eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🦋 🌿﷽🌿 کارهای شرکت خودم رو کاملا به آرمان سپرده بودم و خوب هم میدونستم که از عهدش بر میاد آرمان با هر چیزی که شوخی داشت با کار شوخی نداشت ....کارهای شرکت بابا هم زیاد شده بود و برای یکی از شرکای ترکیه ایمون که باهم قرار داد ساخت هتل مجللی رو بسته بودیم مشکل سختی پیش اومد که نیازمند این بود که بابا هر چه زودتر تهران رو به مقصد استانبول ترک کنه بابا تو هول و والی جمع کردن ساک و وسایلش بود آیه هم دوباره برگشته بود به دانشگاهش و سرش رو حسابی با درس و کار مشغول کرده بود از رفتن بابا ناراحت بود و توی پس کوچه های تاریک چشمهاش نگرانی از تنها بودن با من هم مثل یک ستاره ی چشمک زن چشمک میزد آیه میترسید و من این فرصت چند روزه رو بهترین وقت برای جبران و متقاعد کردن آیه میدونستم... بعد از بدرقه ی بابا تو فرودگاه سعی کردم نشستن آیه رو اونم پشت ماشین رو نادیده بگیرم همینکه خواستم سر صحبت رو باز کنم دیدم که آیه هندزفری ای از گوشیش در آورد و شروع کردبه آهنگ گوش دادن و بی توجه به من مشغول دیدن مناظر اطراف شد..... دو روز از ماجرا میگذشت و من هنوز اندر خم یه کوچه بودم و حتی نتونسته بودم کلمه ای با آیه حرف بزنم آیه هم حالا که بابا نبود خیال خودش رو راحت کرده بود و حتی برای غذا پختن هم بیرون نمیومد .....تنها جایی که میتونستم باهاش حرف بزنم و اون هم بالاجبار جواب میداد شرکت بود و فقط هم در مورد مسائل کاری... فردا پنجشنبه بود و آیه مشغول درست کردن حلوا بود برای خیرات پدرش خیلی دلم میخواست که فردا باهاش برم و کمکش کنم اما میدونستم آیه قبول نمیکنه و از طرفی خودم روی رفتن نداشتم میرفتم سر خاک مردی که علنا ازم رو برگردونده بود و گفته بود که به خاطر شکوندن قلب دخترش از من نمیگذره ؟؟؟ میرفتم میگفتم شرمنده ....غلط کردم ...میخوام جبران کنم در صورتی که خود آیه هم این فرصت رو به من نمیداد ؟؟؟؟ ساعت ۳بعد از ظهر بود و آیه هنوز برنگشنه بود و من دل نگران از این رفتن طولانی مدت کلافه و بی حوصله توی خونه قدم رو میرفتم از بی حوصلگی حوصله ام سر رفت و این یکی از دردناک ترین درد های دنیا بود اینکه حتی از بی حوصلگی های خودت حوصله ات سر بره، کلافه خودم رو روی کاناپه پرت کردم که تلفن زنگ خورد حوصله ی اینکه بلند بشم و جواب بدم رو نداشتم منتظر شدم تا بره رو پیغام گیر تا اگه فردی بود که کار ضروری ای داشت جواب بدم... با شنیدن صدای جیغ دخترونه ای که متعلق به فرنوش بود از ترس از جام پریدم فرنوش همچنان با جیغ حرف میزد : سلام آیه جونم خوبی سلامتی چه خبرا سراغی از ما نمیگیری بی معرفت نامرد راستی تو چرا گوشیت خاموشه؟؟؟؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 همینکه نفسی تازه کرد دوباره با جیغ گفت : راستییی تولدت مبارک عزیزم امشب خونه ی ما دعوتی نه و اما و یه وقت دیگه هم نداریم هر موقع پیغامم رو شنیدی سریع یه تیپ فرهودکش میزنی و میای خونه ی ما گفته باشم فعلا خداحافظ و تلفن رو قطع کرد .....یعنی امروز تولد آیه بود ؟؟؟ سریع از جام پریدم و خیلی زود با لباس های بیرون از خونه خارج شدم اول رفتم شیرینی فروشی و سفارش یه کیک شکلاتی دو نفره با نوشته ءآیه جان تولدت مبارک دادم ....چند تا شمع فانتزی خریدم و بعد رفتم گل فروشی اول خواستم گل رز قرمز بخرم اما با یاد آوری سلیقه ی مشترک لعیا و آیه تصمیمم رو عوض کردم و رز آبی گرفتم البته رز قرمز هم خریدم.... توی تمام این مدت دعا دعا میکردم که آیه برنگشته باشه به سمت پاساژی رفتم و سردر گم به مغازه ها نگاه میکردم ....من حتی نمیدونستم آیه چی دوست داره ..با دیدن مغازه ای که نوشته بود انواع چادر موجود است سریع تصمیم گرفتم به جبران توهین به چادر آیه چادری رو براش جایگزین کنم و با اینکارم بهش ثابت کنم که تفاوتش رو با بقیه احساس کردم... چادر دانشجویی از جنس کن کن گرفتم و سریع از مغازه بیرون زدم داشتم از پاساژ خارج میشدم که با دیدن تابلویی در مغازه ی تابلوهای هنری که یه مرد دست یه دختر بچه رو گرفته و به غروب دریا خیره شده خشکم زد شاید اینهم هدیه ی بدی برای آیه ای که هنوز که هنوزه وقتی اسم سرهنگ میاد اشک تو چشمهاش دو دو میزنه نباشه سریع پول تابلو رو حساب کردم و بعد از گرفتن سفارشاتم به خونه برگشتم با فهمیدن اینکه آیه هنوز برنگشته نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به آماده کردن خونه اول دسته گل رو توی گلدونی روی میز قرار دادم و چهار گوشه ی میز شمع های فانتزی روشن کردم کیک رو تو یخچال گذاشتم و کادو های آیه رو گوشه ای از سالن با شاخه های باقی مونده ی رزهای آبی و قرمز رو پر پر کردم و جلوی پیشگاه در ریختم و روی پله های منتهی به سالن غذا خوری هم شمع روشن کردم هنوز آیه برنگشته بود زنگ زدم به رستوران و سفارش غذا دادم بعد از تحویل گرفتن جوجه کباب ها شروع کردم به لحظه شماری اومدن آیه ...با چرخیدن کلید توی قفل در با خوشحالی و به همراهش کمی استرس از جام بلند شدم و به سمت آیه ای که با چشمای سرخ از گریه اش وارد خونه شد رفتم با دیدن من به گفتن سلامی اکتفا کرد و بی تفاوت راهش رو به سمت خونه اش کج کرد سریع سد راهش شدم و گفتم :آیه خواهش میکنم بذار حرف بزنیم آیه اما فریاد زد : حرفی نمونده که بخوای بزنی -من حرفی برای گفتن با تو ندارم- مونده خیلیم مونده -گوشی برای شنیدن حرفای من چی اونم نداری ؟؟؟ آیه با عصبانیت جیغ کشید : نه ندارم گوشی برای شنیدن حرفای تو ،حرفای فریبنده ی تو که میخوای منو فریب بدی و برای نابودی من نقشه میکشی ندارم من گوشی به حرفای مزخرف و احمقانه ی تو که کلمه کلمه اش نقشه و فریبه ندارم عاجزانه گفتم : آیه بذار حرف بزنیم آیه اما بی تفاوت راه خودشو به سمت خونه اش کج کرد که سریع گفتم : تو رو به خاک پدرت با عصبانیت به سمتم برگشت انگشت اشاره اش رو به علامت تهدید تکون داد و گفت : حق نداری پای بابامو وسط بکشی دیگه هیچ وقت برای پیش بردن اهداف کثیفت از بابای من استفاده نکن. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 به علامت تسلیم دستم رو بالا آوردم و گفتم : چشم فقط یه فرصت آیه فقط یه فرصت جبران با پوزخندی گفت : یه فرصت برای دلشکستگی دوباره ؟؟؟ سرمو به علامت شرمندگی پایین انداختم و گفتم : من واقعا متاسفم ولی آیه من فقط میخوام توضیح بدم این خواسته ی زیادیه ؟؟؟ آیه فقط گفت : خب توضیح بده -میشه بریم سالن؟ پوفی کشید و به سمت سالن راه افتاد بادیدن منظره ی پیش روش خشکش زد با تعجب برگشت وبه من نگاه کرد که با لبخند گفتم : تولدت مبارک اشک توی چشمهاش حلقه زد و گفت : تو...تو از کجا وسط حرفش پریدم و گفتم : فعلا مهم نیست باید جشن بگیریم ومن از فرصتم استفاده کنم تا برات توضیح بدم آیه فقط با ذوق سری به علامت موافقت تکون داد و به سمت رزهای آبی توی گلدون به راه افتاد سریع به سمت آشپزخونه رفتم تا کیک اش رو بیارم تا نبینم که مثل لعیا با لذت گل مورد عالقه اش رو بو میکشه مثل لعیا غرق در رنگ خوش گلبرگ هاش میشه واز بوی خوشش سرمست... با لبخند کیک رو روی میز گذاشتم و جشن تولد آیه رو شروع کردیم لبخند های جادویی آیه حالا نثار من می شد و چهره ی غرق در شادی اش رو زیبا تر میکرد محجوب و زیبا رفتار میکرد و با محبتهاش منو هر لحظه شیفته تر از قبل میکرد وقتی هدیه هاش رو دید حسابی اشک ریخت و مخصوصا با دیدن تابلو اینقدر هق زد که از خریدش پشیمون شدم توجیح کارهام رو خیانت یکی از دخترهای نزدیکی که دیده بودم و شناخته بودم به آیه توضیح دادم و آیه هم فقط بهم یه فرصت دوباره داد و من میخواستم از این فرصت دوباره نهایت استفاده رو ببرم *آیه* شگفت زده بودم...ازکارش...ازرفتارش ...ازجشن گرفتنش ...ازرزای آبی که توگلدون بودن وبرای من خودنمایی میکردن وبیشترازهمه ازکادوهایی که برام خریده بود...برام چادرخریده بودچیزی که میگفت لایقش نیستم حرمتشومیشکونم...همون چیزیوخریده بودکه خودش ازسرم دراورده بود...خودش زیرپاهاش لگدمال کرده بود...حالا خودش برام چادرخریده بودوچادرخریدنش نشونه عوض شدن تفکراتش بود...حتمادیگه منو لایق پوشیدن چادرمیدونست وگرنه چه دلیلی داشت که برام چادربخره...?ازم خواست بهش یه فرصت دوباره بدم ومنی که باجشن کوچولویی که برام گرفته بودوکادوهای قشنگی که بهم داده بود مسخ شده بودم بهش این فرصتودادم شایدواقعامیخوادرفتاربدوزننده سابقشوجبران کنه شایدواقعامیخوادباهام خوب بشه...شاید...جشن کوچیک دونفرمون شایدنیم ساعتم طول نکشید بخاطرزنگ خوردن موبایل من، فرنوش بودسریع جواب دادم:جانم؟ صدای شاکیش گوشموکرکرد:کدوم گوریی؟؟ -چته؟چرادادامیزنی؟ نگاهم افتادبه پاکان، یه طوری نگاهم میکردانگارکه عصبی بودوتونی نی چشماش عصبانیت موج میزدبی تفاوت به اون به صدای فرنوش دقت کردم:مگه نگفتم بیااینجا؟پس چرانیومدی؟ -جدی من خونه نبودم- برات پیغام گذاشتم- کی گفتی؟بعدش واسه چی بیام اونجا؟مشکوک به پاکان نگاه کردم وادامه دادم:ولی فکرکنم بدونم کی پیغاماروچک کرده -اهان خب الان که فهمیدی پاشوبیا -مثل اینکه تولدته هابرات میخوایم جشن بگیریم- خب واسه چی بیام؟ ذوق کردم اینکه ادمای اطرافم انقدربهم توجه ومحبت داشتن خیلی خوب بود...همه میخواستن توروزتولدم خوشحالم کنن...کاش باباحسینمم تواین جشن تولدام مثل سالای پیش کنارم بود...وهمینطوربابانادرم.... -اگه میخوای دستمون دردردنکنه پاشوبیااینجا- دستتون دردنکنه ...نگاهم به پاکان خوردکه اخماش رفت توهم- باشه بذاریه ذره به خودم برسم ناسلامتی تولدمه ها..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ...یدفعه فرنوش جیغ زد:مگه توام ازاین کارامیکنی؟ -آرایش کردن واینطور کارا- چه کارایی؟ -نه خیرمگه همه چی آرایش کردنه ؟میخوام لباسموعوض کنم باچادرم... به پاکان نگاه کردم وادامه دادم:یه چادرقشنگ هدیه گرفتم امروز پاکان مستقیم نگاهم کردحس کردم چشماش برق زد...لبخندی که به لبهاش زینت دادتضادجالبی باابروهای گره خوردش ایجادکرد فرنوش:کی بهت کادوداده؟ -اومدم میگم کاری نداری؟ -خدافظ- باشه پس فعالخدافظ- نه دیگه فقط زودبیاباشه؟ به محض خداحافظی پاکان سریع پرسید:نمیشه نری؟ تماسو قطع کردم وگفتم:نه نمیشه تازه شم واسه چی نرم؟خب ...خب...هیچی بیخیال اماده شومن میرسونمت -نه نمیخوادشمازحمت بکشین خودم میرم- اونوقت باچی؟ باآژانس- قاطعانه گفت:نوچ نمیشه خودم میرسونمت- سریع به سمت پله هارفت که اجازه اعتراض روهم ازم گرفت من هم بیخیال شدم وچادرجدیدموبرداشتم وبه سمت خونم رفتم سریع لباسای تنمو بایک دست مانتوشلوار رنگ روشن که روحیموشادکنه عوض کردموچادرجدیدموسرکردم ونگاهی به آیینه انداختم.دستی به چادرم کشیدم وناخوداگاه لبهام کش اومدن ...ازخونم بیرون اومدم که پاکانودیدم، روپله هانشسته بودوانگاربه درخیره بودچون به محض بیرون اومدنم نگاهامون باهم تلاقی کردازدیدنش روپله هاتعجب کردم ویه تای ابروم رفت بالا:تواینجاچیکارمیکنی؟.. دوباره گفتم تو...بی اختیار...بی اراده...بدون هیچ فرمانی ازطرف مغزم.زبونم سرکشانه اون "تو"خطاب کرده بود...بلندشدوبالبخندی روپرمهرگفت:منتظرتوبودم مکث کردومرددگفت:اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟یا بدبرداشت کنی؟ کنجکاوشدم:بگو یه باردیگه غیررسمی صحبت کردم انگارواقعاباهاش راحت شده بودم...واین راحتی برام راحتتربودوهمین بودکه شگفت زدم میکرد...لبخندش عریض شدوبه چادرم اشاره کردوگفت:خیلی بهت میاد...خوشگل شدی...سریع درادامه حرفش گفت:به جون بابا بی منظورگفتم نمیدونم چرانه احساس کردم منظوربدی ازحرفش داره نه ازحرفش ناراحت شدم بلکه تمام وجودم مملوازیه حس ناب شد...یه حس خوبی که ازوقتی پاکانوشناخته بودم گه گاهی میون دل شکستگی هام وگریه هام سراغمومیگرفت...ناخوداگاه لبخندی رولبهام شکل گرفت یه لبخند غیر ارادی ...که از اراده من خارج بود...اون هم لبخندزدوگفت:بریم؟ سری تکون دادم وباهم ازخونه خارج شدیم واین باربخاطرکارای امروزپاکان وفرصت جبرانی که بهش دادم. روصندلی جلوجاگرفتم که لبخندپاکان هم عریض شد...به محض بیرون اومدن ازحیاط یه ادرس کلی بهش دادم واون هم به اون سمت حرکت کرد وپرسید:اهنگ گوش بدیم؟ -گوش بدیم پخشوروشن کردوکمی اهنگاروزیرورو،ودراخریکیشونوانتخاب کرد وهردومون محوموزیک وبعدلحظاتی صدای خواننده شدیم:ازم دوری امادلت بامنه...ازت دورم امادلم روشنه...توچشمای توعکس چشمامه وتوچشمای من عکس چشمای تو...تواین لحظه هایی که دورم ازت ...همه خاطره هامونو خط به خط ...دوباره تو ذهنم نگاه میکنم ...دارم اسمتو هی صدا میکنم ...می دونم توام مثل من دلخوری...توام مثل من بغضتو میخوری...نگاهت پر از حرف و درد دله ...ولی خب تموم میشه این فاصله ...دوباره مثل اون روزای قدیم ...که باهم تو بارون قدم می زدیم ...از احساس همدیگه حظ میکنیم ...زمین و زمانو عوض میکنیم )...محمدعلیزاده 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سرموبه سمتش مایل کردم ونگاهش کردم اونم سرشوسمت من برگردوند ونگاهم کرد...خیره خیره ...یه باردیگه غرق درخشش چشمای همدیگه شدیم ...درخششی که شایدحاصل تلاقی نگاهامون بود...من وپاکان گاهی اوقات عجیب میشدیم ...اونقدرعجیب که حالا پاکان حین رانندگی تمام هوش وحواسش سمت من بود ومن هم اصلا توجه ای نداشتم که بانگاه خیرم شایدجونمون به خطربیفته....هردوداشتیم غرق میشدیم تونگاه همدیگه، یه باردیگه واسه چندمین بار یدفعه صدای بوق ماشین رشته ای روکه نگاهامونوبه هم متصل کرده بودازهم گسست ومن سریع مسیرنگاهموعوض کردم وبه جلونگاه انداختم بادیدن ماشینی که به سمتمون میومدسریع دادزدم:پاکان مراقب باش پاکان هم که شوکه ودستپاچه بودبدون اینکه کاری بکنه فقط به جلوخیره بود تودلم گفتم:خدایانجاتمون بده...که یدفعه پاکان مسیرمون ومنحرف کردوماشینونگه داشت ونفس راحتی کشید ومن هم نفس حبس شده اموبیرون دادم وگفتم:خدایاشکرت پاکان کمی نزدیک شدوبانگرانی پرسید:حالت خوبه؟چیزیت نشد؟ نمیدونم چراازاینکه دیدم نگران من شده دلم هرری ریخت...لبخندزدم یه باردیگه ناخوداگاه...اون هم لبخندزد ...دوباره خیره شدیم به هم لبخندامون کم کم صدادارشد ویدفعه خندیدیم وپاکان لابه لای خنده هاش گفت:ببین توروخدا یه نگاه کردن داشت چه بلایی سرمون میاورد سرخ شدم خیلی صریح حرف زد مثل همیشه ...بادیدن چهره شرمگین من بلندترخندید:شکل لبوشدی دختر مگه چی گفتم؟ فقط گفتم:میشه راه بیفتین؟ -میشه چرانمیشه ازم فاصله گرفت وراه افتادومدتی بعدرسیدیم خونه فرنوشینا ووقتی مامان وبابای فرنوش فهمیدن پاکان منورسونده وهمراهمه دعوتش کردن بیادتووپاکان هم تواولین تعارف اوناازخداخواسته واردخونه شد...همگی توسالن نشستیم که فرنوش سریع به سمتم اومدوگفت:آیه جون پاشوبریم چادررنگی بهت بدم ...میدونستم پشت این حرف کلی سوال پنهونه لبخندی زدم وباهم به اتاقش رفتیم وبه محض اینکه دروبست پرسید :کی بهت چادرداده؟ ریزخندیدم این دخترزیادی کنجکاوبود گفتم :پاکان باابروهای بالا رفته نگاهم کردوگفت:پاکان واست چادرخریده؟ -اوهوم چیش انقدرعجیبه؟نمیدونم ولی ازپاکان بعیده راستی چقدراین پسرپرروئه ننه بابای من یه باربهش تعارف زدن- وخودشوشام انداخت اینجا خندیدم:حالا خسیس بازی درنیاریه شامه دیگه ،بیابریم راستی بهم یه چادربده دروغ نگفته باشی بعدازتعویض چادرم باهم واردسالن شدیم وفرنوش رفت سمت اشپزخونه منم خواستم برم که سریع گفت:توبشین مطیعانه رفتم سمت بقیه کنارخاله نشستم ومشغول حرف زدن بودیم که سنگینی نگاهی رو روخودم حس کردم مسیرنگاهو دنبال کردم که رسیدم به فرهود دستشوزیرچونش گذاشته بود ومات نگاهم میکرد حتی وقتی نگاهش کردم هم نگاهشونگرفت خجالت کشیدم بایدازقبل فکریه رویارویی دیگه بافرهودومیکردم...نگاهموچرخوندم رسیدم به پاکان ...پاکان بافاصله ای ازفرهودنشسته بودوبااخم غلیظی خیره شده بودبه فرهودوحتی پلک هم نمیزد شوکه شدم ایناچرااینطوری بودن؟فرهودخیره به من اونم مات وبی حرکت وپاکان خیره به فرهوداونم بایه اخم غلیظ.... ومنم نگاهموبین این دومیچرخوندم که فرنوش باسینی چایی که جلوی پاکان گرفت باعث شد پاکان نگاهشوازفرهودبگیره فنجون چایی روبرداشت وتشکرکرد وبعدازدورشدن فرنوش دوباره اخم کردودوباره خیره شد به فرهود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاکان* ازهمون لحظه ای که آیه کنارمادرفرنوش نشست * فرهوددستشوگذاشت زیرچونشوخیره شد به آیه وآیه هم بیخیال بامادرفرنوش صحبت میکرد...ازنگاه خیره فرهودحرصم گرفت مگه قبلا نه نشنیده پس چراهنوزم باکاراش ورفتارش روداشتن آیه اصرارداره...صاف نشستم وخیره شدم به فرهودوناخوداگاه ابروهام رفتن توهم ...خیره شدم بهش تاشایدروش کم شه ونگاهشو ازآیه بگیره اماانگارنه انگار،نگاه منو کاملا نادیده میگرفت یاشایدم اونقدرمحوخرگوش کوچولوی مقابلش که متعلق به من وفقط من بودشده بود که متوجه نگاه سنگین من نشده بود...ولی من هم نگاهمونمیگرفتم هرچقدرهم طول میکشید فرقی نمیکردبایدبه یه طریقی پلی روکه ازچشماش به خرگوش کوچولوی من درست کرده بودرومیشکوندم...همینطوربااخم نگاهش میکردم که سینی چای حواسموپرت کرد نگاهمو گرفتم وتوچشمای فرنوش نگاه کردم وفنجونی برداشتم وسریع گفتم:ممنون ودوباره نگاهمودوختم به فرهودی که اگه تاچنددقیقه بعدبه نگاه خیره اش به خرگوش کوچولوی من ادامه میدادقطعاخونشو همونجاوسط خونشون میریختم .اون هم مثل من وقتی فرنوش بهش چای تعارف کرد نگاه شواز آیه گرفت وفنجونی برداشت وخواست دوباره به آیه خیره شه که نگاهش افتادبه من باحرص لب زدم:بخورش اینطوری نمیشه اخم کردوسرشوانداخت پایین ...چه عجب روش کم شد این پسرهیز چشم چرون!!جالب بودکه به فرهودمیگفتم هیز درحالی که خودم موقع رانندگی اونقدرخیره خیره به آیه نگاه میکردم که فراموش کرده بودم پشت فرمونموکم مونده بود هردومونو به کشتن بدم ....