eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🦋 🌿﷽🌿 دوباره اون گرمای شدید...دوباره فوران های آتشفشان قلبم....دوباره زلزله 5ریشتری که سلول های بدنموبه لرزه درآورد...نمیدونستم بایدخجالت بکشم یاازتحولات ناگهانی اماخوشایندی که تووجودم رخ داده بودلذت ببرم...فقط خیره بودم به نیمرخ زیبای پاکان...بی پروا...بی وقفه... وچقدربرای خودم هم عجیب بودرفتارعجیبم!بطری آب معدنیوکه ازفروشنده گرفت نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:بریم قدم برداشتم اون هم قدم برداشت قدمهای یکسان ویک اندازه وهمزمان...که پاکان دستمال کاغذی به سمتم گرفت وگفت:لبتوپاک نکردی لبخندشرمگینی زدم ودستمالوگرفتم :مرسی دوردهنموپاک کردم طوری که لبهام داشتن ازجاکنده میشدن ...فاصله زیادی نمونده بودتابه بابابرسیم که چندتاپسربچه سواربردوچرخه باسرعت به سمتمون اومدن وانگارمسابقه گذاشته بودن، مسیرنگاه هردومون به روبه روبود،دوچرخه ها ودوچرخه سوارهانزدیک ونزدیک ترشدن که یکی ازاونامحکم خوردبه من وهم من افتادم زمین هم دوچرخه چپ کرد...دردشدیدی روتوساق پام احساس کردم کمی خودموکه پهن زمین شده بودم جمع وجورکردم همون لحظه صدای نگران وکمی دستپاچه پاکانو شنیدم:آیه ؟خوبی؟ سری تکون دادم وسعی کردم بلندشم که صدای آخم ناخوداگاه بالارفت که یدفعه پاکان به سمت اون پسربچه که خودش هم ترسیده بودحمله ورشدودستشوبرد بالا بزنتش که دستی رودستش قرارگرفت بابابودخداروشکرکردم که بابابه موقع رسیده بودومانع کتک خوردن اون طفل معصوم شده بودبابا بااخم روبه پاکان گفت:تقصیراین بچه چیه؟یه اتفاق بود نگاه این طفل معصومم چقدرترسیده پاکان کلافه چنگی به موهاش زدوجلوم زانوزدوپرسید:کجات دردمیکنه؟ تازه دردم یادم افتادوباچشمای اشک آلود نگاهش کردم وبابغض گفتم:پام بامهربونی نگاهم کرد:میتونی بلندشی؟ -میتونم اروم بلندشدم وسنگینیوروپای دیگم انداختم وروبه اون بچه که مظلوم نگاهم میکردبالبخندگفتم:من خوبم عزیزم حالا بروتاحداقل نفراخربشی! لبخندی زدوسریع دوچرخشوبلندکردوگفت:بازم ببخشیدخاله وسریع رفت وپاکان باحرص گفت:پسره ی خر بهت زده گفتم:آقاپاکان چرابهش فحش میدین؟مگه ندیدی چه بالیی سرت اورد؟... لحنش نگران شد:اگه شکسته باشه چی؟بریم بیمارستان- خنده ام گرفت هرکی نمیدونست فکرمیکرد دست کم بایه تریلی ۱۸چرخ تصادف کردم...‌ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 همزمان باصدای خنده من صدای خنده باباهم بلندشد پاکان متعجب وگیج نگاهمون کرد:چرامیخندین ؟ سوالش خنده ماروتشدیدکردکه حرصش گرفت ودوباره لوس شد:اصلا به من چه ؟من ازسرانسان دوستی ومرام ومعرفت ذاتیم گفتم ببرمت درمونگاهی جایی که یه عکسی بندازی شایددررفته باشه یا اصلا شکسته باشه سریع گفتم:شکسته ومن الان میتونم تکونش بدم؟ -خب الان داغی نمی فهمی. به بابانگاه کردم که باباگفت:اینوولش کن زیادسرپاواینسا بریم سوارماشین شیم -بریم. **** بعدازتعویض لباس ویه استراحت کوتاه باپایی که کمی لنگ میزدبه اشپزخونه رفتم یه ناهارحاضری خورده بودم وحالا وقتش بودکه یه شام خوشمزه درست کنم .مشغول اشپزی بودم که پاکان وارداشپزخونه شدودم عمیقی گرفت وگفت:به به قورمه سبزی؟ کوتاه گفتم:کرفس دمق شدوبالب ولوچه ی آویزونی گفت:امامن قورمه سبزی میخوام -اینم تفاوت زیادی باقورمه سبزی نداره من اسمشوگذاشتم خواهرخونده قورمه سبزی. خندید:پس یه سالادشیرازیم درکناراین خواهرخونده قورمه سبزی سروکن که ازخیرقورمه سبزی بگذرم -امامیخواستم یه سالادیونانی درست کنم -سالادیونانی به چه دردم میخوره من شیرازی میخوام - اما... -اصلا توسالادیونانی خودتودرست کن منم سالادشیرازی خودمو. به دنبال این حرف به سمت کابینت رفت وظرفی برداشت مواد لازمش وتوش گذاشت ومشغول پوست کندن خیاراشددرقابلمه روگذاشتم ونزدیک شدم وازپشت سرمخفیانه به کارش سرک کشیدم نزدیک نزدیک شده بودم وسعی میکردم ببینم واقعا ادمیه که توعمرش چاقودستش گرفته باشه یانه که یدفعه همزمان باگفتن جمله:آیه به نظرت اگه...برگشت که سینه به سینه هم دراومدیم ونگاهامون توهم قفل شد... *پاکان* مشغول درست کردن سالادشیرازی بودم خردکردن خیاراواقعاکسل کننده بوددسته چاقوهم اذیتم میکردکفری شده بودم وباخودم فکرمیکردم خانوماواقعاهنرمندن وسالادشیرازی درست کردن هم هنر...کاش به جای خردکردن میشدخیارارورنده کرد اون باز نسبتا آسون ترمیشد...تصمیم گرفتم یه تیری توتاریکی بزنم وببینم که میشه رنده کردیا محکومم به خردکردن وجون کندن؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa
🪴 🦋 🌿﷽🌿 همینطورکه برمیگشتم گفتم:آیه به نظرت... یدفعه بادیدن آیه تواون فاصله کم خشک شدم...فاصلمون به اندازه دووجب بودشایدهم یک وجب...نگاهامون بهم گره خوردن...نفسم حبس شد،موجی ازگرمابه سمتم هجوم آوردومن ناتوان ترازاین بودم که پسش بزنم درحالی که سرخوردن قطرات سردعرق رو،روپیشونیم حس میکردم خیره شده بودم به چشمای زیبای خرگوش کوچولوم ازاون فاصله کم راحت میتونستم پاکی خالصانه چشماشوببینم ...افسارنگاهموبه سختی کنترل میکردم تاخطانره ودل شیشه ای خرگوش کوچولوم روهزارباره نشکنه...وچقدرسخت بودکنترل یه اسب رم کرده...وچقدرمن ناتوان بودم وقدرت سرکوب کردن سرکشیش رونداشتم ...بااینکه باتمام وجودازپاکی خالصانه نگاهش وزیبایی چشمای درشت کشیده اش لذت میبردم امادلم میخواست کمی نگاهموپایین بیارم...اونقدردلم خواستارپایین اومدن نگاهم بود که کم کم چش م بستم رو خطایی که قصدداشتم مرتکب بشم...روشکوندن قلب شیشه ایش...وچقدربی رحم شده بودم...وچراحس کردم کثیف شدم؟ازخودم بدم اومد...من حق نداشتم نگاهی ازروی هوس به خرگوش کوچولوی پاکم بندازم ...بااینکه من پاکان بودم پاکانی که هیچوقت پاک نبوده امابازم نمیتونستم به خودم این اجازه روبدم که آیه روبکنم ابزارلذت ..!.!سریع نگاهموازچشمای زیباش گرفتم وخودمومشغول کردم باخردکردن خیارا که آیه پرسید:چی میخواستی بگی؟ -مهم نیست دیگه صدایی ازش درنیومد...دیگه نمیتونستم سالاددرست کردنوادامه بدم ،قلبم توسینه بی تابی میکرد چاقوروتوظرف رهاکردم وگفتم:همون سالادیونانی تورومیخورم وسریع ازاشپزخونه بیرون رفتم وخودموبه حیاط رسوندم وبایه دم عمیق تمام اکسیژن محیط اطرافمو بلعیدم امابازهم احساس خفگی میکردم ...خسته شده بودم ازاحساساتی که چندوقتی بودبی قرارم کرده بودومن هنوزموفق به کشف دلیلشون نبودم...بااینکه احساسات خوش آیندی بوداماناخوداگاه ازشون گریزون بودم ....من ازاحساسات جدیدم میترسیدم...احساساتی که یه قدرت فرازمینی داشتن....من میترسیدم ازاحساسات غریب وناآشنایی که حتی اسمشون روهم نمیدونستم...من حق داشتم بترسم ازاحساسی که منووادارمیکنه تاخیره خیره به آیه نگاه کنم...بی اراده منو نگران آیه میکنه...قلبموبه تپش میندازه ...و....و....وخیلی وهای دیگه...من حق داشتم ازاحساساتی که تمام کنترلموازم میگیرن وافسارکاراموبه دست میگیرن ومنوهدایت میکنن بترسم...من حق داشتم...نداشتم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa         
