eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
ترافیک سنگینی توي خیابان نزدیک شرکت به راه افتاده بود... ماشین را ....متوقف کردم ....چشمانم روي شلوار سفید مردانه ام سرخورد ....با دیدن لکه هاي خون خشک شده روي لباسم لبم را گاز گرفتم ..... چرا از اول دقت نکرده بودم اگر با این لباس ها می رفتم شرکت خودم را مسخره ي خاص و عام می کردم ....و تا عمر داشتم نمی تونستم توي چشماي کسی نگاه کنم ....ترافیک تقریبا باز شده و ماشین ها در حال حرکت بودند ....بالاجبار مسیر آمده را دور زدم و راهم را به سمت دیگري کج کردم ...داخل خیابان هاي اصلی خیلی شلوع بود نمی دونم همه امروز چه مرگشون شده بود که اینطوري ترافیک درست کرده ...بودند چهره ام بی اختیار در هم رفت...جلوي پاساژ ماشین را پارك کردم و پیاده ....شدم یکراست به سمت مغازه اي که از آشناهاي قدیمیم بود و همیشه براي خرید ....به انجا مراجعه می کردم، رفتم خوشبختانه مغازش شلوغ نبود و من خیلی زود تونستم چیزي که مطابق سلیقه م باشه پیدا کنم و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با فروشنده از آنجا ......بیرون اومدم نگاه محافظ اهنی جلوي در کردم...با دیدن قفل بسته آهی از ته دل کشیدم .... ....کلید را از داخل جیبم بیرون آوردم و داخل قفل چرخاندم ....در با صداي بدي باز شد ....با قدم هاي محکم وارد شرکت کردم... در را پشت سرم بستم ....به سمت اتاق کارم حرکت کردم شرکت برعکس همیشه سوت و کور بود.... چشمم به میز خالی پرهامی ....افتاد چقدر خوب بود که این دختر اعصاب خورد کن جلوي چشم نبود و از مجموعه ...حذفش کردم ...اگر الان اینجا بود بدون شک نمی گذاشتم یک موي سالم توي سرش بمونه کاش از همان اول که براي استخدام و گزینش به شرکت اومده بود فکر ...اینجاها را می کردم و استخدامش نمی کردم پرهامی با اومدنش مثل گردبادي همه چیز را بهم ریخت و آرامش را از شرکت ...ربود و رفت باعث شد دوستم...برادرم ...کسی که براش پدري کردم و نذاشتم طعم تلخ ...نداشتن پدر رو بچشه ....براي همیشه از دست بدم ...اما چه سود گذشته ها گذشته بود و نمی تونستم کاري از پیش ببرم ....نگاهم را با نفرت از آن سمت گرفتم و قدم هایم را به سمت اتاقم تند کردم .... در را پشت سرم محکم بستم 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
همینطوری با ترس به چشمانم زول زده بود.... یقه ی لباسش را توی مشتم فشردم... تکانش دادم و گفتم: فهمیدی یا نه لعنتی... چشمانش از شدت وحشت تقریبا درشت تر شده بود.... سرش را با ترس تکان داد که نیشخندی زدم و گفتم: خوبه ... خیلی خوبه.... دستانم از یقه ی پیراهنش شل شد و پایین افتاد.... نفسش را پر صدا بیرون داد .... دیگه منتظر عکس العملش نشدم و از آشپزخانه بیرون زدم.... صدای زنگ در باعث شد راهم را به سمت حیاط کج کنم... به امید اینکه مامان و بابا پشت در هستند پله ها را دو تا یکی کردم و با شتاب به سمت در هجوم بردم..... صدای تپش های نامنظم قلـ ـبم را می شنیدم.... دلم برای لحظه ای در آغـ ـوش کشیدنشان تنگ شده بود.... لبخند پهنی روی صورتم نشست و در را باز کردم.... اما با باز شدن در خنده روی لـ ـبم ماسید.... نگاهش تک تک اعضای صورتم را می کاوید.... اشک توی چشمانش حـ ـلقه بسته بود.... دستم را به در تکیه زدم و همچون مات زده ها فقط نگاهش می کردم.... انگار لال شده بودم.... حتی زبانم به یک سلام خشک و خالی هم نمی چرخید.... قطره ای اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد و روی گونه اش چکید.... لب های لرزانش از هم باز شد و گفت: آ....آقــــا.... انگار تازه از شوک بیرون آمده بودم.... نگاهش کردم و با حیرت گفتم: مشتی قربون؟ بغض سربسته اش ترکید.... دستان پیر و چروکیده اش دورم حـ ـلقه شد و در آغـ ـوشم فرو رفت.... شانه هایش از شدت گریه تکان می خوردند.... از سرشانه هایش گرفتم و از خودم فاصلش دادم.... دلم نمی اومد این پیرمرد رو بعد از چند سال اینطوری گریان و ناراحت ببینم.... مشتی قربون برام حکم پدر رو داشت و همیشه براش احترام ویژه ای قائل بودم.... دستان زمخت و چروکیده اش پوست صورتم را لمس کرد... میان گریه خندید و گفت: خدایا شکرت.... می ترسیدم بمیرم و دیگه نتونم ببینمتون آقا.... به جای جواب مثل آدم های گیج و گنگ بهش چشم دوخته بودم.... به معنای واقعی لال شده بودم.... مغزم دیگه داشت از کار می افتاد.... مشتی قربون اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: اجازه می دید بیام داخل آقا یا بیرونم می کنید؟ شوک زده نگاهش کردم.... دستم را از جلوی در برداشتم و عقب رفتم.... اما نگاه متعجبم همچنان دنباله رو مشتی قربون بود.... تا زمانی که وارد خانه نشده بود چشم ازش برنداشتم.... 💜💜💜💜🔷💜💜💜💜 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd