eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا من یادم نمیره چقدر بهم مهربونی کردی ... ⤵️ @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام_امام_زمانم🤚 حلال تمام مشکلاتی ای عشق تنها تو بهانۀ حياتی ای عشق برگرد که روزمرّگی ما را کشت الحق که سفينة‌النجاتی ای عشق ✨🕊 🎥 برای رسیدن به مواظب چشم‌هایت باش @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نفسم را پر درد می دھم بیرون. مرا پشت میزی می برد و خودش می نشیند جلویم. سفارش املت می دھد. یکی دو لقمه که می گذارد دھانم سرم را عقب می کشم. میلی به غذا ندارم. یکدفعه سختم می شود. کاش مامان بود. کاش می آمد. نگاھم را ازش می دزدم. نمی خواھم حقارت را توی چشمانم ببیند. از بطری آب، توی لیوان می ریزد و سر می کشد. نگاھش که به من می افتد. بطری را برمی دارد و به لبھایم می چسباند. دھانم را باز می کنم. چند جرعه که می خورم باقیش از دو طرف دھانم شره می کند پایین. دست ھایم را مشت می کنم. رو می گیرم ازش. چشم ھایم تر می شوند. چانه ام را می گیرد و می گوید: -ناراحت شدی؟!. بھت برخورد؟!. چشم می بندم تا شکستنم را نبیند. فشاری به چانه ام می آورد. -چشاتو وا کن. با توام. بازشان می کنم. با یک دنیا غصه خیره می شوم بھش. اخم غلیظی کرده. --اگه می خوای ناراحت نشی... بطری را می گذارد توی دست ھایم و می آوردشان بالا. -با دست ھای خودت بگیرش. یالا. و تکانی به دست ھایم می دھد. نگاھم را پایین می کشم. روی دست ھایش که دور انگشتانم حلقه شده. یکدفعه دست ھایش را پس می شکد و بطری از میان انگشت ھای لرزانم سر می خورد و برمی گردد روی لباسم. آب راه می گیرد تا پایین. روی سرامیک ھای کف. از خجالت می میرم. سرم را می گیرم بالا و بد نگاھش می کنم. دست به سینه زل زده به من. روسری ام عقب می رود و می افتد روی شانه ھایم. نگاه چند نفری که توی رستوران نشسته اند کشیده می شود سمت ما. ما دو آدم طاسیم که از قضا یکی شان روی ویلچر نشسته. نگاه پر از ترحمشان قلبم را تکه تکه می کند. فرھاد می گوید: -اگه می خوای نگاه اونا اذیتت نکنه، نگاه خودتو عوض کن لیلی. بلند می شود و دستش را می گیرد طرفم. با اطمینان می گوید: -دستتو بده من و بلند شو از روی اون ویلچر. می خواھد بلند شوم؟!. به چه اطمینانی؟!. دستش را تکان می دھد. -به خودت شک نکن. اگر. اگر زمین بخورم چی؟!. اگر بیفتم؟!. مگه نمی دانی بلند شدن ترس دارد؟!. بلند شدنی که بعدش بخوری زمین درد دارد؟!. نه!. بگذار فکر کند یک ترسوام. باشد. باشد. اصلا ھستم. محال است از روی ویلچر بلند شوم. اشک از چشمانم راه می گیرد پایین. رویم را برمی گرداند. می رود پشت ویلچر و آرام ھلش می دھد طرف در. -سخت ترش کردی لیلی. خیلی سخت. @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 می رسیم شمال. ھوا ابری است. درست مثل حسی که بین من و فرھاد شکل گرفته. من از او دلگیرم و او از من. می پیچد توی جاده فرعی. جاده ای که یک طرفش کوه سرسبز است و طرف دیگرش دره ای پر از دار و درخت. باران نم نم می بارد و بالای کوه ھا مه غلیظی نشسته. با وجود اینکه تابستان است ھوا خیلی خنک است. بی اختیار لبخند می زنم. جاده گاھی بالای کوه می رود و گاھی کف دره. سکوت میانمان طولانی می شود. نگاھش می کنم. با ابروھای گره خورده به جلو نگاه می کند. نگاھم را می چرخانم دیگر و نفسم را می دھم بیرون. می رسیم جایی میان کوه ھا. روستایی از دور می بینم. چند خانه با شیروانی ھای قرمز و