🪴 🦋 🌿﷽🌿 شروع کردم به قدم زدن توحیاط هواخنک بودوکمی کمک میکرد به برگشتن بدنم به دمای عادی ومعمولی...قدم میزدم وفکرمیکردم...به تمام اتفاقاواحساس هایی که بعدازدیدن وآشناشدن باآیه رخ داده بودن...ازلحظه آشنایی مرورمیکردم خاطرات ذهنمو...ازهمون لحظه ای که توخلوتم بایه دخترکثیف ازجنس لعیا...دختری روتوقاب دردیدم باپوششی شبیه به پوشش لعیا...چادر!روزهایی رو مرورمیکردم که باحماقت های کورکورانه پاکی یه دخترمقدس رونمیدیدم...به روزهای گذشته ...واین بارگذشته ای نه چندان دورکه انگارهمین دیروزبود...گذشته رومرورمیکردم تاشایدبتونم جوابی برای علامت سوال بزرگ ذهنم پیداکنم...اسم این حس ناآشنا...حس خوشایندی که حتی نفهمیدم چطوری واردحریمم شد ...واردقلبی که دورش حصاری ازاهن کشیده بودم...حس قدرتمندی که سرزده اومده بودوتوقلبم جاخوش کرده بودوانگارداشت پاکانی که قبلا بودم روازم دورمیکرد...ومنوازشخصیتی که داشتم جدا...بایه دیوارجداکننده ...دیواری که هرروز آجربه آجر بالا میرفت وشایدروزی ازدیوارچین هم مرتفع ترمیشد!!... هرچقدرگشتم وگشتم وزیروروکردم خاطرات چندوقت اخیرو...به نتیجه ای نرسیدم...بعدازکلی این درواون درزدن موفق نشدم اسمی برای حس عجیب وغریبم پیداکنم...به اندازه کافی هواخورده بودم وفکرکرده بودم دیگه ذهنم خسته شده بودوکشش نداشت بخاطرهمین هجوم افکارموپس زدم ودست ازپادرازتربه سمت ساختمون راه افتادم ...که موبایلم زنگ خوردبه صفحش نگاه انداختم ارمان بودبی حوصله جواب دادم:هان؟ سلام عرض شدجناب آقای پاکان خان _سلام چیکارداری؟زودبگوحوصله ندارم--راستش میخوام کمکم کنی بازچه گندی زدی؟ -هیچی بابافقط ذهن مسموم تورومنم اثرگذاشته- -چی شده بگوبینم؟ راستش بایه دختری دوست شدم اسمش پگاهه قصدم جدیه میخوام امتحانش کنم اگه توامتحان- قبول شدبرم خواستگاریش من حوصله ندارم به سپهربگو- -باباسپهرهمه چیولومیده توبهترین گزینه ای-من امتحانش کنم؟ اره دیگه- -خیلی خوب ادرسشواس کن عکسشم بفرست خدافظ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 .تماسوقطع کردم وواردخونه شدم با دیدن آیه که لنگ میزد و از این طرف به اون طرف میرفت سریع گفتم :سلام جایی میخوای بری؟ سری به علامت تایید تکون داد و سردرگم مثل آدمهایی که دنبال چیزی میگردن به جست و خیز میون خونه ادامه داد... عصبی از دیدن لنگ زدن پاش و یاد آوری تصادف با اون دوچرخه سوار احمق با لحن خشنی گفتم :به سلامتی کجا ؟ بی حواس فقط زیر لب چیزی مثل خونه ی فرنوش اینا زمزمه کرد از یاد آوری ممکن بودن دیدار فرهود و آیه ناخود آگاه دستام مشت شد و عصبی رو به آیه غریدم :برای چی ؟؟مگه دو روز پیش اونجا نبودیم؟؟ با بهت نگاهی گذرا به چشمهام انداخت اما سریع چشمهاش رو ازم دزدید و گفت :یادم نمیاد که برای دیدن دوستم باید به شما جواب پس بدم قلبم به شدت تپید و خون رو با سرعت بیشتری تو بدنم پمپاژ کرد جهش خون رو به صورتم حس میکردم و کاملا میدونستم که صورتم سرخ سرخ شده و تمام رگهای روی پیشونی و گردنم از فشار خون پمپاژ شده قلنبه شده و سعی در گذاشتن مسابقه ی ارتفاع با پوستم داره با گوشه و کنایه و همچنان با صورتی سرخ گفتم :نه آیه خانم این چه حرفیه شما میزنید بنده هیچ وقت همچین جسارتی به شما نمیکنم فقط میخواستم بدونم با این پای دردناکتون که باعث شده اینجوری عین اردک راه برین چطوری میخواین برین خونه ی دوستتون وگرنه من کی باشم آخه ؟ آیه نگاهی توام با شرمندگی به سمتم انداخت که با دیدن صورت رنگ خون گرفتم سریع با ترس نگاهش رو گرفت و گفت :ببخشید خیلی بد حرف زدم فقط با اخم بهش خیره شدم و اون هم بعد از دیدن اینکه معذرت خواهیش بی جواب موند با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و دوباره مشغول کند و کاو شد بی حوصله از چرخ زدن های آیه به دور خونه رو بهش پرسیدم :دنبال چی میگردی؟ -دنبال عینک آفتابیم هرچقدر میگردم نیستش عاقل اندر سفیهانه نگاهی بهش انداختم و بعد نگاهی به عینکی بالا سرش روی چادرش فیکس شده بود با لبخندی ناشی از این فراموشکاری آیه و این همه دنبال گشتن هاش فقط گفتم :یه دست رو سرت بکش شاید یادت بیاد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 آیه چشم غره ای به سمت من حواله کرد و گفت :اصلاح حوصله ی شوخی ندارم با خنده ای که دیگه از حالت لبخند خارج شده بود گفتم :نه جدی میگم یه دست به سرت بکش یادت میاد... آیه کلافه فقط برای اینکه منو دست به سر کنه دستی به سرش کشید که با برخورد انگشتاش با عینک با تعجب اون رو از سرش بیرون کشید و گفت :ای وای من لبخندی که تبدیل به خنده شده بود حالا قهقهه ی بلندی بود که هر لحظه آیه رو بیشتر شرمنده ی شیرین عقلی بامزش میکرد وقتی آیه رو همچنان شرمگین و سر به زیر دیدم گفتم :حالا آماده ای که برسونمت سریع جواب داد :آماده هستم اما اصلا نیازی نیست خودم یه تاکسی میگیرم میرم در حالی که به سمت حیاط راه افتاده بودم فقط گفتم :زود بیا بیرون ماشین و روشن کردم توی راه بودیم و هر دو ساکت و آروم از پشت شیشه به منظره ی خیابون نگاه میکردیم و همچنان پیش میرفتیم و پیش میرفتیم کلافه از سکوتی که توی ماشین پیچیده بود و داشت گوشهام رو از صدای بلندش کر میکرد از گوشه ی چشم به آیه نگاهی انداختم و با دیدن اینکه محو خیابونیه که به سرعت از جلوی چشمهامون دور میشه و تکه ای دیگه از خودش رو به رخ ما میکشه بالاجبار پخش رو روشن کردم تا حداقل ذره ای از این سکوت خفقان اور خلاصی پیدا کنم آهنگ پخش می شد و همچنان آیه در سوت خیره به خیابون بود *بارون که میزنه این آسمون منو دیونه میکنه خون گریه میکنه هی پا به پای من تو این خیابونا من گریه میکنم اون گریه میکنه بارون میزنه باز جای خالیه تو درد میکنه تو کوچه ها شهر میفهمم اینو من تنهایی آدمو ولگرد میکنه من هنوز نگرانتم وقتی که بارون میباره نکنه اونکه باهاته یه روزی تنهات بذاره من هنوز نگرانتم رفتی تنهایی که چی شه یکی اینجاست که مردن واسه ی تو زندگی شه* با زنگ خوردن موبایلم آهنگ رو استاپ کردم آرمان بود کلافه از دردسر جدیدی که برام درست کرده بود و این روزها من هم دیگه اون حال و هوای قبلی رو ندارم و اصلا توان تحمل یه موجود سریش و پر از عشوه و ناز برام غیر ممکن شده بود کلافه جواب دادم :باز چیه ؟ داداش یه ذره مالطفت به خرج بده چه وضع حرف زدنه آدم میگرخه- -آرمان کارتو بگو -خواستم بگم اومدم دم خونتون خونه نبودی راستشو بگو با کی کجا رفته بودی ؟ -میشه یه ذره فقط یه ذره جدی باشی ؟کی رفتی خونمون ؟ -مرد حسابی من همین الان دم خونتونم مگه نگفتی آدرس و عکس برات بیارم؟؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 دِ میگم بیشعوری بهت بر میخوره نمیتونستی با ایمیل بفرستی الان بر فرض مثال بابای من خونه- بود اونوقت میخواستی چه گلی به سرت بزنی بگی اومدم چیکار ؟ -ای بابا حالا نمیخوای بگی کجایی چرا داد و قال راه میندازی کی میای خونه ؟وقت گل نی اصلا نمیخوام بیام پاشو برو رد کارت -ای بابا خداحافظ بی اعصاب خان گوشی رو با عصبانیت رو داشبورد پرت کردم آیه با تعجب بهم نگاه میکرد و من باز هم از سکوت بینمون کلافه شدم و این کلافگی وقتی به اوج میرسید که آیه نگاه خیره اش رو هم از من برنمیداشت دوباره دست به دامن آهنگی شدم که حداقل صدایی تولید میکرد تا سکوت مرگ آور داخل ماشین اندکی کم بشه *بعد تو با کسی قدم نمیزنم از کوچه ها بپرس سیگارای من ترکم نمیکنن باور نمیکنی از پاکتا بپرس من هنوز نگرانتم وقتی که بارون میباره نکنه اونکه باهاته یه روزی تنهات بذاره من هنوز نگرانتم رفتی تنهایی که چی شه یکی اینجاست که مردن واسه ی تو زندگی شه من هنوز نگرانتم ...