#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_دوم
....نگاهم به جاي خالی پیرمرد افتاد
....آه عمیقی کشیدم و نگاه حسرت بارم را از آن سمت گرفتم
با امروز دقیقا سه روز می شد که پیرمرد رفته بود و من بیش از همه جاي
....خالیش را حس می کردم
.....به حضور همیشگیش عادت کرده بودم
همین که همیشه در حال فعالیت می دیدمش بهم کلی انرژي مثبت می داد و
....تحمل اینجا را برام آسان تر می کرد
تازه یکی رو پیدا کرده بودم که مثل خودم بود اما اون هم مثل بقیه تنهام
.......گذاشت و رفت
خدایا آخه چرا انقدر من رو بدبخت آفریدي؟ یعنی بدبخت تر از من هم پیدا
می شه؟
*
....حدود یک هفته از اقامت مامان و بابا به خانه ي ما می گذشت
توي این یک هفته هیچ تغییري توي روابطمان به وجود نیامده بود و آتش تند
....کدورت و سردي همچنان بینمان شعله ور بود
تنها تفاوتی که با بقیه ي وقت ها داشت این بود که صحبتمان از حد سلام و
علیک معمولی کمی فراتر رفته و در چند تا واژه ي بی معنی خلاصه می
....شد
نه من نه پریماه هیچکدام تلاشی براي از بین بردن سردي و کدورت بینمان و
...نزدیک تر شدن روابطمان نمی کردیم
حس می کردم در یک دوئل تن به تن شرکت کردم و تنها بازیکنان این صحنه
....فقط من و پریماه بودیم و بقیه تماشاچی بودند
البته فکر کنم مامان هم تا حدودي متوجه سردي رفتارمان شده بود اما بخاطر
.....بابا به روي خودش نمی آورد و حرفی نمی زد
بابا ناراحتی قلبی داشت و تا کنون دو بار بخاطر عمل قلب توي بیمارستان
...بستري شده بود
دکترش سفارش اکید کرده و گفته بود که کوچکترین ناراحتی و شوك به قلب
...بابا مساوي با مرگش
بخاطر همین همه از وقتی شنیده بودیم خیلی ملاحظه ش را می کردیم و
....نمی گذاشتیم آب در دلش تکان بخورد
اما چیزي که برام عجیب به نظر می رسید این بود که مامان اینا این بار مدت
....اقامتشان طولانی شده بود
....سابقه نداشت مامان و بابا انقدر طولانی پیشمون بمونند
مامان عادت نداشت هیچ وقت جایی طولانی بمونه چون همیشه اعتقاد داشت
.....هیچ جا مثل خانه ي خود ادم نمی شود
....اما هرچه در این مورد فکر می کردم کمتر چیزي دستگیرم می شد
یکی از همان روزها توي آشپزخانه پشت میزصبحانه نشسته بودم و مشغول
....هم زدن چاییم بودم
....بابا روي صندلی مقابلم نشسته و آرمان را در آغوشش گرفته بود
.....مامان هم عینکش را زده و مشغول بافتن شال گردن براي آرمان بود
سرم را پایین انداخته بودم و با قاشق کوچک محتویات درون فنجان را هم می
.... زدم
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_دوم
آقا ازتون خواهش می کنم که....
عصبی میان حرفش دویدم و گفتم: بسه دیگه.... نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم....
انقدر از این داستانا شنیدم که گوشم از این حرفا پره....
اخم هایم در هم فرورفت :
فقط یه چیزی رو خوب توی گوشت فرو کن و به اون خانم هم بگو که بعدا واسه من دور برنداره....
دندان هام عصبی بهم چسبید....
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
توی خونه ای که من هستم و زندگی می کنم هیچ زنی حایی نداره.... فهمیدی هیچ زنی.... شیرفهم شد یا دوباره بگم؟
وحشت زده نگاهم کرد و بریده بریده گفت: بله آقا متوجه شدم...چشم هرچی شما بگید...
عصبی نگاهش کردم و بدون اینکه منتظر هر عکس العمل دیگه ای از جانبش باشم از آشپزخانه بیرون آمدم....
قدم هام به سمت در خانه تند شد.....
از دیشب که از اون خراب شده خلاص شده بودم پام رو از خانه بیرون نگذاشته بودم....
اصلا نمی دونستم دنیای بیرون چه شکلیه.....
تصویر گنگی از بیرون و محیط پررمز و رازش توی ذهنم مانده بود....
دستگیره در را کشیدم و در با صدای محکمی بسته شد.....
**
دستانم توی جیب شلوارم فرو رفته ....
قدم های سرد و خسته ام طول پیاده رو ها را می پیمود...
