eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 چند ثانیه ای میشد رسیده بودم پشت دیوار باغ همونجایی که آیاز گفته بود اما هیچ کس نبود،آتاش گفته بود بیرون عمارت منتظرش بمونم اما چطوری میخواست از دست نصرت قسر در بره؟ اصلا نکنه فرحناز وقتی ببینه نیستم خشمشو سر آیلا خالی کنه،با این فکر مستاصل نگاهی به پشت سرم انداختم و هنوز تصمیم نگرفته بودم چیکار کنم که با صدای افتادن چیزی روی زمین ترسیده جیغ کوتاهی کشیدم و تا خواستم بچرخم ببینم چی بود دستی جلوی دهنم رو گرفت:-هیس منم نکنه میخوای همه رو خبر دار کنی؟ با صدای آتاش دست روی سینه ام گذاشتم و با برداشته شدن دستش نفسی از سر آسودگی کشیدم! -ببخشید مجبور بودم راه دیگه ای برای بیرون اومدنم نبود،بریم؟ چرخیدمو نگاهی بهش انداختم و با دیدن لباسای تنش چشمام از تعجب گرد شد! دستی به لباساش کشید و گفت:-خیلی هم بد به نظر نمیرسه،لباسای عمو مرتضی ست نباید موقع خارج شدن از ده جلب توجه کنیم! -آتاش من باید برگردم،بچه هام بهم نیاز دارن،اصلا گیریم که از ده هم بریم،بازم این زندگی برام فرقی با مردن نداره! اخم ریزی کرد وگفت:-تقصیر خودته اگه وقتی فرحناز داشت منو با خودش میبرد یکم دندون سر جیگر گذاشته بودی الان اینجا نبودی! -یعنی باید میذاشتم به جای من تو تقاص پس بدی؟ -بهتر از وضعیت الانت نبود؟الان پیش بچه هات بودی،البته اگه پشیمون شدی هنوزم دیر نشده بیا برگردیم من همه چیز رو گردن میگیرم تو هم پیش بچه هات میمونی! با ناراحتی سرمو به چپ و راست تکون دادم! قدمی به جلو برداشت و زل زد توی چشمام:-برای یه بارم که شده فقط به فکر خودت باش،نه کس دیگه ای،واقعا فکر میکنی حقته بمیری؟ من که نمیذارم اون پسره ی عوضی هم تو و هم اورهان رو ازم بگیره! ببین آیسن آیلا مادرشو زنده میخواد،هر جا بریم بازم از گوشه طویله اسیر موندن و منتظر مردن بودن که بهتره،اگه به فکر اونی بهتره راه بیفتیم،فرحناز حرف حالیش نمیشه،خیال کردی من خیلی دوست داشتم همچین لباسایی بپوشم و آواره دهاتای اطراف بشم؟تنها راهی که داریم همینه…سرشو پایین انداخت و کلافه گفت:-البته اگه هنوزم بخوای من زنده بمونم! نگاهی بهش انداختم،واقعا هم نمیخواستم مردن آتاش رو ببینم،لبی تر کردمو گفتم:-خیلی خب دیگه حرف از مردن نزن،کجا قراره بریم؟ نفسی پر صدا بیرون داد و گفت:-میریم کلبه بی بی حکیمه،آیاز میگفت اونجا امنه! سری به نشونه مثبت تکون دادمو نگاه آخرم رو به دیوارای عمارت انداختم و در حالیکه دلم پیش بچه هام جا مونده بود پشت سر آتاش راه افتادم،چند دقیقه ای طول کشید تا به در کلبه ای رسیدیم با اشاره آتاش من همونجا ایستادمو خودش جلو رفت و چند دقیقه بعد همراه اسبی برگشت،با کمکش سوار شدمو به تاخت راه افتادیم سمت آینده ی نامعلومی که سرنوشت برام رقم زده بود! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 نزدیکیای غروب بود و چند ساعتی از پناه بردنمون به کلبه بی بی میگذشت،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و کاری از دستم ساخته نبود،آتاش میگفت به آیاز سپرده تا قبل از غروب برامون خبر بیاره اما هنوز پیداش نشده بود،نگاهمو از پنجره گرفتمو زل زدم به آتاش که نگران روی زمین نشسته بود و زیر لب با خودش یه چیزایی زمزمه میکرد: -چرا نیومد؟نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ -نگران نباش حتما هنوز نصرت بهش اجازه اومدن نداده! با غم لب ورچیدمو ‌نشستم گوشه کلبه و نگاهی به صورت عصبی آتاش انداختم و چشم برهم گذاشتم:-تا کی اینجا میمونیم؟ -تا هر وقت لازم باشه بذار آیاز برگرده ببینیم عمارت چه خبره، بعدا تصمیم میگیریم! هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای در ترسیده از جا پریدم،آتاش انگشتشو‌ به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و آروم به سمت در رفت و چند لحظه بعد با صدای پر اضطراب آیاز سر جام ایستادم:-باز کنین منم! آتاش نفسی بیرون داد و درو به سمت خودش کشیدو بعد از ورود آیاز محکم بست نفسی تازه کرد و بی مقدمه لب زد:-نمیدونم چه خبر شده اما فرحناز خاتون و بقیه بار و بندیلشون و بستن و برگشتن دهشون،به محض اینکه رفتن اومدم بهتون خبر بدم! آتاش دستشو گذاشت روی چونش و با شک و تردید لب زد:-فرحناز به همین راحتی کوتاه بیا نیست حتما یه فکری توی سرشه،شایدم میخواد فریبمون بده،اصلا متوجه نبود ما شد؟ -آره وقتی متوجه نبودتون شد دیوونه شد نتونستیم جلوشو بگیریم تقریبا تموم اسباب اثاثیه آنامو از اتاق پرت کرد بیرون بعدشم یک دفعه ای تصمیم گرفتن برگردن ده بالا! -قضیه مشکوکه،شاید میخواد ما احساس امنیت کنیمو برگردیم و بعد آدماشو بفرسته سراغمون،یه امشب رو همینجا میمونیم تا فردا آدم بفرستیم ده بالا ببینیم چه خبر شده،تو فعلا مراقب اوضاع باش، تا خبر مهمی نشد این طرف نیا! آیاز سری تکون داد و خواست بره که چنگی به دستش زدمو ملتمسانه نالیدم:-از بچه ها چه خبر خوبن؟ -خوبن آنا نگران نباش،هنوز وقت نکردم با لیلا حرف بزنم درگیر اورهان بود،آیلا هم که آرات رو داره تو مراقب خودت باش! با بغض سری تکون دادمو‌ با رفتنش دوباره برگشتم سرجام و همون گوشه کلبه کز کردم،آتاش کتش رو روی دوشش انداخت:-میرم آدم بفرستم ده بالا،زود برمیگردم،یه وقت از اینجا بیرون نری،کسی نباید بفهمه کجا پنهون شدیم! ترسیده سری تکون دادمو با رفتنش زانوهامو بغل گرفتمو به اشکام اجازه پایین اومدن دادم،هنوز چند دقیقه ای از رفتن آتاش نگذشته بود که صدای در با صدای هق هقم آمیخته شد،با ترس از جا بلند شدم اشکامو پس زدمو خودمو رسوندم پشت در و بی صدا ایستادم، ضربه ی دیگه ای به در خورد و ترسیده قدمی به عقب برداشتم،اگه آتاش بود تا الان یه چیزی میگفت،تو همین فکرا بودم که با ضربه محکمی که به در خورد وحشت زده جیغ کوتاهی کشیدم:-میدونم اون تویی،بهتره با زبون خوش همراهم بیای وگرنه… -وگرنه چی؟هان؟ چه بلایی سرش میاری؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با شنیدن صدای آتاش کمی خیالم راحت شد،مضطرب همون پشت در نشستم صداش دوباره توی گوشم پیچید:-منتظرت بودم،فرحناز خاتون فرستادت اینجا نه؟میدونستم به این راحتی بیخیال نمیشه،مطمئن بودم آدم میفرسته پی مون،چی بهت گفته؟ حرف بزن تا ندادمت دست این کشاورزا تا میخوری با بیل و کلنگ بزننت و بعد جنازتو پرت کنم جایی که هیچ کس پیدات نکنه! -شما بهتره دخالت نکنی آتاش خان،فرحناز خاتون با شما کاری ندارن فقط منو فرستادن پی قاتل پسرشون،قرار نیست آسیبی ببینن فقط همراهم میبرمشون ده بالا! آتاش عصبی پوزخندی زد و گفت:-نمیخواد بهش آسیبی برسونه؟حتما میخواد به افتخار ورودش قربونی کنه،مگه اینکه تو خواب دستتون بهش برسه،اگه زنده موندی و دیدیش بهش بگو آتاش دستی که بره سمت ناموسش رو قطع میکنه،حالا دنبالم بیا،امشب رو مهمون مایی! با شنیدن صدای قدم هاشون که دور میشد دست روی سینه ام گذاشتم قلبم وحشیانه میکوبید اصلا خیال آروم شدن نداشت،نگران آتاش بودم اون همه بی خیالی مرد نگرانم میکرد که شاید تنها نباشه،کاری که از دستم بر نمیومد حتی اصلا جرات تکون خوردن هم نداشتم! حدود نیم ساعتی منتظر موندم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید دیگه داشتم مطمئن میشدم اتفاقی افتاده که ضربه ای به در خورد… با صدای آتاش نفهمیدم چطوری درو باز کردمو در حالیکه سعی داشتم اشکامو پس بزنم قامتش رو از نظر گذروندم تا مبادا بلایی سرش اومده باشه،وقتی دیدم سالمه چونه ام شروع کرد به لرزیدن:-چیزی نشد؟چیکارش کردی؟ ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه چیزی بگه داخل شد و بعد از بستن در دستشو قاب صورتم کرد: -نمیدونستم صدامو شنیدی،رفتم تحویل آدمای مشتی دادمش،حدس میزدم آیاز رو دنبال کرده باشن،خواستم اینجوری غافلگیرش کنم! -اگه بازم باشن چی؟کاش برگردیم عمارت اونجا حداقل چند نفر هستن که نگهبانی بدن! با دیدن حال خرابم سرمو کشید سمت خودشو گذاشت روی سینش و در گوشم لب زد:-دو نفر بودن هر دوتاش رو تحویل مشتی دادم،تو نگران چیزی نباش،تا من هستم نمیذارم آسیبی ببینی،امشب رو اینجا سر میکنیم تا آدم بفرستم ده بالا،میبینی که فرحناز هنوزم دست بردار نیست،نمیتونم توی خطر بندازمت! بغض کرده سری به نشونه مثبت تکون دادم،آتاش دستمو‌کشید گوشه کلبه و رختخواب کهنه ای که گوشه کلبه بی بی روی هم چیده شده بود رو برداشت و انداخت روی زمین:- چراغ و خاموش میکنم تا کمتر جلب توجه کنیم،میتونی اینجا بخوابی منم میرم بیرون… پریدم وسط حرفشو نگران لب زدم:-نمیشه همینجا بخوابی؟ ابرویی بالا انداخت و مکثی کرد و گفت:-چرا نشه،دستی به گردنش کشید و ادامه داد:-گفتم شاید باز معذب بشی و منو با ساواش مقایسه کنی،اگه میترسی همینجا دراز میکشم! شرمزده سری به نشونه مثبت تکون دادم،آتاش رختخوابی برداشت و به خاطر کوچکی کلبه تو فاصله چند سانتی از من روی زمین انداخت و بعد از خاموش کردن چراغ همونجا دراز کشید… چند دقیقه ای گذشت دیگه چشمام به تاریکی عادت کرد،نگاهی به نیمرخش انداختم،هنوزم مثل پونزده سال پیش بود،فقط تک و توک موهاش جوگندمی شده بود،چرخید به سمت بالا و دستش رو زیر سرش گذاشت و نفس عمیقی کشید،نمیدونم چرا اما کنار آتاش واقعا احساس امنیت میکردم درست برعکس حسی که برای بار اول دیدمش بهش داشتم! آروم چشمامو روی هم گذاشتمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم،نمیدونم چقدر گذشته بود اما چشمام گرم خواب شده بودن که با صدای بلندی که از سمت در به گوش رسید هین بلندی کشیدمو وحشت زده از جا پریدم،تموم بدنم میلرزید و هول برمداشته بود… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با وحشت چشم به در دوختمو منتظر بودم یکی داخل کلبه بشه و کار ناتموم اون مرد رو تموم کنه که با قرار گرفتن دست آتاش روی شونه ام جا خورده سرچرخوندم: -نترس چیزی نیست احتمالا حیوونی چیزی بود،خیلی وقته کسی اینجا زندگی نمیکنه! هنوزم دستام میلرزید حتی زبونمم بند اومده بود،آتاش وقتی حال و روزمو دید نزدیک شد و دوباره کشیدم توی بغلش،انقدر سست شده بودم که بدون کوچکترین اعتراضی همونجا آروم گرفتم،درست مثل بچه ای که ترسیده باشه دنبال مکان امنی میگشتم و آغوش آتاش همون جا بود! با دست آزادش رختخوابشو جلو کشید و بدون هیچ حرفی سرش رو گذاشت روی بالشت توی همون حالت دراز کشیدیم،هنوز عذاب وجدان داشتم اما ترسم بهم اجازه بیرون اومدن نمیداد و آتاش هم کارشو بلد بود،با نوازش دستش روی موهام طولی نکشید که دوباره خوابم برد! با شنیدن صدای شیهه اسبی به سختی یکی از چشمامو باز کردمو با یادآوری اتفاقات دیشب مثل برق گرفته ها سرجام نشستم،آفتاب تا وسطای اتاق بالا اومده بود و خبری از آتاش نبود،حتما رفته بود آدم بفرسته ده بالا،خدایا چطور تونسته بودم انقدر بخوابم؟! جستی زدمو روسریمو که کمی دورتر ازم روی زمین افتاده بود برداشتمو سر کردمو خودمو رسوندم به در کلبه و با احتیاط کمی بازش کردمو با صدای ژیر بلندی که داد با ترس چشمامو روی هم گذاشتم:-بیدار شدی؟