eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ساعتی بعد بابا و سامان با لبخند از در اتاق بیرون اومدن ،فهمیدم که شد اونچه که نباید می شد و من چرا اینقدر حس بدی به سامان داشتم؟ ازاین بدترکه قراردادبسته شده بودحضورازاین به بعدسامان به عنوان نماینده شرکتشون توشرکت مابودومیخواست که روکارهانظارت داشته باشه کاش پاکان بتونه از پس زبون مثل مار این مرد بر بیاد چون من ازاینکه ببینم پاکان خردبشه متنفربودم ازسامان متنفرشدم چون اخم پاکانوغلیظ کرد.چون برخلاف خواسته پاکان اینجابودچون پاکان ازش متنفربودازش متنفرشدم وهیچوقت فکرنمیکردم توزندگیم یه روزی برسه که من بخاطر دلایلی که عقلم نمی پذیرتشون وفقط قلبمه که قبولشون میکنه ازیه آدم متنفربشم منی که همیشه سعی میکردم همه رودوست داشته باشم هرچندخیلی سخت بودحالابه این راحتی بخاطردلایلی که قابل قبول نبودن برای عقلم ازیه انسان متنفرشدم...خیلی عجیبه که انقدرتغییرکردم وروحمم باخبرنبود...باباایستاد تاسامانوبدرقه کنه که سامان باتعارفات فرستادتش داخل اتاق وخودش به سمت پاکان رفت ومقابلش ایستادوبالحن تمسخرامیزی گفت:دنبال یه اتاق خوب برای من باش. ومن میدیدم که پاکان حرص شو رودستش خالی میکردوچقدربرام دردناک بودکه پاکان نتونسته جواب دندان شکنی بده بخاطرهمین جایگاه منشی بودنو کنارگذاشتم وشایدبرای اولین بارتوزندگیم جسارتوبه حدش رسوندم ومن به جای پاکان لب بازکردم:آقای ولایتی مگه قراره اتاق داشته باشین؟ من فکرکردم یه میزکنارمیزمن براتون بذارن. پاکان وسامان هردوباچشمایی گردشده نگاهم کردنووقتی لب های پاکان کش اومدن فهمیدم کاردرستی انجام دادم واگرزمان به عقب هم برمیگشت من بازهمین کارومیکردم حتی به قیمت اخراج شدن.واخراج شدن می ارزیدزمانی که پای پاکان وسط بود...خودموبرای یه جنگ بزرگ آماده کردم بامردی که یقیناتومبارزه ی باهاش زیاددووم نمی آوردم اماپشتم یه کوه ایستاده بودکوهی که جانشین بابام شده بودکوهی که به پشتیبانیای گرمش شک نداشتم پاکان پشتم بود...ومن هیچ ترسی نداشتم هرچندسامان هم چهره اش ترسناک نبود.وجالبیش این بودکه نه عصبی بودونه ناراحت فقط یه لبخندکم رنگ رولبهاش پررنگ ترمیشدن وابروهاش تا آخرین حدبالا رفته بودازحالت صورتش متعجب شدم الان وقت دعواوبحث وجدل بود نه لبخند...به سمتم قدم برداشت اونقدرسریع که پاکان نتونست مانعش بشه لبه میزم نشست وبالبخندی که اصلا برام خوشایندنبودگفت:خیلی دوست داری کنارتوبشینم؟ باچشمای گردشده نگاهش کردم اماقبل ازاینکه توان حرف زدن پیداکنم پاکان بلندش کردویقشوگرفت که سریع بلندشدم، باچشمای آتیشی خیره شدبه چشمای سامان وگفت:دروبراین دخترنمی‌پلکی این دختربرای من خیلی مهمه پس حواست به رفتارت باشه.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سامان نیم نگاهی به من انداخت وپوزخندی زدوبعدبه پاکان گفت:چیکارشی که برای من تعیین تکلیف میکنی؟نکنه شوهرشی؟یاحداقل دوست پسرش؟ پاکان خشکش زدمنم مثل اون خشکم زده بودوبه این فکرمیکردم که پاکان چه جوابی میخوادبده ماباهم نسبتی نداشتیم پاکان نگاهی غمگین به من انداخت ومن نفهمیدم دلیل غم توچشمهاش رو...