نارنجی. جاده خاکی روستا به خاطر باران گل شده. فرھاد آرام می راند. گاوھا را می بینم که بی اینکه کسی کنارشان باشد کنار جاده علف می خوردند. اردک ھایی که پنج شش تایی لک لک کنان می چرخند. خانه ھایی که با پرچین از ھم جدا شده و پسربچه ھایی که دارند گل کوچک باز می کنند. مه بالای سر روستا نشسته. چند کوچه را رد می کنیم و بالاخره فرھاد جلوی خانه ای می ایستد. چند بوق می زند که مردی در حالیکه دستش را روی لبه کتش گذاشته از اتاقی می دود بیرون. چکمه ھای سیاه ساق بلندی پایش است. در چوبی کوتاه را باز می کند. می گوید: -سلام. خوش آمدی آقا جان!. فرھاد لبخند می زند و دستی بلند می کند: -حالت چطوره قدرت؟!. و ماشین را می راند داخل. حیاط درن دشتی است که چند درخت نارنج گوشه گوشه اش دیده می شود. خانه ای بزرگ و دو طبقه که پله ھای چوبی آبی رنگ دارد و لبه ھر پله یک گلدان گل دیده می شود. زنی از اتاقی می آید بیرون. با لباس رنگارنگ شمالی که چادری دور کمرش بسته ولی ھنوز شکم بزرگش از زیر چادر معلوم است. فرھاد پیاده می شود و ویلچر مرا ھم بیرون می کشد. در را باز می کند و مرا می نشاند تویش. زن می آید جلو. جور غریبی مرا نگاه می کند. زیر لب می گوید: -خوش آمدی آقا فِ رھاد. فرھاد ویلچرم را ھل می دھد جلو. -سلام تی تی. حالت چطوره؟!. تی تی با لپ ھای آویزان و غبغب بزرگش نگاھم می کند و غمگین می گوید: -سلام خانم جان. لبخند نیم جانی می زنم. فرھاد می رود طرف اتاق ھا. خسته ام و دلم می خواھد ساعتی دراز بکشم. درد تیره پشتم شروع شده و خیلی تشنه ام. زن و مرد شمالی پا به پای ما می آیند. -ھمه چیز آماده است تی تی؟!. تی تی نگاه از من برنمی دارد. @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
قانونی که گذر زمان عوضش نکرده و نمی‌کنه اینه که مامان هر کس بهترین مادر دنیاست @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
شعور و معرفت آنجایی گم شد که خوبی را وظیفه و خوب ها را هالو فرض کردند ... @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
#𝙿𝚁𝙾𝙵𝙸𝙻𝙴 ¦ -♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ‹ ✋ ›↝ ‹ 💛 ›↝ ²⁰ @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
کارگر کم داری آقا جان، سخنران بیشمار ... قیل و قال از غربتت کردیم اما کار نه ... اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 _آماده است آقا جان. فرھاد مرا از روی ویلچر بلند می کند و می برد توی یکی از اتاق ھای طبقه پایین. یک پتو سفید کنار دیوار پھن کرده اند و چند بالش با روکش تترون سفید و گلدوزی گل سرخ ھم گذاشته اند. فرھاد مرا دراز می کند زمین. نفس راحتی می کشم. دلم می خواھد کسی دست به استخوان ھای پشتم بکشد تا دردش بیفتد. -تی تی بھش برس. کمی آب بھش بده. ببین کار خاصی نداره؟. ناھارم اگر آماده است بکش بی زحمت. رو به من می گوید: -من برم بیرون یه صحبتی با مامانت کنم. می رود بیرون. قدرت دم در ایستاده و ما را نگاه می کند. نگاھی که نمی شود حدس زد چه حسی دارد. مرا با تی تی تنھا می گذارند. تی تی به کارھایم می رسد. دست و صورتم را آب می زند. آب می گذارد دھانم. لباس ھایم را مرتب می کند. می پرسد کار دیگری دارم که ابرو می اندازم بالا. با دلسوزی نگاھم می کند. دست می کشد روی سرم. خودش را تاب می دھد و می گوید: -تی قربون بوشوم خانم جان!. با پر روسری اشک ھایش را پاک می کند. دست ھایش را سمت بالا می گیرد و رو به خدایش چیزی زمزمه می کند