eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 خنده ای قهقهه وار کرد و گفت:-اتفاقا چیز خوبی خریدی خیلی به کارم میاد میدونی که توی این خونه از این چیزا لازم میشه،ممنون! با غم لبخندی زدم:-خیلی خب من دیگه برم،هوا سرده حتما ملک تا الان یخ بسته،راستی کجاس؟نمیبینمش! -همراه گاریچی رفت بیرون،راستش اگه اوضاع آقام اینطوری نبود خودم میرسوندمتون،اما خودت که بهتر میدونی نمیتونم تنهاش بذارم! ابروهامو بالا انداختم گفتم:-همه مهموناتون رو اینجوری بدرقه میکنی؟تا خونه خودشون؟حالا برات هدیه خریدم خیال برت نداره که نظرم عوض شده،گفتم که شکمت رو صابون نزن! خندید و گفت:-خیالم راحت شد داشتم با خودم فکر میکردم دیشب توی بازار سرت جایی خورده باشه که اینجوری مهربون شدی،کی گفته نظر تو برای من مهمه؟ بهتره بری به قول آقام از چند ماه باقیمونده آزادیت لذت ببری! اخمامو در هم کردمو بدون اینکه خداحافظی کنم ازش رو گرفتم و همونجور که صدای خندش توی گوشم بود پا تند کردم سمت در و از عمارت بیرون زدم! گاری که آقام فرستاده بود درست روبه روی عمارت بود،نفسی بیرون دادمو دویدم سمتش و سوار شدم و با ضربه ای که گاریچی به اسب وارد کرد به سمت دهمون راه افتادیم، با حرکت کردن گاری نگاهم افتاد تو چشمای پر از غم فرهان،حتما به خاطر آقاش خیلی ناراحت بود اما بازم سعی میکرد قوی بمونه،اونجورام که فکر میکردم آدم بدی نبود:-چرا اینقدر طولش دادی یخ کردم دختر! -داشتم خداحافظی میکردم ملک،الان که اومدم مثلا گرمت شد؟اشاره ای به ته گاری کردمو گفتم برو اونجا بشین اونجا گرم تره! همونجور که نشسته بود خودش رو تا آخرای گاری کشید اما من همون ورودی نشستم و پلکامو آروم روی هم گذاشتم،بیش از حد به این هوا احتیاج داشتم،باعث میشد افکار منفی از ذهنم بیرون برن،چند دقیقه ای توی اون حالت بودم چشمام داشت گرم میشد که با صدای داد گاریچی از خواب پریدم:-هوششششششش! با ایستادن گاری تپش قلبم بیشتر شد،یعنی به این زودی رسیده بودیم؟اینجا که آبادی ما نبود! این افکار تند تند از سرم رد میشد که با پریدن کسی به داخل گاری جیغ کوتاهی کشیدم،ملک هم که با صدای جیغ من از خواب پریده بود ترسیده هم پای من جیغ کشید:-چیزی نیست عمو حسن راه بیفت! با دیدن چهره آرات که همونجور بیخیال رو به روم نشسته بود دستی روی سینم گذاشتمو نفسی بیرون دادم:-دیوونه شدی داشتم سکته میکردم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 مردی که همیشه عشقویک واژه مقدس جلوه میدادومن حوالی همون مردزنی رومیدیدم که این واژه مقدس روآلوده کرده بودبه گناه...ومن باتمام این تناقض ها...باوجودتمام خاطرات وتجربیاتی که ازیه گذشته کثیف داشتم بایدحداقل پیش خودم اعتراف میکردم که عاشق شده بودم ومغزم باصداهاوجمله هایی که بخاطرم اوردمیخواست بهم این حقیقتوبگه...که من پاکان پاکزاد،کسی که تمام عمرش بادخترای جورواجورورنگارنگ گذشته حالا دلش،اهلی یه دخترشده...اونم نه هردختری...یه دخترباعقایدمتفاوت باهمجنس هاش، که تا الان باهاشون برخوردداشتم ...دختری باسرپوش مشکی به اسم چادر!!!سرپوشی که برای لعیاپوشاننده گناهاش بودوبرای آیه تموم زندگیش...من عاشق شده بودم عاشق دختری که حتی توخواب ورویاهام هم نمیدیدم که بهش احساس پیداکنم واین اتفاق بیفته ومن عاشقش بشم ولی اتفاق افتادومن عاشق شدم واین وسط یه سوال بود که تمام ذهنم رودرگیرکرده بودکه این اتفاق عاشقی چطورافتاد؟؟؟چطورشدکه من کارم به اینجاکشید؟منی که توهرلحظه زندگیم مراقب بودم که یه وقت دلم نلرزه وکاردستم نده اونم درحالی که به عشق اعتقادنداشتم ودلیل مراقبتم هم فقط دفع خطراحتمالی بودحالا دلم لرزیده بودوشایدچیزی فراترازلرزش بود...چیزی شبیه زلزله یه زلزله مخرب که تمام باورهاوعقاید علایقم وبه کل ،تمام "دیگه ساخته وجودموخراب کرده بودویک "من بود...واحساسی به نام عشق که همیشه ازش گریزون بودن به تاروپوداین من جدیدکه هیچ شباهتی به من قبلی نداشت رخنه کرده بود...واین چطورممکن بودبرای منی که قلبم رومهروموم کرده بودم وحفاظی سخت ومحکم به دورقلبم پیچیده بودم؟؟؟چی شدکه مهرموم قلبم شکست?وحفاظ آهنی ازبین رفت?مگه این حس چقدرقدرتمندبودکه ازهفت خوان قلب من عبورکرده بود؟واین چنین وجودموسرشارازوجودش کرده بود؟باتمام غیرممکن هاوتمام مقاومت هایی که کرده بودم من عاشق شده بودم...اونم عاشق دختری که به فاصله زمین تاآسمون ازدنیای من دوربود...دختری که میون پرتوهای نوروروشنایی زندگی میکردومثل یه آب روان زلال وپاک بودبرخلاف من که یه زندگی تاریک وکدرداشتم که کثیف ترازاون وجودنداشت...دختری که به اندازه اسم من پاک بودومن پاکان ناپاک...وحالا که این احساس ناب که یکنم خودش رو خم کرد و دستشو بالا برد تا ضربه ی محکمی به صورتم بزنه که دستش با فریاد بابا توی هوا خشک شد :پــــــــــــــاکــــــــــــــان پاکان هوووف بلندی کشید و عصبی دستی به صورت و موهای لختش کشید و عقب گرد کرد و بی توجه به من و بابا که توی آستانه ی در وایستاده بود سریع از آشپزخونه بیرون زد و چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