یقه سامانوول کردوطوری که معلوم بودازگفتن حرفی که میخوادبزنه مردده گفت:من برادرشم. روصندلی وارفتم پاکان برادرم بود؟ درحالی که نه شناسنامه هامون اینومیگفت نه مایع قرمزرنگی که تورگ هامون جریان داشت...پس چراپاکان برادرمن بود؟پاکانی که حتی یک بارهم حس نکردم که برادرمه پاکانی که رفتارش تا الان برادرانه نبود... سامان:تاجایی که یادم میادتوتک فرزندبودی. شایدرابطه خونی نداشته باشیم امامثل خواهرم میمونه- تاهمین جابدون که آیه واردخانواده ماشده پس حواستوجمع کن *پاکان* قلبم تیرمیکشیدوخودشومحکم توهرتپش به قفسه سینم میکوبید.ازخودم حرصم گرفت اززبون سرکشی که وقتی تکون میخوره کلماتی روبیان میکنه که حتی ذره ای شبیه به حرف قلبت نیست .سرم تیرمیکشیدقلبم تیرمیکشیدوتواون لحظات حتی زندگیم هم تیرمیکشیدآیه خواهرمن نبود مانه رابطه خونی داشتیم ونه احساسات قلبی خواهربرادری...من نبایدمیگفتم برادرشم امابایدچی میگفتم؟؟من وآیه چه نسبتی باهم داشتیم؟؟سامان و به هرنحوی که بودازشرکت بیرون بردم تامزاحم آیه نشه خودم هم بدون اینکه به آیه نگاه کنم وارداتاقم شدم ودروقفل کردم وبی توجه به صدایی که تولیدمیکردم هرچیزی که دستم اومدپرت کردم وشکوندم کاش زمان به عقب برمیگشت وچنین حرفی نمیزدم کاش انقدراحمق نبودم میزدم...میشکوندم هیچکس وهیچ چیزجلودارم نبودودیگه چیزی برام مهم نبودحتی غرورم هم مهم نبود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 فقط وفقط قلبی مهم بودکه ترک خورده بودوشایدهم همون لحظه که گلدون شیشه ای رومیزروپرت کردم زمین وشکست قلب ترک خورده من هم باارتعاش صداش دچاریه تلنگرشدوخردشد...قلبم هم شکست قلبی که متعلق به خودم بودوجالب این بودکه این من بودم که قلب خودموشکونده بودم من خودم قلبموشکونده بودم...بادوتادستم قلبم روخردکرده بودم وتکه های تیزش توی پوست وگوشتم فرورفته بود...ازطرفی تیزترین تکه ی قلب شکستم مثل یه تیغ کندروی شاهرگ حیاتم کشیده میشدونمی بریدومن فقط دردمیکشیدم...ازطرفی احساس ناآشنای قلبم تمام وجودموفراگرفته بودودوباره یه حس سردرگمی داشت دیوونم میکرد...سردرگم بودم ونمیدونستم دلیل این حال خرابم چیه؟دلیل آشفتگی های اخیرم ...تپش های نامنظم قلبم ...گرگرفتن هام...بی قراری هام...توذهنم هزارباره به دنبال دلیلی منطقی برای عقلم که باقلبم سرجنگ داشت میگشتم که صدایی توگوشم ":پاکان من عاشقتم ،تاحالا عاشق نشدی بفهمی پیچید من چه حالی دارم"خشکم زد...این صدا،صدای یکی ازدخترایی بودکه پیش من به عشقی که نسبت بهم داشت اعتراف کرده بود...صدایی که همیشه نادیدش میگرفتم مثل صدای بقیه دخترا...این صدا،این کلمه هابرام خیلی تکراری وکذایی بود...اونقدرکه حالموخراب میکردولی من چرابایداین کلمه هاوصداروبه یادمیاوردم؟؟ صدایی بلندترازصدای دخترونه شنیدم":عشق حس شیرینیه پاکان،چرانمیخوای تجربش کنی؟صدای دوم صدایی مردونه بودمتعلق به بابا...مردی که باوجودتجربه تلخ ازعشق اول وآخرزندگیش بازهم عشق رویک احساس شیرین میدونست...مردی که همیشه بهم پیشنهادمیکردعشقوچاشنی زندگیم کنم اونوقته که یه معجزه بزرگ روباتموم وجودلمس میکنم...