امامن ازروی هوس نگاهش نمیکردم...مثل وقتایی که به دوست دخترام خیره میشدم. بهش خیره نشده بودم من وقتی به آیه نگاه میکردم...بهش خیره میشدم ...مطیع قلبم بودم...مطیع احساس ناآشنای قلبم ...شایدفرهودهم مثل من به خواسته قلبش عمل میکرد امابازهم نمیتونستم هضم کنم مرد دیگه ای جزمن توخلسه شیرین وجودآیه فروبره...من قادربه هضم نگاههای خیره فرهودبه خرگوش کوچولوم نبودم ...موبایلم زنگ خورد به صفحه اش نگاه انداختم بابا بودسریع جواب دادم :بله؟ -سلام پاکان خوبی؟ -سلام مرسی توخوبی بابا؟خوبم شکر راستی چرابه خونه زنگ میزنم جواب نمیدین به آیه ام زنگ زدم خاموش بود-تولدآیه ست خانواده دوستش براش جشن گرفتن اومدیم خونشون- -وای من به کل یادم رفته گوشی روبده آیه-چشم موبایلوازگوشم فاصله دادم وبه آیه نگاه کردم...گفتم :آیه جان بابامیخوادباهات حرف بزنه. چشمای همه گردشد مخصوصاچشمای فرهود ،آیه بیچاره سرخ شد، براش کمی ناراحت شدم امابااین حال ازکارم راضی بودم ولبخندی پیروزمندانه رولبم نشوندم آیه لب گزید وشرمگین به سمتم اومد موبایلو گرفت ومشغول حرف زدن شد: ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سلام بابا...خوبم شماخوبی...؟خداروشکر...اشکال نداره بابایی انشاءالله برگشتی یه جشن دونفره میگیرم....معلومه من بایدازباباییم یه کادوی قشنگ بگیرم...دستتون دردنکنه ....چشم بزرگیتونو میرسونم....مراقب خودتون باشین خدافظ. موبایلوبه سمتم گرفت وتهدیدآمیزنگاهم کرد اولین باربودکه نگاهش رنگ تهدیدبه خودش میگرفت ...بایدخدابه دادم میرسید...تهدیدش این شکلی بود معلوم نبودعملش چه شکلیه ...موبایلوگرفتم واون هم سریع به سمت فرنوش رفت تاکنارش بشینه ودرهمون حال گفت:باباسلام رسوند همه باهم گفتن :سلامت باشه ...مدتی بعد فرنوش رفت سمت اشپزخونه وفرهودم یه دفعه بلندشد کاملا به نقششون پی بردم وحدس میزدم که چی قراره بشه فرهودچراغاروخاموش کرد وباگوشیش هاله ای ازیه نورضعیف انداخت توخونه وفرنوش همون لحظه باکیکی گردکه پرازشمع بود دوتافشفشه اطرافش اومدسمت آیه وآیه هم ذوق کرد وهمه باهم شروع کرده بودن شعرتولدمیخوندن وفقط من بودم که همراهیشون نمیکردم چون مات لبخندهای ازته دل ونگاه معصومانه خرگوش کوچولوم بودم وبه این فکرمیکردم که چقدرخوبه که آیه واردزندگیم شده چقدرخوبه که یه خرگوش کوچولو دارم. خیلی خوبه همه چی...ازوقتی که آیه وارد زندگی جهنمیم شده ...همه چی خوبه....همه چی خوب خوب بود...البته به جزحماقتای من...همه چیزخوب بود...حتی تپش های نامنظم قلبم هم خوب بود...گرگرفتنام...مسخ شدنام...همه چی خوب بود ...یقیناوجودآیه تکه ای ازبهشت بود که جهنم زندگیموبهشتی کرده بود...یدفعه نگاه پرازذوقش به من افتاد ولبخندزد بهم یه لبخندی که برای من خیلی خاص بود بانورشدیدی که خونه روروشن کرد نگاهشوازم گرفت ومن هم نگاهموچرخوندم که بااخم فرهودروبه روشدم ولبخندپیروزمندانه ای تحویلش دادم که حسابی حرصش گرفت...تودلم گفتم:اره اقافرهودآیه نگاهش وحواسش ولبخندش مال منه نه تو...پس بکش کنار بذاربادبیاد!! موقع دادن کادوهابود پدرومادرفرنوش مشترکی براش یک دست لباس گرفته بودن وفرنوش هم براش عروسک گرفته بود یه عروسک که نه کوچیک بودونه بزرگ یه خرس ملوس ناز...آیه توذوق عروسکی بود که هدیه گرفته بودومنم بالبخندنگاهش میکردم که یدفعه فرهودجعبه ای به سمت آیه گرفت وگفت :ناقابله. آیه مرددنگاهی به فرهودانداخت وجعبه کوچیک روگرفت وتشکرکردامابازش نکردکه فرهودگفت:بازش نمیکنین؟ آیه نیم نگاهی به من که بااخم زیرنظرداشتمشون انداخت وجعبه روبازکرد وچشماش برق زدومن وارفتم برق چشماش نشون میداد که ازکادوی فرهودخیلی خوشش اومده...وقتی کادوی منوگرفت زارزارگریه کردوحالا چشماش برق زدن؟این انصاف نبود...شی ء داخل جعبه روبیرون اورد یه پلاک زنجیرنقره بود...پلاکش "خدا"بود...پرمهربه فرهودنگاه کرد:دستتون دردنکنه خیلی هدیه قشنگیه وسریع بازش کردوبردسمت گردنش وانداختش ...ومن رسماروی مبل شل ووارفته افتادم وبه لبخندپیروزمندانه فرهودخیره شدم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 توراه برگشت به خونه بودیم ومن اخم غلیظی کرده بودم وبه جلوخیره بودم ومدام صحنه ای که آیه درجعبه روبازکرد وپلاک وزنجیروانداخت گردنش وازفرهودتشکرکرد ازمقابل چشمام عبورمیکرد...برق چشماش ...لبخندش...تشکرش...داشت دیوونم میکرد...شیشه روتااخردادم پایین وسرعتموزیادکردم نیم نگاهی به آیه انداختم ...بی توجه به من کاملا روصندلی لم داده بود و دستش پلاک خدارومی‌فشرد وچشماش خماربودن...انگارکه خوابش میومد...ازاینکه انقدربااحساس هدیه فرهودونگه داشته بودحرصم دوچندان شد اماسعی کردم خودم وفریادمونگه دارم تایه باردیگه قلب شیشه ایشونشکونم ...توحیاط ماشینومتوقف کردم وبهش نگاه کردم چشماش کاملا بسته بودوهنوزم تودستش پلاک خدابود...صداش زدم :آیه بیدارشورسیدیم حتی پلکشم تکون نخورد دوباره صداش زدم امابیفایده بود دستموبردم جلوتاتکونش بدم که به خودم تشرزدم آیه دوست نداشت لمسش کنم ومن نبایدازاعتمادش هرچندشکسته سوءاستفاده میکردم ...باموبایلم زدم به بازوش وگفتم:خرگوشکم بیدارنمیشی؟ کمی تکون خورد امابازهم به خوابش ادامه داد بیخیال شدم و صندلیشوخوابوندم صندلی خودمم همینطور ...روپهلوبه سمتش درازکش شدم روصندلی وخیره شدم بهش توشال لیمویی کم رنگش مثل فرشته های آسمونی شده بود...معصوم ...زیبا...دوست داشتنی...این دختر که مثل فرشته هاخوابیده بود وپلاک خدایی رومیفشردکه فرهودبراش خریده بود...یه چیزی تووجودش داشت ...یه چیز عجیبی که ازش سردرنمی اوردم...یه چیزی که منوجذب میکرد به خودش ....یه نیرویی داشت ...مثل نیروی آهن ربا...فقط یه فرقی داشت ...آیه آهن ربانبود ....آیه دل ربابود... آیه بدون هیچ عشوه ای دل ربابود...بدون هیچ خودنمایی...بدون هیچ آرایشی ...آیه ارزشمندبود...مثل الماس...شایدازالماس هم ارزشش بالاتربود...کاش زودترازاین هاپی به ارزش این دخترمیبردم...کاش انقدرقلبشونمیشکوندم...قلب ازشیشو...واقعاچراتوتموم این مدت این معصومیتوتوچهره اش ندیده بودم؟شایدم دیده بودم وخودمو به ندیدن میزدم...درسته ...من فقط داشتم خودموگول میزدم ...چون دلم نمیخواست باورکنم که یه دخترنمیتونه خوب باشه...پاک باشه...معصوم باشه...باوری که لعیاتوذهنم حک کرده بودازهم جنسای خودش اجازه نمیدادآیه روباورکنم...اما...چی باعث شد یدفعه باورش کنم...پاکدامنی هاش؟اشکهاش؟خواب سرهنگ؟یا...یااحساس ناآشنایی که داشت به تموم سلول های بدنم رخنه میکرد...؟؟؟اونقدربه خرگوش کوچولوی خوشگلم خیره شدم که کم کم پلک هام سنگین شد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 *آیه* با احساس پرتو های نور خورشید که جسورانه سعی در عبور از پلک های بستم داشتن به آرومی تکون کوچیکی به پلک هام دادم و سعی در گشودنش کردم اما با کمی گشایش، نور تند خورشید به سرعت چشمهام رو زد و من مجبور شدم به سرعت دوباره چشمهام رو ببندم کمی خودم رو مایل کردم تا نور خورشید مستقیم تو چشمهام نیفته با باز کردن دوباره ی چشم هام و دیدن صحنه ی غیر قابل باور رو به روم سریع چشمهام رو بستم تا مطمئن شم که کاملا از خواب بیدار شدم اما با باز کردن دوباره ی چشمام و دیدن صورت پاکان اون هم مقابل چشمهای خودم با ترس سرجام نشستم و با صدای نیمه بلندی رو به پاکان غرق در خواب گفتم : آقا پاکان.... تکونی خورد ولی نه صدایی ازش در اومد و نه حتی تکون کوچیکی به پلک های بسته اش داد مصررانه صداش زدم : آقا پاکان..... وقتی جوابی نشنیدم با کیفم ضربه ی کوچیکی به بازوش وارد کردم وقتی باز هم بی نتیجه موندم ضربه هام رو متداوم و محکم تر کردم که پاکان فقط جای خودش رو عوض کرد و پشت به من خوابید کلافه پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو با تمام قدرت به هم کوبیدم و به سمت خونه راه افتادم که با صدای باز شدن ماشین با عصبانیت به سمت پاکان که اخم آلود از ماشین پیاده شد برگشتم که بدون اینکه فرصتی برای اعتراض به من بده خودش دست به شکایت زد و پیشقدم شدبرای گلایه کردن با لحن عصبی ای گفت : این در ماشینه ها در کامیون نیست که حتما محکم بکوبیش تا بسته بشه با شرمندگی گفتم : میخواستم بیدار شید پاکان عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت : خب باید صدام میزدی نه اینطوری با کوبیدن در عجولانه گفتم : نه ...نه....باور کنید صداتون کردم حتی با کیفم تکونتون هم دادم اما بیدار نشدید ابروهای خوشفرمش رو بالا انداخت و گفت : عه جدا؟ صدام زدی ؟ چی گفتی که بیدار نشدم چون من خوابم سبکه مشکوک نگاهش کردم و گفتم : آقا پاکان بشکنی زد و گفت : د همین دیگه منکه آقا پاکان نیستم من پاکان خالیم با این حرفش و فهمیدن این موضوع که تو تمام اون مدت بیدار بوده و خودشو به خواب زده بوده و همچنین یاد آوری اینکه منو و پاکان توی یه ماشین شب رو به صبح رسونده بودیم با عصبانیت گفتم :اصلا شما چرا منو دیشب بیدار نکردید برم تو خونم ؟؟؟ دست به سینه شد و با لحن جسوری گفت : من چیکار کنم که هر چقدر صدات زدم و تکونت دادم بیدار نشدی ؟؟؟ با بهت و تعجب و کمی ترس گفتم : تکونم دادید ؟؟؟؟ جدی نگاهم کرد و گفت : از بس با گوشیم تکونت دادم اجزای گوشیم جا به جا شد نفس راحتی کشیدم و با قدردانی از اینکه حرمت ها رو حفظ کرده ازش تشکر کردم پاکان هم سری تکون داد و گفت دیشب که رفتیم خونه ی دوستت و غذای رستوران موند بریم بخوریمش با تعجب گفتم: غذا سفارش داده بودید؟ خونسرد سری به نشونه ی آره تکون داد و بی توجه به من راه خونه رو پیش گرفت وقتی به پیشگاه در ورودی رسید به سمت من برگشت و وقتی متوجه شد که من پشتش نیستم با تعجب پرسید: پس چرا نمیای؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سریع به خودم اومدم و پشتش راه افتادم و با هم وارد خونه شدیم خواستم غذا رو گرم کنم که پاکان اجازه نداد و گفت: برو لباساتو عوض کن من گرم میکنم.....اول از اطاعت حرفهاش امتناع میکردم که با نگاه پر جذبه ای که انداخت منو وادار به اطاعت کرد همون نگاه هایی که بابا هر موقع که که میخواست حرفش رو به کرسی بنشونه بهم مینداخت همون نگاهی که موقع کار توی چشمهاش میشست، همون نگا هی که حسین خداداد رو سرهنگ حسین خداداد میکرد سریع به سمت خونه ام راه افتادم تا سریع تر لباس هام رو عوض کنم و حداقل تو چیدن میز به پاکان کمک کنم.... با عوض کردن لباسهام به طبقه ی بالا رفتم و شروع کردم به چیدن میز پاکان مشغول گرم کردن غذا بود و ناشیانه با هر هم زدن اش برنج از قابلمه بیرون میریخت و روی پارکت آشپزخونه انبوهی از برنج های اسراف شده ای بود که به لطف پاکان باید خوراک کبوتر ها می شد.... سریع به سمت گاز رفتم و وقتی دیدم پاکان مصررانه بالای سر غذا وایستاده گفتم: آقا پاکان بذارید من انجام بدم پاکان با جدیت گفت: اولا آقا پاکان نه و پاکان بعد از مکثی با چهره ی یک پسر بچه ی تخس چهار ساله که نمیخواد اسباب بازی ماشین مورد علاقه اش رو به پسر همسایه بده گفت: دوما نمیخوام... نمیدم با لبخند گفتم: بدید به من شما هم برید لباساتونو عوض کنید کمی به سمت من خم شد و گفت: آیه به نظرت برای یه نفر شخص مقابل دوم شخص مفرد به کار میبرند یا سوم شخص جمع؟؟ گیج و سوالی نگاهش کردم و جواب دادم: خب معلومه دوم شخص مفرد خودش رو بیشتر خم کرد و با اینکارش باعث شد من هم کمی خودم رو خم کنم و برای تعادل بیشتر و پیشگیری از عدم افتادن احتمالی لبه ی کابینت رو گرفتم پاکان با چشمهایی پر از شیطنت نگاهی به چشمهای هراسیده و ترسیده ی من کرد و با لبخندی شیرین روی لبش گفت: پس من تو ام نه شما اینو یادت باشه فهمیدی؟ با ترس و دلهره از این فاصله ی کم سرمو چندین بار به علامت موافقت تکون دادم که لبخند پاکان عمیق تر شد با گفتن جمله "آفرین دختر خوب "از آشپزخانه خارج شد و بقیه ی کارها رو به عهده ی من سپرد بعد از تعویض لباس پاکان و نشستن سر میز و تصمیم بر شروع غذا همینکه غذا کشیده شد تلفن خونه زنگ خورد پاکان دستش رو به علامت منع من از بلند شدن گرفت و سپس بلافاصله به سمت تلفن رفت و گوشی رو برداشت با دقت تمام وگوش هایی که همه ی وجودم رو در بر گرفته بود تا متوجه ی مکالمه ی تلفنی و شناختن فرد پشت گوشی بشه مشغول شنیدن شدم بعد از مدتی که به سلام و احوال پرسی پاکان و فرد پشت خط گذشت.... پاکان بالاخره با گفتن کلمه ی" بابا" خیال من رو از هر جهت در مورد مونث بودن فرد پشت خطی راحت کرد هر چند میدونستم که این موضوع هیچ ربط و ارتباطی با من نداره اما در هر صورت کنجکاوی بود و سر و گوش جنبیدن های دخترانه و می شد هم گفت کودک درون بسیار فعالی که فعال بودن خودش رو فقط در حضور باباش رو میکرد حالا که باباش نبود تو این مدت این کودک درون شاد و سرحال هم در پس گوشه های تاریک و افسرده ی قلب آیه زیسته بود و حالا که پاکان با نگاهش، یاد آور نگاه پر صلابت پدرش شده بود کودک درون به امید یاد آوری ها و یادگاری های بیشتری از جانب پدر دوباره فعالیتش روآغازکرده بود با صدای نیمه بلند و پر اعتراض پاکان از دریای خیال و وهم خودم بیرون اومدم و به پاکان که با وجود صدای نیمه بلند و تقریبا عصبیش لبخندی دلنشین بر لب داشت خیره شدم پاکان با اعتراض گفت : اه بابا یعنی چی همش دخترم دخترم میکنی مگه من پسرت نیستم ؟؟؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 .....-خیلی ممنون واقعا....- -چرا ناراحت میشم انتظار دارید نشم ؟؟؟....- گفتید آیه کجاست...دخترم خوبه- معلومه که میشم اینهمه مدته رفتید هر بار که زنگ زدید ...دخترم چیکار میکنه....هزار تهدید و تذکر که اگه دخترم رو اذیت کنی ال میکنم بل میکنم ...حواست به دختر بابا هست ....گوشی رو بده دخترم وقتیم میگم مگه من پسرت نیستم بر میگردی میگی پسرم هستی اما نفسم که نیستی انتظار داری به آدم بر نخوره ؟؟؟ نه واقعا ؟؟ ...-بله آقای پاکزاد بله همیشه همین بوده نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار اگه دخترا نفسن- پس ما پسرا چی هستیم ؟؟؟ با فریاد پاکان که داد زد : بابااااا با بهت و تعجب بهش خیره شدم صدای قهقه ی مستانه بابا حتی از پشت گوشی هم قابل شنیدن بود و من خوشحال بودم که این مرد خوشحال بود خوشحالی لیاقت کسانی بود مثل بابای من و پاکان که با مهربونی هاشون سعی میکردن دل هایی رو شاد کنن ...مثل بابای جدیدم که به نحو احسنت سعی در جبران دینی داشت که من ازش بی خبربودم پاکان نگاهش رو که موقع حرف زدن دور و بر دیوار و وسایل آشپزخونه میچرخید به من انداخت شروع کرد ریز ریز خندیدن و خطاب به بابا گفت : بابا بیا که دختر جونت از شدت کنجکاوی عین یه جغد به من خیره شده اول با تعجب به خنده ی مستانه و شادش خیره شدم لبخند زیبایی که باعث ایجاد زلزله ای هفت ریشتری توی قلبم شد هفت ریشتر برای قلب سست و ناتوان من زیاد بود هنوز غرق لبخندش بودم که با شنیدن صدایی توی ذهنم با این مضنون که )دختر جونت از شدت کنجکاوی عین یه جغد به من خیره شده ( و تجزیه و تحلیل اش سریع رو به پاکان گفتم : یعنی چی اول خرگوش حالا جغد برای چی منو به انواع حیوان ها نسبت میدی خوبه منم همینکارو بکنم ؟؟؟ پاکان با لبخند گفت : خب مگه دروغ میگم عین جغد شدی دیگه ؟؟؟ -نه خیرم خرگوش کوچولوی جغد فضول- بله هم الکی هم بهونه نیار داشتی کنجکاوی میکردی با حرص گفتم : نه خیرم من نه کنجکاوم نه فضول نه جغد نه خرگوش پاکان با لحن حرص در بیاری گفت : هستی هستی هستی تا خواستم جوابش رو بدم گوشی رو به دست من سپرد و خودش پشت میز نشست صدای نیمه بلند بابا توی گوش هام پیچید : پاکان مگه من نمیگم اینقدر این دختر رو اذیت نکن ؟؟؟ خوبه خودت هم میگی هر بار هر بار بهت تذکر میدم اینطوری اذیتش نمیکنی دخترم رو ؟؟؟ با حس شیرینی که از حمایت های این مرد توی رگ هام جریان پیدا کرده بود با لحن پر انرژی ای گفتم : سلام بابا جونم بابا با محبتی که همیشه توی صداش مثل یه تن موسیقی ریشه دوانده بود گفت : سلام دختر بابا چطوری؟؟؟ -خوبم شما چطورین ؟؟؟ -منم خوبم الحمد الله چیکارا میکنی ؟؟؟ چه خبرا چه دعواها باپاکان ؟؟؟ ریز ریز خندیدم و رو به پاکان که با اشتیاق کامل و کنجکاوی افراطی ای که توی چهره اش موج میزدبه من نگاه میکرد با لحن بدجنسی گفتم : واال بابا جون اگه این پسر کرکس شما بذاره همه چی خوبه و هیچ دعوایی هم در کار نیست 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاکان با چشمهایی گرد شده و نگاهی تهدید آمیز خیره به من نگاه کرد و بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی گفت : نه میبینم که جغد کوچولومون زبون در آورده خطاب به بابا گفتم : بابا جونم کی بر میگردید این پسرتون خیلی منو اذیت میکنه پاکان محکم به دستش کوبید و گفت : بشکنه این دست که نمک نداره بابا با ملایمت گفت : فردا شب بلیط دارم به اون پسر هم بگو که وقتی برگردم دو روز باید تو کوچه بخوابه سریع گفتم : خودتون بهش بگید و گوشی رو رو آیفون گذاشتم صدای بابا سکوت خونه رو شکست و صدای دلنشین و مردونه اش به پاکان اخطار داد که برای دوشب مهمون کوچه های تاریک و سقف آسمون بی ستاره ی تهرانه.....اعتراض های پاکان و نق زدن هاش برای اینکه بابا بین من و اون تبعیض قائل میشه راه به جایی نبرد و بابا شرط گذاشت تا وقتی که برگرده مهلت داره تا از دل من در بیاره با اینکه پاکان رو بخشیده بودم و حتی حرفا و کارهاش رو هم به سختی و با جستجو توی خاطرات مغزم پیدا میکردم اما خب تنبیه برای آدمی مثل پاکان که هر بار منو به یکی از آفریده های خدا نسبت میداد بد نبود و حتی میتونست تاثیر گذار و آموزنده هم باشه.... بعد از قطع تماس و لبخند موذیانه ای که هنوز گوشه ی لب های من جا خوش کرده بود پاکان با لحن شاکی ای گفت :کرکس ؟