و وقتی حرفش تمام می شود دست ھایش را می مالد به صورتش. بلند می شود. زیر لب چیزی غمگین می خواند. ھی مرا زیر چشمی نگاه می کند و می گوید: -آقا فرھاد!. آقا جان!. نمی دانم دلش برای کداممان می سوزد!. برای منی که به این روز افتاده ام یا فرھادی که بدشانس است و یک ھمچین دختری وارد زندگی اش شده است. سفره می اندازد. فرھاد می آید تو. به تی تی می گوید: -برو یه کاری سپردم قدرت. برو ببین انجامش بده. وسایلم بذار تو سبد. تی تی چشمی می گوید و می رود بیرون. ھیچ از کارھایش سردرنمی آورم. چیزی نمی گوید. مرا اینجا گیرانداخته بدون مامان. فرھاد مرا می نشاند. از غذای سفره چند لقمه دھانم می گذارد. سرم را که پس می کشم قاشق را می گذارد توی بشقاب و خودش مشغول خوردن می شود. غذایش که تمام می شود دراز می کشد و سرش را می گذارد روی ران من. دلم زیر و رو می شود. گرما می ریزد توی رگ ھایم و از زیر گلویم می پاشد بیرون. دستم را بلند می کند و می گذارد روی سرش. لبخند می زنم. انگشت ھایم را یواش یواش می کشم روی پوست سرش. پوست صافش را زیر نرمه انگشتم حس می کنم. ساعدش را می گذارد روی چشم ھایش. چیزی نمی گوید. خستگی در می کند. من ھم از پنجره زل می زنم به آسمان ابری. ابری سیاه که معلوم است باردار است. بوی خوب چوب سوخته می آید. یک ربعی که می گذرد، ساعدش را برمی دارد. دستم را می گیرد و انگشتانم را می بوسد. وجودم پر از مھر می شود. پر از آرامش. بلند می شود. کش و قوسی به خودش می دھد. چشم ھایش را می مالد و می گوید: -باید بریم لیلی جان. کجا؟!. سوالی نگاھش می کنم ولی جوابی نمی دھد. مرا در آغوش می گیرد و می برد بیرون. توی ایوان. می نشاند پای دیوار و پاھایم را دراز می کند. چشمم می افتد به ویلچرم که وسط حیاط است و زیر و رویش را چوب ریخته اند. فرھاد کفش ھایش را می پوشد و می رود طرفش. پیت قرمز رنگی که دست قدرت است را می گیرد. به من نگاه می کند. نگاھش توی دلم را خالی می شود. می خواھد چکا رکند؟!. پیت را می گیرد و در حالیکه چشم از من برنمی دارد، بنزین را رویش خالی می کند. بدنم به رعشه می افتد. از کاری که می خواھد بکند شانه ھایم تکان تکان می خوردند. کبریت را می کشد و پرت می کند روی چوب ھا. یکدفعه شعله زبانه می کشد و ویلچر من توی آتش می سوزد. فرھاد و قدرت کنار می کشند. آتش تا بالای سرشان می رسد. شوکه می شوم و از عمق وجودم جیغ می کشم: -نه!!!!!!. اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
بعضیا خیلی بهمون بد کردن اینکه ما به روشون نمیاریم بخاطر این نیست که جوابی براشون نداریم بخاطر اینه که دیگه حوصله نداریم ... @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
پولدارِ بی فرهنگ جامعه را رنج می دهد فقیرِ با فرهنگ، خود در رنجی عمیق فرسوده می شود ... @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
“«این کوه جلوی چشمانت نیست که اذیتت میکند،بلکه سنگریزه داخل کفش ات است.»” _محمد علی کلی @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
چو تویی قضای‌گردان به دعای مستمندان که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را خدایا به حق امام رضا (علیه‌السلام)، آفت و بلا را از این کشور و ملت و خادمانش که همه خادم الرضایند دور بدار... @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... 🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