من هنوز نگرانتم ....من هنوز نگرانتم ...* آخر این من هنوز نگرانتم ها مساوی شد با ترمز من جلو در خونه ی فرنوش اینا آیه به سرعت خداحافظی ای کرد و از ماشین پیاده شد و عین پرنده ای که مدتها توی یه قفس زندانی باشه و در قفس رو باز ببینه به سمت خونه ی فرنوش اینا پرواز کرد ..من هم ناچارا ماشین رو راه انداختم اما هنوز از پیچ خیابون نگذشته بودم که دلم طاقت نیاورد و مسیر رو دور زدم از دور دیدن آیه که اشکالی نداشت داشت ؟مطمئن بودم فرنوشی که تو همون دیدار اول پی به شیطنت ذاتی اش برده بودم و آیه ای هم که گوشه ای از هزارتوی شخصیت پیچیده اش رو برام رو کرده بود و این روزها من شاهد شیطنت های ریز و دخترانه و زبون درازی ها بلند و بالاش بودم توی خونه ساکت و خانم وار نمیشینن و حتما از خونه میزنن بیرون با دور زدنم و پارک کردن ماشین پشت یه سانتافه ی مشکی رنگ خودمو از دید آیه ای که هنوز جلوی در خونه ی فرنوش اینا یه لنگه پا وایستاده بود پنهان کردم با باز شدن در و پریدن فرنوش بغل آیه لبخندی به شیطنت دخترانه شون زدم اما با دیدن فردی که پشت سر فرنوش از در خارج شد ابروهام به هم دوخته شد و فکر نکنم که هیچ نخ باز کنی هم توانایی باز کردنش رو پیدا کنه و تنها سوال من این بود که فرهود برای چی باید همراه این دوتا دختر باشه آیه رو میدیدم که با شرم و معذب جواب سلام و احوال پرسی های فرهود رو میداد و من میدیدم که چهره ی فرنوش هی در هم میره و دخترک بیچاره سرخ و سرخ تر میشه با کمی دقت میتونستم بیشگون های ریزی رو که آیه از بازوش میگرفت رو ببینم و اندکی گره ی کور بین ابروهام رو به خاطر این نارضایتی آیه نسبت به حضور فرهود باز کنم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 با ماشین تعقیبشون کردم بعد از توقف ماشینشون متوجه ی مقصدشون شدم چه خوش سلیقه ان این آقا فرهود که پارک جمشیدیه رو انتخاب نمودن.. یک ساعتی بود که با رعایت فاصله ی جانبی بدون اینکه متوجه من بشن پشتشون بودم آیه و فرنوش باهم میگفتن و میخندیدن فرنوش با بیخیالی و بلند و آیه خانم وار و ملایم و فرهود هیزی میکرد به لبخند زیبایی که قلب من رو به تپش مینداخت ...یه ربعی نگذشته بود که فرهود با اجازه ای گفت و دست فرنوش رو کشید و چیزی زیر لبش زمزمه کرد که فرنوش با تردید سر تکون داد و دوباره به سمت آیه رفت کمی بعد به بهونه ی خریدن خوراکی و بستنی از آیه جدا شد و گوشت رو دست گربه سپرد فرهود همینکه از فاصله گرفتن فرنوش مطمئن شد سریع سد راه آیه شد و آیه که شوکه شدوترسید هین بلندی کشید و قدمی به عقب برداشت که فرهود سریع قدمی به جلو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن وقتی آیه سری به علامت منفی تکون داد فرهود با وقاحت چادر آیه رو کنار زد و من دیدم که دست فرهود توی یقه ی آیه فرو رفت درست مثل اینکه ترقه ای زیر پام انداخته باشن از جا پریدم و به سمت فرهود هجوم بردم هولش دادم به سمت عقب که محکم زمین خورد گردنبندی که برای آیه خریده بودم دستش بود وقتی تازه متوجه شد که چی شده با عصبانیت گفت :چه غلطی میکنی ؟ قبل از اینکه فرصت بلند شدن داشته باشه پاهام رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم :جفت پاهاتو قلم میکنم یه بار دیگه دور و بر این دختر ببینمت فهمیدی یا نه ؟ با حرص پام رو کنار زد و گفت :نه آقا آدرس رو اشتباه اومدی این دختری که میبینی عشق منه و تا آخر عمر عین پروانه دور و برش میگردم و تو هم هیچ کاری نمیتونی بکنی چون از قضا اونم منو دوست داره با حرص به آیه ای که از ترس کاری که فرهود کرده بود به هق هق افتاده بود نگاه کردم و وقتی نگاه متعجب آیه رو خیره به فرهود دیدم با پوزخندی تحقیر آمیز رو به فرهود غریدم :اونوقت از کجا میدونی که دوستت داره ؟ اون هم متقابال پوزخندی به من زد و گردنبند خدا نام رو جلوی چشمام تکون داد و گفت :چون هدیه ی من گردنشه پوزخندی زدم و گردنبندی که در اصل هدیه ی آیه بود رو از زیر پیرهنم در آوردم و رو به فرهود با تحقیر گفتم :اونی که دستته چیزیه که من برای آیه خریدم چون هدیه ی اهدایی تو رو فقط به خاطر اسم خدا گردن مینداخت نه به خاطر تو منم براش یکی عینش رو خریدم و هدیه ی تو رو گرفتم مال خودم جالبه نه ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 فرهود اما جوابی نداد و فقط نگاهی توام باحرص و نفرت به سمت من انداخت و تنه ای زد و سریع رفت... میخواستم دست آیه رو بگیرم و دنبال خودم بکشونمش و وقتی به ماشین رسیدیم پرتش کنم داخل ماشین و صدام رو ول کنم و توبیخ کنم به خاطر ارتباط داشتن با خواهر خواستگار قبلیش و منعش کنم از دیدار دوبارش اما دوتا مشکل بزرگ سد راهم بود یک اینکه آیه هر کسی نبود که اجازه ی گرفتن دستشو داشته باشم و دوم اینکه این مسائل اصلا به من ربطی نداشت و وای خدا که من چقدر دلم میخواست تو این یه موضوع ربطی به قضیه داشته باشم تا جلوگیری کنم از این دیدار های همیشه مایه ی عذاب من..... با عجز به آیه ای که همچنان در حال گریه کرده بودن بود گفتم :بس کن دیگه چقدر گریه میکنی با هق هق گفت :ا...او...اون ...ا..اج...اجازه ..ن..ند...نداشت ...ب..به من ...د..دست...ب..بز...بزنه با حرص مشتی به فرمون کوبیدم و گفتم :میدونم میدونم اما فعلا بس کن آیه با گریه کردن چیزی درست نمیشه مدتی گذشت وقتی کاملا آروم شد من متوجه شدم آروم شدنش از فراموش کردن اتفاقات افتاده نیست بلکه خواب بود که خرگوش کوچولوی منو که صورت غرق در اشکش مظلوم تر از همیشه بود رو در آغوش کشیده.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ساعت :1 01:بود که آماده از خونه خارج شدم و به سمت آدرسی که آرمان برام فرستاده بود رفتم شانس خوب من زد و دختر مورد نظر یه ربع بعد از رسیدن من به محل مورد نظر از خونشون زد بیرون سریع ماشین رو حرکت دادم و جلوی پای دخترک پگاه نام ترمز زدم با دیدن ماشین برق طمع توی چشمهاش درخشید و من پوزخندی به جنس کثیف دیگه ای زدم که دنیا رو سیاه کرده بودن و باعث شده بودن جلوه ی آیه ی پاک و مهربون کمتر دیده بشه با پوزخندی بر لب و ژستی نفس گیر عینک آفتابی ری بنم رو روی موهام فیکس کردم و با لحنی نفس گیرتر گفتم :سلام خانم ببخشید کافی شاپ آلاچیق کجاست ؟ دستپاچه و گیج از ناتوانی برای تصمیم گیری چگونه عشوه و ناز اومدن گفت :این خیابون رو مستقیم بگیرین سمت چپ اولین کوچه عینکم رو بلند کردم به علامت تشکر سری تکون دادم که سریع گزینه ی عشوه رو انتخاب کرد و با صدایی نازک شده از عشوه ای تهوع آور گفت :قرار دارین ؟ لبخند یه وری زدم و گفتم :خیر امیدوار بودم همراهی پیدا کنم و با نگاهی به ظاهر مشتاق گفتم :شما وقتتون آزاده ؟ دستاش رو جلوی دهنش گرفت و خنده ای پر ناز کرد و گفت :اوووم راستش رو بخواین نمیدونم باید برنامم رو چک کنم حرصی نگاهش کردم و تو دل غریدم که دختره ی احمق باخودش چی فکر کرده نکنه خودش رو وزیر خارجه میدونه که باید برنامه اش رو چک کنه اما فقط لبخندی زدم و گفتم :پس چه حیف فعلا خدانگهدار هنوز عینکم رو روی چشمام تنظیم نکرده بودم تا بعدش ماشین رو راه بندازم که در صندلی بغلم باز شد و دخترک کنارم جا گرفت و با لحن شادی گفت :حالا که فکر میکنم وقتم کاملا آزاده پوزخندی زدم و به سمت کافی شاپ راه افتادم سفارش قهوه ی ترک دادم و دخترک لوسی رو به حد اعلا رسوند و فقط لیوان آبی خواست همزمان با ویز ویز کردن های دخترک به آرمان پیامی دادم که بیاد و پگاه جونش رو ببینه یه ربعی گذشت که آرمان در حالی که همزمان با کسی سلام و احوال پرسی میکرد وارد کافی شاپ شد با تموم شدن حرفهاشون آرمان به سمت ما چرخید که من تونستم آیه و فرنوش رو تشخیص بدم با بهت به آیه نگاه میکردم و نگاه آیه هم مابین بهت و دلخوری بود انگار... آیه سریع برگشت و از کافی شاپ خارج شد من هم خیز برداشتم تا فرصتی رو که به زور ازش گرفته بودم رو از دست ندم و آرمان رو با پگاه جان تنها بذارم تا آرمان تصمیم بگیره که میتونه با دختری زندگی کنه که هر بار با دیدن یه ماشین مدل بالا تر و یه مرد خوش پوش تر دست و دلش بلرزه یا نه.. توی خیابون به دنبال آیه ای می دوئیدم و من فقط میخواستم که توضیح بدم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 *آیه* مقابل کافی شاپ ارمانودیدیم آرمان بادیدنم ایستادوبالبخندی گفت:سلام آیه خانوم خوب هستین؟ -شکرخوبم- سلام ممنون شماخوبین؟ نگاهش به سمت فرنوش رفت فرنوش هم به اون نگاه میکردسریع گفتم:دوستم فرنوش آرمان لبخندی زدوگفت:خوشوقتم فرنوش سری تکون دادومتعجب به من نگاه کردیادم اومدکه آرمانومعرفی نکردم:آقاآرمان دوست پاکان طی تعارفاتی باآرمان واردکافی شاپ شدیم که به محض ورودم نگاهم بادوگوی عسلی تلاقی کردسرمیزی نشسته بودودخترجوونی هم مقابلش بهت زده نگاهش کردم اون هم شوکه شده بودامامن بیشتردلخوربودم نمیدونستم دلخوریم ازچیه ؟من که میدونستم پاکان دختربازه...من میدونستم پس چرالان قلبم مچاله شده...نکنه توقع داشتم چون بامن خوب شده شخصیتش هم دچارتغییروتحول بشه ؟پاکان هنوزهم مثل سابق بودومیدونستم که کارای اون هیچ ارتباطی به من نداره اماچرابودن یه دختردرکناراون سوهان روحمه؟بایدچیکارمیکردم ؟؟میرفتم وخیلی عادی باهاش احوال پرسی میکردم؟یابافرنوش بی اعتنابه منظره زیبایی که پاکان بادوست دخترش درست کرده بودمیرفتیم وسریه میزمیشستیم وسفارش میدادیم؟بایدچیکارمیکردم؟شایدم فراربهترین راه بود...گاهی وقتایه چیزایی توزندگیمون هست که فقط دوس داریم ازشون فرارکنیم حتی شایدعقلمون ازفرار نهی مون کنه امابازگاهی فرارروبرقرارترجیح میدیم...من هم دلم فرارمیخواست بی توجه به عاقبتش وتوضیحایی که بایدبخاطرفراربه اطرافیانم بدم ...قلبم داشت خردمیشدودلیلش روهم نمیدونستم ...داشتم له میشدم زیرآواری که حاصل یک زلزله هشت ریشتری بود...داشتم زیرآوارحقیقتی که مدت هاچشم میبستم ونادیدش میگرفتم له میشدم...حقیقتی که میگفت پاکان پاک نیست...پاکان بادخترای رنگارنگ همبسترشده...پاکان دختربازه...بایدفرارمیکردم تابیشترازاین له نشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاهام روفرمان عقلم پا گذاشت وازکافی شاپ خارج شدمیرفتم تندتند،بی توجه به صدای فرنوش بی توجه به همه چیز...و...همه کس ...پاهام بی اراده قدم برمیداشتن وکم کم قدم هام تندوبه دوتبدیل میشدن...جمله ای توذهنم نقش بست:* پامی رفت ومی رفت ومی رفت...غافل ازدلی که جامانده بود...!*قطره اشکی بی اراده روی گونم سر خورد ومن سریع پسش زدم ...صدایی آشناازپشت سرشنیدم صدایی که ازهرصدایی برام آشناتربود.:..آیه ،آیه صبرکن امامن سرعتموبیشترکردم:آیه وایسابهت توضیح بدم...توضیح؟چه توضیحی میتونست توجیه مناسبی برای قلب ترک خوردم باشه؟اصلا چرابایدپاکان به من توضیح میداد...؟؟چرامن داشتم فرارمیکردم...چراپاکان دنبالم میومد؟ماچمون شده بود؟؟چه چیزی بین مادوتابود که چنین رفتاری داشتیم؟؟ماداشتیم چیکارمیکردیم؟این حس قدرتمندی که روزبه روز قدرتمون رو کم میکردچی بود؟؟چطوری این حس به وجوداومده بود؟؟صدای قدمهای پاکان تندویکدفعه جلوم ظاهرشدوراهموسدکردوباعث شدوایسم... نفس نفس زنان گفت:بایدحرف بزنیم اونطورکه توفکرمیکنی نیست فقط سکوت کردم چی بایدمیگفتم ؟بایدمیگفتم چرابادوست دخترت قرارگذاشتی یاچرادوست دخترداری؟اونوقت نمیگفت به توچه؟پس سکوت بهترین حرف ممکن بود...حتی نگاهمم ازش دزدیدم چشمای من برعکس چشمای پاکان امانت دارای خوبی نبودن...نگاه پاکان روروی خودم حس میکردم پاکان :ببین آیه اون دختردوست دخترمن نیست..دوست آرمان بود...آرمان میخواست باهاش ازدواج کنه اماگفت قبلش امتحانش کنم که دختره توزردازآب دراومد...نمیگم دوست دخترندارم اماخیلی وقته که وقتی زنگ میزنن ردمیدم اس ام اس میدن جواب نمیدم ومیپیچونمشون من خیلی وقته که لوندیاوزیباییای هیچ دختری رونمیبینم ....من ففط تورو... حرفشوقطع کردمنم اونقدرم حوحرفای دیگه اش بودم که کنجکاوی نکردم...حرفاش به دلم نشست چون صداقتی خالصانه توشون موج میزدحالم فقط باچندجمله پاکان دگرگون شد...چندجمله جادویی...که واقعاجادوم کردوحالموخوب کردامانمیدونم چرازبونم حرفی رو زدکه دلم به بیانش راضی نبود گفتم:خب ایناروچرابه من میگی؟اینامسائل شخصیه خودته که به من ربطی نداره. مات نگاهم کرد خودم هم میدونستم حرفایی روبه زبون آوردم که نبایدگفته میشدن...خودم هم فهمیدم خراب کردم...اماحرفی بود که گفته شده بود و نمیشدعقربه هامخالف جهت همیشگی‌ شون حرکت کنن و زمان به عقب برگرده.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاکان لبخند تلخی زد درست به طعم شکلاتهای تلخی که هیچ وقت دوستشون نداشتم با لحنی آزرده فقط زمزمه کرد :درسته من نباید بهت توضیح میدادم و وقتت رو برای اثبات خودم هدر میدادم سریع لب گشودم اما دستش رو به علامت سکوت جلوی دهنم گرفت و گفت :میدونم آیه باور کن که میدونم که برات هیچ ارزشی ندارم و اینقدر من رو بی ارزش میدونی که تو مسائل من دخالت و سرکشی نکنی اما من قصدم فقط توضیح بود چون ذهنیتی که از من داری برای من مهمه و من نمیخوام من رو یه ادم حقیر و پست بدونی.... باز سعی در دفاع کردن از خودم داشتم که اینبار صدای فرنوش مانع شد و سوزش عجیبی که نتیجه ی بیشگون دوست عزیز از بازوی بنده بود و شنیدن غرغراش که چرا سرمو انداختم پایین و بلانسبت اسب رم کردم آرمان عین خیالش نبود و تقریبا خوشحال بود که هنوز اتفاقی نیفتاده دست اون دختر براش رو شده و چقدر از پاکان ممنون بود که جلوگیری کرده از گرفتن تصمیمی که میتونست زندگی اش رو تباه کنه و پاکان هنوز نگاهش دلخوربود و من بایدچیکارمیکردم برای گرفتگی دل این پسر بچه ی لوس که با یک جمله ی من اینطوری بهش برخورده و هیچ راه جبرانی هم برای من نذاشته بود و من حیرون مونده بودم که چیکار کنم و هیچ کاری ازدستم برنمیومد.... تو طول راه پاکان ساکت بود و هیچ صدایی ازش در نمی اومد و منم این وسط مظلوم واقع شده بودم بین فرنوش و آرمانی که جیک تو جیک هم شده بودن وهردوانگاری فراموش کرده بودن که اینجاآیه ایم هست که تنهانشسته ومدام به آینه نگاه میکنه وبادیدن تصویرچشمهای مغموم مردراننده خودش روملامت میکنه... از طرفی آرمانی که تا همین چند ساعت پیش تصمیم ازدواجش رو با دختری که از امتحان رد شده بود عوض کرده بود حالا اینقدر راحت با فرنوش بگو و بخند میکردن و این دو پاک فراموش کرده بودند که بهترین دوستهاشون هم توی اون جمع دو نفره اشون جا دارن و عجیب این آرمان زبون میریخت و دل میبرد از فرنوشی که مشتاقانه منتظر ادامه ی حرف های آرمان بود و صد حیف که پسرا نمیدونن حرفاشون چقدر رو دخترا اثر داره و طفلک فرنوش که اینقدر زود رام آرمان شده بود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 تو جمع دو نفره ی فرنوش و آرمان نه جایی داشتم و نه راهی برای ورود بخاطرهمین تصمیم گرفتم از این تنهایی و سکوت و سکون در بیام و حداقل با حرف زدن با پاکانی که سخت ابرو در هم کشیده و بی کلام همراه ما راه میومدحرفی بزنم تا حداقل خودم رو سرزنش نکنم که اگه تو خونه مینشستم کیفش بیشتر بود.... رو به پاکان گفتم :دوستت آرمان داره ورد میخونه که فرنوش اینقدر جادو شده ؟ پاکان هم کلام رو ساده کردو با اینکارش نشون داد که نمیخواد بعد از حرفی که بهش زدم تا موقعی که دلخوری هاش رفع نشده باهام صحبت کنه و فقط زیر لب با صدای آرومی که خودمون دوتا بشنویم گفت :ارمان آدم زبون بازیه اما من هم کم نمیاوردم و تصمیم گرفتم تا حد ممکن این مکالمه رو کش بدم تا در نهایت رفع دلگیری هایی هم بشه از پاکانی که جملم بدجور قلبشو شکونده بودو من تا حالا دلی رو نشکونده بودم و من سنگدل نبودم و نمیخواستم باشم با خنده گفتم :پس تاثیرات همنشینی با تو رو دوستت خیلی اثر گذاشته گره ی اخم هاش محکم تر شدو چقدراین مرد با این ابروهای بهم نزدیک شده دل میلرزوند و بابا کجایی که ببینی خوشگل تر از اخم تو هم هست، به جای حساب بردن از اخم پاکان لبخندم گشادشد و پاکان که قیافه ی من رو دید اخماشوازهم بازکرد و لبخند به لب نشوند وقتی دید که از رو نمیرم و همچنان لبخند دندون نمام رو حفظ کردم با صدای بلند خندید و سری به علامت تاسف تکون دادو گفت :دندون خرگوشی بده تو اون دندوناتو حرصم گرفت ازحرفش همیشه بخاطر عدم علاقم به دندونای خرگوشیم ازاینکه یکی خرگوشی بودنشون روبه رخم بکشه متنفربودم.چندباربایدمیگفتم که من این دندونارودوست ندارم؟؟ حالا نوبت من بود که دلگیر بشم و چهره در هم بکشم و رو برگردونم این روزا عجیب هر دوتامون بچه شدیم ...پاکان باز خندید و یدفعه ماشین روگوشه خیابون نگه داشت وپیاده شدوبه سمت مغازه بستنی فروشی رفت ومدتی بعدبادوتابستنی قیفی برگشت وسوارماشین شدویکی ازبستنی هاروبه سمت من گرفت همینکه فرنوش بستنی رو دست من دید داد و هوار راه انداخت که چرا برای اون نخریدیم . گاز بزرگی به بستنیم زدم و به فرنوشی که بهم بی توجهی کرده بود بی توجهی کردم و عجیب سرمای بستنی دلم رو خنک میکرد . آرمان هم گله کرد که پاکان با جواب دندون شکنش فرنوش رو سرخ از خجالت و آرمان رو به سمت مغازه راهی کرد و بالاخره ما هم جایی تو جمع دو نفره ی اونا پیدا کردیم و تا شب به سر و کله ی هم زدیم وخندیدیم و امشب یکی از بهترین شب های عمرم بود و کاش بابا هم بود و من این خوشبختی رو به جون میخریدم و بعد ملک الموت میومد و جونم رو میگرفت و ای کاش بابا بود و این شب رویایی و من دیگه آرزویی نداشتم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 زنگ موبایلم به صدا در اومدوسریع جواب دادم ،شخص پشت خط بابانادربودکه حسابی بابت تاخیرم نگران شده بود. وقتی صدای نگران بابابه گوشم خوردخودم روبابت حواس پرتی هام ملامت کردم: -الو آیه بابا کجایی تو دختر ؟ کلافه و شرمنده گفتم :سلام بابا علیک سلام دختر خوبم بگو کجایی تا این ساعت؟ کلافه تر شدم و من میفهمیدم آشفتگی مردی رو که من امانت بودم دستش : پاکان که آشفتگی و ناتوانی من رو برای جواب دادن دید گوشی روازمن گرفت و به جای من بازخواست شد و جواب پس داد .وقتی تماس روقطع کردم قدردان نگاهش کردم وگفتم :ممنون که بانگاه چپ چپ جوابم دادواون هم من روملامت کردبخاطرسهل انگاریم به سمت خونه بر گشتیم و تمام دعوای بابا تو دوتا نصیحت اون هم به نفع خودم خلاصه شد و من قول دادم که هیچ وقت تا این موقع شب بیرون نباشم و خبر بدم به امانت داری که بیش از حد نگرانه ومیخوادبه نحواحسن دینشواداکنه... صبح فردا آماده شدم تا پیش برم به سمت دانشگاهی که یه ترمی بود ازش جامونده بودم و خیلی کار داشتم تا به هم دوره ای های خودم برسم. تند تند لقمه بر داشتم و با چایی فرو بردم توخندق بلا ،وکاملا ازحضورپاکان که به هول بودن من خیره شده بودغافل بودم . وقتی متوجه حضورش شدم که قهقهه ی شادمانش به گوشم رسید.... و این پسرچرا هر موقع من بیدارم بیداره و همیشه همه جا حضورداره؟؟ به خودم لعنت فوستادم که همیشه موجبات شادی این مردروفراهم میکردم. پاکان همچنان میخندید ومابین خنده هاش پرسید :چرا اینهمه عجله ؟ باقی مونده ی چایی تو لیوان رو سر کشیدمو در حالی که کیفم رو رو شونه ام تنظیم میکردم جواب دادم :دانشگاهم دیر شده پاکان سری به علامت تاسف تکون داد . این پاکان این روزها زیادی به حال من تاسف نمیخوره ؟؟!! در حالی که از آشپزخونه خارج میشدگفت :صبر کن لباس بپوشم میرسونمت باصدای بلندگفتم: لازم نیست اما خودم هم میدونستم پاکان لجباز تر از چیزیه که حتی تصور میکنم و وقتی بخواد کاری انجام بده میده و کسی جلو دارش نیست .پس من بایدمنتظرراننده شخصیم میموندم.وچقدرکه این شغل به پاکان میاد!!..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 از تصورراننده شخصی بودن پاکان لبخندی رولبهام جاخوش کردواگرپاکان میفهمیدخونم حلال میشد. چرا من این روزا اینقدر احساس راحتی میکردم با پسر مردی که جای بابام رو برام پر کرده بودامانمیتونست برادر من باشه و هیچ وقت هم برادرم نمیشد تو ماشین نشستیم و راننده شخصی بدون حرفی حرکت کرد . ما حرفی برای گفتن نداشتیم و همون بهتر که حرفی نداشته باشیم چون تجربه خوب بهمون ثابت کرده که آخر حرف زدن هر کدوممون یا دلخوری پیش میاد یا جنگ و دعوا ما سکوت و ارامش رو ترجیح میدادیم و هر دومون راضی بودیم به این آرامش... دانشگاه که تموم شد و من اونقدرخسته بودم که نمیدونستم چطور باید تحمل کنم کار کردن توی شرکتی رو که فصل قرار دادهای مهمه شه و همه ی کارهاش ریخته گردن من بیچاره و من حالا به حرف پاکان رسیده بودم که همزمان از پس دو تا کار بر نمیام و اینکار خیلی سخته انگاری ،با خستگی تمام به شرکت رسیدم ،اول گلویی با لیوان اب تگری که با یخ های فریزر برای خودم درست کرده بودم تازه کردم وهمین یک لیوان آب عجیب جونم روتازه کرد و خستگی رو از بدنم فراری داد ودیگه میتونستم ازپس کارهابربیام وتسلیم حرف پاکان نشم مشغول کار کردن بودم که صدای بم مردونه ای مکثی توی تایپ کردن لیست سفارشات مصالح پروژه ای تو لواسان ایجاد کرد اما این مکث اونقدر طولاني نشد که من سرم رو بالا بگیرم و ببینم طرف حساب کی هست چون فقط گفتم :بله صدای مرد دوباره اومد :ببخشید آقای پاکزاد هستن؟ دوباره جواب دادم :بله -بله- وقت دارن ؟ -بله- امروز با شرکت سفیر ساخت ملاقات دارن درسته؟ -الان جناب پاکزاد میتونن جلسه رو شروع کنن ؟ -بله -بله- خانم محترم شما به جز بله چیز دیگه ای هم بلدید ؟ صدای ریز ریز خندیدن اون مرد منوبه خودم آوردوسریع سربلندکردم وخجالت زده به صورت خندونش نگاه انداختم صدای پاکان ازپشت سرسامان اومد: کجا- به به ببین کی اینجاست ؟سامان ولایتی شما کجا اینجا تولحن پاکان هیچ نشونه ای ازانعطاف ودوستی نسبت به این مردنبودومردهم که اسمش طبق حرف پاکان سامان بودباشنیدن صدای پاکان چهرش منقبض شدوپوزخندی روی لبهاش نقش بست و اون هم با لحن بدی گفت :به به پاکان پاکزاد شرکت خودت ورشکست شده که تو شرکت بابات کار میکنی ؟ _نه تو شرکت بابامم که مانع رفت و آمدهای ادمایی مثل تو بشم سامان بهش نزدیک شد. ضربه ای به بازوی پاکان واردکردوگفت:هنوز خیلی فنچی که آدم بزرگا رو تهدید میکنی دریک لحظه این آدم ازچشمم افتاد چون داشت پاکان روتحقیرمیکرد که تو این سن خیلی از هم سن و سالاش جلوتره و کم کسی نیست برای خودش. سامان نام به سمت من برگشت وگفت :حضور منو به اقای پاکزاد اطلاع بدید با اکراه سری تکون دادم و به بابا خبر رسیدن آقای ولایتی رودادم و دردل آرزوکردم که کاش قراردادی بااین آدم بسته نشه چون بخاطربدحرف زدن باپاکان بدجوری ازچشمم اونم تویه لحظه کوتاه افتاده بود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ساعتی بعد بابا و سامان با لبخند از در اتاق بیرون اومدن ،فهمیدم که شد اونچه که نباید می شد و من چرا اینقدر حس بدی به سامان داشتم؟ ازاین بدترکه قراردادبسته شده بودحضورازاین به بعدسامان به عنوان نماینده شرکتشون توشرکت مابودومیخواست که روکارهانظارت داشته باشه کاش پاکان بتونه از پس زبون مثل مار این مرد بر بیاد چون من ازاینکه ببینم پاکان خردبشه متنفربودم ازسامان متنفرشدم چون اخم پاکانوغلیظ کرد.چون برخلاف خواسته پاکان اینجابودچون پاکان ازش متنفربودازش متنفرشدم وهیچوقت فکرنمیکردم توزندگیم یه روزی برسه که من بخاطر دلایلی که عقلم نمی پذیرتشون وفقط قلبمه که قبولشون میکنه ازیه آدم متنفربشم منی که همیشه سعی میکردم همه رودوست داشته باشم هرچندخیلی سخت بودحالابه این راحتی بخاطردلایلی که قابل قبول نبودن برای عقلم ازیه انسان متنفرشدم...خیلی عجیبه که انقدرتغییرکردم وروحمم باخبرنبود...باباایستاد تاسامانوبدرقه کنه که سامان باتعارفات فرستادتش داخل اتاق وخودش به سمت پاکان رفت ومقابلش ایستادوبالحن تمسخرامیزی گفت:دنبال یه اتاق خوب برای من باش. ومن میدیدم که پاکان حرص شو رودستش خالی میکردوچقدربرام دردناک بودکه پاکان نتونسته جواب دندان شکنی بده بخاطرهمین جایگاه منشی بودنو کنارگذاشتم وشایدبرای اولین بارتوزندگیم جسارتوبه حدش رسوندم ومن به جای پاکان لب بازکردم:آقای ولایتی مگه قراره اتاق داشته باشین؟ من فکرکردم یه میزکنارمیزمن براتون بذارن. پاکان وسامان هردوباچشمایی گردشده نگاهم کردنووقتی لب های پاکان کش اومدن فهمیدم کاردرستی انجام دادم واگرزمان به عقب هم برمیگشت من بازهمین کارومیکردم حتی به قیمت اخراج شدن.واخراج شدن می ارزیدزمانی که پای پاکان وسط بود...خودموبرای یه جنگ بزرگ آماده کردم بامردی که یقیناتومبارزه ی باهاش زیاددووم نمی آوردم اماپشتم یه کوه ایستاده بودکوهی که جانشین بابام شده بودکوهی که به پشتیبانیای گرمش شک نداشتم پاکان پشتم بود...ومن هیچ ترسی نداشتم هرچندسامان هم چهره اش ترسناک نبود.وجالبیش این بودکه نه عصبی بودونه ناراحت فقط یه لبخندکم رنگ رولبهاش پررنگ ترمیشدن وابروهاش تا آخرین حدبالا رفته بودازحالت صورتش متعجب شدم الان وقت دعواوبحث وجدل بود نه لبخند...به سمتم قدم برداشت اونقدرسریع که پاکان نتونست مانعش بشه لبه میزم نشست وبالبخندی که اصلا برام خوشایندنبودگفت:خیلی دوست داری کنارتوبشینم؟ باچشمای گردشده نگاهش کردم اماقبل ازاینکه توان حرف زدن پیداکنم پاکان بلندش کردویقشوگرفت که سریع بلندشدم، باچشمای آتیشی خیره شدبه چشمای سامان وگفت:دروبراین دخترنمی‌پلکی این دختربرای من خیلی مهمه پس حواست به رفتارت باشه.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سامان نیم نگاهی به من انداخت وپوزخندی زدوبعدبه پاکان گفت:چیکارشی که برای من تعیین تکلیف میکنی؟نکنه شوهرشی؟یاحداقل دوست پسرش؟ پاکان خشکش زدمنم مثل اون خشکم زده بودوبه این فکرمیکردم که پاکان چه جوابی میخوادبده ماباهم نسبتی نداشتیم پاکان نگاهی غمگین به من انداخت ومن نفهمیدم دلیل غم توچشمهاش رو...یقه سامانوول کردوطوری که معلوم بودازگفتن حرفی که میخوادبزنه مردده گفت:من برادرشم. روصندلی وارفتم پاکان برادرم بود؟ درحالی که نه شناسنامه هامون اینومیگفت نه مایع قرمزرنگی که تورگ هامون جریان داشت...پس چراپاکان برادرمن بود؟پاکانی که حتی یک بارهم حس نکردم که برادرمه پاکانی که رفتارش تا الان برادرانه نبود... سامان:تاجایی که یادم میادتوتک فرزندبودی. شایدرابطه خونی نداشته باشیم امامثل خواهرم میمونه- تاهمین جابدون که آیه واردخانواده ماشده پس حواستوجمع کن *پاکان* قلبم تیرمیکشیدوخودشومحکم توهرتپش به قفسه سینم میکوبید.ازخودم حرصم گرفت اززبون سرکشی که وقتی تکون میخوره کلماتی روبیان میکنه که حتی ذره ای شبیه به حرف قلبت نیست .سرم تیرمیکشیدقلبم تیرمیکشیدوتواون لحظات حتی زندگیم هم تیرمیکشیدآیه خواهرمن نبود مانه رابطه خونی داشتیم ونه احساسات قلبی خواهربرادری...من نبایدمیگفتم برادرشم امابایدچی میگفتم؟؟من وآیه چه نسبتی باهم داشتیم؟؟سامان و به هرنحوی که بودازشرکت بیرون بردم تامزاحم آیه نشه خودم هم بدون اینکه به آیه نگاه کنم وارداتاقم شدم ودروقفل کردم وبی توجه به صدایی که تولیدمیکردم هرچیزی که دستم اومدپرت کردم وشکوندم کاش زمان به عقب برمیگشت وچنین حرفی نمیزدم کاش انقدراحمق نبودم میزدم...میشکوندم هیچکس وهیچ چیزجلودارم نبودودیگه چیزی برام مهم نبودحتی غرورم هم مهم نبود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 فقط وفقط قلبی مهم بودکه ترک خورده بودوشایدهم همون لحظه که گلدون شیشه ای رومیزروپرت کردم زمین وشکست قلب ترک خورده من هم باارتعاش صداش دچاریه تلنگرشدوخردشد...قلبم هم شکست قلبی که متعلق به خودم بودوجالب این بودکه این من بودم که قلب خودموشکونده بودم من خودم قلبموشکونده بودم...بادوتادستم قلبم روخردکرده بودم وتکه های تیزش توی پوست وگوشتم فرورفته بود...ازطرفی تیزترین تکه ی قلب شکستم مثل یه تیغ کندروی شاهرگ حیاتم کشیده میشدونمی بریدومن فقط دردمیکشیدم...ازطرفی احساس ناآشنای قلبم تمام وجودموفراگرفته بودودوباره یه حس سردرگمی داشت دیوونم میکرد...سردرگم بودم ونمیدونستم دلیل این حال خرابم چیه؟دلیل آشفتگی های اخیرم ...تپش های نامنظم قلبم ...گرگرفتن هام...بی قراری هام...توذهنم هزارباره به دنبال دلیلی منطقی برای عقلم که باقلبم سرجنگ داشت میگشتم که صدایی توگوشم ":پاکان من عاشقتم ،تاحالا عاشق نشدی بفهمی پیچید من چه حالی دارم"خشکم زد...این صدا،صدای یکی ازدخترایی بودکه پیش من به عشقی که نسبت بهم داشت اعتراف کرده بود...صدایی که همیشه نادیدش میگرفتم مثل صدای بقیه دخترا...این صدا،این کلمه هابرام خیلی تکراری وکذایی بود...اونقدرکه حالموخراب میکردولی من چرابایداین کلمه هاوصداروبه یادمیاوردم؟؟ صدایی بلندترازصدای دخترونه شنیدم":عشق حس شیرینیه پاکان،چرانمیخوای تجربش کنی؟صدای دوم صدایی مردونه بودمتعلق به بابا...مردی که باوجودتجربه تلخ ازعشق اول وآخرزندگیش بازهم عشق رویک احساس شیرین میدونست...مردی که همیشه بهم پیشنهادمیکردعشقوچاشنی زندگیم کنم اونوقته که یه معجزه بزرگ روباتموم وجودلمس میکنم...مردی که همیشه خوب بودوخوبی وپاکیو بهم یادمیداد و بااین وجودمن راهیه یه راه بی راهه شده بودم وخودم وزندگیموبه لجن کشیده بودم وفقط ازپاکی، تمام این سالهایک اسم یدک میکشیدم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 مردی که همیشه عشقویک واژه مقدس جلوه میدادومن حوالی همون مردزنی رومیدیدم که این واژه مقدس روآلوده کرده بودبه گناه...ومن باتمام این تناقض ها...باوجودتمام خاطرات وتجربیاتی که ازیه گذشته کثیف داشتم بایدحداقل پیش خودم اعتراف میکردم که عاشق شده بودم ومغزم باصداهاوجمله هایی که بخاطرم اوردمیخواست بهم این حقیقتوبگه...