دو روز تو کوچه ؟؟؟ همراه با خنده شونه ای بالا انداختم پاکان چنگال دستش رو به علامت تهدید چندین بار تکان داد اما هیچی نگفت و شروع کرد با حرص غذاش رو خوردن با تموم شدن برنج روبه پاکان سوال پرسیدم: بازم گشنتونه ؟؟؟ سرش رو به علامت تایید تکون داد و من متعجب از اینهمه اشتهای این بشر دیس رو از برنج پر کردم و سر سفره گذاشتم با خم شدنم روی میز گردنبند هدیه فرهودازلباسم بیرون اومد و در معرض دید پاکان قرار گرفت، پاکان با عصبانیت از جاش بلند شد و سریع گفت : من باید برم جایی با بهت گفتم : اما گشنتون بود سری تکون داد و گفت : بعدا میام میخورمش و به سرعت آماده شد و از خونه بیرون رفت اذان مغرب گفته شده بود و حتی من نمازم روهم خوندم اما بازپاکان برنگشت نگران شده بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه و فردا وقتی بابا بر میگرده من چطوری جوابش رو بدم؟؟عرض وطول خونه رو طی میکردم و قدم هام رو میشمردم و ای کاش عقربه های ساعت با سرعت قدم های من هماهنگ می شدن و زمان اینقدر دیر نمیگذشت ثانیه ها مسابقه ی دوی کند گرفته بودن و لاک پشت وار حرکت میکردند هر چه قدر میخواستم زمان زودتر بگذره دیرتر میگذشت و من چاره ای جز صبر و نگرانی نداشتم حتی شماره تلفنی هم از پاکان نداشتم .....به ناگاه تمام افکار منفی موجود توی کل کهکشان راه شیری به ذهنم هجوم آورد و سعی در جنگیدن و نابودی افکار مثبت و عقیده های خوبی که نسبت به پاکان پیدا کرده بودم داشتند..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 نکنه که باز با یکی از دختر ها بیرونه ....نکنه خونه ی کسیه ....نکنه داره خوش میگذرونه و بی اطلاع دادن به من از اوقاتش نهایت استفاده رو میبره و من اینجا توی دلواپسی و نگرانی دست و پا میزنم .....پاکان عقیدش راجب من عوض شده بود فهمیده بود که در موردم اشتباه کرده ....اما چیزی راجب عوض شدن عقیدش و راه اشتباهی که میرفت نگفت......با تجزیه و تحلیل افکار منفی درون ذهنم بغض سهمگینی بر گلوم نشست و هرکاری برای فرو دادنش انجام دادم نشد در آخر برای سرگرم کردن خودم مشغول درست کردن ماکارونی شدم ....در حال خرد کردن خیارشور و تزئین ماکارونی بودم که پاکان وارد شد ...با قیافه ی شاد و بشاشی وارد آشپزخونه شد و پر انرژی گفت : سلام پوزخندی روی لبهام نشست و در دل نجوای ذهنم پیچید : خوشی هاش بهش چسبیده حسابی شارژه بی تفاوت سلامی دادم و بفرمایید شام حاضره گفتم سریع رو به روی من ایستاد و گفت :آیه چی شده ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی موشکافانه نگاهی به عمق چشمهام انداخت و گفت : دروغ گوی خوبی نیستی حالا بگو چی شده ؟؟؟ نگاهی تند به چشمهای عسلی رنگش انداختم و گفتم : هیچ اتفاق خاصی نیفتاده دوباره نگاهش به گردنبندی که اسم قشنگ خدا بود افتاد با ناراحتی گفت : برای چی این گردنبند رو میندازی گردنت با بهت گفتم : پس چیکارش کنم ؟؟ -خب آخه هدیه ای از طرف فرهوده قبول نکردن کادو ها بود کادوهای شما رو- هدیه آقا فرهود و غیره نمیشناسه که اگه بنا به قبولی و هم قبول نمیکردم اخمی ریز چهره ی مردونه اش رو پوشوند با همون خطوط ریز که نشان دهنده ی اخمی بود که میخواست جلوش رو بگیره رو به من گفت : آیه میشه یه قولی بهم بدی ؟ با شک و دو دلی گفتم : بستگی داره چی باشه -چیز بدی نیست قول بده -نمیشه که شاید شما بگید برو خودتوبندازته دره من باید برم ؟ -من یه همچین چیزی نمیگم بدت رو هم نمیخوام میشه به من اعتماد کنی? اعتماد ؟؟؟ اون هم به پاکان پاکزاد؟؟خودش میدونست که چه درخواست نامعقولی داره ؟؟؟؟ اما من اهل دل شکستن نبودم پس فقط سری به علامت توافق تکون دادم که پاکان سریع گفت: دیگه هیچ وقت گردنبند فرهود رو استفاده نکن با تعجب گفتم : چرا؟؟؟ نمیخوام، دوستش دارم سریع از توی جیب کتش سه تا جعبه بیرون آورد و گفت : یکیشون کپ همین گردنبنده دو مدل دیگه هم برات گرفتم تو در عوضش فقط باید اون گردنبندو بدی به من نه هم نیار که از ظهر تا حالا کل تهران رو بالا پایین کردم به خاطر همین سه تا دونه گردنبند! باورم نمی شد ...این رفتار ها چه معنی ای داشت ....وقتی من داشتم در مورد پاکان فکر های بد میکردم و با افکار منفی ام شخصیتش رو نابود، اون داشت برای من گرنبندی هم مدل فرهود میخرید ....یکیشون دقیق مثل خود گردنبند اهدایی فرهود، بود و دو مدل دیگه هر کدوم به نوعی متفاوت اسم زیبای خدا رو به تصویر کشیده بودن .... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 دلیل اینکارهاش چی بود برای چی نباید گردنبند فرهود رو قبول نمیکردم و گردنبد اونو قبول ؟؟؟ اصلا این حسادت ها و اینکارهاش برای چی بود چرا اینقدر رو فرهود حساس بود؟؟.... .....چرابایدهدیه فرهودرومیدادم به پاکان وهدیه پاکانومینداختم گردنم ؟؟?چرابایدمطیعانه به حرف پاکان گوش میدادم؟؟?چرابایدخواستشوقبول میکردم وهدیه فرهودروازگردنم درمیاوردم؟هیچ دلیل منطقی نبودتاخواستشوقبول کنم بخاطرهمین قاطعانه گفتم:نه من همینومیخوام وگردنبندهدیه فرهودرولمس کردم...یه طوری نگاهم کرد...طوری که نه معنیشو ونه مفهموشودرک کردم ونه هضم کردم...گیج مشغول کنکاش نگاهش بودم که گفت:اماتوقول دادی یادت رفت؟؟ درضمن من فقط سرموتکون دادم وشماواسه- من نمیدونستم شماچی میخوایدبگیدوخواستتون چیه خودت به قول تعبیرش کردی صداش کمی بالارفت:آیه؟ من هم صداموبالا بردم ومستقیم نگاهش کردم وکمی هم شاکی:بله؟ خیره خیره نگاهم کردویدفعه لبخندی زدوبامهربونی گفت:خواهش میکنم. ماتم برد...این قضیه تاحدی براش مهم بودکه لب به خواهش بازکرده؟چراانقدربراش مهم بود؟واقعادلیلش حسادت بود؟امابرای چی بایدحسادت میکرد اونم به فرهود...چرا؟ذهنم آشفته بودازعلامت سوال های بزرگی که جواب هیچ کدومشون رونمیدونستم...من فقط یه چیزیومیدونستم اونم اینکه رفتارپاکان عادی ومعمولی نیست ویه احساسی که حتی نمیتونم حدس بزنم ازجنس چیه واسمش چیه پشت این خواهش ونگاه پرتمناش پنهونه...تواون لحظات که خیره به نگاه شیرین عسلیش بودم نمیدونم چی توشون دیدم که دیگه نه قلبم توان نادیده گرفتن خواهششو ردکردن درخواستش داشت نه زبونم:باشه قبوله. لبخندش عریض شد وچشماش برق زدن وبرق نگاهش منومسخ کرد..ناخوداگاه لبهای منم کش اومدن دیگه داشتم به لبخندهایی که زورکی خودشون روقالبلب هام میکردن عادت میکردم ...لبخندهایی که خیلی وقته مسبب کش اومدن بی اراده لبهام میشدن... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 چندوقتی بود که لبخندهای مکررم منویادوقتایی مینداخت که بابازنده بود ...کنارم بود...وقتایی که پاکان کنارمه انگاری که بابازنده ست ...باباهست...اون موقع هایی که نبض حیات پدرم میزد حتی یک لحظه هم لبخندازرولبهام محونمیشد...وحالا وقتی پاکان کنارمه هم مدام لبخندمهمون لبهام میشه...انگاری که باباکنارمه...هرچندکه بابای من وپاکان به فاصله زمین تااسمون فرق دارن...حتی نمیتونم بین این دومرد ترازوی قیاس بذارم وبسنجمشون چون ترازو زیردنیایی ازتفاوت ها له میشه...باباوپاکان هیچ شباهتی بهم ندارن نه ظاهری ونه باطن...ویقین دارم که اگرسالهای سال هم یه گوشه بشینم وبدون خوردن وخوابیدن توافکارم به دنبال یه وجه شبهی بین این دومردبگردم حتی یه موردهم پیدانمیکنم ...باتمام این تفاوت هاوعدم وجودشباهت ها...حال من کنارهردوشون خوب بود...بااینکه پاکان تاحالا خیلی اذیتم کرده وبانیش حرفاش ورفتارش منوبارهابه آتیش کشیده وخاکسترم کرده امابایداقرارکنم به خوب بودن حالم وقتایی که کنارشم ...دلیلش برام نامعلوم ونامفهمومه ولی وقتی حرف میزنه صداش حالموخوب میکنه...وقتی نگاهم میکنه نگاهش حالموخوب میکنه...ووقتی که خرگوش کوچولوی خودش خطابم میکنه ...احساسات لیمویی وجادویی تمام سلول های بدنموفرامیگیره...احساساتی عجیب وغریب که لبریزم میکنه ازیه حال خوب وخوش...وقتی کنارشم خوبم ...اونقدرخوب که حتی تپش های بی قرارونامنظم قلبم هم برام خوشاینده...حتی نفس های به شماره افتادم هم خوشاینده...وقتی کنارشم وکنارمه حس میکنم حتی عقربه های ساعت ازحرکت می ایسته وزمان متوقف میشه وانگار تمام کائنات دست به دست هم میدن تامن نگاهش کنم ...تاغرق دروجودش که تازه تازه شیرین شده بودبشم...تالذت ببرم ازدرکنارش بودن...تامن باشم واون ...نگاه های خیره...لبخندهای بی اراده ویک خلسه شیرین ترازشیرین که درش فروبریم ...دوباره...البته دوباره شایدواژه اشتباهی باشه ایکس واره خیره بودیم به چشمای هم...من به دوگوی درخشان وزیبای اون واون به چشمای من...وچقدراین لحظات شیرین بودن...چقدرحالم خوب بود...وچقدراززمان که یه باردیگه به احترام تپش های نامنظم قلب من ایستاده بودممنون بودم...که زودترازتصورات وانتظارهای بی منطق قلبم رشته هایی ازاحساس های نااشناکه نگاه هامون روبه هم وصل کرده بودن گسسته شد...