#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسیهشتم🌺
به محض طلوع آفتاب و بیدار شدن زیور خاتون منم از جا بلند شدمو لباس مناسب به تن کردمو برای خوردن ناشتایی همراهش وارد سالن شدم با دیدن عمه تموم اتفاقات دیشب دوباره جلوی چشمم اومد سری تکون دادمو چشم دوختم به نازگل که با چشمای پف کرده پشت میز نشسته بود...
برعکس فرهان کاملا بیخیال و بی تفات به نظر میرسید واقعا شبیه نازگل خودم بود،از این فکر خنده ی کوتاهی روی لبم نشست که با ورود خان که با کمک فرهان داخل میشد روی لبم ماسید،دلم به حالش میسوخت آهی کشیدمو سر به زیر منتظر نشستم:-خان به سلامتی انگار کمی از دیشب بهترین،بلا به دور باشه!
با این حرفه زیور خاتون خان به زور پلکی برهم گذاشت و لبخند به لب گفت:-ممنونم به لطف پسرم خیلی بهترم دیشب تا صبح بالا سرم نشسته بود،ان شاالله هر چی صلاحه همون میشه!
کلافه توی دلم پوفی کشیدم کاش یکم بدجنس بود تا این همه دلم به حالش نمیسوخت!
با اجازه خان همه مشغول خوردن صبحونه شدیم خودش هم چند لقمه ای به زور فرهان فرو داد،آخرای صبحونه بود که عمه از جا بلند شد و بعد از چند دقیقه سینی به دست برگشت و لیوانی جلوی خان گذاشت و دوباره مشغول شد،با دیدن جوشونده ی توی لیوان از فکر اینکه شاید بازم عمه چیزی داخلش ریخته باشه انگار داشتن سوزن توی بدنم فرو میبردن، دلم میخواست هر چه زودتر برگردم به اتاق و شاهد خورده شدنش توسط خان نباشم،تکه ای نون فطیر برداشتمو مقداری کره روش کشیدم و نیم خیر شدم تا ببرم برای ملک که با اشاره ی زیور خاتون سر جام نشستم، سعی داشت با ایما و اشاره بهم بفهمونه که قبل از خان نمیتونم میز صبحونه رو ترک کنم!
کمی سر جام جا به جا شدمو سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم که خدمتکاری نزدیک شد و گفت:-خان اردشیرخان دوباره آدم فرستادن میخوان همین امروز برین دهشون انگار مسئله مهم تر از این حرفاست!
خان سری تکون داد و گفت:-خیلی خب بگو منتظر بمونه چند دقیقه دیگه میام!
با این حرف نگاهم افتاد به صورت عمه که حسابی عصبی به نظر میرسید اما چیزی نگفت،چند دقیقه ای گذشت و خان بعد از خوردن صبحونه سر حال از جا بلند شد و با فکر به اینکه اشتباه میکردم خوشحال و انگار که باری از روی دوشم برداشته باشن نفس راحتی کشیدمو تکه نونمو برداشتم رفتم سمت اتاق اما هنوز نرسیده به در صدای سرفه های خان مثل تیری توی قلبم فرو رفت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدسیهشتم🦋
🌿﷽🌿
تو جمع دو نفره ی فرنوش و آرمان نه جایی داشتم و نه
راهی برای ورود بخاطرهمین تصمیم
گرفتم از این تنهایی و سکوت و سکون در بیام و حداقل با
حرف زدن با پاکانی که سخت ابرو در هم کشیده و بی کلام همراه ما راه میومدحرفی بزنم تا
حداقل خودم رو سرزنش نکنم که اگه تو خونه مینشستم کیفش بیشتر بود....
رو به پاکان گفتم :دوستت آرمان داره ورد میخونه که
فرنوش اینقدر جادو شده ؟
پاکان هم کلام رو ساده کردو با اینکارش نشون داد که
نمیخواد بعد از حرفی که بهش زدم تا موقعی که دلخوری هاش رفع نشده باهام صحبت کنه و فقط زیر لب با صدای آرومی که خودمون دوتا بشنویم گفت :ارمان آدم زبون بازیه اما من هم کم نمیاوردم و تصمیم گرفتم تا حد ممکن این
مکالمه رو کش بدم تا در نهایت رفع دلگیری هایی هم بشه از پاکانی که جملم بدجور قلبشو
شکونده بودو من تا حالا دلی رو نشکونده بودم و من سنگدل نبودم و نمیخواستم باشم
با خنده گفتم :پس تاثیرات همنشینی با تو رو دوستت
خیلی اثر گذاشته
گره ی اخم هاش محکم تر شدو چقدراین مرد با این
ابروهای بهم نزدیک شده دل میلرزوند و بابا
کجایی که ببینی خوشگل تر از اخم تو هم هست، به جای
حساب بردن از اخم پاکان لبخندم
گشادشد و پاکان که قیافه ی من رو دید اخماشوازهم
بازکرد و لبخند به لب نشوند
وقتی دید که از رو نمیرم و همچنان لبخند دندون نمام رو
حفظ کردم با صدای بلند خندید و سری به علامت تاسف تکون دادو گفت :دندون خرگوشی بده تو
اون دندوناتو
حرصم گرفت ازحرفش همیشه بخاطر عدم علاقم به
دندونای خرگوشیم ازاینکه یکی خرگوشی بودنشون روبه رخم بکشه متنفربودم.چندباربایدمیگفتم که
من این دندونارودوست ندارم؟؟
حالا نوبت من بود که دلگیر بشم و چهره در هم بکشم و رو
برگردونم این روزا عجیب هر دوتامون بچه شدیم ...پاکان باز خندید و یدفعه ماشین روگوشه
خیابون نگه داشت وپیاده شدوبه سمت مغازه
بستنی فروشی رفت ومدتی بعدبادوتابستنی قیفی برگشت
وسوارماشین شدویکی ازبستنی هاروبه
سمت من گرفت
همینکه فرنوش بستنی رو دست من دید داد و هوار راه
انداخت که چرا برای اون نخریدیم . گاز بزرگی به بستنیم زدم و به فرنوشی که بهم بی توجهی
کرده بود بی توجهی کردم و عجیب سرمای
بستنی دلم رو خنک میکرد . آرمان هم گله کرد که پاکان
با جواب دندون شکنش فرنوش رو سرخ از خجالت و آرمان رو به سمت مغازه راهی کرد و بالاخره
ما هم جایی تو جمع دو نفره ی اونا پیدا کردیم و تا شب به سر و کله ی هم زدیم وخندیدیم و
امشب یکی از بهترین شب های عمرم بود و
کاش بابا هم بود و من این خوشبختی رو به جون
میخریدم و بعد ملک الموت میومد و جونم رو
میگرفت و ای کاش بابا بود و این شب رویایی و من دیگه
آرزویی نداشتم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