نترس بیا بیرون خبری نیست! به خاطر اتفاقات دیشب هنوز از آتاش خجالت میکشیدم،خودمو زدم به اون راه و از کلبه بیرون رفتم و بدون مقدمه پرسیدم:-چی شد آدم فرستادی ده بالا؟ دستای خمیریشو بهم کوبید و سری به نشونه مثبت تکون داد:-آره چند دقیقه ای میشه راه افتاده،گرسنه نیستی؟ واقعیتش از دیشب چیزی نخورده بودم،اما گرسنه هم نبودم،دلشوره و اضطراب اشتهایی برام نذاشته بود،سرمو به چپ و راست به معنی نه تکون دادم و گفتم:-صبر میکنم وقتی برگشتیم عمارت با بچه ها غذا بخورم! شونه ای بالا انداخت قدم برداشت سمت پشت کلبه،جایی که تنور بی بی اونجا بود:-میل خودته میتونی صبر کنی اما خودت میدونی راه ده بالا طولانیه،تا بخواد به اون جا برسه و سر و گوشی آب بده و برگرده،احتمالا بعد از ظهر بشه،اگه میتونی تحمل کنی من مشکلی ندارم! کنجکاو به سمت باغچه قدم برداشتم،آتاش میله ی آهنی برداشته بود و سعی داشت از حرارت تنور کم کنه،باورم نمیشد بخواد نون بپزه،چند باری دیده بودم که آشپزی میکرد اما نون پختن کار هر کسی نبود:-میخوای نون بپزی؟ -نه میخوام با دود به ده بالا علامت بفرستم، مشخص نیست؟ از حرفی که زده بود خندم گرفت،خواستم برم داخل کلبه اما ترسم از آدمای فرحناز مانعم شد،چند قدم به سمتش برداشتمو همون نزدیکی کنار باغچه نشستم،راستش بدم نمیومد ببینم چطوری میخواد نون بپزه! با آماده شدن تنور چونه ای از خمیر برداشت و بدون اینکه از هم بازش کنه با انبر داخل تنور کرد،لبمو جمع کردمو به زور جلوی خندمو گرفتم،از چهره ی جدیش مشخص بود داره تلاش خودشو میکنه،چند دقیقه ای دستش رو توی همون حالت نگه داشت و با پخش شدن بوی خمیر پخته شده با خوشحالی بیرون کشید،با دیدن خمیر شل شده و چهره وا رفته ی آتاش دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم! با ابروی بالا رفته نگاهی بهم انداخت و کمی از خمیر رو توی دهنش گذاشت:-حداقل خوبیش اینه که شور نیست! لبخندی زدمو ظرف خمیر رو از دستش گرفتم:-اون تابه رو بذار روی تنور! ابرویی بالا انداخت و کاری که گفته بودم رو انجام داد،دستامو‌ شستمو مقداری خمیر که همونم درست و حسابی ورز نخورده بود برداشتمو با دست از هم بازش کردمو پهنش کردم روی تابه! متعجب نگاهم میکرد:-اینجوری نون میپزن! دستی به گردنش کشید و شرمگین گفت:-من میخواستم فطیر درست کنم،اینو که خودم بلدم! خنده ای کردمو کمی بعد نون رو از روی تابه برداشتم،بوی نون تازه اشتهامو تحریک کرده بود،آتاش هم که بیخیال نشسته بود و با اشتها نون و کره میخورد،بیشتر از قبل گرسنه ام میکرد… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با تموم شدن خمیر دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدمو مقداری نون جدا کردمو گذاشتم توی دهنم:-خوشمزه شده نه؟به خاطر خمیرشه،خوب شد من درستش کردم! چپ چپ نگاهی بهش انداختم تموم حرکاتمو زیر نظر گرفته بود،مقداری کره به سمتم گرفت:-خالی خالی مزه نمیده! لبخندی زدمو ظرف کره رو ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم،وقتی به خودم اومدم که دیگه هیچ نونی نمونده بود باورم نمیشد این همه خورده باشم! با تموم شدن ناشتایی آتاش خدا رو شکری گفت و دستش رو گذاشت روی زانوشو از جا بلند شد:-بهتره بریم داخل! با ترس لب زدم:-چرا مگه چیزی دیدی؟ اخم کرده دستی توی موهاش فرو برد و گفت:-نه اما دیشب که دیدی این دور و اطراف حیوون زیاد داره،ممکنه بوی نون و کره به مشامشون رسیده باشه و پیداشون بشه! با ترس مثل جرقه سر پا شدم و دامن لباسم رو که پر از نون شده بود همونجا تکوندم و خواستم برم سمت کلبه که آتاش خنده ای کرد و گفت:-تو چرا ترسیدی؟والا اینجوری که تو غذا میخوردی اونا باید بترسن! حرصی نگاهش کردم خنده بلندی کرد و گفت:-حالا خوبه اشتها هم نداشتی! با خنده اون خودمم خندم گرفته بود،خنده ای که تهش به یه لبخند شیرین منتهی شد،چقدر بودن آتاش خوب بود،باورم نمیشد کسی که چند سال کابوس شب هام شده بود حالا بخش مهمی از زندگیمو به خودش اختصاص داده باشه و انقدر دوسش داشته باشم،که فقط آرامشم رو کنار اون ببینم! با این فکر لبخند از لبم ماسید لبمو گزیدمو دست بردم توی جیبمو گردنبند بالی رو توی مشتم فشردمو،قدم برداشتم سمت کلبه من حق نداشتم به همچین چیزی فکر کنم… چند ساعت همون داخل کلبه نشسته بودمو خودم رو با وسایلای بی بی مشغول کردم،هنوز از حسی که داشت نسبت به آتاش توی وجودم ریشه میدوند شرمم میشد،از طرفی نگران بودمو از طرفی حوصله ام سر رفته بود و عذاب وجدانی که به جونم افتاده بود بهم اجازه نمیداد باهاش هم کلام بشم،اونم روبه روی کلبه نشسته بود و با تکه چوب و تیغه ای خودش رو مشغول کرده بود،هر از گاهی نگاهی زیر چشمی بهم می انداخت و مشخص بود به اندازه من نگرانه،آخه نزدیکای ظهر بود و هنوز از آدم آتاش خبری نشده بود… با نگاه آخری که بهم انداخت معذب از جا بلند شدم و شروع کردم به گشتن توی کلبه اینجوری که پیدا بود حالا حالا باید توی کلبه میموندیمو‌باید برای ناهارمون فکری میکردم،همه گوشه کنارای کلبه رو از نظر گذروندم،هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمیشد:-چی شده دنبال چیزی میگردی؟ -میخواستم یه چیزی برای ناهار پیدا کنم،میرم از کلبه خودمون یه چیزایی بیارم! اخمی کرد و جدی لب زد:-نیازی نیست،هر چی کمتر کسی این اطراف ببینتمون بهتره،کمی سیب زمینی داریم همونا رو توی تنور کبابی میکنیم،ان شاالله شب نشده هاشم با خبر های خوش میاد و برمیگردیم عمارت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 سری به نشونه مثبت تکون دادمو گونی سیب زمینی که آتاش بهش اشاره کرده بود رو برداشتمو رفتم سمت تنور و بعد از تمیز کردنشون یکی یکی جلو آتیش تنور روی زغالا انداختم،تموم مدت بغض بدی توی گلوم لونه کرده بود،بوی سیب زمینی آتیشی خاطرات اورهان رو مثل روز جلوی چشمم زنده کرد،قلبم تند میکوبید و سیل اشک به چشمام هجوم آورده بود! چند دقیقه ای گذشت با صدای پای اسبی که از جلوی کلبه به گوشم رسید اشکامو پس زدمو سیب زمینی هارو بیرون آوردمو از جا بلند شدمو رفتم سمت کلبه و با دیدن مردی که با چهره ای جدی با آتاش حرف میزد همون جا ایستادم:-مطمئنی هاشم؟ -بله آقا با چشمای خودم دیدم تموم بزرگای ده هم توی مجلس حضور داشتن! معلوم نیست چی به سر فرحناز اومده که همچین تصمیمی گرفته،دیگه حتی خواهر خودمم نمیشناسم،خیلی خب میتونی بری! -آقا هنوزم میخواین اینجا بمونین؟به فرحناز خاتون اعتمادی نیست،هر لحظه ممکنه آدم بفرسته پی تون! -نه باید یه فکر درست و حسابی کنم،تا آخر عمر که نمیتونیم آواره باشیم‌و دزدکی زندگی کنیم،اینجا هم جای مناسبی نیست! دست جلوی دهنم گرفتمو برگشتم پشت کلبه،پس فرحناز تصمیم خودشو گرفته بود،میخواست منو مجازات کنه؟ معلومه آتاشم از این وضعیت راضی نیست،چرا باید راضی باشه اونم از کار و زندگی انداختم،اصلا چرا هر جا پا میذارم با خودم نحسی میبرم شاید واقعا حق با زنعمو بود،راست میگفت من آدم شومی هستم،اون از بچگیم حالا هم که توی جوونی بیوه شدم و قاتل و آواره… نباید اجازه بدم آتاش هم به خاطر گناه من مجازات بشه،اون که گناهی نکرده که بخواد آواره بشه،اگه بچه هام نبودن همین الان خودمو تسلیم فرحناز میکردم،اما حالا نمیتونم بعد از آقاشون داغ مادرم به دلشون بذارم،کاش میشد مثل سهیلا برم جایی که دست هیچکس بهم نرسه اینجوری آتاش هم پاسوز من نمیشد! اشکامو پس زدمو نگاهی به پشت سرم انداختم شاید اگه یه مدت نباشم همه چیز درست بشه با این فکر بینیمو بالا کشیدمو گره روسریمو محکم کردمو دست بردم توی جیبم،گردنبند بالی رو گذاشتم کنار سیب زمینی ها،با چشمای پر از اشک نگاهی به باغچه بی بی انداختمو پا تند کردم سمت کلبه ای که اون طرف زمینای کشاورزی بود! اونقدر رفتم که دیگه نفسم به سختی بالا میومد و کلبه بی بی حکیمه از نظر محو شده بود،خواستم برم سمت جاده اما نمیدونستم کجا باید برم هیچ پولی هم همراهم نبود،از طرفی میترسیدم آدمای فرحناز پیدام کنن،دیگه برای پشیمون شدن دیر بود تصمیم خودمو گرفته بودم،دیگه نمیخواستم اجازه بدم دیگران تقاص کار منو پس بدن،آتاش یا آیلا فرقی نداشت هر دوتاشون برام مثل جون عزیز بودن،اگه سهیلا تونست پس منم میتونم! -هی دختر،تورو به خدا به دادم برس! با صدای پیرزنی که از سمت چپم به گوش میرسید سرچرخوندم و با بغض لب زدم:-با من بودین؟ مضطرب نالید:-مگه غیر از تو کسی اینجا هست؟دخترم داره زایمان میکنه،دست تنهام نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم! -خب چرا طبیب خبر نمیکنید! -راه دوره دختر،کسی هم نباید بفهمه وگرنه آبرومون توی ده میره،دستم به دامنت کمکم کن داره از دست میره! با شنیدن صدای جیغ دختری وحشت زده قدمی به جلو برداشتم:-خدایا به دادم برس! پیرزن اینو گفت و دوید سمت کلبه،بی اختیار پشت سرش دویدمو داخل کلبه شدم،پیرزن با دیدنم مضطرب به پشت سرم اشاره کرد:-اون تشت رو بیار! انقدر دستپاچه شده بودم که چند ثانیه ای همینطور مات صحنه پیش روم شده بودم،دختره کوچکی بود به نظرم هنوز ده سالش تموم نشده:-نمیشنفی دختر؟