eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 نا باور به چشماش زل زدم،واقعا این لیلا بود؟ چند ثانیه ای توی همون حالت موندم تا بلکه از حرفش خجالت بکشه اما پررو تر از قبل آب دهنش رو پرت کرد به سمتمو در اتاقش رو بست! دستی به صورتم کشیدمو‌ بغضمو فرو دادمو به سمت آنام که مشغول صحبت با زیور خاتون بود قدم برداشتم نگاهی غمگینی بهم انداخت و رو به زیور خاتون گفت:-پس میسپارمش دست خودتون،مثل چشماتون مراقبش باشین! زیور خاتون سری تکون داد و گفت:-خیلی خب دختر تو چقدر نگرانی میریم خونه عمه اش یکی دو روز دیگه برمیگردیم نمیخوایم که بریم سفر قندهار،بریم دیگه گاری دم در منتظره! با این حرف نگاهی به در بسته اتاق آرات انداختم و با بغض از آنام خداحافظی کردمو به سمت آقام که جلوی در ایستاده بود قدم برداشتم،خیلی نگران بود و حقم داشت حتما میترسید حرفای آیاز راست باشه و میخواست هر جور شده از این عمارت دورم کنه تا بیشتر از این باعث آبرو ریزی نشم! آهی کشیدمو بدون اینکه به صورت آقام نگاه کنم سوار گاری شدم،نزدیک شد و دستی به سرم کشید:-مراقب خودت باش دخترم،بهترین تصمیم رو گرفتی،درسته عمه ات آدم جدی ایه اما چیزی توی دلش نیست فرهان هم که خاطرت رو‌میخواد،حتما خوشبخت میشی! با غم بوسه ای روی دستاش نشوندم و سری تکون دادم،با اینکه کاری نکرده بودم نمیدونم چرا بازم شرمم میشد به صورت آقام نگاه کنم،از آنامم دلخور نبودم مطمئن بودم صلاح خودم رو میخواد،اما آیاز...دعا میکردم تا بیشتر از این خونوادمو از هم نپاشه... تموم مسیر تا ده عمه سرم رو تکیه داده بودم به گاری و به آینده نامعلومم فکر میکردم،حس میکردم دیگه برای کسی توی این دنیا اهمیتی ندارم و همه میخوان هر جور شده از شرم خلاص بشن،دلم میخواست خودم رو خلاص کنم اما اینجوری حتی با مردنم هم بقیه رو توی دردسر می انداختم،حق با آرات بود من همیشه باعث میشم باعث دردسر اطرافیانم میشم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 شروع کردم به قدم زدن توحیاط هواخنک بودوکمی کمک میکرد به برگشتن بدنم به دمای عادی ومعمولی...قدم میزدم وفکرمیکردم...به تمام اتفاقاواحساس هایی که بعدازدیدن وآشناشدن باآیه رخ داده بودن...ازلحظه آشنایی مرورمیکردم خاطرات ذهنمو...ازهمون لحظه ای که توخلوتم بایه دخترکثیف ازجنس لعیا...دختری روتوقاب دردیدم باپوششی شبیه به پوشش لعیا...چادر!روزهایی رو مرورمیکردم که باحماقت های کورکورانه پاکی یه دخترمقدس رونمیدیدم...به روزهای گذشته ...واین بارگذشته ای نه چندان دورکه انگارهمین دیروزبود...گذشته رومرورمیکردم تاشایدبتونم جوابی برای علامت سوال بزرگ ذهنم پیداکنم...اسم این حس ناآشنا...حس خوشایندی که حتی نفهمیدم چطوری واردحریمم شد ...واردقلبی که دورش حصاری ازاهن کشیده بودم...حس قدرتمندی که سرزده اومده بودوتوقلبم جاخوش کرده بودوانگارداشت پاکانی که قبلا بودم روازم دورمیکرد...ومنوازشخصیتی که داشتم جدا...بایه دیوارجداکننده ...دیواری که هرروز آجربه آجر بالا میرفت وشایدروزی ازدیوارچین هم مرتفع ترمیشد!!... هرچقدرگشتم وگشتم وزیروروکردم خاطرات چندوقت اخیرو...به نتیجه ای نرسیدم...بعدازکلی این درواون درزدن موفق نشدم اسمی برای حس عجیب وغریبم پیداکنم...به اندازه کافی هواخورده بودم وفکرکرده بودم دیگه ذهنم خسته شده بودوکشش نداشت بخاطرهمین هجوم افکارموپس زدم ودست ازپادرازتربه سمت ساختمون راه افتادم ...که موبایلم زنگ خوردبه صفحش نگاه انداختم ارمان بودبی حوصله جواب دادم:هان؟ سلام عرض شدجناب آقای پاکان خان _سلام چیکارداری؟زودبگوحوصله ندارم--راستش میخوام کمکم کنی بازچه گندی زدی؟ -هیچی بابافقط ذهن مسموم تورومنم اثرگذاشته- -چی شده بگوبینم؟ راستش بایه دختری دوست شدم اسمش پگاهه قصدم جدیه میخوام امتحانش کنم اگه توامتحان- قبول شدبرم خواستگاریش من حوصله ندارم به سپهربگو- -باباسپهرهمه چیولومیده توبهترین گزینه ای-من امتحانش کنم؟ اره دیگه- -خیلی خوب ادرسشواس کن عکسشم بفرست خدافظ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