مردی که همیشه خوب بودوخوبی وپاکیو بهم یادمیداد و بااین وجودمن راهیه یه راه بی راهه شده بودم وخودم وزندگیموبه لجن کشیده بودم وفقط ازپاکی، تمام این سالهایک اسم یدک میکشیدم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 مردی که همیشه عشقویک واژه مقدس جلوه میدادومن حوالی همون مردزنی رومیدیدم که این واژه مقدس روآلوده کرده بودبه گناه...ومن باتمام این تناقض ها...باوجودتمام خاطرات وتجربیاتی که ازیه گذشته کثیف داشتم بایدحداقل پیش خودم اعتراف میکردم که عاشق شده بودم ومغزم باصداهاوجمله هایی که بخاطرم اوردمیخواست بهم این حقیقتوبگه...که من پاکان پاکزاد،کسی که تمام عمرش بادخترای جورواجورورنگارنگ گذشته حالا دلش،اهلی یه دخترشده...اونم نه هردختری...یه دخترباعقایدمتفاوت باهمجنس هاش، که تا الان باهاشون برخوردداشتم ...دختری باسرپوش مشکی به اسم چادر!!!سرپوشی که برای لعیاپوشاننده گناهاش بودوبرای آیه تموم زندگیش...من عاشق شده بودم عاشق دختری که حتی توخواب ورویاهام هم نمیدیدم که بهش احساس پیداکنم واین اتفاق بیفته ومن عاشقش بشم ولی اتفاق افتادومن عاشق شدم واین وسط یه سوال بود که تمام ذهنم رودرگیرکرده بودکه این اتفاق عاشقی چطورافتاد؟؟؟چطورشدکه من کارم به اینجاکشید؟منی که توهرلحظه زندگیم مراقب بودم که یه وقت دلم نلرزه وکاردستم نده اونم درحالی که به عشق اعتقادنداشتم ودلیل مراقبتم هم فقط دفع خطراحتمالی بودحالا دلم لرزیده بودوشایدچیزی فراترازلرزش بود...چیزی شبیه زلزله یه زلزله مخرب که تمام باورهاوعقاید علایقم وبه کل ،تمام "دیگه ساخته وجودموخراب کرده بودویک "من بود...واحساسی به نام عشق که همیشه ازش گریزون بودن به تاروپوداین من جدیدکه هیچ شباهتی به من قبلی نداشت رخنه کرده بود...واین چطورممکن بودبرای منی که قلبم رومهروموم کرده بودم وحفاظی سخت ومحکم به دورقلبم پیچیده بودم؟؟؟چی شدکه مهرموم قلبم شکست?وحفاظ آهنی ازبین رفت?مگه این حس چقدرقدرتمندبودکه ازهفت خوان قلب من عبورکرده بود؟واین چنین وجودموسرشارازوجودش کرده بود؟باتمام غیرممکن هاوتمام مقاومت هایی که کرده بودم من عاشق شده بودم...اونم عاشق دختری که به فاصله زمین تاآسمون ازدنیای من دوربود...دختری که میون پرتوهای نوروروشنایی زندگی میکردومثل یه آب روان زلال وپاک بودبرخلاف من که یه زندگی تاریک وکدرداشتم که کثیف ترازاون وجودنداشت...دختری که به اندازه اسم من پاک بودومن پاکان ناپاک...وحالا که این احساس ناب که یکنم خودش رو خم کرد و دستشو بالا برد تا ضربه ی محکمی به صورتم بزنه که دستش با فریاد بابا توی هوا خشک شد :پــــــــــــــاکــــــــــــــان پاکان هوووف بلندی کشید و عصبی دستی به صورت و موهای لختش کشید و عقب گرد کرد و بی توجه به من و بابا که توی آستانه ی در وایستاده بود سریع از آشپزخونه بیرون زد و چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
ولی بال های کسی که براتون پر میزنه رو نشکونین:) ببین که از که بریدی و با که پیوستی                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
