eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
جدیدا خیییییلی خوش پوش شدم😜 تو مهمونیها همه مات لباسام میشن😌 همه رو از این کانال سفارش میدم قیمتاش خیلی ست😍 👌تازه ارسالشم رایگانه👌 از دستش ندید ، تنوع کاراش زیاده 🔻🔻🔻🔻 اینم لینکش 🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/joinchat/2432499721Cdd69915c5a 🔴🔴🔴 🔴🔴🔴 ➕ کانال رضایت مشتری
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
👚👗لباسهای مغازمون و تو این کانال چیدم 💰 واقعی اینجاست 👇👇 حداقل سود ⬅️ حداکثر فروش ⭕️ لگ از ۱۹/۰۰۰ تومان😳 ⭕️ تیشرت از ۲۰/۰۰۰ تومان 😐 ⭕️ شومیز و تونیک از ۵۰/۰۰۰ تومان 😱 ✳️ ارسال به سراسر ڪـشور🚀 https://eitaa.com/joinchat/3954901039C5f50384a29 🛍🛍 خرید : غرب تهران 😃
نمي دانــم چــرا بيــن ايــن همــه ادم پــيــله کــرده امــ بــه تــو شــايد فــقط با تــو پــروانــه مي شـــوم ســنـگـيــنــي گـفــتــه هــايــم بــه سـنــگـيــنـي گــوش هــايـتــ دَر . . .! 🌹🌹🌹🍃🍃🍃 @aksneveshteheitaa
تازه داشتیم از دست خلاص میشدیم که هم اضافه شد😂😂😂 @aksneveshteheitaa
چرا من اینقدر عاشقتم @aksneveshteheitaa
خیلی کمیابن آدمهای که وقتی میفهمن دوسشون داری بازم آدم میمون @aksneveshtehEitaa
چشمات دنیامه دنیامو ازم نگیر @aksneveshtehEitaa
یاد بادا که دلم مشتاق دیدار تو بود روز و شب در طلب و هر لحظه بیدار تو بود دیدگانم را چه دانی که دگر سوئی نیست به فدایت ، که آن هم گرفتار تو بود . . . @aksneveshtehEitaa
مظلومانه به چشمانم زول زد که بلند خندیدم و گفتم:اونجوری نگام نکن پیشی کوچولوی من یهو دیدی بهرادت همینجا غش کرد....اونوقت امروز تفریح و بیرون تعطیل می شه..... حنده ی مـ ـستانه ای کرد و گفت:خیلی خب بسه دیگه بهراد لطفا آرمان رو بگیر بخدا خسته شدم.... دستم را آرام روی چشمانم و گذاشتم و گفتم:چشم شما امر بفرما بانوی من کیه که انجامش نده.....بده بیاد ببینم دلاور بابا رو.... بچه را از دستش گرفتم و با حالت نمایشی گفتم:اوه...اوه...چقدر سنگین شده پسرم ماشالله مردی شده برای خودش.... با حالت نگرانی نگاهم کرد و گفت:وایــــــــــی بهراد ....می خوای بیدارش کن بذارش پایین کمـ ـرت نگیره. خواستم یکم سربه سرش بذارم و خودم را به موش مردگی بزنم اما وقتی چهره ی نگرانش را دیدم از کارم منصرف شدم و با خنده گفتم:شوخی می کنم عزیزم مگه این بچه چقدر وزن داره که نتونم بغـ ـلش کنم... با شیطنت بیشتری نگاهش کردم و گفتم:تازه این بچه که سهله من حتی تو رو هم می تونم بلند کنم خانمم و تا دم در ماشین غلام حـ ـلقه به گوشتون باشم ،اصلا اگه حرفمو باور نداری چطوره امتحان کنیم؟هوم...موافقی؟ دستم را به سمتش دراز و به مانتویش چنگ زدم که جیغ خفیفی کشید،با وحشت نگاهم کرد و گفت:دیوونه شدی بهراد....قلـ ـبم داره از جا کنده می شه ...اذیت نکن...خودم می یام... با شیطنت ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:ا چرا....این که خیلی خوب بود خانمم....چیه به من نمی یاد غلام باشم؟ با اخمی ساختگی گفت: لوس نشو بهراد...بیا بریم خواهشا داره دیر می شه.... لبخندی زدم و گفتم: چشم اطاعت می شه خانمی من.... با دست ماشین را نشان دادم:از اینطرف خواهش می کنم.... دستی روی شانه ام قرار گرفت،اشک هایم را از روی صورتم پاک کردم و صاف نشستم. صدای مهران را شنیدم که گفت:ای بابا پسر ...