که من پاکان پاکزاد،کسی که تمام عمرش بادخترای جورواجورورنگارنگ گذشته حالا دلش،اهلی یه دخترشده...اونم نه هردختری...یه دخترباعقایدمتفاوت باهمجنس هاش، که تا الان باهاشون برخوردداشتم ...دختری باسرپوش مشکی به اسم چادر!!!سرپوشی که برای لعیاپوشاننده گناهاش بودوبرای آیه تموم زندگیش...من عاشق شده بودم عاشق دختری که حتی توخواب ورویاهام هم نمیدیدم که بهش احساس پیداکنم واین اتفاق بیفته ومن عاشقش بشم ولی اتفاق افتادومن عاشق شدم واین وسط یه سوال بود که تمام ذهنم رودرگیرکرده بودکه این اتفاق عاشقی چطورافتاد؟؟؟چطورشدکه من کارم به اینجاکشید؟منی که توهرلحظه زندگیم مراقب بودم که یه وقت دلم نلرزه وکاردستم نده اونم درحالی که به عشق اعتقادنداشتم ودلیل مراقبتم هم فقط دفع خطراحتمالی بودحالا دلم لرزیده بودوشایدچیزی فراترازلرزش بود...چیزی شبیه زلزله یه زلزله مخرب که تمام باورهاوعقاید علایقم وبه کل ،تمام "دیگه ساخته وجودموخراب کرده بودویک "من بود...واحساسی به نام عشق که همیشه ازش گریزون بودن به تاروپوداین من جدیدکه هیچ شباهتی به من قبلی نداشت رخنه کرده بود...واین چطورممکن بودبرای منی که قلبم رومهروموم کرده بودم وحفاظی سخت ومحکم به دورقلبم پیچیده بودم؟؟؟چی شدکه مهرموم قلبم شکست?وحفاظ آهنی ازبین رفت?مگه این حس چقدرقدرتمندبودکه ازهفت خوان قلب من عبورکرده بود؟واین چنین وجودموسرشارازوجودش کرده بود؟باتمام غیرممکن هاوتمام مقاومت هایی که کرده بودم من عاشق شده بودم...اونم عاشق دختری که به فاصله زمین تاآسمون ازدنیای من دوربود...دختری که میون پرتوهای نوروروشنایی زندگی میکردومثل یه آب روان زلال وپاک بودبرخلاف من که یه زندگی تاریک وکدرداشتم که کثیف ترازاون وجودنداشت...دختری که به اندازه اسم من پاک بودومن پاکان ناپاک...وحالا که این احساس ناب که یکنم خودش رو خم کرد و دستشو بالا برد تا ضربه ی محکمی به صورتم بزنه که دستش با فریاد بابا توی هوا خشک شد :پــــــــــــــاکــــــــــــــان پاکان هوووف بلندی کشید و عصبی دستی به صورت و موهای لختش کشید و عقب گرد کرد و بی توجه به من و بابا که توی آستانه ی در وایستاده بود سریع از آشپزخونه بیرون زد و چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بابا با ناراحتی نگاهی به من انداخت و با شرمندگی گفت :آیه به خدا قسم که شرمنده اتم نمیدونم چی باید بگم نمیدونم فردا چی باید جواب پدرت رو بدم چطوری بگم دخترت رو دختری که عزیزت بود و همه کست رو آوردم تو خونه ای که یه پسر ناخلف توشه و پدرش از تربیت کردنش عاجز مونده ؟ با تموم شدن حرفش جویبار کوچیکی از اشک روی دامنه ی گونه هایی که چروک های ریزی روش خودنمایی میکرد جاری شد با بهت و ناراحتی به بابا نزدیک شدم و با لحن ملایمی گفتم :تو رو خدا اینطوری نگید بابا ناراحت میشما اگه واقعا نگران جواب دادن به بابایید از وقتی بترسید که باید جواب ناراحتی منو بدید وگرنه کارا و حرفهای آقا پاکان اصلا برای من مهم نیست اما فقط خودم میدونستم که مهم بود، من همیشه آدمی بودم که نظر همه برام مهم بود آدمی که به راحتی آب خوردن با حرف یه غریبه میشکست و تا وقتی پشتوانه ای مثل بابا نبود که با نصیحت های دلگرم کننده اش دوباره منو سر پا کنه من همینطور زیر نیش و کنایه های پاکان کمر خمیده میموندم و تظاهر میکردم به خوب بودن تا بابا نادر به اندازه ی کافی نشکنه به اندازه ی کافی کمرش از دست پسرش خم شده بود نمیخواستم غمگین و شکسته شه به خاطر من به خاطر منی که هر لحظه مسئولیت کارهام و رفتار پسرش با من کمرشو خم میکرد مسئولیتی که خیلی سنگین بود و حتی نمیتونستم تصورکنم که این مسئولیت حتی برای چند لحظه ی کوتاه روی دوش های من قرار بگیره بابا همچنان با چشمهای اشک آلود به من نگاه کرد و گفت :از بابات میترسم آیه با لحن شوخی پرسیدم :مگه بابای بیچاره ی من هیولاست خیلیم مهربون بود بابا یه بار دیگه همچین حرفی بزنید باهاتون قهر میکنم بابا لبخند نیمه جونی زد و گفت :فردا که خودمم مردم اون دنیا وقتی بابات ازم پرسید مگه دخترمو به تو نسپرده بودم پس چرا مواظبش نبودی چی چوابش رو بدم ؟ -اولا اینکه خدا نکنه شما باید جای بابای منو برام پر کنید... با چشمایی که اشک توش عین دریایی پرتلاطم که هر لحظه با موجهای قوی تری آب رو به خشکی ساحل نزدیک تر میکرد گفتم :بابام خیلی زود رفت.... دیگه علنا گریه میکردم :بابا زود منو تنها گذاشت بابا نادر شما دیگه نباید حرف از مرگ بزنی چون من دیگه تحمل یه شکست دیگه رو ندارم تحمل اینکه دوباره سرگردون میون یه عالمه گرگ که از بچگی بابا منو ازشون ترسونده بود بمونم من تحمل تنهایی رو ندارم تحمل سربار بودن تو خونه ی دوستم و حس سو تفاهمی که داداش دوستم رو برادر خودم ببینم و بعدا بفهمم که دوستم داره و خواستگارمه ضربه به اعتمادم بخوره چون اونو داداش خودم میدونستم با دیدن بابا که حالش داشت بدتر میشد و چهره اش هرلحظه غمگین تر از پیش سریع به در شوخی زدم و گفتم :شما هم هر موقع تو خواب دارم تاکید میکنم تو خواب بابای منو دیدی و بابا ازت سوال پرسید که چرا مواظب دخترم نبودی سرتو بالا بگیر و با غرور بگو که مواظب بودی و همه کاریم در حد توانت برام کردی و حتی اگه قانع هم نشد با صلابت و افتخار بگو که دخترش شیریه برا خودش و خودش میتونه از خودش مراقبت کنه بابا شروع کرد ریز ریز خندیدن با دیدن خنده اش عین دختر بچه ی چهار ساله ای که با دیدن عروسک مورد علاقه اش همونی که جلوی مغازه براش پا کوبیده بود و گریه کرد بود تو دست باباش ذوق کردم و با شیطنت گفتم :دیدی خندیدی دیدی حالا منو و بابای گلم میریم فیلم میبینیم و کلی هم میخندیم و خوش میگذرونیم بیخیال اون پسر بد اخلاقت بابا با لبخندی مهربون بهم نگاه کرد و بعد سری تکون داد و به سمت پذیرایی رفت و گفت :پس تا من یه فیلم کمدی جالب پیدا کنم تو خوراکی بیار..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 مثل اون وقتایی که بابا جلو روم بود و ازم چیزی میخواست و من عین سربازها پا به زمین میکوفتم و احترام میذاشتم و بله قربان میگفتم و بابا دنبالم میکرد بله چشم گفتم اما فرقش این بود که بابا نادر بابا حسینم نبود که بیفته دنبالم و با قلقلک هاش منو آسی کنه فقط یه فرشته ی مهربون بود که میخواست جای بابامو بگیره و من اینو میدونستم که اگه همه ی فرشته های دنیا و بهشت هم که جمع بشن هیچکی بابای خودم نمیشه..... همراه با یه ظرف پر از پفیال و چیپس و پفک پیش بابا رفتم و شروع به خوردن کردیم و همراه با فیلم با مزه ای که بابا گذاشته بود در حال خندیدن بودیم که پاکان لباس بیرون پوشیده از اتاقش بیرون اومد و بی توجه به ما داشت به سمت در خروجی میرفت که صدای بابا مانع برداشتن قدم بعدیش شد :کجا میری ؟بازم میری پیش دوست دخترت ؟ پاکان با غیض نگاهی به من انداخت و جواب داد :نه خیر *پاکان به یه مهمونی دعوت شده بودم ولی دلم نمیخواست چشمم به دوست دخترم بی افته دختری که چندین بارباهاش بودم و شب رو دی کنار او سپری کنم چون دلم درگروی عشق آیه بودومن نمیتونستم به عشق واحساسی که به آیه داشتم خیانت کنم من نبایدخیانت میکردم ...