نمیشه سیب زمینی رو چلوند و انتظار آب آناناس داشت! آدما هم همینن...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بابا با ناراحتی نگاهی به من انداخت و با شرمندگی گفت :آیه به خدا قسم که شرمنده اتم نمیدونم چی باید بگم نمیدونم فردا چی باید جواب پدرت رو بدم چطوری بگم دخترت رو دختری که عزیزت بود و همه کست رو آوردم تو خونه ای که یه پسر ناخلف توشه و پدرش از تربیت کردنش عاجز مونده ؟ با تموم شدن حرفش جویبار کوچیکی از اشک روی دامنه ی گونه هایی که چروک های ریزی روش خودنمایی میکرد جاری شد با بهت و ناراحتی به بابا نزدیک شدم و با لحن ملایمی گفتم :تو رو خدا اینطوری نگید بابا ناراحت میشما اگه واقعا نگران جواب دادن به بابایید از وقتی بترسید که باید جواب ناراحتی منو بدید وگرنه کارا و حرفهای آقا پاکان اصلا برای من مهم نیست اما فقط خودم میدونستم که مهم بود، من همیشه آدمی بودم که نظر همه برام مهم بود آدمی که به راحتی آب خوردن با حرف یه غریبه میشکست و تا وقتی پشتوانه ای مثل بابا نبود که با نصیحت های دلگرم کننده اش دوباره منو سر پا کنه من همینطور زیر نیش و کنایه های پاکان کمر خمیده میموندم و تظاهر میکردم به خوب بودن تا بابا نادر به اندازه ی کافی نشکنه به اندازه ی کافی کمرش از دست پسرش خم شده بود نمیخواستم غمگین و شکسته شه به خاطر من به خاطر منی که هر لحظه مسئولیت کارهام و رفتار پسرش با من کمرشو خم میکرد مسئولیتی که خیلی سنگین بود و حتی نمیتونستم تصورکنم که این مسئولیت حتی برای چند لحظه ی کوتاه روی دوش های من قرار بگیره بابا همچنان با چشمهای اشک آلود به من نگاه کرد و گفت :از بابات میترسم آیه با لحن شوخی پرسیدم :مگه بابای بیچاره ی من هیولاست خیلیم مهربون بود بابا یه بار دیگه همچین حرفی بزنید باهاتون قهر میکنم بابا لبخند نیمه جونی زد و گفت :فردا که خودمم مردم اون دنیا وقتی بابات ازم پرسید مگه دخترمو به تو نسپرده بودم پس چرا مواظبش نبودی چی چوابش رو بدم ؟ -اولا اینکه خدا نکنه شما باید جای بابای منو برام پر کنید... با چشمایی که اشک توش عین دریایی پرتلاطم که هر لحظه با موجهای قوی تری آب رو به خشکی ساحل نزدیک تر میکرد گفتم :بابام خیلی زود رفت.... دیگه علنا گریه میکردم :بابا زود منو تنها گذاشت بابا نادر شما دیگه نباید حرف از مرگ بزنی چون من دیگه تحمل یه شکست دیگه رو ندارم تحمل اینکه دوباره سرگردون میون یه عالمه گرگ که از بچگی بابا منو ازشون ترسونده بود بمونم من تحمل تنهایی رو ندارم تحمل سربار بودن تو خونه ی دوستم و حس سو تفاهمی که داداش دوستم رو برادر خودم ببینم و بعدا بفهمم که دوستم داره و خواستگارمه ضربه به اعتمادم بخوره چون اونو داداش خودم میدونستم با دیدن بابا که حالش داشت بدتر میشد و چهره اش هرلحظه غمگین تر از پیش سریع به در شوخی زدم و گفتم :شما هم هر موقع تو خواب دارم تاکید میکنم تو خواب بابای منو دیدی و بابا ازت سوال پرسید که چرا مواظب دخترم نبودی سرتو بالا بگیر و با غرور بگو که مواظب بودی و همه کاریم در حد توانت برام کردی و حتی اگه قانع هم نشد با صلابت و افتخار بگو که دخترش شیریه برا خودش و خودش میتونه از خودش مراقبت کنه بابا شروع کرد ریز ریز خندیدن با دیدن خنده اش عین دختر بچه ی چهار ساله ای که با دیدن عروسک مورد علاقه اش همونی که جلوی مغازه براش پا کوبیده بود و گریه کرد بود تو دست باباش ذوق کردم و با شیطنت گفتم :دیدی خندیدی دیدی حالا منو و بابای گلم میریم فیلم میبینیم و کلی هم میخندیم و خوش میگذرونیم بیخیال اون پسر بد اخلاقت بابا با لبخندی مهربون بهم نگاه کرد و بعد سری تکون داد و به سمت پذیرایی رفت و گفت :پس تا من یه فیلم کمدی جالب پیدا کنم تو خوراکی بیار..