بازم یاد گذشته ها کردی؟ آخه این گذشته چی داره که تو ول کنش هم نیستی....انقدر فکر نکن رفیق ...اونوقت یهو می بینی دیوونه می شی و سر از تیمارستان ها در می یاری.. اونوقت به جای بهی دربه در همه بهت می گن بهی دیوونه.... و قهقهه ی بلندی سرداد. نگاه غمزده ام را به چشمانش دوختم....حـ ـلقه ی اشک درون چشمانم نشست.. متوجه غم درون چشمانم شد،لبخندی زد و همانطور که دستش را به شانه ام می فشرد گفت: ای بابا رفیق...گریه نکن دیگه....خوبه منم اینجا بشینم و پابه پات زار بزنم تا خیالت راحت بشه؟ نگاهم را از چشمانش گرفتم و به رو به رو دوختم.... نفس عمیقی کشیدم و بغض خفه ام را فرو دادم.... پاهایم را جمع کردم و زانوهایم را در آغـ ـوش گرفتم ... سینی غذایی را جلویم گرفت...صدایش را شنیدم که گفت: بگیر رفیق...برای تو آوردم ..بشین غذات رو بخور به هیچی هم فکر نکن خدا خودش درست می کنه...بخدا اینجوری خودت رو از بین می بری ها ببین کی بهت گفتم... بی آنکه تغییری توی وضعیتم پیش بیاد سرم را به دیوار پشت سر تکیه زدم... بوی گوشت کبابی داخل ظرف حالم را بد کرد... گارسون ظرف ها را به دقت روی میز می گذاشت و در آخر که کارش تمام شد،ادای احترام کرد و گفت: چیز دیگه ای لازم ندارین قربان؟ سری تکان دادم و گفتم:نه ممنون آقا....... گارسون تنهایمان گذاشت....روی صندلیم صاف نشستم و نگاهش کردم.... بی هیچ حرفی نگاهش را به آرمان دوخته بود و حرکاتش را نگاه می کرد. از این همه سکوت بینمان کلافه شده بودم.... برای شکستن سکوت موجود ،ظرف ها را برداشتم و اول جلوی پریماه و بعد آرمان گذاشتم. آرمان قاشقش را از توی ظرف برداشت و شروع به کوبیدن داخل ظرف کرد ... به این وسیله می خواست اعلام گرسنگی کنه اما پریماه همچنان نگاهش به آرمان و کارهایش بود و هیچ حرکتی نمی کرد. چهره ام در هم رفت....از این همه بی توجهیش دلم گرفته بود... شاید توقع داشتم که تمام حواسش به من باشه اما برعکس من از همون اول که اومده بودیم همه ی توجهش معطوف آرمان بود... ❤️❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
📿📿📿 📿📿 📿 ماجرای خواندنی که (عج) او را کفن کرد....❤️❤️❤️❤️❤️ این ماجرا رو از دست نده💖💖💖تو این کانال سنجاق شده و پرازمطالب انرژی زا😍 -یه عالمه حدیث قشنگ✨ -تکست وپروفایل نآب👌🏻✨ -همه جور پستی داره +مذهبی +سیاسی +خودمونی و هرچی ک بخآی هست فقط کافیه خیلی آروم لینک زیرو لمس کنی☺️🌱👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🕊 http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🕊 🕊
💥مردی که به خاطر غیرت ناموسی قید زیارت امام حسین (ع) را زد🕌🕌🕌 تو این کانال سنجاق شده 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
جایَت خالی چقَدر هوا برای داشتنت خوب است ... @aksneveshteheitaa
من از آن روز كه در بند توام آزادم.. @aksneveshteheitaa
پدرم می گفت: پدر بزرگت دوستت دارم را يک بار هم به زبان نياورد، مادر بزرگت اما يک قرن با او عاشقی كرد ... @aksneveshteheitaa 🌴🍀❤️🍀🌴
باسلام ودعای خیر دوستان سحرخیزصبحتون بخیر روزتون منور به انوار صلوات 🌹🌹🌹 @aksneveshtehEitaa
❤️ بسوزان تمامی چکامه هایِ عاشقانه ام‌ را و الفبایِ واژگان را در دریایِ سکوت غرق کن، اینک دوستت دارم بی حرف...بی سخن...بی هیچ سطری، اینک با موسیقیِ بی کلامِ چشمانم دوست میدارمت را خواهم نواخت، ای که بند بندِ تنت نت به نت نغمه هایِ زندگی ست... ❤️❤️🍃 @aksneveshtehEitaa