سوگل رو تو مهمونی دیدم اومد طرفم خودش رو به من نزدیک کرد با اخم بهش فهموندم نزدیکم نشه و اون بدون توجه به رفتار من خودش رو بهم چسبوند و چیزایم گفت که نفهمیدم خیلی مست بوداینبارمحکم زدم توگوشش چون معلوم نبودچطورمیخواست وسوسم کنه وغریزم روتحریک.سریع از مهمونی زدم بیرون وسوارماشین شدم وبه سمت خونه روندم شیشه روتااخرین حدپایین دادم تاهوای سردکمی حالم روبهترکنه وتمام طول راه خودموبخاطررفتن به اون مهمونی کذایی سرزنش کردم ساعت:1/0نصفه شب بودکه رسیدم خونه همه جاتاریک بودوفقط یه نورضعیف ازسالن به چشمم میخوردسرکی کشیدم نورچراغ قوه موبایل بودکه پشت وروروی میزگذاشته شده بود،رفتم جلو،آیه رودیدم که روی مبل درازکشیده بودوچشماش بسته بودن چشمام گردشدخرگوش کوچولوچراتوخونه ی خودش نخوابیده بود?این یه فرصت طلایی برای من بودکه یه دل سیرنگاهش کنم تاتصویرسوگل روکامل ازمقابل چشمام پس بزنم گوشه مبل نشستم وتمام اجزای صورتش روازنظرگذروندم خوشگل ترین جزصورتش چشمای تاریکش بودن که الان بسته بودن ومن نمیتونستم محودرپاکیشون بشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 یدفعه سرفه کرد.فقط یه چادرروش انداخته بودکتمودراوردم وسریع انداختم روش که اروم چشمهاش بازشدن تامنودیدخواست تکون بخوره که مانع شدم وپرسیدم:چرااینجاخوابیدی? -خیلی دیرکردی تااین وقت شب مهمونی بودی? لبخندی شیطانی زدم:پس نگران من بودی؟ بشم- درسته نگران بودم هرچی باشه برادرمیا بایدم نگرانت اخمام رفت توهم وسریع گفتم:من برادرتونیستم -چراهستی ،خودت گفتی یادت رفت؟ راجب تودچارسوءتفاهم نشه- اونطوری گفتم که سامان دست برداره برای اینکه یه وقت لبهاش که کش اومدن منم ناخوداگاه لبخندزدم وگفتم:خیلی خب خرگوش کوچولوپاشوبروتوخونت بخواب وچندتاهم پتوبکش روخودت انگارداری سرمامیخوری سرفه کردوگفت:نه بابامن به این راحتیاسرمانمیخورم – کاملا مشخصه با لبخندی دلنشین از روی مبل بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و با آرامشی که توی چهره اش موج میزد شب بخیری گفت و به سمت خونه اش رفت با آرامش و خیال آسوده میرفت به سمت حصار امن و تنهاییش تا خوابی دلچسب رو مهمون چشماش کنه دریغ از اینکه نمیدونست با اون لبخند قشنگش مثل جرثقیلی که به قصد خرابی با شدت هر چه تمام تر به دیواره های خانه ای مخروبه میکوبه و سعی در فروپاشی دیواره های باقی مانده ی اون داره،دیواره های قلب من رو فرو می پاشونه....لبخند آیه برای من همین حکم رو داشت همون جرثقیلی که نرم نرمک و بدون هیچ هشدار قبلی ای به سمت قلب مفلوک و تنهای من هجوم آورد و با قدرت دیواره های سنگی اش رو نابود کرد همون خورشیدی که با گرمای دلنشینش دیواره های یخ بسته قلبم رو ذوب کرد .... توی اتاقم بودم و دراز کش منتظر دستای ماورایی خوابی که این روزها بدجور بهم حروم شده بود ،بودم. دلتنگ بودم برای دوباره دیدن لبخند خرگوش کوچولو و همه و همه ی این ها خواب رو از چشمهام گریزون کرده بود من تو همین مدت کوتاه به شدت دلتنگ آیه ام و کی میشه که بتونم به عنوان زن خودم سفت و سخت تو آغوشم حلش کنم ؟ با شنیدن و درک زمزمه های قلبم روی تخت نیم خیز شدم این ذهن رویا پرداز من تا کجا ها رو خیال بافی کرده بود ؟ یعنی واقعا من آیه رو به عنوان همسر آینده ام میخواستم ؟ منی که به هیچ وجه اسمی از ازدواج نمی آوردم و از زندگی مشترک بیزار بودم ،منی که با انزجار به جنس مونث نگاه میکردم و همشون رو به خاطر ذهنیت قبلی ای که از لعیا داشتم به یک چشم میدیدم و باور داشتم که این موجودات کثیف و خیانت کارند ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 آیه با من چه کرده بود که خواب به خاطر کوبش های تند قلبم از من فراری بود و ذهن و خیال فرصت طلب من هم با فراری دادن خواب آیه رو به همسری من در آورده بودن و همه میدونن که من پیرو عقلمم و عشقی که من شنیده بودم بیشتر قلب رو درگیر میکرد و مثل اینکه من فرق داشتم و خوب میدونم که اول عقل من بوده که درگیر آیه شده و بعد این کوبش های سینه درنده ای که با کوبش های قدرتمند و متوالی سعی در شکافتن و بیرون پریدن از قفسه ی سینه ام رو داشتن و عجیب این قلب لا مذهب عجول بود و بی غرور و اگه به این بود که فردا اعترافی عاشقانه نثار آیه میکرد و خلاص... و عقلم نهیب میزد و سرکوب میکرد شورش قلب سرکش و سرتقم رو که سعی در فهموندن این قضیه داشت که آیه هنوز هم که هنوزه ذهنیت منفی ای از من تو ذهن داره و شاید بروز نده اما با کوچک ترین اشتباهی اون ذهنیت با قدرت و خودنمایی بیشتری جلوی چشمهاش جولون میده و من میدونم که تا وقتی این ذهنیت وجود داره جواب من منفیه و قلبیه که بی شک زیر پای آیه له میشه *آیه* خشکی گلوم اذیتم میکرد و با هر قورت دادن آب دهانم برای مرطوب کردن و رفع اندکی از این خشکی عذاب آور درد شدید و غیر قابل تحملی توی گلوم میپیچید .من باز مریض شده بودم وچقدرمن متنفربودم ازسرماخوردگی هایی که دم به دیقه تاتقی به توقی میخوره میان سراغم ...از بچگی خاطرات خوبی نداشتم از مریض بودنم گرچه همیشه بابا بالا سرم بود و توی تمام دوران بیماری تنهام نمیگذاشت اما اونقدر این دوران به من سخت میگذشت که بعد از تموم شدنش تنها چیزی که به یاد میاوردم درد های طاقت فرسا و جان نکاهی بود که به جونم افتاده بود ...دیگه چه برسه به الانی که بابایی نبود تا پرستارم باشه. گلوم خیلی درد میکرد ومیدونستم تا دو دقیقه بعد آبریزش بینی هم به جمع نعمت های پرسود من اضافه میشه و من متنفرم از زمانی که دماغم در اثر برخورد زیاد با دستمال کاغذی زخم میشه و سوزشش به جمع سوزش گلوم اضافه میشه.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 با درد و کوفتگی ای که توی عضله هام نشسته بود به سختی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم 1دقیقه ای میگذشت که میز رو حاضر و آماده چیده بودم و خودم هم بین در یخچال در حال گشت و گذار کردن میون دنیای رنگارنگ قرص ها بودم و دنبال یه قرص سرماخوردگی ساده میگشتم یا شایدم مسکنی برای تسکین گلو درد وحشتناکی که به گلوم پنجه میکشید با صدای پاکان که پر شوق و ذوق سلام میداد لحظه ای به عقب برگشتم و با دیدن صورت شاد و هیجان زده اش کمی انرژی گرفتم و بعد با صدای گرفته ناشی از گلو دردم سلام دادم لحظه ای قیافش رو در هم کشید اما بعد از گذر ثانیه هایی صدای قهقهش به هوا رفت چشم غره ای حواله ی لبخند پر صداش کردم و با صدای خروسیم جیغ زدم :خنده داره ؟ خندش تشدیدشدومیون خنده هاش گفت:واااااای خدا صداشو بیماری به اندازه ی کافی دل نازک و عصبی ام کرده بود و این حرف پاکان جرقه ای بود برای عصبی تر شدنم سریع بسته ی قرصی را که در دستم از حرص میفشردم به صورتش پرت کردم خنده اش قطع نشد هیچ بیشتر هم شد دوباره گفت :خب چرا عصبی میشی کی بود دیشب میگفت من به این راحتیا مریض نمیشم ؟چی شد پس ؟ در حالی که با همان صدای مزخرف جیغ میکشیدم و حنجرم روبیشتر از پیش به درد میاوردم گفتم :حالا که شدم بازم دلیلی برای مسخره کردن نمیبینم پاکان در حالی که هنوز لبخندی بر لب داشت و خنده در پس و پیش چشمهاش معلوم بودگفت :مسخره ات نکردم اما دیدن خرگوش کوچولویی با صدای خروسی برام جالب بود در حالی که نرم نرمک لبخندی روی لب من هم مینشست سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و با وارد شدن بابا به بحث و جدل موجود بین خودم و پاکان هم خاتمه دادم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