموش بودند و خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود...... دلم گرفت...انگار واقعا هیچ کس منتظر من نبود ... چه خوش خیال بودم که فکر می کردم بعد از این همه مدت دوری با چهره ی مهربان مامان روبه رو می شوم .... در آغـ ـوش می کشمش و تلافی این همه مدت دوری و بی خبری را در می یاورم اما زهی خیال باطل.... کفش هایم را با دمپایی های راحتی جلوی در عوض کردم... نگاهم دور تا دور خانه را می کاوید.... به نظر می رسید کسی خانه نیست.... دلم بدجوری به درد آمده بود..... حالا بیشتر از همیشه تنهایی و غم را حس می کردم.... حداقل اون خراب شده این بود که تنها نبودم اما حالا من مانده بودم با یک کوله بار غم و تنهایی.... درد همیشگی توی قفسه سیـ ـنه ام پیچید.... به لباسم چنگ زدم..... نگاه ساعت مچیم کردم... نیم ساعت از وقت داروهام گذشته بود.... کیسه ی داروهایم را از توی ساک بیرون آوردم و به سمت آشپزخانه رفتم.... در یخچال را باز کردم ... شیشه آب را برداشتم و در یخچال را بستم.... قرص را از پوشش بیرون آوردم و به همراه آب یک نفس فرو دادم.... دستم را روی قفسه سیـ ـنه ام گذاشتم هنوز کمی می سوخت.... تمام تنم به شدت کوبیده بود... احتیاج به یک دوش آب گرم داشتم اما قبل از آن باید کمی استراحت می کردم.... شیشه ی آب و پلاستیک داروها را همانجا روی میز گذاشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم.... ♦️♦️♦️♦️🌹♦️♦️♦️♦️ 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
نگاه جستجوگرم دور تا دور اتاق می چرخید.... قدم های سنگین و خسته ام را به سمت اتاقی که به نظرم می رسید اتاق خواب باشد برداشتم.... در را پشت سرم بستم و وارد اتاق شدم.... توی اتاق فقط یک میز تحریر با یک تخـ ـت دو نفره و تعدادی عروسک و یک جعبه ی کوچیک چوبی که مشخص نبود چی درش هست ، بود.... از تصور اینکه مامان به یاد جوانی هایش مثل دخترای جوون اتاقش را عروسک باران کرده بود خنده م گرفت.... با لبخند سری تکان دادم و به سمت تخـ ـت حرکت کردم..... از چیزی که می دیدم جا خوردم..... صدای تپش های قلـ ـبم را حس می کردم برعکس چند لحظه ی پیش که بی عاطفه خوانده بودمش چقدر دلم برایش تنگ شده بود.... برای صورت مهربانش... دست های پرمحبتش ...اغـ ـوش گرمش.... صدای نفس های آرام و منظمش به گوش می رسید.... دلم نمی یاد از خواب بیدارش کنم اما اختیار انگشتانم دست خودم نبود.... دست های لرزانم بی اختیار به سمتش نردیک و نزدیک تر می شد..... معلوم بود حسابی خسته بوده که به این زودی خوابش برده بود... چون تا انجایی که به یاد دارم به قول بابا ، مامان تا همه اهل محل را خواب نمی کرد خودش به خواب نمی رفت.... با صدای جیغ شدیدی دستم بی اختیار شل شد ☔️☔️☔️☔️💟☔️☔️☔️☔️ 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
نگاه هراسانم به پتو که مدام وول می خورد دوخته شد..... پتو کنار رفت ... از چیزی که می دیدم دهانم به اندازه ی یک متر باز ماند.... نگاهم از روی موهای سیاه پریشانش سرخورد توی چشمای سرکش و وحشیش.... توی چشماش ته مایه هایی از ترس به چشم می خورد.... نگاه از چشمانش گرفتم و به حالت مسخره ای گفتم: چقدر بابت عملای زیبایی دادی مامان... ماشالله خیلی جوون تر و سرحال تر از قبل شدی.... دستم را به سمت صورتش بردم که اخمی کرد و از ترس خودش را بیشتر در پتو جمع کرد.... جیغ خفیفی کشید و گفت: به من دست نزن... بخدا اگه دستت بهم بخوره جیغ می زنم همه بریزن اینجاها.... نگاهش کردم،مثل جوجه که به چنگال گربه اسیر شده باشه به خودش می لرزید... از دیدن ترسش بیشتر لذت می بردم... خنده ی عصبی کردم ..... دستم مشت شد...