یک ساعتی می شد که از خانه بیرون زده بودم و بی هدف توی خیابان ها می چرخیدم....
باد سرد پاییزی مثل تازیانه به صورتم می خورد و با هروزش موهای کوتاه روی پیشانیم تکان می خورد....
صدای خش خش برگ های زرد پاییزی زیر پایم بهم آرامش خاصی می داد....
اعصابم به کل بهم ریخته بود.....
اصلا نمی تونستم روی افکارم تمرکز کنم....
محیط سرد اون خراب شده روم تاثیر گذاشته و از من یه آدم منزوی ساخته بود....
خوب که فکر می کردم حقو به مهران می دادم.....
همیشه نصیحتم می کرد و می گفت انقدر با خودت خلوت نکن رفیق عاقبت یا دیوونه می شی یا همین یه ذره عقلی هم که داری از دست می ره....
پوزخندی روی لـ ـبم نشست....
یعنی من الان دیوونه بودم؟
دستم توی جیب شلوارم فرورفت....
جسم زبر و مـ ـستطیل شکلی زیردستم اومد....
از جیبم بیرون آوردمش و نگاهش کردم.....
پاکت سیـ ـگار رو توی دستم فشردم و روی زمین انداختم....
نگاه پاکت مچاله شده کردم.....
زندگی من هم شده بود مثل این بسته ی سیـ ـگار.....
پوچ و توخالی و مچاله شده زیر دستان بی رحم سرنوشت و در آخر سوختن در آتش حسرت آرزوهای گذشته....
اخمی کردم و کف پام روی پاکت فشرده شد.....
با تمام قدرت زیر پا لهش کردم.....
حالم دیگه داشت از خودم و این زندگی و این دنیای مسخره که کارش شده بود بازی دادن آدماش، بهم می خورد.....
مامان.....مامان.... پام....مامان .....
با شنیدن صدای جیغ ها و گریه های بچه ناخودآگاه پاهام شل شدند و از جرکت ایستادند........
نگاهم به اون سمت کشیده شد.....
دختربچه روی زمین ولو شده و تمام صورتش از اشک خیس شده بود....
مادرش هم بی اعتنا داشت راه خودش را می رفت....
نفهمیدم چی شد که قدم هام به سمت دختربچه کج شد....
بابا...بابایی...پام درد می کنه....
بابا جونم ....پام.....
دستم را به سمت دختربچه دراز کردم....
صداها توی سرم می پیچید......
انگار صداش از جایی نزدیک می اومد....
بابا بهراد....پام ...ببین داره خون می یاد ازش....
به سمت صدا برگشتم....
آرمان روی زمین نشسته زانوهاش را در آغـوش گرفته....
جیغ می کشید و گریه می کرد و ازم طلب کمک می کرد....
روی زانوش خراش کوچکی برداشته بود....
برق اشک رو می تونستم توی چشمام حس کنم...
پاهام به اون سمت نزدیک و نزدیک تر می شدند ....
دست لرزانم را به سمتش دراز کردم....
اما نرسیده بهش همه چیز در نظرم محو شد....
سرم را با گیجی تکان و بغض خفه ام را قورت دادم....
دستام عصبی توی جیبام مشت شد.....
سنگ جلوی پام رو با حرص شوت کردم و توی جوب انداختم.....
واقعا انگار دارم دیوونه می شم....
همه ی زندگیم شده پر از خاطرات اون لعنتی و ....
خدا لعنتت کنه پریماه.....
سرم را عصبی تکان دادم.....
نگاه جای خالی دختربچه کردم.....
انقدر حواسم پرت شده بود که نفهمیدم دیگه چه بلایی سر دختربچه اومد....
نگاه غم زده ام را از آن سمت گرفتم و به راه افتادم....
ساعت دوازده ظهر بود.....
باید برمی گشتم....
خیلی وقت بود که از خانه بیرون زده بودم....
اما قبلش باید دنبال کلید ساز می رفتم.....
باید به حرفم عمل و قفل درها رو عوض می کردم....
چهره ی گستاخ و وحشی دختر در نظرم آمد و اخمی روی صورتم نشست.....
کارش که تمام شد کلیدها را توی دستم گذاشت و گفت: این خدمت شما جناب آریا.... امر دیگه ای با بنده ندارید؟
با رضایت خاطر نگاهی به کلید ساز انداختم....
نیشخندی روی لـ ـبم نشست....
حالا دیگه نمی تونی وارد خونه ی من بشی خانم مادمازل و پرونده ت برای همیشه بسته می شه....
کلیدها را ازش گرفتم....
در را که بستم لبخند عمیقی لب هایم را پوشاند....
دستم