داره از دست میره! چنگی به تشت پشت سرم زدم و دادمش به پیرزن و هر چی که میگفت بدون لحظه ای درنگ انجام میدادم،طولی نکشید که صدای گریه ی بچه ای تموم کلبه رو برداشت،پیرزن نفس راحتی کشید و از جا بلند شد:-پسره،بازم جای شکرش باقیه! نگاهی به چهره دختر انداختم هنوزم از درد ناله میکرد و پتو رو گاز میگرفت،دستی به صورت تب دارش گذاشتم! -بسه دیگه دختر الان تموم مردم رو خبر میکنی،بچه که به دنیا اومد دیگه چه دردی داری؟ -آنا آخ نمیتونم تحمل کنم،دارم میمیرم! با یادآوری بارداری سهیلا لب زدم:-نکنه یه بچه دیگه ام باشه،شاید دوقلو بارداره! پیرزن نگاهی به من انداخت و بچه رو پارچه پیچ شده گذاشت توی بغلم:-بگیرش تا ببینم چه مرگش شده! بچه رو با مهربونی ازش گرفتم،صدای گریه هاش و دستای کوچکش منو یاد بچگیای آیهان می انداخت… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 دستمو جلو بردمو با لمس صورتش انگار که خدا جونی دوباره بهم داده باشه لبخند روی لبم نشست و همون لحظه صدای گریه بچه ی دیگه ای بلند شد و پیرزن شوکه شده بچه دوم رو گذاشت روی تشک: -حالا چه خاکی به سرمون بریزیم،یکی کم بود دوتا شد،جواب اهل روستا رو چی بدم؟ بی توجه به حرفاش خودمو رسوندم بالای سر دختر:-دیگه درد نداری؟ بی حال نگاهی بهم انداخت:-دارم ولی کمتر! لبخندی زدمو بچه رو گذاشتم توی بغلش:-ماشاالله خیلی خوشگله شبیه خودته! -بدش من ببینم دختر اینجوری هواییش نکن،قرار نیست برای این بچه ها مادری کنه،یه عالمه ارباب زاده میشناسم که حاضرن برای این نوزاد پسر پول خوبی بهمون بدن،البته برای یکیشون به گمونم باید یکیشونو سر به نیست کنیم،اگه بفهمن بچه یه قل دیگه داره هیچوقت قبولش نمیکنن! متعجب به چهره پیرزن نگاه میکردم،اصلا سر در نمیاوردم راجع به چی حرف میزنه،بچه رو برداشت و گذاشت پیش دومی و همزمان اشکی از چشمای دختر سر خورد،دلم به حالش سوخت،نگاهی به پیرزن انداختم و با ترحم پرسیدم:-چرا میخوای همچین کاری کنی خدا رو خوش نمیاد،بذار بچه ها پیش مادرشون بزرگ بشن! -تو چی میدونی دختر،اصلا میفهمی اگه یکی از اهالی ده بفهمه دخترم آبستنه چی میشه؟تف هم توی صورتمون نمیندازن،از ترس ابروم این نه ماه رو توی این سوراخ پنهون شدم،این دختر به زور از پس خودش بر بیاد،میخواد بچه داری کنه چه توقعی داری! -شوهرش چی؟مگه اون اینجا نیست! -شوهر کجا بود؟ اگه شوهر داشت دیگه چه ترسی داشتم؟پسر بی شرف صاحب کارم این بلا رو سرش آورده،خیلی پا پی شدم اما یه صیغه خوندن و تموم دخترو ول کردن به امون خدا،نمیدونن آبستنه وگرنه یه بلایی سرش میاوردن،براشون افت داره خون رعیت جماعت تو تن بچشون باشه! با تاسف نگاهی به دختر انداختم سن و سالی نداشت که بخواد این همه غم رو به دوش بکشه،به زور نفس میکشید و رنگش با تار و پود قالی دست باف زرد رنگی که زیرش پهن شده بود مو نمیزد:-چند سالشه؟ -داره نه سالش میشه،اینجوری نگام نکن دختر،اگه وضعیت خوبی داشتیم دلم راضی به این کار نمیشد کدوم مادری میتونه از اولاد خودش دست بکشه،این دختر بچه آخرمه وقتی سر پیری بچه دار میشی همین میشه دیگه ،به خاطر نجات جونش این مدت رو این جا زندگی کردم،اگه برادراش بفهمن از خونش نمیگذرن! آهی کشیدم و با غم لب زدم:-حیف وضعیت خوبی ندارم وگرنه حتما کمکتون میکردم! با این حرف سری چرخوند و نگاهی به صورتم و بعد به دستام انداخت:-اینجا غریبی؟به ظاهرت نمیاد بدبخت بیچاره باشی! مضطرب نگاهی به اطراف انداختم:-نیستم،از شهر اومدم! -با این رخت و لباسا؟ لبی ورچید و گفت:-پی چی اومدی؟نکنه راهتو گم کردی؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم،انگار متوجه اضطرابم شده بود،وقتی سکوتمو دید و گفت:-ممنون که کمک کردی،نمیدونم اگه نبودی باید چه خاکی به سرم میریختم! -خدا بزرگه نگران نباشین،با اجازتون من دیگه برم،الانه که سر و کله گاریچی ها پیدا بشه! -مگه نگفتی میری شهر؟باید منتظر اتول بمونی بعد از ظهر پیداش میشه،تا اون موقع مهمون ما باش…ناهار خوردی؟ با یادآوری آتاش آهی کشیدمو گفتم:-نه اما گرسنه ام نیستم! -یکم غذا برامون مونده تا تو ناهارتو بخوری منم میرم لب چشمه آب بیارم،اگه میشه تا اون موقع مراقب دخترم باش،نمیتونم توی همچین وضعیتی تنهاش بذارم! نفسمو پر صدا بیرون دادمو سری به نشونه مثبت تکون دادم،به هر حال که جایی برای رفتن نداشتم! از جا بلند شد چارقدشو به کمر بست و دبه به دست و خمیده راه افتاد! با رفتنش خودمو کشیدم سمت بچه ها که حالا لای پارچه پیچیده شده بودن و اشک توی چشمام حلقه بست،معلومه سرنوشت سختی دارن! -میشه بیارینشون میخوام برای یه بارم شده بغلشون بگیرم،اگه آنام برگرده اجازه نمیده! مستاصل سری به نشونه مثبت تکون دادمو یکی از بچه ها رو بلند کردمو گذاشتم توی بغلش:-نمیخوای بهشون شیر بدی؟ اشکاشو پاک کرد و لبخندی مهربون به روی پسر بچه اش زد: -خیلی دلم میخواد اما آنام گفته نباید این کارو بکنم،میگه اگه بوی منو بفهمن دیگه به ارباب زاده ها عادت نمیکنن،حتما الانم رفته پی یکی تا بهشون شیر بده! دلم از اون همه مظلومیش به درد اومد احساس میکردم قلبم داره فشرده میشه،بی صدا به تماشاشون نشستم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در کلبه باز شد و پیرزن داخل اومد اول نگاهی به بچه انداخت و عصبی از توی بغل دختر بیرونش کشید و بعد رو کرد سمت من و تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-دم در منتظرتن! با این حرفش انگار که سطل آبی روی سرم خالی کرده باشن دلم هری ریخت،با این لحن زن احتمال میدادم از آدمای فرحناز باشه چطور پیدام کردن؟ -نشنیدی چی گفتم؟ وحشت زده نگاهی بهش انداختم و از جا بلند شدم،چاره ی دیگه ای نداشتم،دستمو گرفتم به دیوار کلبه و از جا بلند شدم،همش تقصیر خودمه نباید از حرفای آتاش سرپیچی میکردم… چشمامو بستمو با ترس قدم به بیرون کلبه گذاشتم وقتی صدایی نشنیدم آروم بازشون کردم،چشم چرخوندم اطراف و نگاهم افتاد به آتاش و نفس راحتی کشیدم و با شرم سرم رو پایین انداختم،نزدیک شد نگاهی به من و در کلبه انداخت و هیچی نگفت،منتظر بودم سرم داد بکشه اما به اخم ریزی بسنده کرد! -خودشه آقا؟همونجور که گفتین چشماشم رنگیه! آتاش دستی توی جیبش برد و مقداری پول گرفت سمت پیرزن:-آره مثل اینکه خودشه! -از همون اول فهمیدم که عجیب و غریبه،خدارو شکر زود پی بردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دخترم میاره،حالا چیکار کرده؟ آتاش با پوزخند نگاهی به من انداخت و گفت:-نگران نباش جانی نیست،البته هست اما فقط به خودش آسیب میزنه و زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:-و من… پیرزن که متعجب و گیج از حرفای آتاش شونه ای بالا انداخت و آتاش راه افتاد سمت کلبه بی بی و داد کشید:-دنبالم بیا! پیرزن وقتی دید با من تنها شده با عجله وارد کلبه شد و در رو به هم کوبید،از عکس العملش خندم گرفته بود! خیال میکرد من آدم خطرناکی باشم که خان دهشون به خاطر پیدا کردنم حاضر شده این همه پول بهش بده،حتی آوردن آب رو هم فراموش کرده بود،با صدای آتاش به خودم اومدم:-میای یا باید کت بسته دنبال خودم بکشونمت! نفسی بیرون دادمو خجالت زده دنبالش راه افتادم،از این که با ندونم کاری هام توی دردسر می انداختمش از خودم خجالت میکشیدم! بازم جای شکرش باقی بود آدمای فرحناز پیدام نکرده بودن! قدم هامو تند تر کردمو خودمو رسوندم بهش و آروم گفتم:-معذرت میخوام،میدونم اشتباه کردم! برگشت و نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و عصبی تر از قبل قدم برداشت سمت کلبه! انقدر سرد بود که خود به خود پاهام از حرکت ایستاد… متعجب با چشمام قدم هاشو دنبال کردم،چند قدمی برداشت و دوباره به سمتم چرخید و جدی گفت:-یکم تند تر بیا باید شب نشده برگردیم عمارت! چشمام از تعجب گرد شد:-منظورت چیه؟پس فرحناز… -فرحناز دیگه دنبال تو نیست،اگه یکم دیگه دندون سر جیگر میذاشتی و فرار نمیکردی الان عمارت بودیم! -چرا؟چی باعث شده منصرف بشه؟ دستی توی موهاش فروبرد و گفت:-آیلا بارداره،به خاطر اون کوتاه اومده! با این حرف شوکه زده و با دهنی نیمه باز به آتاش خیره شدم،باورم نمیشد،دختره کوچولوم داشت مادر میشد،اشک حلقه شده توی چشمامو با انگشت گرفتم و رو به آتاش که هنوز عصبی به نظر میرسید پرسیدم:-این که خبر خوبیه پس…پس چرا وقتی هاشم اومد اونقدر عصبی بودی! پوزخند به لب قدم برداشت سمتم و گفت: -خیلی هم خوب پس دوباره گوش وایساده بودی،اخمی کرد و فاصله یک قدمیمون رو پر کردو بازوهامو گرفت و عصبی زل زد توی چشمم:-تا حالا کسی بهت گفته چقدر خودخواهی؟ ساکت گوش سپرده بودم بهش،نفسای تند از عصبانیتش به صورتم میخورد: -اصلا به جز خودت و احتمالا بچه هات به کس دیگه ای فکر کردی؟اصلا میفهمی چه حالی شدم وقتی دیدم نیستی؟فکرم هزار راه رفت… فشار دستش و دور بازوهام کم کرد و گره دستاش و باز کرد،دست برد توی جیبش و گردنبند بالی رو بیرون آورد، گرفت رو به روم و دوباره نفسش رو توی صورتم پرت کرد: -تا اینکه اینو دیدم،گردنبندی که برای بالی درستش کردم،ممنون یادگاری خوبی برام جا گذاشتی،میخواستی داغمو تازه کنی؟یا اینکه بهم یادآوری کنی زنم مرده و نباید حسابی روی تو باز کنم؟ عصبی خندید و ادامه داد: -اصلا میدونی چیه؟تو راست میگفتی من لایق مردن نبودم،من مجازات کاری که در حقت کردمو این همه سال پس دادم،با از دست دادنت با حضورت کناراورهان! باورم نمیشد اصلا چی داشت میگفت؟تا جایی که یادمه تموم اون مدت از من متنفر بود! نم اشکم رو با دستم پس زدم و خودم روکنترل کردم! -چرا اینکارو می کنی آیسن؟ چرا با من اینطوری می کنی؟