پس کشیدمش ... اخمی کردم و گفتم: جیغ بزن منم اونموقع می دونم چی کار کنم.... تو کی هستی؟ اینجا چی کار می کنی ... توی خونه ی من؟ حس کردم حالت چشماش یکدفعه گستاخ شد.... توی چشمام براق شد و گفت: فکر کنم این سوالو من باید از تو بپرسم.... این تویی که اومدی توی خونه ی من... اتاق من.... الان هم اگه تا سه شماره از اتاق من بیرون نری انقدر جیغ می زنم تا هم بریزن اینجا اونوقت برات بد می شه آقای خفاش شب.... دندان هایم روی هم کلید شد... دستم به سمت موهاش رفت... عصبی به موهای بلندش چنگ زدم و چند دور ، دور دستم پیچاندمشان..... حس می کردم پوست سرش داره کنده می شه.... چهره اش از شدت درد جمع شده و لب هایش را با فشار گاز می گرفت.... تقلا می کرد موهایش را از چنگال پرقدرتم خلاص کند اما هرچه بیشتر دست و پا می زد و تلاش می کرد،حـ ـلقه ی انگشتانم را تنگ تر می کردم.... اشک توی چشماش جمع شده بود.... دوست داشتم بهم التماس کنه که رهاش کنم اما ظاهرا سرکش تر و لجباز تر از اونی بود که در برابرم تسلیم بشه.... حس کردم کم کم تقلاهاش کم تر شد.... موهاش از دستم رها شد و بی حال روی تخـ ـت افتاد.... صدای نفس های آروم و نامنظمش را می شنیدم.... پلک هاش روی هم می افتاد..... لیوان آب را از کنار دستش برداشتم..... چند تا مشت آب به صورتش پاشیدم.... ناله ی خفیفی از ته گلوش خارج شد .... 💚💚💚💚💖💚💚💚💚 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
پلک هاش کم کم تکان خوردند... چشم هاش رو آروم آروم باز کرد.... سرفه ی عمیقی زد .... نگاهش توی چشمام قفل شد.... چشماش گشادتر شد... تقریبا از جاش پرید... انگار تازه یاد موقعیتش افتاده بود... پتوی دورش را مثل روسری دور سرش پیچید ..... با اخم نگاهم کرد و گفت: از این خونه برو بیرون .... اینجا چیزی برای دزدی نیست... انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و تهدید آمیز ادامه داد: اگه نری زنگ می زنم صد و ده بیاد اونوقت برات بد می شه خوشتیپ... به پتویی که دورش پیچیده بود چنگ زدم .... نگاه عصبیم توی چشمای گستاخ و وحشیش گره خورد.... هرم نفس های گرم و پراسترسش به صورتم می خورد.... دهان باز کرد حرفی بزند که پیش دستی کردم و با پوزخند گفتم: آروم باش مادر جان...ناسلامتی بعد این همه وقت داری پسرت رو می بینی اینطوری مهمون نوازی می کنن؟ پتو را از زیر دستم بیرون کشید و با اخم گفت: من مامانت نیستم آقای خفاش شب .. اینجا هم خونت نیست پس به نفعته هرچه زودتر بزنی به چاک و گرنه برات گرون تموم میشه... دوباره به پتو چنگ زدم.... این بار با قدرت بیشتری پارچه ی پتو را در مشتم می فشردم.... صورتم را نزدیک صورتش بردم... توی چشمای سرکش و وحشیش براق شدم.... حس می کردم دیگه اثری از جسوری توشون نیست و جای خودش را به ترس داده بود.... خودش را کمی عقب کشید و با پا لگد محکمی به شکمم زد.... درد بدی توی قفسه سیـ ـنه و شکمم پیچید.... دستم را روی شکمم گذاشتم .... دندان هایم عصبی روی هم کلید شد.... نگاهش کردم که تهدید آمیز انگشتش را تکان داد،اشاره به در اتاق زد و گفت: برو بیرون.... دستم را از روی شکمم برداشتم... پوزخندی زدم و گفتم: هه جالبه...کی به کی می گه برو بیرون.... من رو داره از خونه ی خودم می ندازه بیرون... اخم هایم را در هم کشیدم و عصبی ادامه دادم: هی خانم مادمازل من نمی دونم تو کی هستی و توی اتاق مامان من چی کار می کنی..... اما به نفعته با من در نیفتی برات خیلی بد تموم میشه.... در افتادن با من مثل بازی کردن با دم شیر می مونه....این رو هیچ وقت یادت نره.... حالا هم دارم می رم استراحت کنم.... زود وسایلت رو جمع کن صبح که بلند شدم باید از اینجا رفته باشی...فهمیدی؟ کلمه ی آخر را تقریبا با فریاد گفتم... حس کردم ترسید چون چشم هاش یک لحظه خودبخود باز و بسته شد 🔹🔹🔹🔹💙🔹🔹🔹🔹 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