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 مثل اون وقتایی که بابا جلو روم بود و ازم چیزی میخواست و من عین سربازها پا به زمین میکوفتم و احترام میذاشتم و بله قربان میگفتم و بابا دنبالم میکرد بله چشم گفتم اما فرقش این بود که بابا نادر بابا حسینم نبود که بیفته دنبالم و با قلقلک هاش منو آسی کنه فقط یه فرشته ی مهربون بود که میخواست جای بابامو بگیره و من اینو میدونستم که اگه همه ی فرشته های دنیا و بهشت هم که جمع بشن هیچکی بابای خودم نمیشه..... همراه با یه ظرف پر از پفیال و چیپس و پفک پیش بابا رفتم و شروع به خوردن کردیم و همراه با فیلم با مزه ای که بابا گذاشته بود در حال خندیدن بودیم که پاکان لباس بیرون پوشیده از اتاقش بیرون اومد و بی توجه به ما داشت به سمت در خروجی میرفت که صدای بابا مانع برداشتن قدم بعدیش شد :کجا میری ؟بازم میری پیش دوست دخترت ؟ پاکان با غیض نگاهی به من انداخت و جواب داد :نه خیر *پاکان به یه مهمونی دعوت شده بودم ولی دلم نمیخواست چشمم به دوست دخترم بی افته دختری که چندین بارباهاش بودم و شب رو دی کنار او سپری کنم چون دلم درگروی عشق آیه بودومن نمیتونستم به عشق واحساسی که به آیه داشتم خیانت کنم من نبایدخیانت میکردم ...سوگل رو تو مهمونی دیدم اومد طرفم خودش رو به من نزدیک کرد با اخم بهش فهموندم نزدیکم نشه و اون بدون توجه به رفتار من خودش رو بهم چسبوند و چیزایم گفت که نفهمیدم خیلی مست بوداینبارمحکم زدم توگوشش چون معلوم نبودچطورمیخواست وسوسم کنه وغریزم روتحریک.سریع از مهمونی زدم بیرون وسوارماشین شدم وبه سمت خونه روندم شیشه روتااخرین حدپایین دادم تاهوای سردکمی حالم روبهترکنه وتمام طول راه خودموبخاطررفتن به اون مهمونی کذایی سرزنش کردم ساعت:1/0نصفه شب بودکه رسیدم خونه همه جاتاریک بودوفقط یه نورضعیف ازسالن به چشمم میخوردسرکی کشیدم نورچراغ قوه موبایل بودکه پشت وروروی میزگذاشته شده بود،رفتم جلو،آیه رودیدم که روی مبل درازکشیده بودوچشماش بسته بودن چشمام گردشدخرگوش کوچولوچراتوخونه ی خودش نخوابیده بود?این یه فرصت طلایی برای من بودکه یه دل سیرنگاهش کنم تاتصویرسوگل روکامل ازمقابل چشمام پس بزنم گوشه مبل نشستم وتمام اجزای صورتش روازنظرگذروندم خوشگل ترین جزصورتش چشمای تاریکش بودن که الان بسته بودن ومن نمیتونستم محودرپاکیشون بشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 یدفعه سرفه کرد.فقط یه چادرروش انداخته بودکتمودراوردم وسریع انداختم روش که اروم چشمهاش بازشدن تامنودیدخواست تکون بخوره که مانع شدم وپرسیدم:چرااینجاخوابیدی? -خیلی دیرکردی تااین وقت شب مهمونی بودی? لبخندی شیطانی زدم:پس نگران من بودی؟ بشم- درسته نگران بودم هرچی باشه برادرمیا بایدم نگرانت اخمام رفت توهم وسریع گفتم:من برادرتونیستم -چراهستی ،خودت گفتی یادت رفت؟ راجب تودچارسوءتفاهم نشه- اونطوری گفتم که سامان دست برداره برای اینکه یه وقت لبهاش که کش اومدن منم ناخوداگاه لبخندزدم وگفتم:خیلی خب خرگوش کوچولوپاشوبروتوخونت بخواب وچندتاهم پتوبکش روخودت انگارداری سرمامیخوری سرفه کردوگفت:نه بابامن به این راحتیاسرمانمیخورم – کاملا مشخصه با لبخندی دلنشین از روی مبل بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و با آرامشی که توی چهره اش موج میزد شب بخیری گفت و به سمت خونه اش رفت با آرامش و خیال آسوده میرفت به سمت حصار امن و تنهاییش تا خوابی دلچسب رو مهمون چشماش کنه دریغ از اینکه نمیدونست با اون لبخند قشنگش مثل جرثقیلی که به قصد خرابی با شدت هر چه تمام تر به دیواره های خانه ای مخروبه میکوبه و سعی در فروپاشی دیواره های باقی مانده ی اون داره،دیواره های قلب من رو فرو می پاشونه....لبخند آیه برای من همین حکم رو داشت همون جرثقیلی که نرم نرمک و بدون هیچ هشدار قبلی ای به سمت قلب مفلوک و تنهای من هجوم آورد و با قدرت دیواره های سنگی اش رو نابود کرد همون خورشیدی که با گرمای دلنشینش دیواره های یخ بسته قلبم رو ذوب کرد .... توی اتاقم بودم و دراز کش منتظر دستای ماورایی خوابی که این روزها بدجور بهم حروم شده بود ،بودم. دلتنگ بودم برای دوباره دیدن لبخند خرگوش کوچولو و همه و همه ی این ها خواب رو از چشمهام گریزون کرده بود من تو همین مدت کوتاه به شدت دلتنگ آیه ام و کی میشه که بتونم به عنوان زن خودم سفت و سخت تو آغوشم حلش کنم ؟ با شنیدن و درک زمزمه های قلبم روی تخت نیم خیز شدم این ذهن رویا پرداز من تا کجا ها رو خیال بافی کرده بود ؟ یعنی واقعا من آیه رو به عنوان همسر آینده ام میخواستم ؟ منی که به هیچ وجه اسمی از ازدواج نمی آوردم و از زندگی مشترک بیزار بودم ،منی که با انزجار به جنس مونث نگاه میکردم و همشون رو به خاطر ذهنیت قبلی ای که از لعیا داشتم به یک چشم میدیدم و باور داشتم که این موجودات کثیف و خیانت کارند ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
آنکه بودنش بدون منت و ابدیست، خداست❤️                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
"                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
🪴 🦋 🌿﷽🌿 آیه با من چه کرده بود که خواب به خاطر کوبش های تند قلبم از من فراری بود و ذهن و خیال فرصت طلب من هم با فراری دادن خواب آیه رو به همسری من در آورده بودن و همه میدونن که من پیرو عقلمم و عشقی که من شنیده بودم بیشتر قلب رو درگیر میکرد و مثل اینکه من فرق داشتم و خوب میدونم که اول عقل من بوده که درگیر آیه شده و بعد این کوبش های سینه درنده ای که با کوبش های قدرتمند و متوالی سعی در شکافتن و بیرون پریدن از قفسه ی سینه ام رو داشتن و عجیب این قلب لا مذهب عجول بود و بی غرور و اگه به این بود که فردا اعترافی عاشقانه نثار آیه میکرد و خلاص... و عقلم نهیب میزد و سرکوب میکرد شورش قلب سرکش و سرتقم رو که سعی در فهموندن این قضیه داشت که آیه هنوز هم که هنوزه ذهنیت منفی ای از من تو ذهن داره و شاید بروز نده اما با کوچک ترین اشتباهی اون ذهنیت با قدرت و خودنمایی بیشتری جلوی چشمهاش جولون میده و من میدونم که تا وقتی این ذهنیت وجود داره جواب من منفیه و قلبیه که بی شک زیر پای آیه له میشه *آیه* خشکی گلوم اذیتم میکرد و با هر قورت دادن آب دهانم برای مرطوب کردن و رفع اندکی از این خشکی عذاب آور درد شدید و غیر قابل تحملی توی گلوم میپیچید .