اگه میبینی زندگی کنار من انقدر برات مشکله خیلی خب امشب که برگشتیم میگم میرزا صیغه طلاقمون رو بخونه،اینبار برای بار سوم و آخر! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 پشت کرد بهم و خواست بره که با حال بد قدم برداشتم سمت درخت دستم رو تکیه دادم به تنه اش،نمیدونستم چی میخوام،نه میخواستم آتاش رو از دست بدم،نه عذاب وجدانم میگذاشت درست کنارش زندگی کنم! با عقی که زدم تموم محتویات معدمو بالا آوردم حالم بد بود،از همیشه بدتر! آتاش نزدیکم شد دستی به گردنش کشید و نگران گفت:-پاشو کمک میکنم برگردی کلبه میرم طبیب خبر کنم! -احتیاجی نیست! -اوووووف هنوزم نمیخوای تمومش کنی؟بس کن این لجبازیات رو دیگه بچه نیستیم،من خودم رو ثابت کردم خیلی وقت پیش اما الان می خوام تکلیف خودم مشخص شه تکلیفم با تو! تویی که هنوز توی گذشته گیر کردی،خیال کردی اورهان راضیه اینجوری خودت رو زجر بدی؟اصلا مگه تو چند سالته که بخوای بقیه عمرت رو عزا بگیری؟ من اورهان رو از تو بیشتر دوست داشتم ،برادرم بود از گوشت و خونم بود،اما رفت… نذاشتم ادامه بده و طوری داد کشیدم که صدام منعکس شد: -بس کن،نمیخوام بشنوم،نمیخوام از مردن اورهان حرفی بزنی،آره من توی گذشته گیر کردم،نمیتونم فراموشش کنم،هنوز نمیتونم… صدای حرکت پاش روی سنگ ها نشون از قدمای نزدیکش بود،وقتی حضورش رو پشت سرم حس کردم بی اختیار شدت گریه ام بیشتر شد. صدای ارومش پیچید: -باشه، باشه ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم. چند ثانیه تو سکوت گذشت تنها نفسای نامنظم از اشک هام و نفسای عمیق آتاش از شدت خشم شنیده می شد. پشت سرم وایستاده بود و می فهمیدم داره خودخوری می کنه! با بغض گفت: -بسه دیگه،گریه نکن،برمیگردیم عمارت از هم جدا میشیم،به کسی هم اجازه نمیدم بیرونت کنه،راستش رو بخوای همون موقع هم میتونستم جلوشون درام،خودم نخواستم،خواستم شانسمو برای کنارت بودن امتحان کنم تموم تلاشمم کردم،اما انگار قسمت نیست… آهی کشید و ادامه داد: -فقط اینو از طرف من یادگاری داشته باش،میخواستم چند ساعت پیش بهت بدمش اما فرار کردی! دستش رو ازبالای شونم گرفت جلوی چشمم و مشتش رو باز کرد،گردنبند چوبی آویزون شد،دستم رو بازکردم‌ انداخت توی مشتم و صورتش ونزدیک شونم کشید طوری که هرم نفساش رو احساس می کردم. با افتادنش توی دستم ازم فاصله گرفت و قدم برداشت سمت کلبه،نگاهی به گردنبند انداختم هلال ماه زیبای چوبی،پس چند ساعت پیش داشت اینو درست میکرد! بینیمو بالا کشیدمو گردنبند رو تو دستم مشت کردم نمی تونستم آتاش رو نادیده بگیرم، شاید قسمت ما هم این بود بعد از اورهان مرهم زخمای هم باشیم! از جا بلند شدمو با بغض گفتم: -نمیخوام ازت جدا بشم! سرجاش ایستاد بدون اینکه برگرده،انگار شوکه شده بود! بینیمو بالا کشیدمو ادامه دادم: -میشنوی؟بعد از اورهان تنها کسی که برام مونده تویی،نمیدونم حسم چیه،اما میدونم دیگه طاقت از دست دادن تورو ندارم،شایدم حس دوست داشتن باشه… سر چرخوندوبرگشت سمتم‌ و متعجب نگاهم کرد و زیر لب گفت:-مطمئنی؟ هقی زدم و گفتم:-تنهام نذار آتاش! قدم های رفتشو دوباره به سمتم برداشت و کشیدم توی بغلش،مثل بچه ای که به آغوش پدرش پناه برده باشه بهش چسبیدمو دوباره تکرار کردم:-تنهام نذار! سرمو فشاری داد و در گوشم لب زد:-مگه بمیرم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 *** آیلا: آیییییی کوکب خانوم،نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم! -زور بزنین خانوم جان یکم دیگه مونده! بی توجه به غرغرای عمه در گوشم جیغ بلندی کشیدمو بعد از شنیدن صدای گریه بی حال روی تشک افتادم،نفسم به زور بالا میومد و چشمام دو دو میزد:-یا فاطمه (س) دختره خانوم! این حرف لبخند روی لبام نشوند و زیر لب خدا رو شکری گفتم،تموم این چند ماه رو دعا میکردم بچه ی توی شکمم دختر باشه فقط به خاطر اینکه نمیخواستم اسم قاتل آقاجونمو روش بذارم،نفس عمیقی کشیدمو دستمو کمی باز کردم:-بیارش کوکب خانوم،میخوام ببینمش! کوکب با ذوق لبخند پت و پهنی زد و دامن لباسشو بالا گرفت و از جا بلند شد و خواست به سمتم بیاد که عمه راهشو سد کرد:-بدش به من کوکب،دایه ای که گفته بودمو با خودت آوردی! با این حرف عمه لبخند از لب کوکب ماسید نگاهی به من انداخت و شرمنده سر به زیر انداخت و گفت:-بله خانوم! با غم نگاهی به ننه اشرف انداختم‌ سری تکون داد و گفت:-حداقل بذار بچشو بغل بگیره زن،مگه میخواد بدزدتش؟ -شما بهتره تو این مسائل دخالت نکنین به خاطر آرات قبول کردم اینجا بمونید وگرنه یادم نرفته چه کارایی در حقم کردی،یادته پسرت باهام چیکار میکرد و ساکت میموندی؟الانم ساکت بمون! ننه اشرف اخمی کرد و گفت:-من جایی که باید ساکت بمونم میمونم،مثل شب عروسی که نگذاشتم انگ بی آبرویی به پیشونیت بخوره،این بچه نتیجه منم هست،نمیذارم عذابش بدی! -کسی هم قرار نیست عذابش بده،مطمئن باش جای این بچه توی این عمارت از همتون بالا تره،یالا کوکب برو بیارش به اتاقم! -اما خانوم چی میشه صبر کنین آرات خان تشریف بیارن،بهتر نیست تا اومدنشون صبر کنیم! عمه ابرویی بالا انداخت و نگاهی جدی به کوکب انداخت:-خان ممکنه تا چند ساعت دیگه برنگرده،خبر نداره که زنش زودتر از موعد زایمان کرده،نمیشه که بچه تا اون موقع گرسنه بمونه، اگه به خاطر شیتیلت میگی خودم بهت میدم برو دایه رو بیار اتاقم! با این حرف کوکب نگاهی به من انداخت و مستاصل چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت،بی حال تر از اون بودم که اعتراضی بکنم،حتی اگه اعتراضم میکردم بی فایده بود… حتی زیور هم دلش به حالم سوخت قبل از رفتن عمه از جا بلند شد و رو به روش ایستاد:-دختر تو چرا همچین میکنی؟تا مادرش هست دایه چرا؟یادت رفته بچه ی خودتو از دامنت گرفتن چه حالی شدی؟برای آروم کردنت گفتیم مرده! -یادمه آنا،اتفاقا خوب یادمه،حالا همون دردی که کشیدم گریبان قاتل پسرمم میگیره! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و ننه اشرف دست تنها مشغول تمیز کردن اتاق شد، چشمام رو روی هم گذاشتمو قطره اشکی از چشمام سر خورد،حتی نذاشته بود جگر گوشمو ببینم،چند ماهه که کابوس همچین روزی رو میدیم،از همون روزی که جلوی تموم بزرگای آبادی همچین قولی به عمه داده بودم ،جون آنام در ازای بچه ام،چاره ی دیگه ای هم نداشتم،اگه دوباره برمیگشتم عقب هم دوباره همچین تصمیمی میگرفتم،آنام به اندازه کافی زجر کشیده بود… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 اون موقع حداقل مطمئن بودم عمه خوب به بچه ام رسیدگی میکنه،اما خبر نداشتم اجازه ی شیر دادن به بچه ی خودم رو هم ندارمو قراره براش دایه خبر کنن،الان تموم امیدم به آرات بود! ننه اشرف دستمالای ملحفه های کثیف رو جمع کرد و همونجور که داشت بیرون میرفت زیر لبی گفت:-نگران نباش دختر من آراتمو خوب میشناسم نمیذاره آناش اینجوری جولان بده،بگیر بخواب تا برگردم! با بیرون رفتنش خدمتکاری داخل شد و همونجا کنار در نشست روی زمین،انگار فرحناز خاتون مامورش کرده بود تا منو بپاد! بیخیال نفسی بیرون دادمو رو بهش به سختی پرسیدم:-خان برنگشتن؟ ترسیده نگاهی بهم انداخت و گفت:-نه خانوم! آهی کشیدمو چشم دوختم به در،هیچ وقت خیال نمیکردم اینجوری زایمان کنم بدون لیلا،آنام و آرات،تقصیری هم نداشتن اونا از کجا خبر دار میشدن که قراره هشت ماهه فارغ بشم؟ با صدای بالی رشته افکارم پاره شد:-مبارک باشه عروس خانوم،بچه کجاس؟دختر بود مگه نه؟ اونقدر بغض کرده بودم که حتی نمیتونستم جوابشو بدم،نگاهی به چشمای نم دارم انداخت،آهی کشید و غمگین گفت:-پس پسر بود،من که یه عالمه دعا کرده بودم…لبخندی زد و ادامه داد:-حالا چرا انقدر ناراحتین یه اسمه دیگه اشکالی نداره،خدا رو شکر که سالمه،تا دردتون گرفت و اونجوری داد کشیدین نادری رو فرستادم پی آرات خان،الانه که پیداشون بشه،راستی بچه کجاست؟میشه ببینمش؟ -بالی بیا بیرون دختر،مگه نمیبینی چقدر کار ریخته سرمون،زود باش برو میرزا رو صدا کن بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد اینجا،بگو خانوم بزرگ خبرش کرده،باید تو گوش بچه اذان بخونه و اسمش رو بگه! -آنا هنوز که خان نرسیده،مگه مراسم نام گذاری نمیگیرن؟ -تو تو این کارا دخالت نکن یالا بلند شو‌ببینم! بالی سری تکون داد و با ناراحتی از جا بلند شد،بغضی که توی گلوم نشسته بود هزار برابر شد،دلم میخواست از درد و ناراحتی هق بزنم اما جون همونم نداشتم! -کجا بالی؟خیر باشه،مگه نگفتم بالا سر عروس خانوم بشینی شاید چیزی لازم داشت،الان کجاست؟ با صدای آرات قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد… سمیه باجی مادر بالی با ابرو اشاره ای بهش کرد تا حرف اضافه ای نزنه،اما بالی بی توجه بهش گفت: -سلام آقا،برگشتین؟ خوب شد اومدین پسرتون به دنیا اومد،عروس خانومم اینجان حالشونم خوب نیست، منم دارم میرم پی میرزا خانوم بزرگ گفته برای نامگذاری خبرش کنم! با این حرف آرات با عجله داخل شد نگاهی به من انداخت و با چشمای گشاد شده پرسید:-خوبی؟ بی حال سری به نشونه مثبت تکون دادم،کنارم نشست و عصبی رو به بالی گفت:-احتیاجی نیست بری بالی،برو توی اتاقت کمکی خواستم خبرت میکنم! -اما آقا خانوم بزرگ گفتن… آرات عصبی اخمی کرد و رو به مادر بالی گفت:-نشنیدین چی گفتم؟من هنوز بچمو ندیدم بعد شما از خانوم بزرگ حرف میزنین؟ برو به خانوم بزرگت بگو هر چه زودتر بچمو بیاره،میخوام پیش مادرش ببینمش! مادر بالی ترسیده لبی ورچید و از اتاق بیرون رفت و خدمتکاری که دم در نشسته بود ترسیده از جا بلند شد و بدون اینکه سرشو بالا بیاره پشت سر سمیه باجی هل خورد بیرون! با هر نفسی که بیرون میدادم همه تنم تیر میکشید،آرات دستمو بالا آورد و بوسه ای روش نشوند:-گمون میکردم حالت بهم خورده،نمیدونستم بچمونو به دنیا آوردی،نگران نباش نمیذارم اسم فرهان رو روش بذارن،هر چی تو بخوای همون میشه،باشه؟ به چهره مظلومش نگاهی کردمو با صدایی که انگار از ته چاه در میومد لب زدم:-دختره… چشماشو کمی ریز کرد و حرفمو تکرار کرد:-دختره؟منظورت چیه؟ -بچمون رو میگم،دختره! چند ثانیه ای مات برده نگاهم کرد،لبخند مهربونی زد و نگاهشو ازم دزدید،انگار که اشک توی چشماش نشسته بود،دقیقا حالی که من داشتم وقتی فهمیدم دختره،فشار آرومی به دستش دادم:-خوبی؟ بدون اینکه نگاهمو کنه سری به نشونه مثبت تکون داد و با بغض لب زد:-باورت نمیشه همیشه توی رویاهام تصور میکردم یه دختر مثل خودت داریم،مطمئنم شبیه خودته مگه نه؟ با غم ‌نگاهمو ازش گرفتم:-هنوز ندیدمش!تا به دنیا اومد عمه بغلش کرد و بردش،گفت براش دایه خبر کرده نمیخواد بذاره… به اینجا که رسید بغضم ترکید آرات عصبی دستی به یقه لباسش کشید و گفت:-آروم باش،مگه من مردم که گریه میکنی؟ تو استراحت کن میرم ببینم حرف حسابش چیه! اینو گفت و بوسه ای روی پیشونیم نشوند و از اتاق بیرون رفت! با رفتنش پلکای سنگینمو گذاشتم روی هم و نفهمیدم کجا رفتم… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با رفتن آرات بغض کرده پلکای سنگینمو گذاشتم روی هم انقدر درد کشیده بودمو بدنم کوفته بود که نفهمیدم کجا رفتم… نمیدونم چقدر گذشته بود که با شنیدن صدای گریه ی بچه ای شوک زده چشم باز کردمو نگاهی به نوزاد زیبایی که کنار دستم خوابیده بود و صورتش از گریه قرمز شده بود انداختمو ناخودآگاه دستم سر خورد سمت شکمم،با دردی که توی تنم پیچید همه چیز رو به یاد آوردمو ذوق زده چرخیدم سمت دخترم:-میبینیش چقدر خوشگله،درست شبیه خودت! اشکای مزاحمی که جلوی دیدم رو گرفته بود رو پس زدمو کشیدمش توی بغلم و تا میتونستم ازش بو کشیدم:-نمیخوای بهش شیر بدی؟گمونم گرسنه اس! سری به نشونه مثبت تکون دادمو با کمک آرات شروع کردم به شیر دادن بهش و همزمان نگاهمو بین اجزای صورتش میگردوندم:-چطوری آوردیش عمه چیزی نگفت؟ -دایه رو فرستادم بره خیالش رو راحت کردم جایی نمیریم،بهش یادآوری کردم که ما قول داده بودیم از اینجا بیرون نریم نه اینکه بچمونو بدیم اون بزرگ کنه،بهت که گفتم اجازه نمیدم بچمونو قربونی کنه! چند روز وانمود کن باهاش موافقی چند روز تا حالت بهتر بشه، بعدش دخترمون رو برمیداریمو از این خراب شده میزنیم بیرون میریم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه! متعجب سر چرخوندم سمتش:-چی میگی آرات مگه میتونیم از دست عمه فرار کنیم! -اونشو بسپار به من فقط تو به کسی حرفی نزن! -آنام چی میشه؟اگه دوباره رفت سراغ اون؟ -اون آناتو جلوی تموم بزرگای ده بخشیده دوباره که نمیتونه از تصمیمش صرف نظر کنه! -عمارت چی؟میخوای اینجارو دست کی بسپاری اصلا فکرشو کردی کجا زندگی کنیم؟اگه بریم ده پایین که میفهمن! -هفت ماهی وقت داشتم به این چیزا فکر کنم،برای خودمون خونه ای توی تهران خریدم،اونجا بزرگه نمیتونه پیموت بیاد! اینجا رو‌هم میسپارم دست سردار،پسر با جنمیه تو این چند وقته که با نازگل عروسی کرده تا الان رفتار بدی ازش ندیدم! -اما اینجوری عمه دوباره تنها میشه بعد معلوم نیست دست به چه کارایی بزنه! -همه اینا تقصیر خودشه من نمیخواستم تنهاش بذارم اما دلمم نمیخواد بچمو بازیچه خودش کنه،نگران آناتم نباش آقاجونم مثل چشماش مراقبشه مگه یادت نیست اون روز چطوری فراریش داده بود؟ بوسه ای روی پیشونی من و بعد روی دستای دخترمون نشوند:-میرم آدم بفرستم ده پایین آنات اینارو خبر کنه،حتما خیلی خوشحال میشه خودمم میرم تدارکات اومدنشونو ببینم،بالی و ننه اشرف رو میفرستم پیشت تا اون موقع میخوام یه اسم خوب برای این کوچولو انتخاب کرده باشی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 *** آیسن: -اورهان؟یالا بیا ببینم باید ناهارتو بخوری! هنوزم بعد دوسال قلبم با شنیدن اسم اورهان به لرزه درمیومد،هنوزم نبودش آزارم میداد ولی عادت کرده بودم،نمیدونم از سردی خاک بود یا حمایت های وقت و بی وقت آتاش،آهی کشیدمو رو به لیلا که دم در اتاقم ایستاده بود گفتم:-اذیتش نکن الان خودم میارمش! داخل اتاق شدم و با دیدن اورهان بالای سر سولدوز هینی کشیدمو لب زدم: -چیکار میکنی اورهان میخوای بیدارش کنی؟ ترسیده دستشو پس کشید:-نه خان جون فقط میخواستم نازش کنم! عاشق این خان جون گفتنش بودم،آتاش یادش داده بود تا منو خانوم جون صدا کنه و هنوز نتونسته بود کامل یادش بگیره! لبخندی زدمو آروم بهش نزدیک شدم: -اما اینجوری فقط بیدار میشه و شروع میکنه به گریه کردن،دیدی که خودتم از گریه هاش اذیت میشی! با دلخوری لبی ورچید و گفت:-خان جون پس کی بزرگ میشن با من بازی کنن؟ لبخندی به روش زدمو گرفتمش توی بغلم:-یکم دیگه صبر کنی مثل خودت قوی میشن! اینو گفتم نگاهی به چهره معصومشون انداختمو توی دلم بابت داشتنشون خدا رو شکر کردم! همون چند ماه پیش وقتی میخواستم با آتاش برگردیم عمارت تصمیم گرفتم با خودم بیارمشون… فکر اینکه مادربزرگشون بخواد برای رضایت ارباب زاده ها یکیشونو از بین ببره دیوونه ام میکرد،البته خودشون به تنهایی که نه مادرشون و مادربزرگشونم آورده بودمو عزال با اون سن کمش تموم اداره مطبخ رو به عهده گرفته بود و دیگه وقتش بود عصمت و ننه حوری رو مرخص کنیم! هنوز کسی خبر نداشت دو قلوها بچه های غزالن،همه گمون میکردن رو به روی امام زاده پیداشون کردیم،هر چند من هدفم این بود بیشتر به هم نزدیکشون کنم و در آینده به هر دوشون بگم مادرشون چقدر برای خوب بزرگ شدنشون از خود گذشتگی کرده! با بیرون اومدن اورهان از بغلم رشته افکارم پاره شد:-میرم با آقاجون بازی کنم خان جون! اینو گفت و قبل از اینکه حرفی بزنم دوید سمت حیاط و هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که توی زانوی آتاش فرو رفت و نزدیک بود بخوره زمین که آتاش جستی زد و زیر بازوشو گرفت و یه دستی کشیدش بالا:-کجا میری با این عجله گل پسر داشتی میفتادی که! نفس راحتی کشیدم و چشم دوختم به آتاش حتما اومده بود برای ناهار صدامون کنه! -آقاجون بیا بازی کنیم! -برو ناهارتو بخور بعدش باهم بازی میکنیم! -آخه من گرسنه نیستم! -پس نمیخوای بزرگ بشی و اسب سواری کنی! -باشه میرم قول دادیا! -آره قول دادم میدونی که مرد حرفش دوتا نمیشه آفرین پسر بدو برو مهمونخونه الان منو خانوم جون هم میایم! با این حرف اورهان با عجله به سمت مهمونخونه دوید،لبمو به دندون گزیدمو از جا بلند شدمو تا در مهمونخونه با نگاهم پاییدمش 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 :-چرا میگی بدوئه اگه سرش خورد جایی چی؟ -ای بابا میدونی وقتی من بچه بودم چند دفعه توی این حیاط خوردم زمین و چیزیم نشده،در ثانی تو که به خاطر اورهان این همه حرص میخوری پس فردا چطوری میخوای این دوتا فسقلی رو بزرگ کنی؟ نگاهی به صورت معصومشون توی خواب انداختم:-مادرشونم هست کمکم میکنه،حس میکنم خدا با آوردنشون نور امید به زندگیم تابیده! کشیدم توی بغلش و در گوشم زمزمه کرد:-خدا دوستشون داشت که فرستادشون پیش تو،از چشماتم بیشتر مراقبشونی… از آغوشش بیرون کشیدمو دستاشو گذاشت روی بازوانم:-برات چندتا خبر دارم،یکی خوب یکی یه ذره خوب! برگشتم سمتشو متعجب پرسیدم:-یه ذره خوب؟یعنی چی؟ -خوبیش که خوبه ولی نمیدونم خوشحالت میکنه یا نه، مهمون داری! -مهمون؟کی اومده،اونم این موقع؟ نفس عمیقی کشیدو گفت:-ساواش اینا از شهر اومدن! -اومدن پی بی بی؟ -نه اومدن بمونن! با این حرف ابروهام بالا پرید و متعجب لب زدم:-بمونن؟برای همیشه؟ -نمیدونم فعلا که هستن! -پس خونه زندگیشون توی شهر چی میشه؟ -چه خونه زندگی ای بهت که گفتم ساواش خان بدهی بالا آورده تموم خونه و زندگیش رو داده برای اون،طلبکاراش گیرش آوردن میخواستن بندازنش هلفتونی دامادش بخشی از بدهیاشو ‌صاف کرده،تموم این مدت ساره و عمه نورگل توی خونه دومادش زندگی میکردن،الانم نمیخواست برگرده اینجا میگفت روی رو به رو شدن با تورو نداره،اما دلم به حالش سوخت خوب نیست دستش جلوی دومادش دراز باشه مخصوصا که قبلا کارگریشو میکرده،تو که ناراحت نمیشی مگه نه؟ بغض کرده سری به چپ و راست تکون دادم،درسته نیت خوبی برام نداشت اما راضی به بدبخت شدنش هم نبودم لبی تر کردمو‌ گفتم:-من ازش ناراحت نیستم شاید اگه اون کارو نکرده بود الان کنار تو اولدوز و سلدوز نبودم! سرمو توی بغل کشید و در گوشم گفت:-خب خدا رو‌شکر خیالم راحت شد،حالا خبر دوم رو بهت میدم،مطمئنم خیلی خوشحال میشی،همین الان از ده بالا آدم فرستادن آیلا همین امروز زایمان کرده،بچشم یه دختره صحیح و سالمه! ذوق زده جیغ کوتاهی کشیدم که اولدوز شروع کرد به گریه کردن: -واقعا؟هنوز که خیلی زوده! آتاش خنده ای کرد و از جا بلندش کرد و همونطور که تکونش میداد با خوشحالی گفت:-معلومه دروغم چیه! -باید بریم پیشش دخترم حتما اونجا خیلی احساس غریبی میکنه! با این حرف لبخند از لب آتاش ماسید،دستی به موهاش فرو برد و گفت:-میترسم بریم و فرحناز با دیدنمون جری بشه،موندم چیکار کنیم! -چرا بخواد جری بشه؟مگه نه این که منو بخشیده؟حتی جلوی بزرگای ده هم اینو گفته،دخترم اونجا بی کسه فرحناز دلسوزش نیست مگه نمیدونی‌باید تا چله بچه کنارش بمونم،نباید تنها باشه! -خیلی خب،همون فردا همراه هم راه می افتیم،فقط قبلش باید یه چیزی بهت بگم! منتظر زل زدم به لب هاش،دستی دور دهنش کشید و کمی این پا و اون پا شد،انگار توی گفتن حرفش مردد بود! نفسی بیرون دادمو گفتم:-اگه چیزی هست بگو میخوام برم اسباب سفر ببندم! سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:-راستش شاید عصبانی بشی،اما من یه چیزایی رو ازت مخفی کردم،میدونستم اگه بفهمی آروم نمیشینی! راستش فرحناز همینطور الکی هم از خونت نگذشته…یه شرطی گذاشته! با این حرف بدنم یخ کرد،قدمی به عقب برداشتمو پرسیدم:-یعنی چی؟چه شرطی؟ اولدوز رو که حالا دیگه آروم شده بود سرجاش خوابوند و اشاره کرد بشینم! مضطرب کاری که گفته بود رو انجام دادم:-نکنه شرط گذاشته نمیتونم برم ده بالا؟آره؟ اگه اینجوریه صبر میکنم آیلا بهتر بشه میارمش پیش خودم! نشست کنارمو سر به زیر گفت:-نه! -پس چی؟