عصبی چنگی به موهام زدم و با دست جمعشون کردم.... نفسم را با فوتی بیرون فرستادم.... قدم هام به سمت در اتاق تند شد و از اتاق بیرون زدم.... بابایی...بابایی... کجا می ری؟ نرو بابایی... بابا بهراد من می ترسم من رو تنها نذار.... جیغی کشید و گفت: نرو بابا... من نمی خوام اینجا بمونم.... اشک توی چشمانم حـ ـلقه زده بود... دستانم را از دو طرف برای درآغـ ـوش کشیدنش باز کردم..... آرام آرام به سمتش نزدیک تر شدم اما هرچه نزدیک تر می شدم انگار از من دورتر می شد.... عصبی قدم هام رو به سمتش تند کردم..... انگشتان لرزانم به سمت انگشتان ظریف و کوچکش نزدیک تر می شد.... حالا فاصله ی انگشتانم فقط به اندازه ی چند سانت باهاش بود.... اما قبل از اینکه کامل بهشون برسه.... دستی به انگشتان کوچکش چنگ زد.... صدای جیغ آرمان و گریه هایش بیشتر شد.... تمام صورتش خیس از اشک شده بود.... دیدن گریه هایش دلم را به درد می آورد.... عصبی فشاری به انگشتانم وارد کردم اما حتی یک ذره هم از جایشان تکان نخوردند.... تمام بدنم انگار توان حرکتشون رو از دست داده بودند.... اعصابم داشت بهم می ریخت فریادی از ته دل کشیدم .... صدای خنده های هیستریکی زن با صدای فریاد من و گریه های آرمان مخلوط شده بود..... دست آرمان همراه زن کشیده می شد و می رفت... چهره ی زن را چون پشتش بهم بود نمی دیدم اما دلم برای گریه های مظلومانه پسرم می سوخت.... فریادی زدم و گفتم : آرمــــــــان....پسرم..... جیغی کشید و همانطور که تقلا می کرد دستش را از میان دستان زن بیرون بیاورد با گریه گفت: بابا...بابایی... من نمی خوام برم..... باباجونم تروخدا نرو.... من می ترسم.... صدای خنده های زن و جیغ های آرمان مدام توی سرم می پیچید .... چهره ی زن را تازه هنگامی که برگشت تونستم تشخیص بدم.... زیرلب آروم تکرار کردم: پریماه؟...صبرکن... صبرکن لعنتی....بچم رو کجا داری می بری ؟ صدای خنده اش کل فضا را پرکرد.... بابا... بابایی من نمی خوام برم.... یکدفعه طوفان شدیدی برپا شد و در میان ابرهای مه گرفته فرو رفتند.... نعره ای زدم و گفتم: آرمـــــــان....پسرم......آرمـ ــــــان بابایی.... با صدای زنگ ساعت وحشت زده چشمانم را باز کردم..... تکان سختی خوردم و با انگشت اشاره دستم را برروی دکمه ی زنگ فشردم.... به نفس نفس افتاده بودم.... قفسه ی سیـ ـنه ام تیر می کشید.... دانه های ریز و درشت عرق روی پیشانیم نشسته بود... لباسم را توی مشتم فشردم و دستم را به سمت بسته قرص روی میز دراز کردم.... چشمانم را بستم و قرص را روی زبان گذاشتم و همانطور بدون آب بلعیدمش... نفس عمیقی کشیدم و سرم را به دیوار پشت سرم تکیه زدم.... خدای من این چه خوابی بود که دیدم.....؟ چند تا نفس عمیق کشیدم...حس می کردم نفسام عادی و منظم شده.... چشمانم را آرام باز کردم.... نگاهم به عکسی از پریماه و آرمان توی آغـ ـوشش خیره ماند.... اخم هایم بی اختیار در هم رفت.... مشتم قاب عکس را نشانه رفت.... قاب با صدای شدیدی روی زمین افتاد و چند تکه شد... از صدای شکستن شیشه آرامش عجیبی بردلم نشست.... 🔷🔷🔷🔷♦️🔷🔷🔷🔷 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
یادت باشد به مردم این دنیا دریا بدهی کویر پس می گیری....... 💕 @aksneveshteheitaa
در حقیقت تو باخته ای........... 💐🍃 💕 @aksneveshteheitaa
دوستان مجسمه نمادسال 1400موجودشدهرکس خواست به واتساپ شماره ای که روعکسه پیام بده تعدادمحدودهرچه زودترسفارش خودتونوانجام بدین