eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
💖💖️دوست داشتن به حرف نیست به وقتیه ڪه برات میذاره به ارزشیه ڪه برات قائل میشه به اعتمادیه ڪه بهت داره به دلگرمیه ڪه بهت میده. ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
روزی هزار بار به این عکس نگاه کنید مث من ! :)) ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‎‌‎‎‌‌‎‎‎‎‌ ڪلیپ ڪلی حالتونو خوب میڪنه ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌ ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
خسته ای اما لبخند می زنی هنوز نگاهم به دستانت که نه به چشمان مهربان توست که نگران منی … منی که حتی نمی شناسی ام و همین حالم را بهتر می کند … روز پرستار مبارک ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نود مرد جنگجو! اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب(س) را يارى كنيم. در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اين جا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند. عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند. حَبيب بى خبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب(س) نيز مى انديشد. ديگر راهى تا كربلا نمانده است. ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود. لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين(ع) كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد. بنابراين، تصميم مى گيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند. آنها بايد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين()مجازات شوند. حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصّه را در چهره حبيب مى توان ديد، ولى امام با روى باز از او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد. امام به حبيب مى گويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند. آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که باقیست و همه چیز، غیر او فانیست شروع کارها با نام مشکل گشایت: یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ الهی به امید لطف و کرمت💚 🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌼السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) 🌼السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س) ❤️اللهم عجــّل لولیــک الفرج 🍁❣🍁❣🍁❣🍁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
–زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی کنه. با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزها زیاد استفاده می‌کردهبرای همین کمیل هم با این چیزها غریبه نیست. –تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم. احساس کردم کمی استرس دارد. پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد. مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم. –کمیل. باذوق نگاهم کرد. –جانم حوری من. –من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد. –چرا؟ فشارت افتاده؟ –نه، از این کارهای تو استرس گرفتم. –چه کاری؟ –همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم... حرفم رابرید. –نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئله‌ی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟ خندید و دستم را محکم گرفت. –راحیل باور کن اصلا مسئله‌ی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده. –خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟ مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید. –فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی. ناراضی سوار ماشین شدم. ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت. –آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم. دلخور سرم را برگرداندم و او خندید. –نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا. باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد. ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند. هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد. با استرس نگاهش کردم. نوچی کرد. –ای بابا راحیل. تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم. –بگیرخودت جواب بده. گوشی را به طرفش هل دادم. ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت. –الو داداش. با تردید سلام کردم. –عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟ –ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه. –باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانه‌ایی روی لبش بود. سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله گم کند. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت: –عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟ جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم. خندید. –نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن. حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید: –کجا؟ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. –الان دلخوری که جلو جلو میری؟ –نه. چراباید دلخور باشم. –پس بخند. –مگه دیوانه ام خود به خود بخندم. –همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه. از حرفش خنده‌ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم: –اصلن هم خنده نداره. ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد. –اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه. ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم. –باشه، باشه می خندم، بزارم زمین. همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم. همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت: صبرکن باهم بریم. چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. 🌻❤️☘🌻❤️☘🌻❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
+مولانا: پس زخم هایمان چه؟ - شمس: نور از میان زخم ها وارد می‌شوند... 🤍🖇 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
💚🍃 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ كربلا بيداد مى كند. اسب سوارى از راه كوفه مى آيد و نزد عمرسعد مى رود. او با خود نامه اى دارد. عمرسعد نامه را مى گيرد و آن را مى خواند: "اى عمرسعد! بين حسين و آب فرات جدايى بينداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطره اى بنوشد. من مى خواهم حسين با لب تشنه جان بدهد".215 عمرسعد بى درنگ يكى از فرماندهان خود به نام عَمْرو بن حَجّاج را مأمور مى كند كه به همراه هفتصد نفر كنار فرات مستقر شوند تا از دسترسى امام حسين(ع) و يارانش به آب ممانعت كنند. از امروز بايد خود را براى شنيدن صداى گريه كودكانى كه از تشنگى بى تابى مى كنند، آماده كنى. صحراى كربلا سراسر گرما و سوز و عطش است. آرى! اين عطش است كه در صحرا طلوع مى كند و جان كودكان را مى سوزاند. من و تو چه كارى مى توانيم براى تشنگى بچّه هاى امام حسين(ع) انجام بدهيم؟ من ديگر نمى توانم طاقت بياورم. رو به سوى لشكر كوفه مى كنم. مى روم تا با عمرسعد سخن بگويم، شايد دل او به رحم بيايد. اى عمرسعد! تو با امام حسين(ع) جنگ دارى، پس اين كودكان چه گناهى كرده اند؟ او مى خندد و مى گويد: "مگر همين حسين و پدرش نبودند كه آب را بر روى عثمان، خليفه سوم بستند تا به شهادت رسيد؟ مگر زن و بچه عثمان تشنه نبودند؟ ما امروز مى خواهيم انتقام عثمان را بگيريم". از شنيدن اين سخن متحير شدم، زيرا تا به حال چنين مطلبى را نشنيده ام كه حضرت على(ع) و فرزندان او، آب را بر عثمان بسته باشند، امّا با كمال تعجّب مى بينم كه تمام سپاه كوفه اين سخن را مى گويند كه اين تشنگى در عوض همان تشنگى است كه به عثمان روا داشته اند. عمرسعد نامه ابن زياد را به من مى دهد تا بخوانم. در اين نامه چنين آمده است: "امروز، روزى است كه من مى خواهم انتقام لب هاى تشنه عثمان را بگيرم. آب را بر كسانى ببنديد كه عثمان را با لب تشنه شهيد كردند". مات و مبهوت به سوى فرات مى روم. آب موج مى زند. مأموران، ساحل فرات را محاصره كرده اند. عبدالله اَزْدى را مى بينم. او فرياد برمى آورد: "اى حسين! اين آب را ببين كه چه رنگ صاف و درخشنده اى دارد، به خدا قسم نمى گذاريم قطره اى از آن را بنوشى تا اينكه از تشنگى جان بدهى". حالا مى فهمم كه عمرسعد روى اين موضوع تشنگى تبليغات زيادى انجام داده است. خيلى علاقه مند مى شوم تا از قصه كشته شدن عثمان و تشنگى او با خبر شوم. آيا كسى هست كه در اين زمينه مرا راهنمايى كند؟ به راستى، چه ارتباطى بين تشنگى عثمان و تشنگى امام حسين(ع) وجود دارد؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
برف با خودش جادو میاره میپاشه به فضای شهر. ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
شادی کوچکی می خواهم آنقدر کوچک که کسی نخواهد آن را از من بگیرد…! ناظم حکمت☕🌱 🔮 ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️
جـٰان‌به‌لب‌گشتیم‌وبااین‌حـٰال‌عشـق‌ازدل‌ نرفت .. میزبـٰان‌ازخانه‌بیرون‌رفته‌مهمـٰان‌مانـده‌ است🧣🌿' ↷↷↷ 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                ❤️🌷❤️