اونم توسط پاکان: خب دیگه وقتوتلف نکن اونودربیارویکی ازایناروانتخاب کن وبنداز ذهنم برای لحظه ای ازکارافتاد...پاکان نگاه های خیره مون رووقت تلف کردن میدونست درحالی که همین نگاه هابرای من بادلایل پیچیده ای که ازش سردرنمیاوردم ارزشمندبودن...تمام احساسات خوبم به یکباره به بادرفتن وحال خوبم...حال خوبم ازبین رفت ...دیگه نه احساسات خوب بودونه حالم خوب...فقط من بودم ونگاهی که بدون اینکه بفهمم رنگ غم گرفته بود...من بودم وآیه ای که باچندکلمه نابودشده بود...سعی کردم ظاهرآرومموحفظ کنم تایه وقت غروری که انگاری تنهاداراییم تواین زندگی بودخدشه دارنشه...دست بردم پشت گردنم وقفل زنجیرهدیه فرهودروبازکردم وهمینکه دستموپایین اوردم پاکان ازدستم کشیدوسریع انداخت گردن خودش ...غم تونگاهم جاشودادبه یه تعجب بزرگ بهت زده پرسیدم:چراخودت انداختیش؟ درحالی که جعبه ای توی دستشوروکانترمیذاشت گفت:اگه اسم خدانبود حتمامینداختمش توسطل اشغال امانمیشه اسم خداروانداخت دور شوکه شدم تعجبم دوبرابرکه هیچ هزاران برابرشد...این مردشبیه پاکان بود...چهره اش ...صداش...نگاهش ...همه اجزای صورتش وخصوصیاتش مشابه پاکان بودامامن شک داشتم که پاکان باشه...چطور میتونست پاکان باشه...پاکانی که غرق بود،امانه تودریا،توگناه ...پاکانی که حتی به اندازه سرسوزنی پاک نبود...چرابه اسم خداحساس بود...اگرمعتقدوباایمان بودچراانقدرغرق بودتومعصیت...اما چرامن قضاوت میکردم وفکرمیکردم که پاکان خدانشناسه وخدارودوست نداره؟؟؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بخاطرحرفای فرهودکه میگفت ادم درستی نیست؟بخاطراولین دیدارمون؟بخاطرشبی که بخاطرشنیدن مکلامش یقین داشتم پیش یه دخترنامحرم وغریبه سپری کرده؟یابخاطرروزی که تودربنداون روبایه دخترنامحرم تونزدیک ترین حالت لامسه دیدم؟چرامن فکرمیکردم چون پاکان گناهکاره خدانشناسه؟؟؟واقعامن میتونستم یه آدمو...شرایطش رو...عقایدش رووشایدهم علایقش رو قضاوت کنم؟....من حق قضاوت نداشتم، داشتم؟وقتی نگاه بهت زدم رودیدابروهاش به هم گره خوردن ...اخم غلیظی کردودلخورنگاهم کردمثل چندلحظه پیش من... پاکان دلم گرفت ازآیه ...ازخودم...ازجسمی که سرتاپاگناه بود...ازلعیایی که مسبب شکل گرفتن پاکانی بودکه ازدیدآیه خدانشناس بود...لعیامسبب بود...اگرمن گناه اونونمیدیدم ...اگرهمخوابیاش بامردای رنگارنگونمیدیدم شایدهیچوقت همخواب دخترای نامحرم نمیشدم...شایدم اگرچشم میبستم روگناهاش وازخودش وهمجنس هاش متنفرنمیشدم الان یه مردپاک بودم مثل باباکه یه دنیارواسمش قسم میخورن...شایداگه ناپاکی های اون زن بدکاره رونمیدیدم الان واقعاپاکان بودم...منسوب به پاک!آیه بانگاهش که معنیشوخوب میدونستم تمام غم دنیاروانداخت تودلم...دلخورشدم...بااینکه پاک نبودم...بااینکه گناهام ازسقف ممکن الخطابودن گذشته بودومن لبریزبودم ازهرنوع گناه ومعصیت امامن شایدتاحالا نتونسته باشم ونخواسته باشم خداروبیشترازدانسته های اندکم بشناسم...دوسش داشتم...اصلا مگه میشه خدارودوست نداشت؟؟؟...کسی که خدارودوست نداره انگارکه خودشودوست نداره...خودشو...داشته هاشو...عزیزانشو...مگه میشدخدارودوست نداشت...مگه میتونستم ...مگه امکان داشت...؟مگه یه آدم غرق درگناه اجازه دوست داشتن خدارونداشت؟وقتی نگاه دلخورمودیدلب پایینشوبه دندون گرفت وبالحنی که سعی میکرد خودشوتوجیح کنه گفت:من...من... سریع پریدم وسط حرفش:نه نمیخواد چیزی بگی حق داری شوکه بشی حتماباخودت میگی اینکه تاخرخره توگناه فرورفته چطورمیتونه خداروبشناسه درسته من خدارونمیشناسم امادوسش دارم نمیتونم اسمشوبندازم توسطل زباله همینکه حرفموتموم کردم گفت:اقاپاکان من که چیزی نگفتم؟ طرف مقابل تمام افکار و نظر طرفش رو بفهمه- گاهی لازم نیست چیزی گفته بشه یه نگاه کافیه که درک کنه میدونم که خودم مسبب ایجاد این افکار و نظرات توی ذهنت شدم و با چیزها و حرفهایی هم که از من شنیدی و دیدی این یه امر کاملا طبیعیه که افکارت از من در این حد مسموم باشه که از من انتظار دور انداختن اسم خدا رو داشته باشی تا خواست حرفی بزنه با ناراحتی و دلگیری از عقایدی که میدونستم فقط متعلق به آیه نیست و ممکنه عقیده ی تمامی افرادی که با من رفت و آمد میکنن هم باشه از آشپزخونه بیرون زدم به ثانیه ای نکشید که آیه همراه با لیوان آبی به سمتم اومد و گفت :آقا پاکان باور کنید من منظوری نداشتم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ساعت 8صبح شده بود و من همچنان مات سقف اتاقم به سفیدیش خیره شده بودم و سعی میکردم حداقل کمی افکار بی سرو سامون خودم رو کنترل کنم و افسارشون رو به دست بگیرم.... از اینکه اینهمه تلاش میکردم اما هیچ تفاوتی ایجاد نمی شد کلافه شده بودم و عصبی غلت میزدم تا حداقل برای یک ساعت بخوابم و خستگی بد خوابی پریشب و بی خوابی امشب رو شده برای ده درصد از این تن درمونده در بیارم... هنوز درگیر جدال میون خودم و ذهن و افکارم بودم که با صدای زنگ آیفون با تعجب روی تخت نشستم و سوال کلیشه ای )یعنی کی میتونه باشه (تو ذهنم انعکاس پیدا کرد.... اما فرصتی برای حدس و گمان پیدا نکردم چون با به صدا در اومدن دوباره ی آیفون کلافه از تخت پایین پریدم با باز کردن در اتاقم و خارج شدن ازش نگاهم به یه خرگوش کوچولو افتاد که خواب هنوز از سرش نپریده بود و تلو تلو خوران همراه با خمیازه ی بلند بالایی که میکشید به سمت آیفون میرفت اونقدر محو آیه شده بودم حتی قدم از قدم بر نداشتم و در آخر این آیه بود که جواب داد و زودتر از من حالا این مسئله بود که کیه که ساعت 8::1صبح زنگ خونه ی ما رو زده .....؟ با صدای جیغ آیه از افکار درهم پیچیدم دست برداشتم و به آیه که با ذوق بالا و پایین میپرید خیره شدم آیه سریع از خونه خارج شد و ناچارا من هم پشت سرش با کنجکاوی به راه افتادم که ببینم کیه این مهمون ناخوانده که اینقدر آیه رو ذوق زده کرده درست عین یه خرگوش نازنازی که به عنوان جایزه بهش یه هویج میدی و اون از شادی بالا و پایین میپره و ورجه و ورجه میکنه.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 به سمت اتاقم رفتم آیه با تعجب به من که با هول و لا به سمت اتاقم به راه افتاده بودم نگاه میکرد، برگشتم و گفتم: راستش خیلی خسته ام بهتره یکمی استراحت کنم و انرژی جذب کنم چون فردا شب که بابا برگشت باید بهش جواب پس بدم که خدایی نکرده خرگوش کوچولو اذیت نشده باشه آیه با لبخندی شیرین گفت :غذاتون رو نمیخورید؟نه دیگه هم سرد شده و از دهن افتاده هم اینکه دیگه اشتها ندارم یکم استراحت کنم بهتره- آیه از جاش بلند شد و با مهربونی گفت : خوب بخوابین پس فعلا شبتون بخیر گنگ و مست از لبخند دلنشین و لحن لطیف و مهربونش فقط قادر به گفتن": همچنین "بودم و کوبیدن در اتاقم و وا رفتن پشت در..... بدنم گز گز میکرد و احساس میکردم خون تو بدنم منجمد شده و حرکتش توی رگهام غیر ممکن...قلبم به شدت به سینم میکوبید و فشار وارد به قفسه ی سینم هر لحظه بیشتر می شد نمیدونم چه بلایی سرم اومده که فقط بادیدن یه لبخند از آیه حالم اینقدر دگرگون شده هر جور که حساب میکردم دلیلی برای این حالم پیدا نمیکردم ....با نفس های تند و عمیق سعی میکردم کمی از بد احوالی ای که دچارش شده بودم کم کنم.... بابی حالی و بی جونی ای که توی وجودم به خاطر اونهمه انرژی ای که صرف کرده بودم ریشه دوانده بود به سمت تختم رفتم ...همینکه به تخت رسیدم خودمو رو تشک نرمش رها کردم کمی طول کشید که ارتعاشات فنر تخت که از پریدن وزن سنگینم در نوسان بودن آروم بگیرن اما مغز من همچنان در حال نوسان بود تمام افکار و احساسات موجود توی دنیا به ذهنم هجوم آورده بودن و تمام سعی اشون رو میکردن تا مانع خواب من بشن ...نتیجه ی تمام اون همه فکر و خیال و دل مشغولی شد یه بی خوابی عصبی و یه سردرد دردناک که مثل یه آهنگری هر لحظه پتک سنگینی به مغزم وارد میکرد .... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 کلافه از آقا پاکان گفتن هاش با غیض نگاهی تند بهش انداختم و گفتم: اولا پاکان نه آقا پاکان ثانیا سعی نکن سفسطه کنی من ازت دلگیر نمیشم خب تو هم حق داری من واقعا ادمی نیستم که لیاقت اعتماد تو رو داشته باشم با مهربونی و خجالتی که همیشه چاشنی حرف زدنش بود سریع گفت :تو رو خدا اینطوری نگیدمگه من کیم که توانایی قضاوت کردن آدما رو داشته باشم؟تو رو خدا از من دلگیر نباشید من تحمل اینکه کسی ازم ناراحت باشه رو ندارم تو دلم با خودم زمزمه کردم ":آخه کی دلش میاد از تو ناراحت بشه خرگوش نازنازی" رو به آیه گفتم :موردی نداره این رو میگیرم تلافی تهمت هایی که بهت زدم هنوز خیلی راه مونده برای جبران، تازه اول راهم آیه اما با حالتی تند و شتاب زده به سرعت دستاش رو به علامت نفی تکون داد و گفت :نه ....نه ...