من باز مریض شده بودم وچقدرمن متنفربودم ازسرماخوردگی هایی که دم به دیقه تاتقی به توقی میخوره میان سراغم ...از بچگی خاطرات خوبی نداشتم از مریض بودنم گرچه همیشه بابا بالا سرم بود و توی تمام دوران بیماری تنهام نمیگذاشت اما اونقدر این دوران به من سخت میگذشت که بعد از تموم شدنش تنها چیزی که به یاد میاوردم درد های طاقت فرسا و جان نکاهی بود که به جونم افتاده بود ...دیگه چه برسه به الانی که بابایی نبود تا پرستارم باشه. گلوم خیلی درد میکرد ومیدونستم تا دو دقیقه بعد آبریزش بینی هم به جمع نعمت های پرسود من اضافه میشه و من متنفرم از زمانی که دماغم در اثر برخورد زیاد با دستمال کاغذی زخم میشه و سوزشش به جمع سوزش گلوم اضافه میشه.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 با درد و کوفتگی ای که توی عضله هام نشسته بود به سختی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم 1دقیقه ای میگذشت که میز رو حاضر و آماده چیده بودم و خودم هم بین در یخچال در حال گشت و گذار کردن میون دنیای رنگارنگ قرص ها بودم و دنبال یه قرص سرماخوردگی ساده میگشتم یا شایدم مسکنی برای تسکین گلو درد وحشتناکی که به گلوم پنجه میکشید با صدای پاکان که پر شوق و ذوق سلام میداد لحظه ای به عقب برگشتم و با دیدن صورت شاد و هیجان زده اش کمی انرژی گرفتم و بعد با صدای گرفته ناشی از گلو دردم سلام دادم لحظه ای قیافش رو در هم کشید اما بعد از گذر ثانیه هایی صدای قهقهش به هوا رفت چشم غره ای حواله ی لبخند پر صداش کردم و با صدای خروسیم جیغ زدم :خنده داره ؟ خندش تشدیدشدومیون خنده هاش گفت:واااااای خدا صداشو بیماری به اندازه ی کافی دل نازک و عصبی ام کرده بود و این حرف پاکان جرقه ای بود برای عصبی تر شدنم سریع بسته ی قرصی را که در دستم از حرص میفشردم به صورتش پرت کردم خنده اش قطع نشد هیچ بیشتر هم شد دوباره گفت :خب چرا عصبی میشی کی بود دیشب میگفت من به این راحتیا مریض نمیشم ؟چی شد پس ؟ در حالی که با همان صدای مزخرف جیغ میکشیدم و حنجرم روبیشتر از پیش به درد میاوردم گفتم :حالا که شدم بازم دلیلی برای مسخره کردن نمیبینم پاکان در حالی که هنوز لبخندی بر لب داشت و خنده در پس و پیش چشمهاش معلوم بودگفت :مسخره ات نکردم اما دیدن خرگوش کوچولویی با صدای خروسی برام جالب بود در حالی که نرم نرمک لبخندی روی لب من هم مینشست سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و با وارد شدن بابا به بحث و جدل موجود بین خودم و پاکان هم خاتمه دادم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
دیدن خواب آدمی که دلتنگشی، از غمگین ترین اتفاقیه که میتونه بیوفته.                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
آدم امن کسیه که بعداز حرف زدن باهاش احساس آرامش کنی نه پشیمونی                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
من گناه میکنم او اشک میریزد                    @Aksneveshteheitaa                ●○●