نکنه شرط گذاشته من نباید تا آخر عمرم دخترم و نوه ام رو ببینم؟بگو دیگه نصف عمرم کردی! -شرط گذاشته که بچه ی آرات و آیلا رو پیش خودش نگه داره،به جای خون فرهان! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 نفس توی سینه ام حبس شد شوک زده از جا بلند شدم باورم نمیشد آتاش همچین قضیه مهمی رو بهم نگفته باشه:-چی میگی آتاش اون بچه بی گناه چه تقصیری داره؟ با عجله از جا بلند شد و انگشتشو به نشونه سکوت گذاشت روی بینیش:-آروم باش بچه ها بیدار میشن،نگفتم من موافقم یا نه گفتم همچین شرطی گذاشته،منم اون موقع که هاشم بهم گفت فهمیدم که دیر شده بود،آیلا و آرات جلوی بزرگای ده با فرحناز قول و قرار گذاشته بودن! -پس برای همین اونقدر عصبی شده بودی؟میدونستم یه چیزی شده،چرا همون موقع نگفتی؟چرا خودت مخالفت نکردی؟ -چرا نمیفهمی کاری از دستم برنمیومد… لحن صداشو آروم تر کرد و گفت:-هر چی بود از مردنت بهتر بود! -واقعا فکر میکنی بهتره؟یعنی میذاری اون بچه تقاص کار منو پس بده؟ من همچین اجازه ای بهش نمیدم،نمیذارم اونو به خاطر کار من اذیت کنه،همین الان میرم ده بالا حتی شده تنها! -میخوای بری چی بگی،هان؟خیال کردی اون بچه برای تو از آیلا و آرات مهم تره؟اونا پدرو مادرشن وقتی همچین تصمیمی گرفتن یعنی نمیخوان از دستت بدن،یه نگاه به این بچه ها کن،مگه خودت نگفتی میخوای بزرگشون کنی؟حالا میخوای وسط راه جا بزنی؟اونا بهت دل بستن آیسن،فکر دل منو نمیکنی به فکر اونا باش! اشکی که از خشم به چشمم دویده بود رو پس زدم:-خیال میکردم دیگه خودخواه نیستی آتاش،اما اشتباه میکردم،چطوری میتونی چشماتو ببندی؟ -قرار نیس فرحناز اون بچه رو به بردگی بگیره،فقط گفته با خودش بزرگ میشه همین،الانشم کنار پدر و مادرشه،جلوی همه قول داده مثل یه خانزاده واقعی بارش بیاره! -لازم نکرده نمیذارم نوه ی منم بکنه یکی مثل فرهان،یه دفعه سکوت کردم به خاطر گناهش من تاوان پس دادم،یادته که تو خودت تاوانشو ازم پس گرفتی،حالا نمیذارم همین کارو با نوه ام بکنه،اصلا اون زن حقشه که تنها بمونه برای یه بارم که شده خودش تاوان گناهشو پس بده،شده حتی دستمم به خونش آلوده کنم میکنم! میخوام بقچمو ببیندم،اگه خواستی همراهم بیا نخواستی تنها میرم! آتاش مات برده با دیدن عصبانیتم ساکت ایستاد،نمیدونم چرا تعجب کرد خوب میدونست هر خفت و خاری تحمل میکنم اما نمیذارم کسی به خونوادم آسیبی برسونه… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 اصلا برای همینم بود که باهاش ازدواج کردم،عصبی مشغول جمع کردن وسایلم شدم و آتاش از اتاق بیرون رفت،چند تیکه لباس برداشتمو گره آخر رو که به بقچه ام زدم غزال نگران داخل شد:-چی شده خانوم جان آقا گفت میخواین برین جایی! -آره غزال چند روزی خودت مراقب بچه ها باش،نگران نباش کسی به چیزی شک نمیکنه،بگو خانوم سپردتشون دست من،سعی میکنم زود برگردم،شاید هم یه همبازی خوب براشون آوردم،نوه ام دنیا اومده،دعا کن عاقبت به خیر بشه! دست گذاشت روی سینشو نفسی بیرون داد: -خدارو شکر خانوم گمون کردم اتفاق بدی افتاده آخه آتاش خان عصبی به نظر میرسیدن،حالا که گفتین زایمان دخترتونه خیالم راحت شد،ان شاالله که خدا عاقبت بخیرش میکنه شما کم به من محبت نکردین،همین که بچه هام کنارمن و میتونم خوشبختیشونو ببینم هر روز خدا براتون دعا میکنم! برای اینکه خیالشو راحت کنم لبخندی زدم و گفتم: -ممنونم میدونم دل پاکی داری،این چند روز به پیشنهادم فکر کن،محمد پسر خوبیه،از تو هم خوشش اومده از رفتاراش مشخصه،نه که فکر کنی میخوام از بچه هات دورت کنم،ان شاالله اگه قسمت هم بودین همینجا کنار خودم میمونی،کنار بچه ها! با خجالت سرشو پایین انداخت میدونستم از محمد بدش نمیاد،چند باری که برای آوردن محصول اومده بود همدیگه رو دیده بودن و محمد در موردش از آتاش یه چیزایی پرسیده بود! -خانوم جان میدونم آقا محمد پسر خوبی ان اما من به دردشون نمیخورم،هیچی از گذشته من نمیدونن حتما اگه…اگه بفهمن چه بلاهایی سرم اومده پا پس میکشن،نمیخوام به چشمشون خار بشم! -چرا همچین حرفی میزنی غزال برات زندگی خودمو که تعریف کردم اورهانم این حرفا براش مهم نبود،منم از همین چیزا میترسیدم اما دیدی که همه ترسم الکی بود،تازه تو که مقصر نبودی مقصر اون پسره بی شرم بود اگه از گناهش نمیگذشتی آتاش درس خوبی بهش میداد! -اصلا نمیخوام بهش فکر کنم،همین که طلاقمو ازش گرفتین برام کافی بود،حتی نمیخوام به یادش بیارم،چند وقتی میشه دیگه کابوسم نمیبینی… پریدم توی حرفشو گفتم:-چند روز؟از وقتی محمد رو دیدی،مگه نه؟ سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه شالش شد،لبخندی زدمو بقچمو برداشتم از جا بلند شدم:-تا وقتی برمیگردم به حرفام فکر کن،محمد رو میشناسم آدم پا پس کشیدن نیست،من حتی حاضر بودم دختر خودمم بهش بدم از بس که بهش اعتماد دارم،نذار ترست باعث بشه بعدا حسرت بخوری! با شرم سری تکون داد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با شرم سری تکون داد! -خیلی خب تو دیگه اینجا کنار بچه ها بمون میسپارم به عصمت این چند روز خودش مطبخ رو بگردونه،راستی حواست رو جمع کن مهمون داریم،ساواش و خانوم جون اومدن،راجع به خودت با کسی صحبت نکن باشه؟ -چشم خانوم هر چی شما بگین! برگشتمو دستی به سر دوقلو ها کشیدمو آروم بوسه ای روی سر هر دوشون نشوندم،بغض گلومو فرو دادمو از اتاق بیرون زدم و بعد از اینکه از همه اهالی خداحافظی کردمو به بهونه دیدن نوه ی جدیدم عازم ده بالا شدم! خدا رو شکر با اومدن خانوم جون و ساواش لیلا هم نمیتونست دیگه همراهیمون کنه و میتونستم با خیال راحت جونمو بگیرم توی دستمو با فرحناز معامله کنم،نگاه آخرمو به عمارت انداختم حس میکردم آخرین باریه که میبینمش! -از این طرف! سرچرخوندمو سمت آتاش که با دلخوری به سمت گاری قدم برمیداشت،از اینکه با اون لحن باهاش صحبت کرده بودم پشیمون بودم شاید منم جاش بودم زنده موندنش رو با همچین چیزی معامله میکردم،آهی کشیدمو پشت سرش راه افتادم با رسیدن به گاری جلو تر ایستاد تا کمکم کنه،بدون اینکه نگاهش کنم سربه زیر گفتم:-معذرت میخوام اون حرفارو زدم میدونم به خاطر خودم بود که بهم چیزی نگفتی اما درکم کن نمیتونم بذارم بچه هام اذیت بشن من زندگی خودمو کردم! پوزخندی زد اخم کرده سری به نشونه مثبت تکون داد _اگه میشه سر راه بریم سر خاک اورهان! بقچمو از دستم گرفت گذاشت بالای گاری:-میخوای ازش خداحافظی کنی یا بهش بگی منتظرت بمونه به زودی بهش ملحق میشی؟هرچند میدونم الکی داری این همه راه رو میری نمیتونی قول و قراری که گذاشته شده رو با جونت پس بگیری،خیال کردی اینجوری فداکاری کردی؟ نه تازه فداکاری آیلا و آرات هم میبری زیر سوال،به هر حال اگه میخوای غروب نشده برسی ده بالا نمیتونیم جایی بایستیم! نگاهی بهش انداختمو دستمو گرفتم دیواره گاری و سوار شدم،اونم عصبی پرید بالا و به گاریچی دستور داد تا راه بیفته،با حرکت گاری چشمامو برهم گذاشتم،باید ذهنمو جمع و جور میکردم تا جلوی فرحناز از خودم ضعف نشون ندم در حالتی که سراپا ضعف بودم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 -بگیرش! متعجب چشمامو باز کردم و نگاهم افتاد به لقمه ی توی دست آتاش و بی اشتها لب زدم: -ممنون میل ندارم! پوزخندی زد روشو برگردوند سمت مسیر و آه از ته دلی کشید! نفسی بیرون دادمو برای اینکه دلخور نشه گفتم:-از سر لجبازی نمیگم واقعا میلی به غذا ندارم! یادته چند سال پیش وقتی که باهم میرفتیم کلبه ننه زری،خدا بیامرزدش،اون بار هم لقمه رو گرفتم سمتت گفتی میلی ندارم،منتها از ترست بود،میترسیدی من بلایی سرت بیارم،فکر نکنم الان دیگه حسابی از من ببری،زیادی وا دادم اما اگه میخوای از حق نوه ات دفاع کنی باید سر پا بمونی بگیرش! متعجب از اینکه چطور حرفای چند سال پیشمو‌ یادشه سری تکون دادمو با ناراحتی لقمه رو ازش گرفتم! تکیشو داد به دیواره گاری و بدون اینکه بهم نگاه کنه آهی کشید و گفت:-یادمه اونبار همش با خودم میگفتم چرا همراه خودم آوردمت از بس سوال میپرسیدی دیوونم کرده بودی اما هر کاری کردم نتونستم بذارم عمارت تنها بمونی،از فکر اینکه سهیلا یا هر کسی بلایی سرت بیاره عصبی میشدم،ترجیح میدادم خودت عصبیم کنی تا فکرت… روشو برگردوند سمتمو ادامه داد:-دروغ چرا همون موقع هم یکم ازت خوشم اومده بود،از این که ازم حساب میبردی لذت میبردم،اولین بار بود همچین حسی تجربه میکردم،بالی سرکش بود شبیه خودم بود از هیچ کس هم ترسی نداشت،به خاطر اون ازش خوشم میومد اما تو متفاوت بودی یه دختر زیبا و در عین حال مهربون که همیشه سعی میکرد کار درست رو انجام بدی حتی وقتی به ضررش بود و در عین حال کنجکاو…مثل خودم سرش درد میکرد برای دردسر! شاید اگه جون بالی به خاطر من تو خطر نبود هیچوقت حاضر نمیشدم طلاقت بدم! با بغض نگاهی بهش انداختم،آهی کشید ادامه داد:-غذاتو بخور! بی اختیار سری تکون دادمو گازی به لقمه ای که برام حاضر کرده بود زدم و زیر لب نالیدم:-خودت چی؟نمیخوری؟ با نگاهی که بهم انداخت از خجالت سر به زیر انداختم:-اشتهایی ندارم،درضمن دلیلی هم برای سرپا موندن ندارم! اینو گفت و تکیه اشو داد به گاری و چشماشو روی هم گذاشت،دلم پر از غصه شد،لقمه توی دستمو نصف کردمو بهش نزدیک شد و ضربه ای زدم به بازوش:-اگه تو نخوری منم نمیخورم! چشماشو باز کرد و با محبت نگاهم کرد:-واقعا فکر میکنی دلیلی برای زنده موندن دارم؟شاید دیگه وقتشه منم تسلیم بشم! بغض کرده زل زدم توی چشاش:-میشه انقدر نا امید نباشی؟حس میکنم روز آخر عمرمه و تا چند ساعت دیگه قراره بمیرم! اخمی کرد و در جوابم گفت:-همچین فکری نکن چون بمیرمم نمیذارم این اتفاق بیفته! -پس چرا این لقمه رو نمیخوری؟برای محافظت ازم نباید سرپا بمونی؟ -شرط داره،البته اگه برات مهمم قبولش میکنی اگه نه که هیچ! تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-چه شرطی؟