سلام دوستان عزیز 🌹از این به بعد دلنوشته هم داریم🌹
یکی را دوست میدارم ولی افسوس ..‌. @aksneveshteheitaa
هر اشتباهی که توی گذشتت کردی تو زمان خودش بهترین بوده پس حسرت گذشته رو نخور ... @aksneveshteheitaa
چند تا تک سرفه زدم که شاید به خودش بیاد اما انگار با دیوار بودم....حتی سرش را هم برنگرداند. بهتر دیدم محل نذارم تا ببینم چی کار می کنه.... بشقاب آرمان را از جلوش برداشتم و شروع به کشیدن غذا کردم... غذا را جلوی آرمان گذاشتم و نگاه پریماه کردم...هنوز تو عالم خودش سیر می کرد.... با دلخوری نگاهش کردم و بشقابش را برداشتم چند تا قاشق برنج ریختم و بشقاب را دوباره جلویش گذاشتم اما انگار نه انگار حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد.... قاشق آرمان را از توی ظرفش برداشته و خودش را مشغول غذا دادن به آرمان نشان د اد. به بشقاب خودش حتی دست هم نزد.... با ناراحتی نگاهم را ازش گرفتم و سرم را پایین انداختم... اشتهایم به کل از بین رفته بود... ظرف غذا را کنار زدم... نگاه حسرت بارم به میز کناری که زن و شوهر جوانی آن را اشغال کرده و به نظر می رسید تازه اوایل زندگی مشترکشان هست ،کشیده شد... انقدر گرم صحبت با هم بودند که توجهی به حال و هوای اطرافشان نداشتند... یک لحظه به حال آن ها حسودیم شد ... کاش ما هم می توانستیم مثل آن دو باشیم اما افسوس که پریماه با سردی رفتارش اون روز رو هم به خودش و هم به من تلخ کرده بود. روزی که می تونست از بهترین روزهای عمرمون باشه و تا مدت ها با به یاد آوردنش شاد باشیم اینطوری خراب شده بود... از ماشین پیاده شد و بی آنکه حتی تشکر کند یا به عقب برگردد به سمت ساختمان رفت. دلم از این همه بی رحمیش به درد آمده بود. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که تا این حد باهام سرد شده بود. کاش می توانستم بفهمم در درونش چه می گذرد اما افسوس که اون روز به جز چند تا کلام هیچ حرف دیگری بینمون رد و بدل نشده بود. حتی موقع خرید هم قشنگ سردی رفتارش را حس می کردم...چون موقعی که پشت ویترین لباس مجلسی شیکی را نشانش دادم بی توجهه به حرفم راهش را کج کرد و از مغازه رد شد. در عقب ماشین را باز کردم و آرمان که خوابش برده بود را روی دست بلند کردم ،بسته ها را هم از پشت ماشین برداشتم و در را بستم. وارد ساختمان که شدم پریماه را ندیدم...خانه در سکوت مطلق فرو رفته و به جز اختر خانم که داخل آشپزخانه مشغول پخت و پز بود،کس دیگری آنجا نبود. اخترخانم با دیدنم دست از کارش کشید...سلام کوتاهی داد و خواست آرمان را از دستم بگیرد اما از دادنش امتناع کردم و گفتم خودم می برم. اخترخانم هم اطاعت کرد و به سمت آشپزخانه رفت. از پله ها بالا رفتم...اتاق اولی سمت چپ اتاق آرمان بود.... بچه را روی تخـ ـت خواباندم و پتو را تا نصفه روش کشیدم... بسته ها را بالای تخـ ـتش گذاشتم ...نگاهم به عکسی از من و پریماه و پسرمان آرمان که بالای تخـ ـت آویزان شده بود افتاد. عکس برای چهارسال پیش سالگرد ازدواجمون بود...آرمان اونموقع فقط چند ماه داشت.... لبخند بر لبان من و پریماهم نقش بسته بود... 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
تست هوش 😍 در تصویر چند اختلاف وجود دارد 🤔 @aksneveshteheitaa