دیدم این مشهد چرا هی‌ بی‌قراری می‌کند ؛ جای باران؛ سیل در این شهر جاری می‌کند ‌دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش؛ عزم خود را جزم و دارد گریه زاری می‌کند. 😭😭😭😭😭 @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 به بغل روی زمین می افتم و جلوی چشمانم شعله آتش می رود تا بالا. فرھاد پشت ربانه آتش دیده نمی شود. انگار عزیزم را از دست داده باشم، ضجه می زنم: -نه!. نه!!!. فرھاد می آید جلو. حلوتر. از پله ھا می آید بالا. یک زانویش را جلویم می زند زمین. خوشحال به نظر می آید در حالیکه چھارستون بدنم من می لرزد. درد می ریزد توی جانم. با لبخند می گوید: -خوبه. خوبه!. زبونت باز شد!. اگه می دونستم زودتر اون لعنتی رو آتیشش می زدم. از ته دل به گریه می افتم. بدون ویلچرم چکار کنم؟!. چطور این ور و آن ور بروم؟!. بدون آن یک فلج واقعی ام. با صدای خش گرفته می گویم: -چرا اینکارو کردی؟!. آخه چرا؟!. نگاه می کند به ویلچری که توی آتش می سوزد. بعد رو به من می گوید: -چون نمی ذاشت بلند شی. چون جای ھمه رو برات گرفته بود!. این اول کارمونه. باید بریم. پھن شده روی زمین، ھق می زنم. لرزش دستانم نمی افتد. -من باھات جایی نمیام. من مامانمو می خوام. ناله می کنم: -منو برگردون تھران. با اخم نگاھم می کند. -بچه شدی لیلی؟!. -آره بچه شدم!. منو تا اینجا آوردی که ویلچرمو آتیش بزنی. منو ببر خونه دیوونه. نمی خوام دیگه باھات باشم. اصلا چرا منو آوردی اینجا؟!. نگاھی به دور وبرش می اندازد. لبخند کجکی می زند. -که فقط من باشم و تو. بدون مامانت. بدون امیریل. بدون بابی. فقط من و تو. که کسی به دادت نرسه. کسی نشناسدت. اشک ھایم می ریزند روی جاجیم قرمز رنگ پھن شده توی ایوان. غم عالم ریخته توی دلم. -چرا این کارو می کنی با من؟. داری کاری می کنی که پشیمون شم... اخم می کند!. آنقدر اخمش مھربان است که خجالت می کشم و باقی حرفم را می خورم. از آن بالا صدا می کند: -تی تی بیا. بوی چوب و لاستیک سوخته پیچیده توی حیاط. دود سیاه کم جانی از بالای ویلچر بلند می شود. باز به رعشه می افتم. انگار جان از بدنم بیرون می رود. تی تی می آید بالا. فرھاد دستھایم را می گیرد و روی کولش می گذاردم. نگاه من به ویلچر است. فرھاد با این کارش داغ روی دلم می گذارد. بلند می شود. تی تی چادر توی دستش را دور کمر من و فرھاد می بندد. پتوی نازکی را ھم می پیچد رویم. دست ھایم را ھم دور گردن فرھاد قفل میکند. فرھاد راه می افتد. از کنار ویلچر رد می شویم. حالا بدون آن چکار کنم؟!. سرم را مثل آدم ھای منگ می گذارم روی گردن فرھاد. از روی شانه ھایش به جاده و روستا نگاه می کنم. تی تی سبد به دست کنارمان می آید. مردم از کنارمان که رد می شوند نگاھمان می کنند. بعضی ھا با فرھاد سلام و احوالپرسی می کنند. بعضی ھا با تی تی. کم کم از روستا خارج می شویم. راه می رود توی جنگل. تپه و دره. ھمه را پشت سر می گذاریم. باران قطع شده و ھوا سبک است. ولی دل من پر است. پر از غصه و خیال و دلگیری از رفتارھای فرھاد. بلاخره می ایستد. سرش را بالا می گیرد. می گوید: -باید از این کوه بریم بالا. نوکش یه امامزاده است که میگن معجزه می کنه. ھاج و واج زل می زنم به کوه. تا کمر کشش بیشتر معلوم نیست. باقیش را مه گرفته. کوھی پر از دار و درخت که به خاطر باران زمینش خیس خیس است. قله ای نمی بینم. ولی معلوم است کوه بلندی است. چطور می خواھد مرا اینطور ببرد آن بالا؟!. پاک عقلش را از دست داده!. از کدام معجزه حرف می زند؟!. نکند خیال کرده با رفتن به امامزاده خوب می شوم؟!. با تکانی مرا ھل می دھد بالاتر.-آماده ای؟!. @emame_mehraban         🏴🏴🏴🏴