فقط نگو‌ بیخیال شو که نمیشه،خودم بچگی سختی داشتم آتاش دلم نمیخواد نوه ام هم اونارو تجربه کنه! -کی گفت بیخیال بشی هان؟من که نمیگم بیخیال شی اما فقط میخوام بدونم به منم فکر کردی؟میدونی چقدر سختی کشیدم؟من نه بچگی کردم نه جوونی،تو از همه چیزم خبر داری،بچگیم با سرکوفتای حوریه و مقایسه شدن با اورهان گذشت،از بعد ازدواجم با تو هم که دیگه خبر داری،کجا خوشی کردم؟ اون از چند سال پیش که آب شدن بالی رو به چشم دیدم اینم از الان،ازت نمیخوام کوتاه بیای ولی بذار طوری که من میگم عمل کنیم،من خواهر خودمو بهتر میشناسم! -منظورت چیه؟به خاطر فرحناز میگی؟میخوای ازش محافظت کنی؟مگه نمیگفتی دستی که سمت ناموست بره رو قطع میکنی؟نومون ناموست نیست؟ ابرویی بالا انداخت و صاف نشست:-از فرحناز نه،از تو، فکر کردی اگه بلایی سرش بیاری آدماش ولت میکنن؟ یا اگه تورو هم به جای بچه بگیره بازم دست از سر دخترت بر میداره؟ -خب تو میگی چیکار کنم؟بشینمو دست رو دست بذارم؟ -من یه فکری دارم اگه به حرفم گوش کنی ممکنه نتیجه بده! لقمه رو گرفتم سمتشو گفتم:-اول اینو بخور بعد گوش میکنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 -سلام آقاجون،سلام خانیم خوش اومدین! با صدای آرات با لبخند سرچرخوندم،نزدیک شد و بقچه رو از دست آتاش گرفت:-بفرمایین آیلا چند ساعتی میشه منتظرتونه! خندم گرفته بود انقدر هیجان زده بود که حتی فرصت نداد بهش تبریک بگیم،با عجله سمت اتاق آیلا راه افتاد،دل تو دلم نبود که نومو ببینم اما دم در که رسیدیم پاهام از حرکت ایستاد،جرات داخل شدن نداشتم،روی نگاه کردن به صورت آیلا رو هم… -چی شد چرا ایستادی؟ با چشمای پر از اشک نگاهی به صورت آتاش انداختم،انگار از نگاهم همه چیز رو خوند دستشو گذاشت پشت کمرمو آروم در گوشم گفت:-آروم باش همین امشب حلش میکنیم نباید بذاری متوجه بشن میدونی! سری تکون دادمو با نوک انگشت اشکامو گرفتم و داخل شدم و با دیدن آیلا و دخترش دوباره بغض توی گلوم نشست،چقدر بی کس اینجا فارغ شده بود! آیلا با دیدنمون کمی نیم خیز شد و خوشحال گفت:- سلام آنا خوش اومدین چند ساعتی میشه منتظرتونم! قدم برداشتم سمتشون و در حالیکه سعی داشتم ریزش اشکامو کنترل کنم کشیدمش توی بغلم و لب زدم:-مبارک باشه دختر،خدا دوست داشته اولاد دختر بهت داده،اینجوری تا قیام قیامت همدم داری! -ممنونم آنا،نمیخوای بغلش بگیری؟ سری تکون دادمو گرفتمش توی بغل با دیدن صورتش بغضمو فرو دادم:-چقدر زیباس دقیقا شبیه بچگیای خودته،براش چه اسمی انتخاب کردی؟ -آلما،بهش میاد مگه نه؟ به جای من آتاش جواب داد:-اسمشم مثل خودش خوشگله،بقیه کجان چرا تنهایی؟ -آرات همه رو فرستاده پی تدارکت شام امشب مراسم نامگذاری دخترمونو میگیریم،لیلا کو؟نخواست خواهر زادشو ببینه؟! -لیلا هم دوست داشت بیاد اما مهمون داشتیم،داییت اینا اومده بودن،میخوان برای همیشه توی عمارت بمونن، با این حرف آیلا آهی کشید و گفت:-چه خوب،کاش ما هم میتونستیم بیایم اینجوری دور هم بودیم! این حرفش مثل این بود که کسی قلبمو فشار بده حتما از زندگی توی این عمارت ناراضی بود! -ان شاالله یه روز همه دور هم جمع میشیم،چرا انقدر زود میخواین مراسم بگیرین هنوز که خوب نشدی؟! نگاهی به آتاش انداخت و با خجالت کفت:-چیزیم نیست خوبم آنا،چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 لقمه رو از دستم گرفت و گاز محکمی بهش زد:-یادته چند سال پیش یه نامه بهم دادی تا ثابت کنی بچه توی شکم فرحناز از اردشیره؟همونی که فرحناز توش اعتراف کرده بود که… که خودش خواسته با اردشیر باشه؟ کنجکاو سری به نشونه مثبت تکون دادم! -از اون استفاده میکنیم،تازه من یه چیزای دیگه ای هم میدونم که به نفعشه فاش نشه! تای ابرومو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-مگه نامه همراهته؟ -نه اما فرحناز که خبر نداره،همون که از محتویاتش بگیم گمون میکنه داریمش،بهش میگم اگه از تصمیمش کوتاه نیاد،قید آبرومو میزنمو نامه رو تحویل بزرگای ده میدم تا بفهمن قبل از ازدواج با خانشون چه جور آدمی بوده،مطمئنم به خاطر حفظ موقعیتشم که شده کوتاه میاد! -اگه قبول نکرد چی؟ -میکنه،هنوز فرحناز رو نشناختی،قبول نکرد میرم سراغ بزرگای ده بهشون همه چیز رو میگم،اونوقت اونا تصمیم بگیرن چه بلایی سرش میاد،مطمئنم از ده بیرونش میکنن! -میدونی که فرحناز خواهرته اگه آبروی اون بره پشت تو هم حرف در میاد! -جهنم،همه چیز رو میفروشیم دستتو میگیرمو با بچه ها از این آبادی میزنیم بیرون،میدونی که من از اولم آدم خان بودن نبودم! با محبت زل زدم به چشمای مظلومش:- یعنی حاضری به خاطر من هم از خواهرت هم از آبروت بگذری؟ نگاهی بهم انداخت و پوزخند به لب گفت:-نمیدونم چرا دارم اینارو بهت میگم همین الانشم دیگه ازم حساب نمیبری! لبخندی به روش زدم:-قبوله،اما فقط میترسونیمش،اگه قبول نکرد آبروشو نمیبریم،دوست ندارم تو اذیت بشی! -خیلی خب پس تا وقتی میرسیم یکم بخواب روز سختی پیش رو داریم! بی هیچ حرفی تکیمو دادم بهش، سرم رو گذاشتم روی شونش و پلکامو آروم بستم:-چه خوبه که هستی… *** با لمس انگشتای آتاش روی صورتم چشمامو باز کردم،گاری ایستاده بود و هوا هنوز کمی روشن بود:-رسیدیم؟ -آره یکم مسیر باقیمونده رو پیدا بریم،نمیخوام جلب توجه کنیم! سری تکون دادمو همراهش از گاری پیاده شدم،بقچمو گرفت دست و جلو جلو راه افتاد:-همون اول چیزی نمیگیم فقط میریم پیش بچه ها،بعد خودم میرم پیش فرحناز وباهاش حرف میزنم! اینو گفت و ضربه ای به در عمارت زد و نگهبان به محض دیدنمون با روی خوش به داخل دعوتمون کرد،ترسیده به آتاش نزدیک تر شدمو همونجور که اطراف رو از نظر میگذروندم آروم لب زدم:-عجیب نیست انقدر بهمون خوشامد گفت؟ وقتی دیدم جوابی نمیده نگاهی به صورتش انداختم،لبهاشو جمع کرده بود و سعی میکرد جلوی خندشو بگیره! جدی نگاهی بهش انداختم:-برای چی میخندی؟ آروم گفت:-همینجوری میخواستی آدم بکشی؟ پوفی بیرون دادمو نگاهی به در ورودی ساختمون انداختم:-خودت دیدی اگه پای بچه هام وسط باشه هیچ کس از پسم برنمیاد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 -آنا چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید! -باشه دختر دستت درد نکنه پس تو هم یکم بخواب،زیر چشمت گود افتاده! مضطرب سری تکون داد و با بیرون رفتنمون دوباره دراز کشید،همراه آتاش با بقچه ی توی دستم وارد اتاق بغلی شدیم و آتاش بلافاصله گفت:-آرات میگفت امشب تموم بزرگای ده دعوتن فرصت خوبیه میرم تا باهاش صحبت کنم بهش میگفت اگه اعلام نکنه از تصمیمش منصرف شده امشب همه چیز رو به همه میگم! -کاش اول صبر کنی ببینیم چه خبر شده،آخه بچه پیش آیلا بود،اسمشم که خودش مشخص کرده شاید فرحناز دلش به رحم اومده منصرف شده باشه! -نه گمون نمیکنم،از چهره آیلا مشخص بود اضطراب داره،حتی فرحنازم برای دیدنمون نیومد،بقیه اهل عمارت حتی ننه اشرف هم معلوم نیست کجان،لابد ترسیدن حرفی از دهنشون بپره و تو همه چیز رو بفهمی که بهشون اجازه ندادن بیان،در ثانی کدوم مراسم نامگذاری شب تولد بچه هست وقتی حتی هنوز مادرش حال نداره؟مطمئنم فرحناز دستور مراسم رو داده،میخواد امشب از بزرگای ده بخواد قانون رو اجرا کنن! -خیلی خب پس منم همراهت میام! -نه تو همینجا باش،تورو ببینه دوباره رم میکنه،زود برمیگردم! اینو گفت و با عجله از اتاق بیرون رفت از لای در رفتنش رو تماشا کردمو مضطرب همون پشت در نشستم و شروع کردم به نذر و نیاز کردن! چند دقیقه ای گذشت وقتی خبری از آتاش نشد مضطرب از جا بلند شدمو آروم قدم برداشتم سمت اتاق فرحناز و همون پشت در به انتظار ایستادم و بی اختیار طبق عادت همیشگیم سرمو به در نزدیک کردم،دست و پام از اضطراب یخ کرده بود،هر چه سعی کردم جز صدای آتاش چیزی به گوشم نرسید،خواستم برگردم که با جمله آتاش میخکوب شدم:-خیال کردی نمیدونم چه بلایی سر اصغر خان آوردی؟خوب میدونی من توی این عمارتم آدمای خودمو دارم،اگه تا الان سکوت کردم چون خواهرم بودی،از الان به بعد ملاحظه حالتو نمیکنم به اندازه کافی نکبت به بار آوردی و همیشه یکی دیگه رو به جای خودت قربانی کردی،الانم میل خودته،اگه میخوای تموم این آبادی بفهمن تو باعث مرگ خانشون بودی و قبل از اونم چه بی آبرویی هایی راه انداختی،کارتو ادامه بده،وگرنه من قید همه چیزمو میزنمو با مدرک به همه ثابت میکنم،اونوقت ببین جواب خونخواهی یه آبادی رو با چی میتونی صاف کنی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 چشمام داشت از کاسه در میومد،یعنی چی که فرحناز باعث مرگ شوهرش شده؟ با اومدن خدمتکاری به داخل سالن لبخند مصنوعی به لب نشوندمو برگشتم به اتاق و درو بستم و نفس حبس شدمو بیرون دادم،واقعا این فرحناز چجور آدمیه؟ قلبم مثل طبلی توی سینه میکوبید،اضطرابی که چند دقیقه پیش داشتم صد برابر شده بود،باید دخترم رو هر جور شده از اینجا ببرم،اگه بلایی سرش بیاره چی؟ تا الان اگه کاری بهش نداشته به خاطر بچه بوده،مضطرب با اومدن آتاش چند باری طول و عرض اتاق رو با قدم هام طی کردم و به محض ورودش با صدایی ازرون پرسیدم:-چی شد؟ عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-تموم حرفامو بهش زدم،گفتم تا مراسم وقت داره اگه تصمیمش رو گرفت که هیچ وگرنه منم چیزایی که میدونمو به همه میگم! -چرا بهم نگفته بودی فرحناز باعث مرگ اصغر خان شده؟ تای ابروشو بالا انداختو متعجب خواست چیزی بپرسه که منصرف شد دستی توی موهاش فرو برد و نفسی بیرون داد:-چرا بپرسم حتما گوش وایسادی دیگه! -تو که این همه وقت میدونستی چرا گذاشتی دخترمو بفرستم اینجا تو خونه این جانی؟ -آروم باش آیسن میخوای خودت برگ برندمونو از بین ببری؟آیلا خودش همه چیز رو میدونه،قبل از ازدواجشم میدونست اگه بهت نگفته چون میدونسته فرحناز دلیلی نداره که بلایی سرش بیاره میخواسته نگرانش نباشی،منم همینطور! -حالا چی؟