نه من اصلا قصد انتقام یا تلافی رو ندارم اصلا من دیگه حرفا و کارهای شما رو فراموش کردم وقتی که شما رفتارتون رو تموم شده اعلام میکیند..دلیلی نداره ذهنم رو با اتفاقات گذشته مشغول کنم و خودمو از لذت بردن از زمان حال محروم مگه نه؟ سری به علامت تایید حرفهاش تکون دادمو گفتم :درست میگی ولی خودمونیم وقتی صحبت میکنی انگار یه روانشناس کاربلد داره مراجعه کننده اش رو نصیحت میکنه ریز و با شرم خندید ریز ریز خندیدنش باعث لرزیدن های ریز قلبم شد ضربان قلبم لحظه به لحظه بالا تر میرفت و نفس هام منقطع تر از پیش ،آیه با لبخندی بر لب گفت: فراموش کردی من دانشجوی روانشناسی بالینی ام با هول و ترس از لو رفتنم و فهمیدن آیه از حس و حال و دگرگونی ای که با خنده های قشنگش باعثش شده بود سریع از جام بلند شدم و گفتم: آها راست میگی..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 با دیدن بابا وسط حیاط خونه به همراه چند تا چمدون وسط راه خشکم زد مگه قرار نبود شب بیاد ؟ آیه به سرعت کنار بابا وایستاد و شروع به خوش و بش کردن با بابا کرد و بعد از یه سلام و احوال پرسی کامل بالاخره به بابا این فرصت رو داد که نگاهی به من که بالای پله هایی که حیاط رو به خونه وصل میرد خشک شده بودم و جز جز چهره ی مهربون بابا رو با دلتنگی وجب میکردم بندازه و با لحن شاد و بشاشی بگه :پاکان خان سلام از بنده است با شادی و دلتنگی به سمتش رفتم و سفت و سخت در آغوش کشیدمش بابا با خنده گفت :باشه ..باشه بابا جان منم دلم برات تنگ شده بود...با بهت سرشو به سمت آیه برگردوند و گفت :چی به خورد این بچه دادی که اینقدر مهربون شده دختر جان ؟؟ با دلخوری گفتم :دستتون درد نکنه دیگه منظورتون اینه که من مهربون نبودم دیگه ؟ بابا دستی به شونم کشید و گفت :نگو بابا جان به مهربونی بر میخوره آیه با خنده گفت :باباجون داره خودشو لوس میکنه که دعواش نکنید با بهت به آیه ای که جدیدا اون روی شیطونشو برام رو کرده بود نگاه کردم که گوشم تو دست بابا مشت شد بابا با لحن نیمه شوخ نیمه جدی ای گفت :مگه چیکار کرده دختر بابا بگو تا آدمش کنم با ابروهای بالا انداخته به آیه نگاهی که توش خنده و شیطنت موج میزد انداختم و گفتم :میبینم که خرگوش کوچولو خیلی شیطون شده آیه هم شیطنت رو به حد اعلا رسوند و دور از چشم بابا زبونی برام دراز کرد سپس با حالت دو به سمت خونه دوید و گفت: من میرم صبحانه درست کنم اما سر پله ی اول پاش به پاگرد گیر کرد و تلپی افتاد... با نگرانی خودم رو از آغوش گرم بابا بیرون کشیدم و با عجله خودمو به آیه رسوندم طی تمام مدتی که از آیه سوال میپرسیدم تا قلب بی قرارم در مورد سلامتی آیه خاطر جمع بشه نگاه مشکوک بابا رو بدرقه ی سوال های بی انتهام میکردم...بعد از اطمینان از آسیب ندیدن آیه همگی به سمت خونه رفتیم آیه تند و تیز مشغول آماده کردن صبحانه بود و من و بابا هم منتظر رو به روی هم پشت میز غذا خوری نشسته بودیم بابا موشکافانه به من خیره شده بود و من هم به خاطر گاف شدیدی که داده بودم سرمو انداخته بودم زیر و فقط زمزمه کردم: سفر موفقیت آمیز بود؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بابا بی اینکه نگاه شکاکش رو ذره ای جابه جا کنه گفت: آره قرار داد بسته شد سری تکون دادم و گفتم: خوبه بابا خواست دوباره حرفی بزنه که آیه با گذاشتن قندون روی میز ،میز صبحانه رو کامل کرد و با نشستنش مانع صحبت بابا شد با نشستن آیه بابا با محبت بهش نگاه کرد و گفت :خب دختر بابا تعریف کن ببینم این آقا پاکان که اذیتت نکرده ؟ آیه نگاهی شیطانی به من انداخت اما قبل ازاینکه چیزی بگه رو به بابا گفتم :بابا نگاهش کن تو رو خدا این نگاه شیطانی این لبخند پلید معلومه که میخواد دروغ بگه و منو پیش شما خراب کنه بابا با خنده نگاهی به آیه انداخت ...آیه سریع تغییرحالت داد و قیافه ی مظلومی به خودش گرفت وگفت :وااا آقا پاکان چی گفتم مگه چرا تهمت ناروا میزنید؟در حالی که لقمه ی خامه عسلم رو آماده برای خوردن میکردم گفتم :برو خرگوش کوچولو اون چیزی که تو ذهنته هیچ جوره با من جور در نمیاد... لقمم رو به علامت تهدید جلوی آیه تکون دادم و مردمک آیه رو با هر بار بالا پایین کردن لقمه به بالا و پایین هدایت میکردم با لحنی اخطار دهنده گفتم :صدمین باره که میگم پاکان نه آقا پاکان.... بابا که در حال خوردن چایی بود با شنیدن حرف من چایی به گلوش پرید آیه که هول کرده بود سریع لیوانی آب پرتغال ریخت و جلوی دهن بابا گرفت اما سرفه های بابا و تکون خوردن های شدید بابا تمام آب پرتغالو روی میز ریخت آیه با استرس و ترس نگاهی به من انداخت و وقتی من رو گیج و گنگ دید سریع جیغ کشید یه کاری کنید بزنید پشتش چرا نشستین از دست رفت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بابا حتی تو اون حالت هم دست بردار نبود و همراه با سرفه های شدیدش با خنده گفت :و...ول..ولش کن.... ا..از... بچگی... خل.. بود... با اخم از جام بلند شدم حین ضربه زدن به پشت بابا با طعنه گفتم: نظر لطفته پدر مهربون من بابا بعد از چند ضربه به حالت عادی برگشت دستمو گرفت و گفت :ناراحت شدی بابایی؟ با اخمایی در هم کشیده از سوال بی معنیش گفتم :نه اصلا برای چی باید ناراحت بشم ؟ آیه سریعا قبل از اینکه بابا فرصت صحبت کردنی داشته باشه زیر لب لوسی نثار روح پر فتوح من کرد با تعجب و بهت از پرو گری های تازه نمایان شده ی این دختر گفتم :تو چی گفتی ؟ تخس زل زد بهم و گفت :گفتم لوس دیگه بابا طاقت نیاورد و قه قه اش بلند شد با اخم و تهدید به آیه نگاه کردم که دست به کمر شد و متقابلا با اخم به من نگاه کرد این دختر امروز بیش از اندازه با رفتار جدیدش منو شگفت زده کرد حتی تصور این رو هم نمیکردم که آیه همچین دختری باشه فکر میکردم مثل لعیا یه آدمیه که رفتار ملکه وارانه و خانومانه ای داره که تنها چیزی که توی مغزش میگذره کلاس کاریش و پز دادنهاش به زنهای فامیل و سعی در در آوردن چشم این و اون اما این آیه دختری که در عین علایق مشترکش با لعیا یک شخصیت کاملا متفاوت داشت یک نجابت ذاتی یک پاکی ریشه شده تو وجود و الان یک شخصیت که شیطنت و شوخ طبعی درش حل شده آیه آهسته آهسته تمام معادالت ذهنی منو به هم میریخت هر بار که حس میکردم کاملا شناختمش یه تیکه ی دیگه از شخصیت بی نهایتش رو،رو میکرد که همه ی باور هام رو درهم می شکست و من شکست خورده اعتراف میکردم که ابدا شناختی از این فرشته ی زمینی نداشتم! بالأخره فکر کردن در مورد شخصیت های نهان آیه رو ول کردم و سر میز نشستم آیه بلافاصله سوالی رو که ذهن منو هم درگیر کرده بود از بابا پرسید: بابا چی شد اینقدر زود رسیدید مگه قرار نبود شب بیاید؟؟؟ بابا با لبخند گفت: ناراحتی برم شب بیام؟ رو به بابا گفتم: یه سوال پرسیدیما دیگه قهر کردن نداره گفت حوصله نداشتم کاری هم نمونده بود که قرار بود جشنی بگیرن رو کنسل کردم و اومدم- پیش بچه های خودم تا بیشتر بهم خوش بگذره آیه با خودشیرینی گفت :خوش اومدید بعد از صبحانه بابا دو تا چمدان رو که به عنوان سوغاتی با خودش آورده بود رو به سالن آورد و همردوی ما رو دعوت به دریافت سوغاتی هامون کرد بابا همون اول یکی از چمدان هایی رو که به رنگ زرشکی بود به سمت آیه هل داد و با مهربونی گفت :خب آیه جان این مال توئه آیه که از تعجب دستاش رو دهنش بود با صدایی که به زور از لای انگشت هاش میومد فقط تونست بگه: واااای ممنون خوشحال و شاد از اینکه قطعا چمدان باقیمونده متعلق به منه سریع اونو به سمت خودم کشیدم که بابا سریع گوشه ای از چمدان رو گرفت و گفت: هی چیکار میکنی ؟ گنگ نگاهش کردم و گفتم :سوغاتی هامو ور برمیدارم بابا سریع از چمدون یه پیرهن یه کت و شلوار و یه ست کیف پول و کمربند چرم در آورد و داد بهم و گفت: اینم سوغاتیت به سلامت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 با بهت به وسایلی که به عنوان سوغاتی رو به روم چیده شده بود نگاه انداختم نگاهمو به سمت آیه و چمدون پر از سوغاتیش که با ذوق دونه به دونش رو نگاه میکرد چرخوندم..... بعد با غیض رو به بابا غریدم :واقعا که قدیمی ها خوب میگفتن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.... بابا سریع گفت :این چه حرفیه بابا من کی تبعیض قائل شدم؟ عاقل اندر سفیهانه اول نگاهی به چمدون و خرس کوچولویی که تو بغل آیه بود انداختم و بعد نگاهم رو به سمت بابا چرخوندم بابا که متوجه منظورم شد و بعد از ایشی که آیه گفت با ملاطفت گفت: ای بابا پاکان جان تو که دیگه بچه نیستی صدای اعتراض آلود آیه بلند شد :پس منظورتون اینه که من بچه ام دیگه... بابا که حسابی گیر کرده بود سریع از جا بلند شد و گفت :اوووم من خیلی خسته ام میرم یه ذره استراحت میکنم تا بعدش بریم بیرون منم سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم سردرد و سوزش چشم ناشی از بی خوابی دیشب دیگه مهلت بیدار بودن رو به من نمیداد... سه ساعتی گذشته بود که با صدای تقه ی در و متاقبش باز شدنش و ورود بابا با خستگی و چشمایی خمار از خواب سریع سرجام نیم خیز شدم که بابا سریع پرسید: مگه دیشب نخوابیدی ؟ ناچارا راستشو گفتم :نه خوابم نبرد گوشه ای تخت نشست و گفت :چرا ؟ دیگه جوابی برای این سوالش نداشتم به خاطر همین شونه ای بالا انداختم و صریح گفتم :همینطوری بی دلیل بی خوابی که دلیل و منظق سرش نمیشه یهو میزنه به سر آدم و خواب و آرامش رو از آدم میگیره بابا موشکافانه نگاهش رو به چشمام دوخت اما طبق معمول بی نتیجه دست از تلاش کشید و گفت :با آیه خوب شدی؟بالاخره مشکلتون رو حل کردید ؟ سری به علامت تایید تکون دادم و بعدش خمیازه ی بلند بالایی کشیدم. -چی شد که مشکلتون حل شد ؟ ناجوانمردانه است، آیه بهترین دختریه که تو تمام-عمرم دیدم یه سو تفاهم بود نمیشه همه رو با یه چوب زد بابا سری به علامت تایید تکون داد و گفت :خوشحالم که بالاخره به این نتیجه رسیدی دیگه داشتم به آیکیوت شک میکردم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :بابا حواست هست از وقتی برگشتی داری ترور شخصیتم میکنی؟ بابا با خنده گفت :کی ؟من ؟ با نگاه تند و تیزی که به سمتش انداختم به راحتی تونستم جمله ی پس نه پس رو بهش تحویل بدم...... بابا با خنده از جاش بلند شد و گفت :آماده شو میخوایم بریم بیرون با نارضایتی دستامو روی تشک تخت کوبیدم و گفتم :آخه کجا ؟بگیر بخواب پدر من خسته ای تازه از مسافرت برگشتی بابا دستامو گرفت و از تخت پایین کشید و گفت :پاشو ببینم تنبل خان من تو هواپیما خوابیدم پاشو تنبل پاشو...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 کلافه از جام بلند شدم بابا که حالا مطمئن شده بود وظیفه ی بلند کردن من رو به نحو احسن انجام داده با خوشحالی از اتاق بیرون زد سریع لباس پوشیدم و آماده رفتم سمت حیاط که صدای جیغ آیه و خنده های بابا ازش میومد با کنجکاوی با سرعت بیشتری پیش رفتم تا سریع تر پی به خنده های شادمانه و جیغ های از سر شادی آیه ببرم با دیدن بابا و آیه که دنبال هم افتاده بودند و با شادی همدیگه رو دنبال میکردند سری به علامت تاسف تکون دادم اما با تمام این تفاسیر محو چهره ی شاد آیه بودم لبخند از ته دل که دندون های سفید و مرتبش رو به رخ میکشید و دندون هایی که ما بین لب های سرخش و پوست گندمی رنگ زیباش زیبا ترین سفیدی عالم شده بودن ...چادری که توی باد تکون میخورد و آیه ای که مثل یه آهوی گریز پا اینور و اونور میرفت... همیشه همه تعریف میکنن از جنونی که موقعه ی دیدن رقص موهای معشوقشون توی باد براشون اتفاق میفته اما من مطمئنم که اونا رقص چادر سیاه رنگ این دختر رو تو باد ندیدن که چطورازمن دلبری میکنه... طاقتم تموم شد دوباره اون تپش قلب لعنتی داشت بهم دست میداد نفسم داشت تنگ می شد و هر لحظه جزئیات منحصر به فرد آیه بیشتر و بیشتر تو ذهنم سرگردون می شدن... برای جلوگیری از تنگی نفسی دیگه سریع خطاب به بابا گفتم :خب بریم دیگه ،دنبال بازی کردنتون چیه این وسط ؟ بابا با خنده سری تکون داد و گفت :اینهمه سال از خدا عمر گرفتی هنوز معنی زندگی کردن رو نمیدونی بدویین بشینین تو ماشین بریم...... توی رستوران نشسته بودیم و در حال چک کردن منو برای سفارش غذا، وقتی گارسون به سمت ما اومد سریع بدون نظر خواهی سفارش سه پرس جوجه رو دادم که هنوز حرفم به مخلفات نرسیده بود که آیه یا لحنی اعتراض آمیز گفت :عه یعنی چی ؟من کوبیده میخوام خشن گفتم :کوبیده به درد نمیخوره تخس فقط گفت :من کوبیده میخوام سعی کردم از در ملایمت وارد شم بابا هم که انگار اومده بود سینما و فقط با ذوق و اشتیاق به کل کل ما دوتا خیره شده بود....آیه لج نکن کوبیده به درد نمیخوره خیلیم به درد میخوره-اگه به درد میخورد که ارزونترین غذای منو نبود- -ارزونترین باشه خوشمزه ترین که هست- -اصلا معلوم نیست تو کوبیده چی ریختن آخه چرا الکی اصرار میکنی ؟ صدای پا کوبیدنش از زیر میز بلند شد و با تن صدایی که اندکی بلند شده بود گفت :من کو بیــــده میخوام با عصبانیت بهش خیره شدم که صدای بابا که خطاب به گارسون سه پرس سلطانی سفارش میداد باعث شد من و آیه از خط و نشون کشیدن های چشمی امون دست برداریم... بعد از خوردن غذا به خواست آیه رفتیم پارک بعد از خوردن بستنی و یه ذره کل کل کردن با آیه و بابا با بلند شدن صدای گریه ی کمی اونور تر از نیمکت ما هر سه مون به اون سمت سر چرخوندیم با دیدن دختر بچه ی توپولویی که زمین خورده بود و گریه میکرد بی معطلی آیه بلند شد و به سمتش دوئید مادر دخترک به سمت بچش اومد اما آیه که حسابی تو همون دو دقیقه با بچه جور شده بود و خنده ی دخترک رو به هوا برده بود با اجازه ی مادربچه مشغول بازی با اون کوچولو شده بود چادر سیاهش که صورت خوشگلش رو قاب کرده بود و اون چشم هایی که حین حرف زدن با اون بچه برق میزد زیبا ترین منظره ای بود که توی این چندسال عمرم دیده بودم برای آیه احترام قائل بودم یه احترام عظیم از دختری که توی اینهمه پارادوکس موجود توی تهران با اینهمه آدمای متفاوت و گاهی اوقات ضد خودش هنوز پاک بود هنوز سالم بود و هنوز محترمانه یک یادگاری ارزشمند از سرهنگ خداداد...آیه یه قدیسه بود یه اسطوره برای منی که تا حالا دختر بر مبنای اصول ندیده بودم دختری رو ندیده بودم که اگه چادر به سرش میکشه حرمت اون چادر رو نگه داره خیره به آیه فقط دوبیت شعر تو ذهنم بالا و پایین میشد و این شعر عجیب برازنده ی این خرگوش کوچولو بود *رو گرفتن های شیرینت دلم را آب کرد روسری آمد رخ نیلوفری را قاب کرد تازه میفهمم چرا مشکیست رنگ چادرت ماه را تاریکی شب اینقدر جذاب کرد* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 خیره موندن طولانی مدتم به خرگوش کوچولو توجهش رو به من جلب کرد وقتی من رو همچنان خیره به خودش دید گونه هاش رنگ گرفت و سریع سرش رو به سمت بچه برگردوند *آیه* تمام مدتی که بااون دخترکوچولوی نازنازی که اسمش نگین بودبازی میکردم مدام یه نگاه سنگین روخودم حس میکردم یه نگاه سنگین خیره که هرسمتی میرفتم دنبالم میومد...دیگه طاقت نیاوردم وقتی که نگاه خیره سنگین ترشد وجسم نحیف من درصددله شدن بود مسیرنگاهو دنبال کردم ورسیدم به پاکان ...تمام وجودم گرگرفت...یه حس گرمای شدیدتوچندلحظه شایدهم فقط تویک لحظه، من بادمای معمولیو به یه کوره داغ تبدیل کرد.داشتم میسوختم ازاون گرمای شدیدروبه داغی که بایداقرارمیکردم باتمام فوران های آتشفشانیش برام به طورعجیبی خوشایندبود...سریع نگاهموگرفتم بااینکه تمام سلول های بدنم نهی میکردنم ازاین کار...بعدازرفتن نگین به همراه مادرش به باباوپاکان پیوستم که بابا بالبخندگفت:معلومه بچه هاروخیلی دوست داری ؟ باذوق بی اراده ای گفتم:خیلی عاشقشونم -انشاءالله قسمت خودت بشه لبخندشرمگینی زدم ونگاهم اروم به سمت پاکان کشیده شداون هم به من نگاه میکرد بدون لبخند ...بدون اخم...بدون هیچ حالت خاصی ...خنثی!کاملا خنثی نگاهم میکرد...من روانشانسی میخوندم وکمی میتونستم نگاهاروتجزیه تحلیل کنم اماچرانمیتونستم ازاین دریاچه های عسل سردربیارم؟دریاچه هایی که بدون پلک زدن به من نگاه میکردن...لحظه ای ازحالتش ترسیدم پلک نمیزد وهمه اعضای صورتش بی حرکت بودن...کمی هم رنگش پریده بود...نگران شدم ونگاهم رنگ ترس به خودش گرفت فکرای بدی وشایدهم احمقانه ای از مغزم عبورکرد...اینکه مرده.سکته کرده!وخیلی چیزای دیگه...اونقدرترسیده بودم که حتی خودمم مثل پاکان خشکم زده بود که یدفعه پاکان حرکتی کردکه خیالم راحت شد اماحرکتش خیلی عجیب بود...یدفعه تواون حالت خشک شده دستشو روقلبش گذاشت وسریع بلندشد بابامتعجب گفت:چی شدی؟ پاکان توهمون حالت که دستش روقلبش بودگفت:من میرم پشمک بخرم هوس کردم باباخندید:مثل بچه ها،واسه دخترباباهم بخر پاکان سری تکون دادودورشد من هم که تااون موقع ایستاده بودم جای پاکان نشستم که مدت کوتاهی بعدباباگفت:دخترم میری به پاکان بگی آبم بخره؟بستنی خوردم تشنم شد. چشمی گفتم وبلندشدم. به سمت پاکان که درفاصله ای ازمن داشت پول پشمکاروحساب میکردرفتم باقدمهای تندخودموبهش رسوندم که تامنودید پرسید:توچرااومدی؟ -باباگفت آب معدنیم بخر سری تکون دادوگفت:باشه توبرومن میگیرم میارم امامن که نگاهم خیره شده بودبه پشمک صورتی رنگ تاب خورده به دوریه چوپ دراز لاغرتوحصارانگشتای پاکان بالبخندی شیطانی دستمودرازکردم وپشمکوازدستش کشیدم وسریع مقداریشوجداکردم وگذاشتم تودهنم اماچون بزرگ بودکمی مالیددورلبم که پاکش کردم اماتاخواستم بازم بخورم بادست پاکان مواجه شدم که به صورتم نزدیک میشد...متعجب نگاهش کردم...میخواست چیکارکنه؟به صورتم دست بزنه؟قبل ازاینکه من عکس العمل نشون بدم وصورتموعقب بکشم دستش تو هوامشت شد واومدپایین نگاهشوازم گرفت وگفت:بالای لبتم پاک کن. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