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دوباره نگاه می کنم به راه!. کارش جنون است. نگاه تی تی ھم نگران است. دست روی دستش گذاشته و با نگرانی ما را نگاه می کند. ھی تاب می خورد و چیزھایی زیر لب می گوید. فرھاد می گوید: -بسم الله. منم زیر لب می گویم: -بسم الله. قدم اول را برمی دارد. می رویم بالا. نم را می توانم روی پوست سرم حس کنم. گاھی صدای قورقوری می آید. درخت ھایی که شاخه ھایشان توی دل ھم رفته. ھیچ جاده ای نیست. باید از میان درخت ھای کوچک و بزرگ رد شویم. پاھایم را محکم گرفته و دست ھایم را دور گردنش پیچیده. نمی دانم تا کجای این راه می تواند مرا روی پشتش بکشد. گاھی تکانی می دھد به من تا روی کمرش خوب جا شوم. کم کم شیب کوه تند می شود. صدای نفس ھایش را می شنوم. تی تی ھی می رود و برمی گردد ما را نگاه می کند. فرھاد برای بالا رفتن از شاخه ھا کمک می گیرد. می گوید: -باورم کن لیلی. بھم شک نکن. به بودنم. گلویم باد می کند. درد می گیرد. می خواھد خودش را به من ثابت کند!. فرھاد! فرھاد جانم!. یکساعتی می شود که دارد از کوه بالا می رود. حالا وارد مه شده ایم. ھوا سردتر شده و رطوبت بیشتر. چند متر آنطرفتر چشم چشم را نمی بیند. فقط سفیدی است و سفیدی. زمین پر از گل و شل است. کم کم فرھاد نفس کم می آورد. می ایستد با کمری خم. چند نفس عمیق می کشد. می بینم که زانوھایش زیر بار خم شده!. دستش را طرف تی تی دراز می کند. -یه کم آب بده. تی تی از توی بطری آب می ریزد توی لیوان پلاستیکی و می دھد دستش. فرھاد سرش را بالا می گیرد و قلپ قلپ آب می خورد. دھانش را با سرآستینش پاک می کند و برش می گرداند. کاش کمی ھم به من می داد. بالا رفتن را از سر می گیرد. ھر چه جلوتر می رویم خسته تر می شود و بیشتر می ایستد. نفسی می گیرد. خس خس سینه اش بلند و بلندتر می شود. قدم بعدی را که بر می دارد پایش روی زمین گلی لیز می خورد و با صورت می خورد زمین. آخ بلندی می گوید. تی تی در حالیکه روی دستش می زند می آید جلو می گوید: - خدا مره مرگ بده آقا جان!. فرھاد دست به زمین می گیرد و بلند می شود. -برو کنار تی تی. خستگی از صدایش می بارد. تند تند نفسش را از بینی اش می دھد بیرون. به راھش ادامه می دھد. گام ھایش کوتاه تر شده اند و آھسته تر. ھنوز خبری از قله نیست. صدای جیرجیر پیچیده توی درخت ھا. گاھی ھم واق واق سگی می آید. توی مه راه می رویم. ھیچ چیزی معلوم نیست. فرھاد رو به تی تی می گوید: -پتو رو بکش رو سرش. تی تی می آید جلو. پتو را می کشد تا پیشانی ام. فرھاد راه می افتد. ھنوز چند قدم بیشتر نرفته که پایش توی گودالی می رود و زمین می افتیم. تی تی به گریه می افتد. -اقا جان تی سره فیدا! فرھاد دراز به دراز روی زمین خیس افتاده. با حرکت سینه اش بالا و پایین می شوم. دست ھایش را گذاشته زیر زانوھای من تا دردم نگیرد. تی تی می آید زیر بازویش را بگیرد و بلندش کند که فرھاد دستش را پس می کشد و می غرد. -چند بار بگم تی تی. طرف من نیا. نمی خوام کمکم کنی. کمی طول می کشد تا روی دست و پاھایش بلند شود. آرام می گویم: -بیا برگردیم. مرا می فرستد بالای کمرش. -فکرشم نکن. می ریم بالا. @emame_mehraban       🏴🏴🏴🏴