حالا که بچشو گرفته،از کجا معلوم نخواد انتقام کاری که با پسرش کردمو با دخترم در بیاره،باید آیلا رو از اینجا ببیریم من دلم طاقت نمیاره اینجا بمونه! -نگران نباش بهت که گفتم اگه کاری که گفتمو نکرد همه چیز رو به بزرگای ده میگم اونوقت دیگه اینجا زندگی نمیکنه که بخواد بلایی سر کسی بیاره! دستمو گرفت و کشید سمت پشتی:-بیا اینجا بشین یکم آروم باش،این جوری وضع رو از اینی که هست بدتر میکنی! ‎-میخوام برم پیش آیلا دلم شور میزنه میترسم حالا که تهدیدش کردی بزنه به سرش و بلایی سر دخترم بیاره! -باشه خیلی خب میری پیشش،ولی اینجوری ببینتت اونم هول برش میداره یکم آروم شدی برو پیشش منم میرم مراقبش باشم تا مراسم دست از پا خطا نکنه…هر جور شده تا چند روز دیگه همه از این جا میریم به این عمارت حس خوبی ندارم… 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 سری تکون دادمو از جا بلند شدم،مستقیم رفتم اتاق آیلا و تا زمان مراسم همونجا نشستم،چندباری خواستم ازش راجع به اصغر خان بپرسم،اما جلوی خودمو گرفتم،نخواستم از این بیشتر مضطربش کنم،نمیدونم به خاطر زایمانش بود یا اضطراب اما رنگ به رو نداشت،سعی کردم خودم رو با آلما مشغول کنم و کمی که گذشت منم کنارشون خوابم برد! نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای آیلا که داشت آروم با کسی صحبت میکرد،هوشیار شدم: -مطمئنی آنات توی مراسم از قول و قرارمون چیزی نمیگه؟نمیخوام آنام چیزی بفهمه! -بهش گفتم به نفعشه که حرفی نزنه وگرنه خودش نتیجشو میبینه،تو نگران نباش،ببین رنگ به روت نمونده! -دست خودم نیست،میدونم اگه بفهمه آروم نمیشینه،طاقت از دست دادنشو ندارم آرات! -انقدر نفوس بد نزن هیچ کس طوریش نمیشه،بهت که گفتم برنامم چیه،تا چند دقیقه دیگه مراسم شروع میشه بالی رو میفرستم کمکت کنه حاضر شی! با شنیدن این حرفا دلم پر از غصه شد،لرزش چونه و بغض توی گلومو به زور کنترل کردمو با شنیدن صدای بسته شدن در نفسی کشیدم چشمامو باز کردم:-بیداری دختر؟چرا صدام نکردی؟ -دیدم خسته راهی دلم نیومد،خوب شد بیدار شدین الاناست که مراسم شروع بشه! سری تکون دادمو پنهونی اشک گوشه چشممو گرفتم:-پس من میرم حاضر بشم! -اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون، به محض اینکه وارد حیاط شدمو رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم پاشیدم،نفس عمیقی کشیدمو بیرون اومدم،اگه یک دقیقه دیگه بیشتر کنار آیلا میموندم نمیتونستم خودمو کنترل کنم،مطمئن بودم چشمم هم رنگ خون شده! -کجایی داشتم دنبالت میگشتم! هول زده چرخیدم سمت آتاش که این حرف رو زده بود و پرسیدم:-چی شد؟قبول کرد؟ مضطرب دستی به شقیقه اش کشید:-دیگه فرصت نشد باهاش حرف بزنم،اما انگار حرفام روش اثر گذاشته،آدمشو فرستاده پی همدستش تا مبادا دهن باز کنه،خیال میکنه میتونه این بارم فرار کنه… پوزخندی زد و نگاهشو دوخت به در عمارت:-ایناهاش اینم آدمش دست از پا دراز تر برگشت،بذار ببینیم چیکار میخواد بکنه،نمیخواد نگران باشی تا چند دقیقه دیگه همه چیز مشخص میشه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 سری تکون دادمو روسریمو مرتب کردم و پشت سرش وارد ساختمون شدم و قدم برداشتم سمت آیلا که با کمک بالی و خدمتکارا به سمت سالن میرفت،دستمو پشتش گرفتمو و همراه هم راهی شدیم… توی دلم آشوب بود انگار که کسی داشت اون تو رخت میشست،چند دقیقه ای گذشت کم کم همه بزرگای ده رسیدن و فرحناز با رنگ و رویی پریده داخل مجلس شد،نگاهش بین مهمونا دو دو میزد،شایدم به قول آتاش دنبال راه فرار بود! خدا خدا میکردم تهدیدای آتاش جواب بده که مضطرب دهن باز کرد:-همگی خوش اومدین،گفتم اینجا دور هم جمع بشیم تا هم به دنیا اومدن اولین نومو جشن بگیریم هم اسمی که براش انتخاب کردمو روش بذاریم! به اینجا که رسید حس کردم دستای آیلا توی دستم یخ بست،نگاهی به صورتش انداختم:-خوبی دختر؟اگه حال نداری بگم برات دوایی چیزی بیارن! نفس نفس زنون گفت:-نه آنا خوبم،چیزی نیست! میرزا با خوشحالی از اون سر مجلس گفت:-مبارک باشه،ان شاالله قدمش خیر باشه کاش اصغر خان خودش بود و این روزا رو به چشم میدید،به سلامتی چه اسمی براش انتخاب کردین؟ -میرزا انگار پیری بهت فشار آورده،این بچه با اصغر خان هیچ نسبت خونی نداره،اگه بود… -اگه بود چی صابرخان؟ شما انگار پیری بهت فشار آورده و دست نوشته ای که از خود اصغر خان بهت نشون دادمو یادت رفته؟یادت رفته کی خان این عمارته،آدابه مهمانی که دیگه به کنار،به هر حال اهمیتی نداره… آرات اینو گفت و رو کرد سمت میرزا و ادامه داد:-ممنون میرزا اسم آلما رو برای دخترم انتخاب کردیم،ان شاالله مبارکش باشه! با شروع مراسم چشم دوختم به صورت فرحناز در هم بود و انگار به زور داشت خشمشو‌ کنترل میکرد،حالا که فهمیده بودم از عمد اصغر خان رو کشته دیگه ازش خجالت نمیکشیدم،من برای دفاع از دخترم آدم کشته بودمو اون از عمد! تو همین فکرا بودم که آلما رو توی بغلم گذاشتن بوسه ای روی پیشونیش نشوندمو انگشترمو به عنوان تحفه به توی قنداقش گذاشتم و بی توجه به فرحناز که غیضی نگاهم میکرد،از توی بغلم تکونش ندادم! -خیلی خب حالا که به سلامتی مراسم هم تموم شد،فرحناز خاتون باهاتون حرف دارن! آتاش اینو گفت و رو به فرحناز ادامه داد:-میفرمایید خانوم بزرگ یا من به جاتون صحبت کنم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 فرحناز سرفه ای کرد و‌گلوشو صاف کرد:-چیزی برای گفتن نیست،حالا که مراسم تموم شد بفرمایید برای شام! -برای شام زوده،اجازه بدین طبیب هم برسن،خوبیت نداره بدون ایشون شروع کنیم! با این حرف همون یه ذره رنگ هم از صورت فرحناز پرید،نفسی کشید و با اکراه گفت:-راستش راجع به تصمیمی که در مورد نوه ام گرفتم صحبت کنم گفتم شاید بعد از شام بهتر باشه،حالا که اصرار دارین الان میگم! -آنا الان وقتش نیست،باشه برای بعد! آتاش اخمی کرد و رو به آرات گفت:-بذار بگه پسر،اتفاقا الان وقت مناسبیه،بگو آبجی ما سراپا گوشیم! -داشتم میگفتم،در مورد تصمیمی که برای نوه ام گرفتم،این که به جای خونبهای پسرم خواستم تا آخر عمر با من بزرگ بشه… به اینجا که رسید با حس سنگینی وزن آیلا روی تنم سر چرخوندم نگاهم به صورت هم رنگ گچش که افتاد بی توجه به جمعیت بسم اللهی گفتمو چند قطره از آب لیوانی که مقابلم بود رو به صورتش پاشیدم،وحشت زده چشماشو باز کرد و چونه اش شروع کرد به لرزیدن،آرات عصبی از جا بلند شد و مقابلش نشست:-آقاجون گفتم که الان وقتش نیست! آتاش دست آرات رو گرفت و کشید سمت خودش،آیلا رو بغل گرفتمو در گوشش بغض کرده لب زدم:-من همه چیز رو میدونم دختر،نترس چیزی نمیشه،نمیذارم دخترت تاوان کارمو پس بده! -آنا… هق هق بهش اجازه نداد جملشو کامل کنه،دوباره فشاری به کمرش دادمو گفتم:-نترس هیچی نمیشه منم جایی نمیرم،آتاش فرحناز رو تهدید کرده تا خوب بشی از این جا میبرمت! آیلا کمی به عقب هلم داد و ناباور زل زد تو چشمام:-راست میگی آنا؟ اشکاشو پاک کردمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و همون لحظه آتاش گفت:-یالا دیگه بگو فرحناز خاتون چرا معطلی حرفت رو بزن! آرات نگران جلو اومد و کنار آیلا روی زمین نشست و فرحناز تای ابروشو بالا داد و با ترسی آمیخته به غرور گفت:-خواستم بگم از تصمیمم صرف نظر کردم،چون داغ دار بودم همچین تصمیم پوچی گرفته بودم الان که فکر میکنم،میبینم بچه باید توی دامن مادرش بزرگ بشه،شرطی که گذاشتمو پس میگیرم! با این حرف لبخند روی لبم نشست و نفس راحتی کشیدم،آرات ناباور به آیلا و من نگاه میکرد انگار حس میکرد اشتباه شنیده…! با بلند شدن صدای پچ پچ آتاش تک سرفه ای کرد و گفت:-درستش هم همین بود همونجور که میدونید فرهان برادرمو کشت اما ما از خونش گذشتیم،اما خدا میخواست تاوان کاری که کرده رو پس بده و با خونش گناهشو بشوره،تو این جریان هم کسی مقصر نیست جز خودش،ان شاالله اون دنیا جایگاه بهتری داشته باشه! اینو گفت و رو به آرات ادامه داد حالا میتونی زنت رو ببری،میخواستم هدیه نامگذاری دخترش رو از خود خانوم بزرگ بگیره،بقیه هم بفرمایید برای شام! با این حرف آرات سری به نشونه تشکر رو به آتاش تکون دادو هم پای منو آیلا قدم برداشت سمت اتاق! هر دوتاشون داشتن از خوشحالی بال در میاوردن، با ورودمون به اتاق آیلا دراز کشید و اشاره کرد آلما رو توی بغلش بذارم،نگاهی به صورتش انداخت:-دیگه هیچ وقت ازش جدا نمیشم…به خدا تنهاش نمیذارم… -نباید هم بشی دختر،اون الان بچه توئه بهت نیاز داره! -تازه درکت میکنم آنا،تازه میفهممت ببخش اگه زود قضاوتت کردم،میدونم به خاطر ما بود که تصمیم گرفتی دوباره ازدواج کنی،من هنوزم بهت نیاز دارم نمیخوام هیچوقت از دستت بدم! -نمیدی عزیزم نمیدی تو دختر منی جون منی،چند روز میمونیم حالت که بهتر شد با خودم میبرمت عمارت،دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه! بینیشو بالا کشید و پرسید:-چطوری راضیش کردین؟عمه رو میگم! -قضیش مفصله،تو اول بگو ببینم قضیه مرگ اصغر خان چیه؟واقعا عمت باعث شد بمیره؟چرا به من چیزی نگفتی؟ لبی به دندون گزید و با ترس پرسید:-کی به شما گفت آنا؟از کجا خبر دار شدین؟نکنه با این تهدیدش کردین؟ -پس راسته،واقعا این فرحناز آدم عجیبیه،شوهرشو کشت از اونور پسرش جوون مرگ شد،راست میگن عاقبت گناهامون میاد سر راه عزیزامون،حالا چطوری این کارو کرد؟دوا به خوردش داد؟آخه تا اسم طبیب اومد رنگ از روش پرید! با سری که به نشونه مثبت تکون داد،اخمام در هم شد،نگران بودم میترسیدم حالا که همه چیزشو از دست داده بخواد ازمون زهر چشم بگیره! -چی شد آنا چرا رفتی تو فکر؟ -باید حواستو جمع کنی دختر،با این وضع تو نمیتونی سوار گاری بشی باید چند روز بمونیم،میترسم بخواد بلایی سرمون بیاره،هیچ چیزی به جز از دست من یا شوهرت نمیخوری فهمیدی؟ -آنا عمه اینقدرا هم که فکر میکنی جانی نیست! -تو نمیشناسیش،این زن دست شیطونم از پشت بسته! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