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 جنگ فرھاد و کوه است!. نه برای شیرین برای من لیلی!. دلت به کدام معجزه خوش است فرھاد؟!. بیا و کوتاه بیا!. دست ھای گلی اش را می گذارد زیر پاھایم. پایش را می گذارد جلوتر که لیز می خورد و دوباره می افتیم. آخ بلندی می گوید. صورتش روی زمین است ولی پاھای من را ول نکرده. مرا محکم گرفته. آتشی به قلبم می افتد. سرم را می گذارم پس گردنش و ھای ھای گریه می کنم. سرش را بال می گیرد که تی تی با داد می گوید: -خدا مره بوکوشه. باز می آید جلو که فرھاد دست می کند توی گل ھا و یک مشت سمتش پرت می کند. -نیا جلو. فقط من و لیلی. کسی تو این راه حق نداره کمکی کنه. تی تی قدمی عقب می گذارد و ھی می زند روی ران ھایش و چیزھایی می گوید. فرھاد دست می کشد روی پیشانی اش. دستش را که برمی دارد خون قرمزش کرده. جگرم آتش می گیرد. با گریه می گویم: -فرھاد برگردیم. دست می گیرد به زمین و بلند می شود. -تو نمی دونی بلند شدن بعد از زمین خوردن چه حالی میده!.چقدر فکرمان فرق دارد. من به زمین خوردن بعد از بلند شدن فکر می کنم و او برعکس من. گاھی میان راه، وسط درخت ھایی که سرشان توی مه است، روی زمین خیس روی چھار دست و پا خم می شود. سرش می افتد پایین. نفس نفس می زند. زیر لب "آخ خدا" گفتن ھایش را می شنوم و "بسم االله" گفتن ھایش را موقع بلند شدن. یک دستش را زمین می زند و دست دیگرش را به پشت من می گیرد و بلند می شود. -ما می تونیم لیلی. ما می تونیم. نمی دانم چند ساعت طول می کشد تا می رسیم به قله. بلاخره فرھاد از کوه بالا می کشد و شکستش می دھد و خودش را در عاشقی ثابت می کند. نگاه خیسم را می دوزم به قله بی درخت که یک امامزاده خیلی کوچک رویش ساخته اند. سقف مخروطی اش توی سفیدی خیلی خوب معلوم نیست. فرھاد با کمری تا شده و نفس نفس زنان در چوبی را ھل می دھد تو. چند فانوس گوشه گوشه اش می سوزد. یک اتاق دوازده متری بیشتر نیست که وسطش یک قبر قرار گرفته که سی چھل سانت از سطح زمین آماده بالا. نه خبری از ضریح است نه کسی آنجاست. تی تی ھم می آید تو. فرھاد زانو می زند زمین در حالیکه دست ھایش زیر زانوھای من است. رو به تی تی می گوید: -پتو رو پھن کن کنار قبر. تی تی پتو را از توی سبد در می آورد و می اندازد جفت قبر. فرھاد گره چادری که دور کمرمان بسته باز می کند و آرام مرا می خواباند روی پتو. دست می گیرد به کمرش. قیافه اش در ھم می رود. کمی که حالش جا می آید انگشتانش را می گذارد روی سنگ قبر و فاتحه ای زیر لب می خواند. من ھم دراز کش چشم ازش برنمی دارم. خوب تا اینجا با ھر بدبختی بود مرا با خود کشاندی، بعدش چی؟!. به تی تی که بی حرف بالای سرمان ایستاده، می گوید: -سبد رو بذار اینجا و برو بیرون. تی تی پا به پا می شود. نگاه پر از ترحمش را می دوزد به من که روی کف خوابیده ام. فرھاد خودش سبد را می گیرد از دستش و می گذارد کناری. بعد بازوی تی تی را می گیرد و می بردش بیرون. وقتی می آید تو و در را پشت سرش می بندد. می نشیند بالای سرم. سرو صورتش حسابی گلی شده و خون پیشانی و کنار چشمش را قرمز کرده. لبش را تر می کند. لیوان را از آب پر می کند و چند تکه نان از توی سبد در می آورد و می گذارد رو سنگ قبر کنارم. بلند می شود و چند شمع از توی سبد برمی دارد. کنج اتاق توی دیوار یک سه گوش کنده اند که پر شده از شمع ھای سوخته و نیم سوخته. کبریتی می کشد و شمع ھا را روشن می کند. چند قطره که ازشان چکید سرپا محکمشان می کند. می آید می ایستد بالای سرم. نور زرد افتاده روی صورتش. ترسناک به نظر می رسد. -من کارمو تموم کردم. باقیش با خودت. @emame_mehraban       🏴🏴🏴🏴